cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

گیسو خزان 🎯 تارگت

پارت گذاری روزانه 1 الی 2 پارت تارگت به معنی هدف، نشونه #Target 🎯 آیدی جهت حق عضویت کانال vip: @khazan_22

Більше
Рекламні дописи
18 752
Підписники
-2224 години
-877 днів
-28230 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

من ماهنوشم..دختر مروارید !دختر زنی که هیچکس چشم دیدنش و نداشت آخه میگفتن خونه خراب کنه ..! چون زن مردی شده بود که خودش زن و بچه داشت ..!و بلاخره اون اومد ..فرتاش عالم! تا از من بخاطر خواهرش انتقام بگیره ..از مادرم..! شبیه طوفانی اومد و زندگیمون ویرون کرد! اون و خواهرش برادرم و باعث جوون مرگ شدن خواهرزادش میدونستن ..و مادرم و‌ خونه خراب کن ! آخه مادرم شده بود هووی خواهرش! بعد سالها برگشت از عشق خوند توی گوشم ،گفت و گفت باورش نکردم نهایتا به اجبار بابا  زنش شدم !و بعد از اون جهنم رو به چشم دیدم وقتی همه چی و ازم گرفت رهام کرد! https://t.me/+pZ8CuxhOOKw4MDM8
Показати все...
sticker.webp0.09 KB
Repost from N/a
وارد کوچمون شدم و با دیدن اون همه ماشین پلیس متعجب سمت خونمون رفتم. چه خبر بود؟ همسایه ها همه ریخته بودن بیرون و من با فضولی کمی ته کوچه‌رو سرک کشیدم و با دیدن پورشه‌ی مشکی که چپ کرده و شیشه هاش خورد شده روی آسفالت بود ابرو هام پرید بالا... همون موقع صدای سودابه خانم همسایه به گوشم خورد: - وای دختر جان مراقب باش شب خونه تنهایی پلیسا میگن تو یکی از خونه های همین کوچه رفته قایم شده. پلک چشمام بهم نزدیک شد: -کی؟! -والا میگن یه آدم دیوونه خطرناک دزد قاتل جنایتکار همه مراقب باشیم. چشمام گرد شد و نگاهم و به پورش ته کوچه دادمو گفتم: -چه دیوونه با عقلی که ماشینش اینه. -چی گفتی مادر؟ لبخند مصنوعی زدم: -هان؟ هیچی من برم خیلی خستم سودابه خانم -برو مراقب باش خبری شد جیغی چیزی خونه تنهایی نترسی می‌خوای بیام پیش... وسط حرفش کلافه پریدم: -نه راحتم فعلا... و دیگه منتظر نموندم و داخل خونه رفتم، از حیاط رد شدم و داخل رفتم همه جا تاریک بود که طبق عادت اهمیت ندادم مستقیم رفتم تو آشپزخونه و با دهن از شیشه آب خوردم و زمزمه کردم: -پورشه نازنین و ولی زده بود ترکونده بود مرتیکه ها... شت ماشین آرزوهای ما اسباب‌بازی بقیه‌ست ای تف تو‌ این زندگی. با پایان حرفم کلید چراغارو زدم اما چراغی روشن نشد! ترسیده کلید پریزو بالا پایین کردم که به یک باره صدای مردونه ی بمی درست پشت گوشم زمزمه کرد: -اون مرتیکه تو خونته! گوشت تنم ریخت،یخ زدم، صدای جیغم بلند شد اما دستش بود که سریع روی دهنم نشست کشوندم سمت اتاقم و هر چی تقلا می‌کردم راه ساز نبود‌... از ترس بدنم لرز گرفته بود و در نهایت تو اتاقم که از کوچه خیلی فاصله داشت هولم داد. محکم خوردم تو دیوار و تازه نگاهم بهش خورد. مردی سیاه پوش به شدت هیکلی و قد بلند که اسلحه ای سمتم گرفته بود و من مثل گنجیشک قلبم می‌زد! صورتش پر خش بود یکی از دستاش روی پهلوش که پر از خون بود نشسته بود و غرید: -جیکت درآد اون دنیایی حالیته... تند تند سری به تایید تکون دادم که همون موقع صدای زنگ خونه بلند شد و اون دوباره غرید: -کسی قراره بیاد خونتون؟ - ن..‌ نه تنهام تنها... از ترس نمی‌تونستم حرف بزنم و دوباره زنگ خونه بلند شد که دستشو روی پهلوی فشرد آخی گفت و انگار حالش زیاد روبه راه نبود. -صدای جیغتو شنیدن... ببین منو من کم آدمی نیستم میری بیرون میگی یه چیز از دستت افتاد شکست جیغ زدی قصر در میری وگرنه من زندانم برم آدم می‌فرستم پیت تا بکشنت. بهش نمی‌خورد بلف بزنه و دوباره صدای زنگ بلند شد و من زمزمه کردم: - من من... ترو خدا نمیگم... سمتم اومد یقه‌مو‌ گرفت کشید بالا و هولم داد سمت آیفون و به اجبار جواب دادم: -بله؟ صدای مأموری به گوشم رسید: -خانم خوبید؟ همسایه کناری گفت صدای جیغ از خونتون بلند شده. -آ آ نه سوسک دیدم یهو ترسیدم چیزی نیست. چند لحظه مکث شد: -می‌تونید تشریف بیارید دم در. نگاهم و بهش دادم که سری به تایید تکون داد: -آره میام گوشی آیفونو سر جاش گذاشتم که خیره به صورت ترسیدم: - من سوسکم؟..درآر... -هان؟ -لخت شو. یک قدم رفتم عقب: -ترو خدا چرا؟ اسلحش هنوز سمتم بود: -می‌خوام ازت عکس بگیرم آتو باشه چیزی رفتی پایین نگی. -به خدا جیغ می.. نزاشت حرفم تموم شه: -جیغ بزنی یه تیر تو سرت خالی میکنم اونام معلوم نی بیان تو خونه یا نه چون اجازه ندارن یالا وقت نداری. اومد سمتم که با گریه تیشرتمو درآوردم و نالیدم: -نمیگم هیچی جلو در به خدا نمیگم به جون مامانم نمیگم ترو خدا.. -ببین دختر جون آدم کثیفی نیستم ولی مجبورم..اگه بری پایین برگردی بالا و پلیسا برن رد کارشون قول میدم پاک میکنم عکسارو ولی اگه نری پایین و اگه پلیسا یهو بریزن تو خونت اولین نفر تو...تو جونتو میبازی. و من ناچار بودم، لباسامو با گریه و به اجبار اون با سرعت درآوردم و دستام جلو ممنوعه هام بود امااون اصلا نگاهش زوم نبود. دوربینش و آورد بالا من هق هقم بیشتر شد. احساس بدی داشتم و زمزمه کردم: -نمی‌بخشمت. و اون دوربین و آورد پایین و لباسامو پرت کرد سمتم: - زود باش بپوش برو پایین دست به سرشون کن عکساتو فیلماتو واس یکی فرستادم اگه بفهمه من افتادم دست پلیسا همشون پخش میشه که هیچ، سراغتم میاد برای مرگت. https://t.me/+kznzPo5rwtlhYWE0 پلیسا همه ناچار رفتن و من برگشتم توخونه و با دیدن اون مرد که با حالی بد روی مبل افتاده بود با خجالت تمام چون بدن برهنمو دیده بود لب زدم: - رفتن همشون رفتن. نگاهش روم نشست، گوشیش رو اورد بالا و گفت: - فیلم ازت نگرفتم واس کسیم نفرستادم. چشمام گرد شد که ادامه داد: -قصدشو داشتم اما وجدانم قبول نکرد من آدم بدی نیستم دختر جون برام پاپوش دوختن. هیچی نگفتم که ادامه داد: -کمکم کن بهت قول میدم کمکت می‌کنم. و نگاهم روی پهلوی زخمیش نشست و این شروع داستان ما بود. https://t.me/+kznzPo5rwtlhYWE0 https://t.me/+kznzPo5rwtlhYWE0
Показати все...
Repost from N/a
از بچگی عاشق پسر عموم بودم ...پسری که عزیز دل یه خاندان بود و حرفش حجت رو برهمه تموم می کرد ...یه روز برحسب اتفاق شاهد رابطه اش با دوست دخترش بودم و از حرص دلم به پدربزرگم گفتم که تک نوه ی پسریش دختر برده تو خونه باغش ...بابا حاجی فهمید دوسش دارم و بخاطر عشقی که بهم داشت مجبورش کرد تا باهام ازدواج کنه ...ولی من نمی دونستم ازدواج بدون عشق چه زجر کشنده ایه .... https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk برگشتم عقب و با دیدن محمد که با کفشش پا روی دنباله ی لباسم گذاشته جا خوردم ... ناباور بهش خیره شدم ... _داری چیکار می کنی؟ پوزخندی صدا دار زد و با چشمهایی که خشم و عصیانش با یه خونسردی کاذب پوشانده شده بود به طرفم اومد و گفت : _چیه خوشگل خانم لباست کثیف شد ؟ نگاهم روی نگاه ترسناکش دودو زد ... جلوی روم ایستاد و گفت : پولش رو دادم ( یکضرب چاک بین دکلته روجر داد )هرکار دلم بخواد باش می کنم ... طی یک اقدام ناخودآگاه دستم جلوی سینه ی برهنه ام قرار گرفت و ناباور بهش خیره بودم ‌.... باورم نمی شد که اینکار رو انجام داده باشه و لباس عروس خوشگلم رو تو تنم پاره کرده باشه ...در لحظه داشتم به قدرت دستش که لباس به این محکمی رو پاره کرده بود فکر می کردم که ضربه ای که روی دستم زد باعث شد دستم از روی سینه ام کنار بره  نگاهم با حیرت  از دستش به صورتش کشیده شد ... نگاهش با طمانینه روی بالاتنه ی برهنه ام نشست و دوباره به چشمهام خیره شد و پرنفرت غرید : _چیه باورت نمی شه که حرفام رو عملی کنم .... حالا بذار کامل برهنه ات کنم شاید خوشم اومد با اشاره به سینه هام که به سختی پشت لباس قایم کرده بودم گفت : _فعلا که هیچیت رو نپسندیدم .... کمی عقب رفتم و او با یک گام بلند خودش رو بهم رسوند و به دستم چنگ زد و نگهم داشت ... چشمهای وحشت زده ام تو صورتش می چرخید و او با همون لحن گزنده و پر تحقیرش  که انگار قصد جونم رو کرده بود لب زد : _حتی حالم بهم می خوره یه بوس ازت بگیرم ولی چه کنم که حاجی گفت باید باهاش بخوابی تااون زمینها رو بهت بدم فکر می کنه باهات بخوابم مهرت به دلم میفته ... با نفرت خواست بطرف اتاق ببردم که مقاومت کردم و بدون هیچ حرفی خودم رو سفت و سخت نگه داشتم ... پوزخندی زد و گفت: _ رو زمین برا خودت سخت تره ... بعد تا به خودم بجنبم به دیوار پشت سرم چفتم کرد و با یه دست هر دو دستم رو در اختیار گرفت و همینکه خواست لباس رو به سختی از تنم دربیاره با چابکی از زیر دستش  فرار کردم و هنوز چند قدمی نرفته بودم که دنباله ی لباس رو گرفت وبا صورت  به زمین خوردم .. دستم و صورتم درد گرفته بود از دماغم خون فواره زد ...به سختی خواستم از جام بلند بشم که با یه لگد کمرم رو هل داد و دوباره نقش زمین شدم ... همونطور مثل یه پیروز بالا سرم ایستاد و با یه پوزخند بهم خیره شد و گفت : _بهت گفتم پشیمون میشی ...خودت قبول نکردی ... 🌺🌺🌺🌺 از بچگی عاشق پسر عموم بودم ...پسری که عزیز دل یه خاندان بود و حرفش حجت رو برهمه تموم می کرد ...یه روز برحسب اتفاق شاهد رابطه اش با دوست دخترش بودم و از حرص دلم به پدربزرگم گفتم که تک نوه ی پسریش دختر برده تو خونه باغش ...بابا حاجی فهمید دوسش دارم و بخاطر عشقی که بهم داشت مجبورش کرد تا باهام ازدواج کنه ...ولی من نمی دونستم ازدواج بدون عشق چه زجر کشنده ایه .... https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk 👈بنر از پارت ۹۱ کانال انتخاب شده و همگی واقعی هستند 👈یه عاشقانه ی متفاوت دیگر  از مریم بوذری 🌺پارتگذاری منظم 🌺شنبه تا پنج شنبه روزی یک پارت https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
Показати все...
رمان دنیای بعداز تو(مریم بوذری)

لاحول ولا قوة الا بالله العلی العظیم

https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk

Repost from N/a
. _اون زنیکه بیوه که پسرمو از راه به در کرده تویی دختر! رعنا مات مانده لباس در دستش خشک شد. مادر معین اینجا چه می کرد! - چه خبره خانوم اینجا مغازه ست آروم تر... این خانوم و میشناسی رعنا؟ نفس در سینه اش حبس شده بود‌. می ترسید کارش را از دست بدهد که هول میز را دور زد. - ب...بله سهیلا خانوم ببخشید. گفته و با ایستادن مقابل آن زن چادری آرام پچ زد: - ح...حاج خانوم تو رو خدا اینجا محل کار منه، چیشده؟ پسرتون کیه؟ خاتون رو ترش کنان صدایش را روی سرش انداخت - پسرم؟ همونی که کُرستت رو تختش جا مونده... پسر منه... نفسش از دیدن لباس زیر در سینه اش مانده بود. مشتری ها پچ پچ می کردند که سهیلا خانوم دوباره صدایش زد. - رعنا برو بیرون از مغازه! ملتمس رو به خاتون چرخید. اگر کارش را از دست می داد صاحب خانه اسبابش را بیرون می ریخت. - حاج خانوم لطفاً، منو از نون خوردن نندازید بریم بیرون حرف بزنیم‌... بخدا من اصلا نمیدونم از چی حرف می زنین خاتون غیظ کرده دستش را گرفت و با خودش بیرون کشید - که نمیدونی هان؟ تو مردی که رفتی پیچیدی به زندگیش رو نمیشناسی؟ بیا ببین! مات شده به مرد مقابلش نگاه کرد. معین بود! خاتون به شانه اش کوبید - ببین زنیکه نمی دونم چجوری خودتو پیچیدی به پای پسر من... من امثال تو رو خوب میشناسم دنبال پول و پله ای... ولی از پسر من آبی برات گرم نمی شه اون زن داره بی آبرو! پسر من زن داره... یخ کرده داشت به مرد مقابلش نگاه می کرد. مردی که دست در جیب و اخم آلود ایستاده و جلوی مادرش را نمی گرفت. - م... معین! با عجز صدایش زده و معین حتی نگاهش هم نکرد... سرش به دوران افتاده و صدای مشتری هایی که داخل مغازه بودند بیرون آمده بودند در مغزش می پیچید - زن بیوه کارش خونه خراب کردنه - خجالت نمیکشه پا کرده تو زندگی مرد متاهل! - سهیلا این شاگردتو اخراج کن وگرنه شوهر تو رو هم ازت میگیرها... ناباور جلو رفت. - ت...تو زن داشتی؟ م...من پیچیدم به زندگی تو؟ بغض نشسته در کلماتش اخم های معین را غلیظ تر کرده بود. دخترک جانش بود اما مجبور بود رهایش کند... بخاطر ارث باید روی این دختر خط می زد - باتوام معین؟ من از راه به درت... - همه چی تموم شد رعنا! باقی مونده موعد صیغه رو بخشیدم اینم مهریه ت... دیگه دور و بر من پیدات نشه... شکستن را در زمردی های دخترک دیده بود که رو به خاتون کرد. - بریم حاج خانوم تموم شد... معین تمامش کرده بود آن هم وقتی که صدای صاحب کار دخترک را شنید که اخراجش می کرد... #پارت https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk
Показати все...
👍 1
Repost from N/a
- فکر کردم بعد از من ازدواج کردی!❌ حرصی از سؤال نابجای سامیار کیفش را در مشتش گرفت. - فکر نمی‌کردم دوباره باهات رو در رو شم...اونم با پرسیدن همچین سؤالی بدون حتی یه سلام و علیک! مرد بدون انکه ذره‌ای بابت تیکه‌اش عقب نشینی کند دست در جیب فرو برد. - نگفتی! می‌بینم یه مردی زیاد دور و برت چرخ می‌خوره. پوزخند پر از عصبانیتی بر لب نشاند: - ربطش به تو آقای راد! - فکر کن قراره همسر سابقت بهت کمکی برسونه! تک خند بلندی زد و این مرد پیش خودش چه فکر می‌کرد؟ فکر می‌کرد می‌تواند دوباره او را خر کند؟ - برو سر کارت جناب راد اینجا جای شما نیست، هیچ علاقه‌ای ندارم بعد از اون خیانت حرفای صد من یک غازت رو بشنوم در ضمن الان با کسی قرار ملاقات دارم داریی تموم مغز من رو بهم می‌ریزی. سامیار با لبخند حرص دراری کیفش را روی میز گذاشت. - خیله خب حالا که اصرار داریم برم پی کارم. و بلافاصله با همان خونسردی روی صندلی مقابلش نشست و او با چشمانی گرد شده پرسید: - چیکار می‌کنی؟ - شنیدم با رئیس شرکت خلیج فارس قرار داری. - آره دارم ولی ربطش به تو؟ مرد کج خندی زد. - خب تو الان داری رئیس شرکت خلیج فارس رو می‌بینی! بهت زده فریاد زد: - چـــــی؟ - اوهوم، درست شنیدی. تازه من همکاری باهات رو می‌پذیرم و تموم شرطات رو قبول می‌کنم. - دست از سرم بردار سامیار! باز چه نقشه‌ای زیر سرته؟ انتقامت رو که گرفتی چیزی از من مگه باقی مونده که دست از سرم برنمی‌داری؟ چرا دست نامزدت رو نمی‌گیری بری سر خونه زندگی‌تون و خیال من رو راحت کنی؟ سد خونسردی مرد شکست و حالا اخمی میان پیشانی‌اش شکل گرفته شود. - شاید هنوز به زن سابقم علاقه دارم احمق!❌ https://t.me/+TS0nV_mkOEU0M2E8 https://t.me/+TS0nV_mkOEU0M2E8 https://t.me/+TS0nV_mkOEU0M2E8 اون برگشته بود دقیقا سه سال بعد از طلاقمون💔 وقتی که من تازه کنار اومده بودم که اون با نقشه انتقام به من نزدیک شد و تموم هدفش سو استفاده بود...حالا که در حال فراموش کردنش بودم برگشته بود اونم هم دست پر❌ قسم خورده که من رو دوباره به زندگیش برمی‌گردونه اما... https://t.me/+TS0nV_mkOEU0M2E8
Показати все...
من ماهنوشم..دختر مروارید !دختر زنی که هیچکس چشم دیدنش و نداشت آخه میگفتن خونه خراب کنه ..! چون زن مردی شده بود که خودش زن و بچه داشت ..!و بلاخره اون اومد ..فرتاش عالم! تا از من بخاطر خواهرش انتقام بگیره ..از مادرم..! شبیه طوفانی اومد و زندگیمون ویرون کرد! اون و خواهرش برادرم و باعث جوون مرگ شدن خواهرزادش میدونستن ..و مادرم و‌ خونه خراب کن ! آخه مادرم شده بود هووی خواهرش! بعد سالها برگشت از عشق خوند توی گوشم ،گفت و گفت باورش نکردم نهایتا به اجبار بابا  زنش شدم !و بعد از اون جهنم رو به چشم دیدم وقتی همه چی و ازم گرفت رهام کرد! https://t.me/+pZ8CuxhOOKw4MDM8
Показати все...
👍 1
sticker.webp0.09 KB
Repost from N/a
وارد کوچمون شدم و با دیدن اون همه ماشین پلیس متعجب سمت خونمون رفتم. چه خبر بود؟ همسایه ها همه ریخته بودن بیرون و من با فضولی کمی ته کوچه‌رو سرک کشیدم و با دیدن پورشه‌ی مشکی که چپ کرده و شیشه هاش خورد شده روی آسفالت بود ابرو هام پرید بالا... همون موقع صدای سودابه خانم همسایه به گوشم خورد: - وای دختر جان مراقب باش شب خونه تنهایی پلیسا میگن تو یکی از خونه های همین کوچه رفته قایم شده. پلک چشمام بهم نزدیک شد: -کی؟! -والا میگن یه آدم دیوونه خطرناک دزد قاتل جنایتکار همه مراقب باشیم. چشمام گرد شد و نگاهم و به پورش ته کوچه دادمو گفتم: -چه دیوونه با عقلی که ماشینش اینه. -چی گفتی مادر؟ لبخند مصنوعی زدم: -هان؟ هیچی من برم خیلی خستم سودابه خانم -برو مراقب باش خبری شد جیغی چیزی خونه تنهایی نترسی می‌خوای بیام پیش... وسط حرفش کلافه پریدم: -نه راحتم فعلا... و دیگه منتظر نموندم و داخل خونه رفتم، از حیاط رد شدم و داخل رفتم همه جا تاریک بود که طبق عادت اهمیت ندادم مستقیم رفتم تو آشپزخونه و با دهن از شیشه آب خوردم و زمزمه کردم: -پورشه نازنین و ولی زده بود ترکونده بود مرتیکه ها... شت ماشین آرزوهای ما اسباب‌بازی بقیه‌ست ای تف تو‌ این زندگی. با پایان حرفم کلید چراغارو زدم اما چراغی روشن نشد! ترسیده کلید پریزو بالا پایین کردم که به یک باره صدای مردونه ی بمی درست پشت گوشم زمزمه کرد: -اون مرتیکه تو خونته! گوشت تنم ریخت،یخ زدم، صدای جیغم بلند شد اما دستش بود که سریع روی دهنم نشست کشوندم سمت اتاقم و هر چی تقلا می‌کردم راه ساز نبود‌... از ترس بدنم لرز گرفته بود و در نهایت تو اتاقم که از کوچه خیلی فاصله داشت هولم داد. محکم خوردم تو دیوار و تازه نگاهم بهش خورد. مردی سیاه پوش به شدت هیکلی و قد بلند که اسلحه ای سمتم گرفته بود و من مثل گنجیشک قلبم می‌زد! صورتش پر خش بود یکی از دستاش روی پهلوش که پر از خون بود نشسته بود و غرید: -جیکت درآد اون دنیایی حالیته... تند تند سری به تایید تکون دادم که همون موقع صدای زنگ خونه بلند شد و اون دوباره غرید: -کسی قراره بیاد خونتون؟ - ن..‌ نه تنهام تنها... از ترس نمی‌تونستم حرف بزنم و دوباره زنگ خونه بلند شد که دستشو روی پهلوی فشرد آخی گفت و انگار حالش زیاد روبه راه نبود. -صدای جیغتو شنیدن... ببین منو من کم آدمی نیستم میری بیرون میگی یه چیز از دستت افتاد شکست جیغ زدی قصر در میری وگرنه من زندانم برم آدم می‌فرستم پیت تا بکشنت. بهش نمی‌خورد بلف بزنه و دوباره صدای زنگ بلند شد و من زمزمه کردم: - من من... ترو خدا نمیگم... سمتم اومد یقه‌مو‌ گرفت کشید بالا و هولم داد سمت آیفون و به اجبار جواب دادم: -بله؟ صدای مأموری به گوشم رسید: -خانم خوبید؟ همسایه کناری گفت صدای جیغ از خونتون بلند شده. -آ آ نه سوسک دیدم یهو ترسیدم چیزی نیست. چند لحظه مکث شد: -می‌تونید تشریف بیارید دم در. نگاهم و بهش دادم که سری به تایید تکون داد: -آره میام گوشی آیفونو سر جاش گذاشتم که خیره به صورت ترسیدم: - من سوسکم؟..درآر... -هان؟ -لخت شو. یک قدم رفتم عقب: -ترو خدا چرا؟ اسلحش هنوز سمتم بود: -می‌خوام ازت عکس بگیرم آتو باشه چیزی رفتی پایین نگی. -به خدا جیغ می.. نزاشت حرفم تموم شه: -جیغ بزنی یه تیر تو سرت خالی میکنم اونام معلوم نی بیان تو خونه یا نه چون اجازه ندارن یالا وقت نداری. اومد سمتم که با گریه تیشرتمو درآوردم و نالیدم: -نمیگم هیچی جلو در به خدا نمیگم به جون مامانم نمیگم ترو خدا.. -ببین دختر جون آدم کثیفی نیستم ولی مجبورم..اگه بری پایین برگردی بالا و پلیسا برن رد کارشون قول میدم پاک میکنم عکسارو ولی اگه نری پایین و اگه پلیسا یهو بریزن تو خونت اولین نفر تو...تو جونتو میبازی. و من ناچار بودم، لباسامو با گریه و به اجبار اون با سرعت درآوردم و دستام جلو ممنوعه هام بود امااون اصلا نگاهش زوم نبود. دوربینش و آورد بالا من هق هقم بیشتر شد. احساس بدی داشتم و زمزمه کردم: -نمی‌بخشمت. و اون دوربین و آورد پایین و لباسامو پرت کرد سمتم: - زود باش بپوش برو پایین دست به سرشون کن عکساتو فیلماتو واس یکی فرستادم اگه بفهمه من افتادم دست پلیسا همشون پخش میشه که هیچ، سراغتم میاد برای مرگت. https://t.me/+kznzPo5rwtlhYWE0 پلیسا همه ناچار رفتن و من برگشتم توخونه و با دیدن اون مرد که با حالی بد روی مبل افتاده بود با خجالت تمام چون بدن برهنمو دیده بود لب زدم: - رفتن همشون رفتن. نگاهش روم نشست، گوشیش رو اورد بالا و گفت: - فیلم ازت نگرفتم واس کسیم نفرستادم. چشمام گرد شد که ادامه داد: -قصدشو داشتم اما وجدانم قبول نکرد من آدم بدی نیستم دختر جون برام پاپوش دوختن. هیچی نگفتم که ادامه داد: -کمکم کن بهت قول میدم کمکت می‌کنم. و نگاهم روی پهلوی زخمیش نشست و این شروع داستان ما بود. https://t.me/+kznzPo5rwtlhYWE0 https://t.me/+kznzPo5rwtlhYWE0
Показати все...
Repost from N/a
. زن ذلیل مرده‌ت شیر کاکائوی این بچه رو خورده پسرم . واسه همین بچه گریه میکنه. با کلافگی چشم‌هایش را بست. دلش خوش بود که زن گرفته است. مادرش با توپ پر ادامه داد -مثلا عقدش کردیم مادری کنه براش خودش بچه شده خرس گنده. دستی به سر پسرکش کشید که یک سره گریه میکرد. -بابایی گریه نکن میرم برات میخرم. پسرک برای ثانیه ای با آن چشمان سیاه نگاهش کرد بعد انگار که به یاد شیر کاکائوی لعنتی باشد دوباره گریه را از سر گرفت. -شیر تاتائوی خودم و میخوام همونی که یغما خورده. هیستریک به پیشانی کوبید. -خودت داری میگی خورده پدر سگ . اون شیر کاکائو رو سر قبر من بخوری. مادرش دست پسر بچه ی گریان را کشید. -خوبه خوبه جای این که سر بچه داد بزنی برو اون خرس گنده رو ادب کن دیگه دست نزنه به خوراکی های این بچه... همان طور که پسرکش و صدای گریه اش دور می‌شد پلک های خسته اش را روی هم فشار داد. وقتی به مادرش گفت دختر ۱۷ ساله نه به درد همسری خودش می‌خورد نه مادری یک پسربچه ی ۴ ساله این روزها را می‌دید. صدای بسته شدن در که آمد صدای خسته اش را بالا کشید. -یغما بیا ببینم. جواب دخترک خیلی زود رسید. انگار همین دور و برها به کمین ایستاده بود. -غلط کردم... دوباره پلک هایش را فشار داد. این دختر روزی هزار بار او را به غلط کردم انداخته بود. -بدو بیا گفتم. ثانیه ای بعد دخترک مقابلش ایستاده بود. دقیق نگاهش کرد. هیچ نمیفهمید کجای این دختر بچه ی مدرسه ای با آن دامن کوتاه و موهای گوشی بسته شده اش شبیه همسر مردی شبیه به خودش بود. -شیرکاکائوی این بچه ... -گفتم که غلط کردم... دستش را به طرفش کش آورد. دخترک ترسیده بود. نمی‌دانست کدامشان را باید آرام کند. پسر ۴ ساله یا زن ۱۷ ساله اش را. -بیا اینجا ببینم بلای جون...شیر کاکائو میخواستی میگفتی خودم برات بخرم. تو نمیدونی اون زنگوله به خوراکیاش حساسه؟ چند ثانیه بعد دخترک لاغر اندام زیر خم بازویش جا گرفته بود. ریز نقش و بغلی بود و هرچقدر هم از او کفری بود نمی‌توانست منکر شب هایی بشود که همین دختر باعث شده بود روی تخت احساس جوانی کند. -آخه من از دست تو چیکار کنم بلای جون؟ من زن گرفتم یا بچه آخه... دخترک سرش را در گلوی کوروش فرو برد. چطور باید برایش از ویار وحشتناکش به کاکائو میگفت. جواب تست بارداری اش را بعد از مدرسه با لادن رفته و گرفته بود و برگه را از ترسش از همان وقت توی سوتینش جاساز کرده بود. جرات گفتن نداشت. حاملگی خط قرمز کوروش بود. -دیگه تکرار نمیشه. کوروش خسته پیشانی اش را بوسید. -من با تو چیکار کنم که هم دردی هم درمون آخه... حواسش نبود. فکرش پیش پیشنهاد لادن بود. گفته بود بی سر و صدا سقطش کند و شر را بخواباند. یک شبانه روز از ترس همان سقطی که لادن میگفت ده برابر درد پریود درد دارد گریه کرده بود. -حواست کجاست آتیش پاره؟ گفت و چانه ی دخترک را بالا کشید. -حالا که شیر کاکائو رو خوردی یه بوس بده ببینم بوست مزه ی کاکائو گرفته یا نه؟ به جای جواب با بغض لب جنباند. -اگه یه چیزی بگم من و نمیکشی کوروش؟ https://t.me/+j8mXFQeE1GY4Yjk8 https://t.me/+j8mXFQeE1GY4Yjk8 https://t.me/+j8mXFQeE1GY4Yjk8 https://t.me/+j8mXFQeE1GY4Yjk8 https://t.me/+j8mXFQeE1GY4Yjk8 https://t.me/+j8mXFQeE1GY4Yjk8 https://t.me/+j8mXFQeE1GY4Yjk8 https://t.me/+j8mXFQeE1GY4Yjk8 https://t.me/+j8mXFQeE1GY4Yjk8 https://t.me/+j8mXFQeE1GY4Yjk8
Показати все...