cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

شوگار | آرزونامداری

ژانر مربوط به دوران پهلوی چاپی📝 کپی حتی یک پارت از رمان در پی‌وی حرام❌

Більше
Рекламні дописи
42 216
Підписники
-3624 години
-3137 днів
-1 29430 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

عضوگیری شوگار بزودی بسته می‌شود. خواندن رمان کامل شده ی شوگار در vip قبل از چاپ و پاک شدن پارت‌ها: مبلغ:۴۵الی۵۰ بنا به توان شما 5892101407120183 آرزونامداری @Arezunamdarii خرید دیگر رمان های من👇 https://t.me/c/1340527903/21980 میانبر پارت‌های شوگار😍 https://t.me/c/1340527903/25533
Показати все...
👍 5
👍 2
Repost from N/a
-سلام خانوم جان. -سلام آقا اومدن؟! -اومدن خانوم‌جان ..اما..اما میان شما بفرمایید بالا یخورده دیگه خبر میدم تشریف آوردین.. یخورده..جسارتا مستن..! ابرو در هم میکشد ..همین مانده خدمه ی خانه برای او‌تکلیف تعیین کند..! مست است؟!..خب باشد او کی مست نبوده کی طلب نداشته حالا بعد از یک ماه آمده که چه؟! اگر کسی طلب دارد خودش است نه آن مرد  همیشه طلبکار..! صدای پاشنه ه های کفشش را میشنود چشمانش بسته و گیلاس در دستش.. -بیا..بیا..به حهنمت خوش اومدی عروسک..! مدتهاست خود خوری میکند ..خانه نمی آید ..می نوشد تا حرفهای دیگران را نشنود باور نکند.. نکند که همسرش ،زن عقدیش در نبود او با معشوقه ی قدیمیش روی هم ریخته..! باور نکرده بود حتی حرفهای مادرش را.. اما دیروز وقتی عکسها را دیده بود ..دیوانه شده بود .. چیزی را در خانه ی عرفان سالم نگذاشته بود عربده کشیده بود این زن شانس آورد همان دیروز عرفان به این شیر زخمی اجازه نداده بود به خانه برگردد اگر نه که تا الان مراسم دفنش هم تمام شده بود.. قسم خورد زندگی را جوری برایش جهنم کند  که هر روزش را یک بار بمیرد ..! یک..دو..سه.. در باز میشود و قامت زیبایش که هر مردی آرزویش را دارد در آستانه در  قرار می‌گیرد.. -کحا بودی شایگان این یک ماه..کی اومدی.. بلند میشود ..مست است اما هوشیار.. -بهتر بگیم زن عزیزم این یک ماه خوش گذشته !؟.. اخم میکند.. -چی میگی.. -کدوم گوری بودی از دیشب ؟! -مجبور نیسـ.. حرفش تمام نشده که موهایش در دستان مرد چنگ میشود ،سرش به دیوار کوبیده میشود.. -د مجبوری..مجبوری بی آبروی هرزه.. لاس زدنت تموم شد یادت اومد خونه  و شوهر داری؟! از زیر پسر عموی بیشرفت اومدی ؟ واسه اون این همه به خودت رسیدی..! -چی..چی میگی؟! -لخت شو.. -چیکار میکنی شایگان.. -ببینم تا کجاهات پیش رفته.. جان می‌دهد از این قضاوت همسرش..اوی که خود روزها و شبهایش را در پارتی های رنگا رنگ میگذراند.. -ولم کن.. -ولت میکنم به وقتش..! https://t.me/+sCTjx8oempw4Y2Nk
Показати все...
👍 1 1
#پارت۲۸ _وای ممد صورتشو ببین. اون لب پایینتو بده،  شاید سیر شدم کاری به غذاهات نداشتم! _ولش کن. خیس کرد شلوارشو بچه! زبری سیمان پشتم را خراش داد و ذهنم،  کابوس های شبانه ام را پلی کرد. آن صدا ها... آن لمس ها! چانه ام لرزید: _با من... با من کاری نداشته باشین! _اوووف... پسر بخدا این بدچیزیه! _مسخره بازی درنیار ایمان.نزدیک خیابونیم ولش کن بریم! نرفت. بلکه با آن نگاه زشت و کریهش جلوتر آمد: _ببین چطور با اینکه می‌ترسه کیسه شو سفت گرفته!غذا می‌فروشه حتما دستپختشم خوبه من اینو می‌خوام ممد. زنم می‌شی؟ می گوید و زیر خنده می‌زند. نمی‌خواهم. دیگر آن کیسه ی غذای پخش زمین شده را نمی‌خواهم. پولش را هم نمیخواهم از دیوار فاصله می‌گیرم که بروم،  اما بی پدر مچ دستم را از پشت قفل می‌کند: _وایسا با صحبت حلش کنیم دیگه. من تا سیر نشم از این کوچه دل نمی‌کنم! _ولم کن آشغااال.. ولم کننن... _ممد ولش کن تا دردسر نشده. ممد با تواممم.. با دست دیگرش بازوی چپم را گرفت و من دیگر داشتم از شدت ترس،  جان می‌دادم. شش هایم توانایی دم و بازدم نداشتند. نزدیک شد. خیلی نزدیک _کاریش ندارم که. می‌خوام اون لبشو از نزدیک ببینم. بیا کوچولو. نترس تو کوچه کسی بهت تجاوز نمیکنه! تنم داشت یخ می‌بست دلم گرفت... از تنهایی ام... از بی کسی ام... از ظلم زمانه دلم گرفت. چرا در این کشور غریب تنها گیر افتاده بودم؟ خدا تنهایی ام را می دید؟ کم کم پس می افتادم که صدای غرش یک موتور در کوچه پیچید صدای ترمز... چشمانم هیچ چیز نمی‌دید. فقط متوجه شدم رهایم کرد. عقب عقب به دیوار برخورد کردم و همانجا پایین سر خوردم _چه غلطی می‌کنید بی‌شرفا؟ صدای خرناس مردانه ای، توانست آرام و قرار پر گرفته ام را، کمی بازگرداند گمانم خدا، کسی را برای نجاتم فرستاد _یه بار دیگه این طرفا پیداتون شه خیکتون رو می کشم پایین. فهمیدین؟ صدای دویدن. صدای قدم های آهسته ای که به من نزدیک می‌شد _خانم؟خانم کوچولو؟خوبی؟ لبهای نیمه بازم را به هم چسباندم و پلک هایم را از هم باز کردم. صدای بم و مردانه ای بود که امنیت القا می‌کرد بغض کردم و چشمانم کاملا باز شدند روبه رویم، روی زانوهایش نشسته بود و داشت در یک بطری آب معدنی را باز می‌کرد _بچه هم هستی که! تو این کوچه ی خلوت چکار می‌کنی اول صبح؟ در بطری را که باز کرد،چشم در چشمم دوخت _بیا یه کم آب بخور و برگرد خونه‌تون چشمانم در نگاهش گیر کردند در دید اول،  یک کلمه در ذهنم شکل گرفت ابهت... کلمه ی بعدی؟ جدیت...مردانگی... امنیت! دستم را که به زمین ستون کرده بودم برداشتم و تازه توانستم سوزشش را حس کنم بطری را به دستم داد و من بالاخره توانستم چیزی بگویم _مـ... ممنونم موهایی که روی پیشانی اش افتاده بودند را پس زد و با تاسف سری تکان داد _می‌تونی پاشی؟ نگاه از آن نقطه گرفتم و تند سر تکان دادم _آره... یـ... یعنی بله! _می‌خوای برات یه تاکسی بگیرم؟ صدایش گیرا بود. چهره اش هم... اوف لعنت به ذهنیت مزخرف ما دخترها! نگاهم به موتور گنده ای که وسط کوچه بود افتاد که همان لحظه لب زد _برسونمت خونه؟ خونتون کجاست؟ شماره اش را می‌توانستم بگیرم؟ لب پایینم را گاز گرفتم لعنت به دختری که به ناجی خودش چشم داشته باشد. _نـ... نه ممنونم خیلی...خیلی لطف کردید الان خوبم بطری اش را پس دادم و با هیجانی که به تنم وارد شده بود،از جایم بلند شدم نگاهم به طرف کیسه پخش زمین شده چرخید بی شرف ها با آن پاهای گنده شان، از روی غذاهای نازنینم رد شده بودند خط نگاه من را گرفت _یا زودتر برگرد خونتون، یا وقتی می‌خوای بری بازار حتما سوار یه ماشین امن شو به طرف کیسه رفت و چند ظرف یکبارمصرفی که پخش زمین شده بودند را هم داخلش انداخت بلند شد و آن ها را در سطل آشغال بزرگ کنار دیوار انداخت یک پیراهن مردانه توسی رنگ به تن داشت. روی شلوار کتان مشکی چهارشانه به نظر می‌رسید و این یعنی ممکن بود اهل ورزش باشد چقدر محترم چقدر مؤدب چقدر... توف! ساکت باش دست در کیسه میان انگشتانم کردم و یکی از بسته ها را بیرون کشیدم رویش نوشته بود شامی کباب _لطفا اینو قبول کنید نگاهی به ساعتش انداخت داشتم وقتش را تلف می‌کردم _به عنوان تشکر ممنون میشم قبولش کنید یک نگاه به صورتم انداخت احتمالا سرخ شده بودم از خجالت سر تکان داد و بدون تعارف، بسته را گرفت _مطمئنی نمیخوای برسونمت؟ او سوار موتورش شده بود و منتظر از اینکه من از کوچه خارج شوم دیاری که پوستش داغ شده بود و هرازگاهی به عقب می‌نگریست تا باز هم آن ژست لعنتی اش را روی موتور ببیند همانگونه که یک پایش روی زمین بود و با نگاهی حمایتگر، من را بدرقه می‌کرد او که بدون کلاه کاسکت،گاز زد و از آن جا دور شد کاش حداقل نامش را میپرسیدم ❌❌❌ https://t.me/+Ne8uqurX3z1iMjNk https://t.me/+Ne8uqurX3z1iMjNk دو ماه بعد...
Показати все...
نَسَــ♚ـبـــ | آرزونامداری

پارتگذاری منظم بنرها همگی برگرفته از رمان

👍 2
Repost from N/a
تو مدرسه گفتی خواهرم نیستی، صیغمی زنمی؟! مغز خـر خوردی که حقیقت و جار می‌زنی؟ با داد حرف می‌زد و عصبی در خانه اش راه می‌رفت و دخترک با سر پایین افتاده روی مبل ساکت نشسته بود و شهاب باز غرید: - واس من حسنک راست‌گو شده برو دعا کن خبرش تو مجازی پخش نشه وگرنه بیچارت میکنم دختره ی احـــمـــق از صدای بلند دادش ترسید، بغضش گرفت. پس پزشک معروف جذاب ایران شهاب رادمهر نمی‌خواست کسی بفهمد او صیغه اش هست؟! شهاب مثل اسپند رو آتیش بود وکیلش که دوستش هم بود پا در میانی کرد: - آروم باش فردا برو مدرسش بگو برای داشتن حضانت صیغش کردی تا اون موقع مدرکی یا چیزی بخوادم اوکی می‌کنیم کفری و کلافه جواب داد:- اکه تو رسانه خبرش پخش بشه چی؟ پزشک معروف ایران محکوم به کودک همسری یا با دختری که ۱۶ سال از خودش کوچیک تر است! وکیلش سری به چپ و راست تکون داد: - اون موقع مجبوریم به همه توضیح بدیم برای حضانت صیغش کردی و کارت خیر خواهی بوده و محنا مثل خواهرت این بار مبینا با صدایی بغض دار نه بلندی گفت جوری که نگاه هر دو مرد داخل خانه سمت او کشیده شد، اگر این خبر پخش می‌شد دیگر هیچ وقت هامین را نمی‌توانست داشته باشد پس ناراحت و عصبی ادامه داد: - مگه منو تو مثل خواهر برادریم که به همه اینو بگی؟! اخم هایش پیچید در هم: - وای واییی بچه بفهم چی میگی داری گند میزنی به آبرو و اعتبار من! گند میزنی به آیندو بخت خودت چه مرگت شده؟! این‌بار مبینا داغ کرد، دیگر برایش حضور وکیل هم مهم نبود و از جایش بلند شدو سمتش با خشم رفت: -می‌خوای به همه بگی من خواهرتم که پشتت بد نگن؟ باشه بگو ولی خوشا به غیرتت بی‌غیرت که شب به شب کنار مثلا خواهرت روی یه تخت می‌خوابیدی و با پایان جمله ی نیش دارش دست سنگین شهاب بود که در صورتش خورد و صدای جیغ مبینا بلند شد! با درد دستش را ناباور روی صورتش گذاشت و اشک هایش روونه ی صورتش شد. سمت صورت بهت زده ی شهاب برگشت و با لبخند تلخی زمزمه کرد: -حقیقت تلخ بود برات؟ - خفه شو مبینا برو گمشو توی اتاقت دستی زیر چشم هایش کشید: - باشه میرم اما بدون این که شبا زنت باشم ولی روزا جلوی بقیه خواهرت ته ته نامردیه https://t.me/+P3maaSHTsO0zZGY0 با هق‌هقی که شکست بدو سمت اتاقش رفت و شهاب بود که غرید: - احمق بی‌شعور خودت خواستی من کثافت بیام سمتت من بهت گفتم نیا سمت من گفتم مردم من نکن نکن نیا تو اتاقم تحریکم نکن ولی خودت خواستی گفتم من دل‌نمی‌بندم گفتم بچه بازی در نیار گوش ندادی گوش ندادی حالا من نامردم؟! مبینا با گریه در اتاقش را بست و صدای داد های شهاب هنوز میومد و وکیلش سعی داشت آرومش کند و در نهایت حرف آخر شهاب را شنید: -از سگ کمترم اگه امشب نبرمت پیش اون بابای معتادت و اون سگ دونی خاک تو سرت کنم که لگد زدی به بختت عقده ای بی‌خانواده لیاقتت همون طویلست و بوم، همه چیز در مبینا شکست... حالا اگر شهاب هم می‌خواست دیگر نمی‌ماند! همین امشب می‌رفت، با پای خودش بعدش شهاب می‌ماند و حوضش و عذاب وجدانی بی‌پایان... https://t.me/+P3maaSHTsO0zZGY0
Показати все...
👍 1 1
Repost from N/a
#۴۸۴ _متهم،  "آرام خسروی" لطفا در جای خود قیام کنید! دخترک با صورتی رنگ پریده و حالی نزار،  از جایش بلند می‌شود. مانند لحظاتی قبل،  چشمانش برای دیدن نشانه ای از "او"، گوشه گوشه ی صحن دادگاه می‌دود. _طبق کیفرخواست صادره از دادسرای جنایی تهران ، شما متهم به قتل عمد اسکندر تیموری،پدر نامزدتون معراج تیموری هستید.اتهام را قبول دارید؟ اسید تاگلویش بالا می‌آید و چادر رنگ و رو رفته ی زندان، هوس افتادن به سرش زده است: _من... من نکشتم. وقتی رفتم داخل،  مرده بود! _دروغ می‌گه...این دختر برادرزاده‌مو عاشق خودش کرد تا از داداشم انتقام خون مادرش رو بگیره! صدای فریاد کوروش تیموری‌ست.عموی معراج. یشتر از قبل حالش بد می‌شود و دو چشم سیاه شناور در خون،  از دور و پنهانی حال وخیم دخترک خائن را می‌بینند. قاضی روی میز می‌کوبد: _سکوت کنید و نظم دادگاه رو به هم نزنید. و سپس رو به دخترک رنگ پریده لب می‌زند: _شاکیان پرونده درخواست اشد مجازات رو دارند. اگر در این زمینه دفاعی از خودتون دارید، قبل از قصاص عنوان کنید! آرام دست‌هایش را روی میز ستون می‌کند و آب خشک شده گلویش را فرو می‌دهد: - من نکشتم...معراج کجاست؟! اون می‌دونه... اون خبر داره! چشم هایش با دیدن مرد بلندقد و چهارشانه ای که از در دادگاه داخل می‌آید به برق می‌نشیند.مرد سیاه‌پوشی که اخم دارد و حتی به صورتش نگاه نمی‌اندازد. نفس می‌زند: معراج؟ اومدی؟ تو می‌دونی من قاتل نیستم. بهم اعتماد داری؟ مگه نه؟ می‌خواهد با آن پابند سنگین فلزی به طرفش بدود که وکیل کنار گوشش پچ می‌زند: -آروم باش! هنوز ثانیه ای نگذشته است که دختر جوانی پشت سر معراج داخل می‌شود. شیدا مجـــد. دختر هرمز مجـــد. اوست که بازوی معراج را گرفته و با نگاه پر از پیروزی اش، در چشمان آبی آرام زل می‌زند. -این دخترخانم با برنامه ریزی وارد زندگی من شد. بهش اعتماد کردم. با اینکه می‌دونستم دشمن آقاجونمه بهش پر و بال دادم. اما نمک نشناس بود! مردمک های آرام می لرزند. چه می‌گفت معراج؟ مرد عاشقی که نمی‌گذاشت خار به پای دخترک برود.  _مـ... معراج؟ به خدا پشیمون می‌شی... کار من نیست. می‌خوای... می‌خوای بعد از اینکه اعدام شدم حقیقت رو بفهمی؟ چرا نگام نمی‌کنی؟ دست مرد مشت می‌شود و قاضی با صدای بلند هشدار می‌دهد: -نظم دادگاه رو به هم نزنید. شما آقای تیموری،  تقاضای قصاص نامزد عقدی‌تون،  خانم آرام خسروی رو دارید؟ رضایت نمی‌دید؟ آرام با قلبی که دیگر نمی‌تپد،  دست روی شکمش می‌گذارد. هیچ‌کس نمی‌داند او باردار است. زنی که تا هفته ی آینده،با دستان مردی که عاشقش شد، قصاص می شود! _اعتراض دارم جناب. مدارک قتل هنوز کامل نشده... صدای بلند وکیل است و شاهرگ معراج روی گردنش ورم می‌کند. توانایی نگاه کردن در آن دو چشم را ندارد و کسی نمی‌داند ترس از بی‌گناه بودن آن دختر،  درست از چند لحظه ی قبل به جانش افتاده است. -خیر. رضایت نمی‌دم! دادگاه همهمه می‌شود... چشمان دخترک سیاهی می‌روند. اما محکم خودش را نگه می‌دارد. تمام شد. دیگر نمی خواست از خودش دفاع کند. بزرگترین مجازات معراج،  قطعا ثابت شدن بی‌گناهی او بود. -متهم آرام خسروی؟اگر اعتراضی دارید بیان کنید! جمع در سکوت فرو می‌رود و وکیل تا می خواهد کاغذهایش را رو کند،  آرام سرش را بالا می‌گیرد: -اعتراضی ندارم! معراج حالا پس از لحظه های طولانی،  درست وقتی که شیدا مجد دستش را با سرخوشی می‌فشارد،  با توی دلی که خالی شده است، نگاهش را به صورت زیبا و معصوم دخترکش می‌دوزد. -طبق قوانین و ضوابط قصاص در مقابل قصاص جمهوری اسلامی، حکم اعدام آرام خسروی، فرزند شایان خسروی،  مورخ ۱۳۹۸/۳/۱۸ تأیید شد. ختم جلسه را اعلام می‌کنم! آرام دستش را از روی شکمش برداشته و مأمور، به هردو دستش دستبند می‌زند. سپهر،  همان پسر عمه ی مزلفی که معراج درحد مرگ رویش حساس بود از صندلی های آخر به طرف معراج خیز برمی‌دارد: _بی‌همه‌چیـــز بی‌نامووووس! مأمورها جلوی سپهر را می‌گیرند و سربازها دخترک را با شانه های افتاده و کوچکش به بیرون هدایت می‌کنند. _بترس از روزی که بی‌گناهی آرام رو ثابت کنم. بترس از روزی که خودم از این حکم نجاتش بدم. اون وقت ببین می‌تونی از صدکیلومتریش رد بشی یا نهههه!؟ پاهای معراج بر زمین میخ می‌شوند و دستانش یخ می‌کنند. اگر سپهر حتی به جنازه ی آرام نزدیک می‌شد،  معراج او را می‌کشت! ❌❌❌ https://t.me/+Au1_ixp9qB1iZWJk https://t.me/+Au1_ixp9qB1iZWJk https://t.me/+Au1_ixp9qB1iZWJk
Показати все...
👍 6
عضوگیری شوگار بزودی بسته می‌شود. خواندن رمان کامل شده ی شوگار در vip قبل از چاپ و پاک شدن پارت‌ها: مبلغ:۴۵الی۵۰ بنا به توان شما 5892101407120183 آرزونامداری @Arezunamdarii خرید دیگر رمان های من👇 https://t.me/c/1340527903/21980 میانبر پارت‌های شوگار😍 https://t.me/c/1340527903/25533
Показати все...
Repost from N/a
- بچه‌ی شما دزدی کرده خانم محترم، خودم دیدم یدونه از عروسک‌های فانتزی و گرون ویترین رو برداشت گذاشت توی کیفش. https://t.me/+b6aKG3XGd-w1M2Nk https://t.me/+b6aKG3XGd-w1M2Nk نگاهی به آوا انداختم که معصومانه و با چشم‌های پر از اشکش بهم چشم دوخته بود. روی زانو خم شدم، بازوهای کوچیک و لرزونش رو میون دست‌هام گرفتم و گفتم: - گفته بودم نباید به مامانی دروغ بگی مگه نه؟ کودکانه سرش رو تکون داد و با بغض زمزمه کرد: - دروغ ندفتم، ماما. موهای بور و بهم ریخته‌اش رو از توی صورتش کنار زدم و با ملایمت دوباره پرسیدم: - از توی ویترین چیزی برداشتی آوا؟ اسباب بازی، عروسک؟ با ترس و لرز نگاهی به فروشنده انداخت. باباش صاحب کل این فروشگاه بود و بچه‌ی من واسه خاطر یه عروسک کوچولو باید جواب پس می‌داد. سکوت آوا و ملایمت من صدای فروشنده رو درآورد، برای کاوه کار می‌کرد و زن و بچه‌اش رو نمی‌شناخت. تقصیری نداشت، کاوه شایگان از یه دختر بی‌کس و کار یه بچه‌ی پنهونی داشت. اگه عموش می‌فهمید، اگه ازدواجش با دختر عموی اسم و رسم دارش بهم می‌خورد؟ خدایا! عجب اشتباهی کردم اومدم اینجا تا آوا باباش رو ببینه و دیگه بهونه نگیره. - خانوم شما انگار زبون خوش حالیت نمیشه. تا به خودم بیام مچ کوچیک آوا رو محکم کشید و جیغ بچه رو درآورد. - آی...دستم دلد گلفت. ماما...مامانی تُمَتَم تُن! با قدم‌های بلند خودم رو بهش رسوندم، جوری استخوان ظریف دخترم رو فشار می‌داد که من صداش رو می‌شنیدم. - آقا نکن اینطوری، بخدا بچه‌ی من دزد نیست. همه‌ دور ما جمع شده بودن و تماشا می‌کردن. ظاهر من و آوا اونقدر موجه نبود که بتونم باهاش بیگناهیمون رو ثابت کنم. چند ماهی می‌شد که غذای درست و حسابی نخورده بودیم و لباس تمیز به خودمون ندیده بودیم. فروشنده با بی‌رحمی کیف کهنه‌ی باب اسفنجی رو از روی شونه‌های نحیف آوا بیرون آورد و پرتش کرد روی زمین. نفسم رفت، بدون توجه به فروشنده‌ای که عروسک پشت ویترین رو از توی کیف بیرون کشید و به همه نشون داد خودم‌رو به آوا رسوندم. ترسیده بود، صداش زدم اما جوابم رو نمیداد. نفس نمیکشید، از ترس بیهوش شده بود بچه‌ام. - آوا جان مامانی، چشماتو باز کن دختر قشنگم. مامانو ببین آوا! مونده بودم بین زمین و هوا، گریه زاری کردن بی‌فایده بود. سعی کردم بلندش کنم اما دست‌هام جون نداشت. - چه خبره اینجا؟ صدای بَم مردونه‌ و آشنایی ناگهان توی گوشم پیچید. بعد هم صدای فروشنده که اونجوری که می‌خواست ماجرا رو برای کاوه تعریف می‌کرد. - این بچه دزدی کرده، حالا هم خودشو زده به موش مردگی که.. طاقتم تموم شد، بدون توجه به نگاه‌های کنجکاو و نگران بقیه از جا بلند شدم و خودمو بهش رسوندم. حواسم به دختر عموش که کنارش ایستاده، نبود. جلوی پاهاش روی زانو افتادم و با گریه گفتم: - تو رو خدا کاوه، تو رو خدا بچه‌امو نجات بده. به جون آوا دیگه نمیام، دیگه هیچوقت سراغت نمیام. فقط می‌خواست از دور باباشو ببینه...اصلا بیدار که شد میگم بابایی مُرده. نگاهش سمت آوا برگشت، سمت تن بی جون دخترکم دوید و من همونجا از حال رفتم. پارت بعدی💔😭👇🏻👇🏻 https://t.me/+b6aKG3XGd-w1M2Nk https://t.me/+b6aKG3XGd-w1M2Nk https://t.me/+b6aKG3XGd-w1M2Nk https://t.me/+b6aKG3XGd-w1M2Nk https://t.me/+b6aKG3XGd-w1M2Nk https://t.me/+b6aKG3XGd-w1M2Nk https://t.me/+b6aKG3XGd-w1M2Nk https://t.me/+b6aKG3XGd-w1M2Nk
Показати все...
Repost from N/a
- ۱۹سالشه آقای دکتر هفته۳۰بارداریه انگارخونریزی داره! هامین با دلسوزی زن سیاه‌پوش روی تخت مطبش را نگاه کرد، از حال رفته بود اما... - بوی تند تریاک میده دکتر معلومه که... هامین چپ‌چپی نگاه منشی کرد و چند ضربه زد به صورت زن جوان حامله‌ای که معلوم بود عزادار است! - سابقه سقط داشتی خانم؟ واسه چی خونریزی داری؟ زن زیر لب و بی‌حال زمزمه کرد. - کتک خوردم... از بابام! می‌گه نمی‌تونم نگهت دارم باید بری! انگار هذیان می‌گفت، با آن حال مریضش انگار مثل قرص ماه می‌درخشید، چه‌طور دلش آمده بود او را بزند. - شاید شوهرش مرده؟ فکر کنم زن اون مردیه که اون روز آوردنش مرده بود! یادش آمد همان زنی بود که بغض کرده فقط جنازه‌ی شوهرش را تماشا کرده بود! او آرزوی یک بچه را داشت و آن‌وقت! - کجا باید بری؟ چشمان بی‌فروغ زن کمی از هم باز شد، التماس توی نگاهش موج می‌زد. - بچه‌مو نمی‌خواد! بابام زد تو شکمم که بیفته بچه! فکری به سر هامین زد، با یک تیر دو نشان می‌زد هم بچه را به دست می‌آورد و هم یک زن را از دست این آدم‌ها نجات می‌داد. - خانم کوکبی؟ برو به کارت برس خودم سرم می‌زنم! سرم را از دست پرستار گرفت و مشغول شد، چهره‌ی زن کمی از درد سوزن جمع شد و هشیارتر به نظر می‌رسید. - می‌خوای از اینجا بری؟ بری یه جایی که راحت زندگی کنی؟ زن با همان بی‌حالی سر تکان داد، قطره‌ی اشکی از صورتش چکید. - از خدامه دکتر... از خدامه! سرم را به گیره‌ی بالای سرش وصل کرد، اگر نام این بچه در شناسنامه‌اش می‌رفت دهان همه‌ی فامیل زنش را می‌بست! - من کمکت می‌کنم بری! میام پیش بابات عقدت می‌کنم! فقط اون بچه رو بده به من! زن بی‌حال بود اما حالی‌اش بود دکتر چه می‌گوید، تلاش کرد بلند شود اما بیهوده بود. - انگشتمو بهت نمی‌زنم فقط باید بگی من حامله‌ت کردم! بچه رم بدی به من! - به... به کی بگم... ترسیده بود از پدرش! قشنگ معلوم بود! - نترس به خانواده‌ی من باید بگی! من از اینجا نجاتت می‌دم تا آخر عمر حمایتت می‌کنم قبول می‌کنی؟ زن نگاهش را دوخت به پنجره انگار ناچار بود انگار هنگامه‌ی بخت برگشته چاره‌ای نداشت... دلش می‌خواست بچه‌اش زنده بماند... بچه‌اش! - باشه! فقط نذار بچه‌مو بکشن... https://t.me/+Bzqey3yOBao0OGE0 https://t.me/+Bzqey3yOBao0OGE0 https://t.me/+Bzqey3yOBao0OGE0 هامین افروز دکتریه که با دسیسه‌ی زنش فکر می‌کنه عقیمه، برای دور شدن از خانوادش به یه روستا می‌ره و اونجا با زن حامله‌ای آشنا می‌شه که شوهرش مرده و کسی بچه‌شو نمی‌خواد، محنای زیبایی که چشم همه‌ی مردای روستا دنبالشه و...
Показати все...
هامیـــــــن

❁﷽❁ •°•ن ۚ وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ•°• 🍃هامین