اتـ؋ـاق در یـک رویـا...
نمیدونم. یه جایی باید برا رویاهامون باشه دیگه، مگه نه؟
Більше1 386
Підписники
+124 години
-57 днів
+130 днів
Архів дописів
تو میدونی دقیقا چندتا رویات کشته میشه تا بفهمی زندگی رویا نیست؟
بعد از مدت ها
https://telegram.me/BChatBot?start=sc-11057-uBhRsJ4
صبور باش دلش تنگ می شود لابد
حنای فاصله بی رنگ می شود لابد
ترانه های تو شادند مثل زندگی ات
که با رباب بد آهنگ می شود لابد
در انتظار شکستن نشسته ام پایش
سزای آیینه ها سنگ می شود لابد
مرا ببخش که می جویمت گمم در تو
دلم برای خودم تنگ می شود لابد
به اَبرویش گره انداخت با خودم گفتم
سر نخواستنم جنگ می شود لابد
شب. تاریکی. آبی. تو. دستها. سکوت. برف. بارون. آسمون. وینترفل.
دلم گروپ گروپ توجه و حرفای قشنگ میخواد. خسته ام از حجم بی اندازه چس ناله ها و درگیری های ذهنی مردم. راستش دیگه فرار.
امروز هوا از اونچه فکرش را می کردم به دلتنگی برای تو نزدیک تر بود تا لذت بردن.
گاهی نیازی نیست که بدوی. و تلاش کنی که روزای زیادی و بچسبونی به خاطره ها. گاهی نیاز نداری که صبر کنی تا روزا کنارتون بگذرن تا بلاخره یکی از اون روزا بشه بهترین. میدونی چی میگم؟ همه چیز باید فقط باید خودش اتفاق بیوفته. و یا شاید من نمیتونم منظورم رو برسونم. اما، فقط انگار برای ابدی شدن یک انسان و یک شخص و یک خاطره و یک احساس و یک لمس، تو به یک لحظه نیاز داری. اینکه اون آدم خودش و جا بده تو مویرگ های قلبت و حبس بشه تو مغزت تا برای تو شکل گرفتن و ابدی شدن برای همیشه اتفاق بیوفته.
ولی با این حال که همه جا حرف از جنگ هست و حواس ها پرت مسائل خاورمیانه ای و غیره، در این لحظه ملکوتی و غمگینم دوست داشتم که بیسکوئیتم رو بزنم تو چاییم و بخورم، و تو در اوج دیوانگی وقتی پاهاتو از پنجره آویزون کردی پایین و داری سیگار میکشی، بهم نگاه کنی و بگی، وقت مناسب نیچه خوندن و در فلاسفه تنت غرق شدنه.