🍃رمان زادهﮰبــــــــــهار🍃
گاهی برای سفر باید از گذرگاه زمان عبور کرد نویسنده :فاطمه کمالی(Aries) ژانر:تخیلی،فانتزی،عاشقانه لینک پیام ناشناس به نویسنده👇 t.me/HidenChat_Bot?start=661100993 چنل عکس شخصیت ها و پیام های شما👇 @Springcharacters لینک چنل اصلی👇 @born_the_spring
Більше738
Підписники
Немає даних24 години
-27 днів
-1830 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
سلام عزیزای دلم
بابت این تاخیر یهویی واقعا متاسفم
ولی از قصد نبوده واقعا این مدت درگیر بیماری عزیزترین فرد زندگیم هستم ازتون میخوام اگر براتون مقدوره برای سلامتیش دعا کنید 🥺💔
8000
http://t.me/HidenChat_Bot?start=661100993
لینک پیام ناشناس
هر حرفی دارید اینجا بگید میخونم❤️
8200
بچه ها متاسفانه درد امونمو بریده فقط واسه اینکه قول داده بودم به هر سختی بود همین پارت نوشتم انشالله بتونم بعدا بیشتر بنویسم 🤗
7300
#پارت299
گلوله ها همچون دایره ی گنبدی آنها را در بر گرفته و هرسرباز خاکستری که به آنها نزدیک میشد را ذوب میکردند.
در پناه قدرت آنیلار از گردان سربازی های هادس گذشتند تا از محدوده ی قصر خارج شدند حالا در مرکز دنیای زیرین محل رسیدگی به ارواح و عبور و مرور آنها رسیده بودند!
آخرین خروجی قصر منتهی میشد به پلی معلق و طویل که باید از آن میگذشتند ولی اگر مشکل رد شدن از پل را حل میکردند مشکل اصلی رودر رویی با سگ هادس بود!
حالا میفهمید چرا هادس به دنبال آنها نیامد و حتی سربازانش از محدوده قصر خارج نشدند. گذشتن از" سربروس "سگ نگهبان هادس کار هرکسی نبود!
سربروس سگی با سه سر، پنجه هایی چون شیر و ماری به جای دُم که نگهبان دروازه ی جهان زیرین بود و به ارواح اجازه ی ورود میداد و مانع از خروجشان از جهان زیرین میشد ولی با زندگان به مراتب برخوردی شدیدتر داشت!
زیر پل معلق دره ای بی نهایت وجود داشت دره ای که برای ارواح طبقه بندی شده بود اگر به داخل دره سقوط میکردند به هیچ وجه راه خروجی وجود نداشت چه بسا زنده ماندن بعید بنظر میرسید. فقط باید از روی پل میگذشتند سپس از سربروس رد میشدند آنوقت میتوانستند از پر فریال استفاده کنند.
سربروس آن طرف پل روی زمین خوابیده و بال هایش را به دور خود پیچیده بود هر سه سر آن در زیر بال هایش قرار داشت و نمیدانستند واقعا خواب است یا تظاهر به خواب میکند! ولی دم مار مانندش به شکلی تهدید آمیز پیچ و تاب میخورد.
در نهایت باید با آن روبه رو میشدند عبور از پل معلق هم راحت بنظر نمیرسید زیرا بالاتر از سطح زیر پای آنها قرار داشت برای عبور از پل تنها یک راه وجود داشت!
آنیلار بال های خود را احضار کرد با اینکه وزن آلفرد را به دوش میکشید بی هیچ حرفی آلفردا را درحالیکه هامان را در آغوش داشت از کمر بلند کرد آلفردا به تقلا افتاد مطمعن نبود آنیلار از پس حمل آنها باهم بر بیاید.
آلفردا_بهتره بزاری من خودم بیام اینجوری خطر سقوطمون بیشتره.
آنیلار درحالیکه زیر فشار وزن سه نفر دندان برهم میسابید گفت:
_سقوط نمیکنیم از پسش برمیام بهم اعتماد کن.
آلفردا چاره ای نداشت زیرا آنیلار بدون فوت وقت بال های خود را گشود و به بالا اوج گرفت پس صلاح در این بود تقلا نکند و او را بیشتر به زحمت نیندازد.
هرچقدر بالاتر میرفتند دمای هوا سنگین تر و نفس کشیدن سخت تر میشد مخصوصا برای آنیلار تحمل وزن آنها به کنار، فشار هوا مانع از پرواز هر موجودی میشد
آلفردا نگران نگاهی به صورت کبود او انداخت اما قبل از اینکه حرفی بزند تغییر رنگ چشمان آنیلار توجه او را به خود جلب کرد نگاهی تیره و غیر آشنا در پس چشمان او میدید خبری از رنگ بنفش خاص چشمانش نبود سیاهی مطلق و عمیقی که فرد را بدرون خود میبلعید او را نظاره میکرد! در لحظات بعد به یکباره قدرت بال زدن او بیشتر شد انگار که مانع هوا از بین رفته باشد و حالا آن طرف پل در مقابل سربروس قرار داشتند آلفر ا که از فشار یکباره ی هوا و سرعت پرواز و این اتفاق گیج شده بود وقتی به خود آمد که سربروس از زیر گنبد بال هایش برمیخاست!
6900
بچه ها دوست داشتم امشب پارت داشته باشیم ولی واقعا درد دستم اجازه نمیده بهم زیاد تایپ کنم شرمنده ام انشالله از فردا بهتر شدم شروع میکنم ❤️🍃
7900
http://t.me/HidenChat_Bot?start=661100993
لینک پیام ناشناس
هر حرفی دارید اینجا بگید میخونم❤️
8000
#پارت298
سپس نگاهی به جسم بی جان آنها کرد :
_دیگه برای من فایده ای ندارند جسم فانی و بی روح آنها را میتونید از اینجا ببرید و هر بلایی دوست داشتید سرشون بیارید.
پس هادس نقشه را باور کرده بود! این به نفعشان بود.
به محض این حرف آلفردا به آنیلار نزدیک شد به آرومی زمزمه کرد:
_بهم اعتماد کن لطفا
سپس ادامه داد :
_هردو رو با خودمون میبریم باید با احترام دفن شوند.
آنیلار با اینکه از رفتار او در حیرت بود ولی مخالفتی نکرد در واقع حیران مانده بود چه کند چاره ای نداشت! تنها میخواست از این جهنم بیرون بروند، آلفرد را روی دست بلند کرد و به روی دوش انداخت سپس رو به هادس ادای احترام کرد و منتظر آلفردا ایستاد.
آلفردا بعد از اینکه رانای بیهوش را در جیب خود قرار داد هامان را به آرامی بلند کرد و روی دوش انداخت و بدون احترام به هادس و همسرش پشتش را به آنها کرد تا بروند که صدای هادس او را از قدم بعدی بازداشت!
_دختر گستاخ چیزی یادت نرفته؟!
آلفردا با پوزخندی برگشت نگاهی به چشمان تهی هادس انداخت و گفت :
_چرا سرورم!
تمسخر رو میشد از لحن او حس ک دولی قبل از اینکه خشم هادس شامل حالش شود با اینکه وزن هامان را به دوش میکشید دستش را به سوی هادس بلند کرد به هرحال بدنش برای این روزها آموزش دیده و آمادگی داشت. هادس که همچنان منتظر ادای احترام و عذرخواهی او بود کمی صبر کرد اما آلفردا با جسارت عصای آبنوس را نزد خود فرا خواند!
گوی عصا در چشم برهم زدنی روشن شد و در دستان آلفردا قرار گرفت و با نفرت چشمام خشمگین و بهت زده هادس را نشانه گرفت سپس با همراهی آنیلار وحشت زده با سرعت از تالار خارج شدند!
پس از خروج صدای فریاد خشمگین هادس دیوارهای قصر را به لرزه انداخت و بعد از آن هجوم سربازهای خاکستری به سمتشان نوید از درگیری سختی میداد!
آنیلار به ناچار شروع به دفاع کرد گلوله هایی مملو از انرژی از کف دستش خارج شده و دور تا دور آنها را در بر گرفت متعاقب با صدایی بلند گفت :
_تا خروجمون از قصر گلوله ها میتونن از ما محافظت کنن سریعتر بیا بدو.
7400
Оберіть інший тариф
На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.