『قَلـْم❁|✍️𝑮ⓗ𝒂𝒍𝒂𝒎』
ࢪماݩ📒🌸ࢪیحانھۍمݩ🌸 {نویسنده: ز.قائمے} ❌ڪپے بھ هر شڪلے ممنو؏❌ ☎️[تبادلاتموݩ]↯ ツ @tabadolat200🌈
Більше225
Підписники
Немає даних24 години
Немає даних7 днів
Немає даних30 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
۰قسمت جدید😍🙈
صورتمو
بوسید و محکم بغلم کرد. چندتایی زد پشت کمرم و کشون کشون بردم سمت خانوما.
با خنده گفت:
_بابا: همین اول کاری پشیمونش نکن.
با تعجب نگاهش کردم. خواستم بپرسم منظورش چیه؟ که با یک جفت چشم آشنا و خیس
توی فاصلهی نیم متری خودم مواجه شدم. اصلا یادم رفت وسط حلقهی جمعیت ایستادیم.
انقد خیره خیره نگاهش کردم تا بالاخره نگاهش از کُتم بالاتر اومد و توی چشمام نشست.
لبخند خجولی زد و چادرشو روی سرش مرتب کرد. دستی روی شونهام نشست و باعث
شد چشم از ریحانهام بگیرم. محسن با چهرهی خندون در آغوشم گرفت و زیر گوشم
گفت:
_محسن: مبارک باشه.
نگاه خندونم به ریحانهام بود که سر به زیر جلوم ایستاده بود. تشکر گرمی کردم.با کمی
مکث ازم فاصله گرفت ولی دستمو رها نکرد. دست راستم تو دست راستش و دست راست
ریحانه رو هم تودست چپش گرفت. نگاهی به هر دومون کرد و گفت:
_محسن: خوشبخت بشین.
بعدم دستای ظریف و کوچیک ریحانه رو توی دستم گذاشت و با صلوات جمع انگار کسی
مشت مشت گل محمدی رو سرمون پاشید.
*********
(ریحانه)
با نوازش دستم چشمامو باز کردم. گنبد طلایی روبروم بود و شونه به شونهی مردم
کنج یک تکه از بهشت نشسته بودم...
_معراج: چه حسی داری؟
نگاه سنگینشو روی خودم حس میکردم. خیره به گنبد لبخند زدم و دستشو با محبت
فشردم.
_هیجان زدم در عین حال آروم...
حس کردم ابروهاش پرید هوا. از گوشهی چشم نگاهش کردم و تا چشم تو چشم شدیم
زد زیر خنده و منم خندم گرفت.
_معراج: حس جدید اختراع میکنی.
با حالت قهر ازش رو برگردوندم و با ناز گفتم:
_جدی میگم. خب پر از حس ضد و نقیضم.
دستمو فشرد و خندشو قطع کرد.
_معراج: ولی من آرومم... میدونی... وقتی مجردی آرامش نداری. یه چیزی کمه تو
زندگیت.
لبخند پر رنگی روی لبم نشست و کمی خودمو بهش نزدیک تر کردم.
_هنوز دو ساعت از متاهلیتون گذشته آقا.
از خدا خواسته سرشو روی سرم گذاشت و با گرمی و مهربونی گفت:
_معراج: ولی انگار عمریه که دارمت.
دلم از خوشی قنج رفت و قلبم به تپش افتاد از لمس ته ریشش با گوشهی پیشونیم.
یاد آیهی قرآن افتادم که میگه:
_...خداوند برای شما از جنس خودتان جفتی بیافرید، که در کنار او آرامش یابید، و میان
شما عشق و محبّت و مهربانی قرار داد...
این آرامش و این عشق و محبت رو از لحظهای که حاجآقا گفت بهم محرم شدیم و از
لحظهای که دستاشو لمس کردم با تموم وجودم حس کردم...
یهو با خنده سکوت بینمون رو شکست.
_معراج : فکر کن... الان همه فکر میکنن ما رفتیم دور دور... نمیدونن یه ساعته خانوممو
توی سرما گوشهی گوهرشاد نگهداشتم.
تبسمی کردم و به چشمای عسلیش خیره شدم.برای اولین
بار بدون شرم و حیا بدون ترس از گناه .
_مهم اینه که من اینجا و این لحظه رو به هیچ کجای دیگه ترجیح نمیدم.
خندهاش شد یه لبخند ملیح روی لبش و نگاه عسلیشو وصلهی چشمام کرد.
_سلام.
خندهای که میرفت تا روی لبام بشینه، با حضور یک خادم خانم کنارمون کمرنگ شد. منتظر
بودم ببینم چی میخواد بگه. خم شد جلوی ریحانه رو دوپا نشست و دستشو روی شونه
ریحانه گذاشت. سلام آهستهی ریحانه رو شنیدم و منم سلام دادم.
_خادم: تبریک میگم بهتون مادرجون. ماشاءالله ماشاءالله. لا حول ولا قوة الا بالله.
چه عروس ماهی. ان شاءالله به حق آقا امام رضا خوشبخت و عاقبت بخیر
بشین...
از لحن کلام و دعای خیر و مادرانهاش میشد حدس زد یک حاجخانم روبرومون نشسته.
از اون حاجخانومای مهربون و خوش صحبت... از اونا که از هر ده کلمه حرفشون نصفش
قربون صدقه است...
لبخند شیرینی لبامو از هم باز کرد. تشکری کردم و سر به زیر شدم. تا هوس دوباره دیدن
روی ماهشو نکنم. چشمام همینطوریشم از دیدن ماهم ستاره بارون بود...
_خادم: دختر گلم! پسرم... دعاتون لحظهی عقد مستجابه. خواستم خواهش کنم قدر این
لحظه رو بدونین. برا همدیگه دعا کنین... برا زندگیتون دعا کنین... برا محبت و صفا و
صمیمیت و عشق بین تون دعا کنین... دعا برا فرج و سلامتی آقا صاحب الزمان یادتون نره.
برا سلامتی رهبرمون... برا جوونا... برا بیمارا...یادتون بود منه حقیرم دعا کنین مادرجون.
اجازه میدی ببوسمت دخترم؟
از گوشهی چشم دیدم که ریحانه پیش قدم شد. چند لحظهای ریحانه رو توی آغوش گرفت
و با نشستن حاجآقا روبرومون بلند شد و التماس دعا گویان از کنارمون رفت.
برخلاف بقیهی عاقدهایی که گوشه و کنار رواق دیدم حاجآقا پشت به ما نشست...
حواسم رفت پی صحبتای حاجآقا و نشد دیگه حتی یک نگاه برگردم ریحانه رو ببینم.
حاجآقا که گفت پدر عروس و دوماد کنارشون بشینن، دوباره نگاهم رفت سمتش. سربه زیر
و آروم نشسته بود. متوجه شدم که محسن به احترام علی عقب تر ایستاد. اما علی دست
گذاشت روی شونهاش و اشاره کرد خودش کنار ریحانه بشینه. بالاخره اول محسن و بعدم
علی کنارش نشستن و حاجآقا شروع کرد. اول از هردومون وکالت گرفت و بعدم خطبه رو
جاری کرد. دل تو دلم نبود و تموم تنم انگار قلب شده بود و نبض میزد...
سرم پایان بود و نگاهم به آینه و قرآنی که از طرف حرم داده بودن و جلومون گذاشته شده
بود. دست ریحانه پیش رفت و قرآن رو برداشت. با یک دست صفحهای رو باز کرد و قرآن
رو بالا تر گرفت. دست دیگهاش بند چادرش بود که زیر گلوشو محکم گرفته بود. کمی قران
رو سمت من کج کرد. دیدم یک دسته سختشه، دست راستمو بردم زیر قرآن و یک طرفشو
من نگه داشتم. با هر کلمهای که حاجآقا میخوند ضربان قلبم آروم و آروم تر میشد. تا
بالاخره با صدای حاجآقا که گفت:
_آقا معراج بهم محرم شدین. نزدیک تر بشینین بابا.
یه آرامشی بند بند وجودمو پر کرد... یه حسی که میگفت: بالاخره تموم شد... همونطور
روی دوپا کمی خودمو کشیدم سمت ریحانه. فاصله مون شد اندازهی دو بند انگشت.
حاجآقا مشغول دعا شد. قرآن هنوز روی دستامون باز بود. با دست چپم لبهی قران رو
گرفتم و دست راستمو از همون زیر قرآن سر دادم سمت دستش... سر انگشتام که سردی
دستشو لمس کرد تکون خفیفی خورد. بر خلاف ریحانه، دستای من گرم گرم
بود. دستشو کامل توی دستم گرفتم و زیر لب به دعاهای خیری که حاجآقا حوالهی زندگی
تازه نفسمون میکرد آمین میگفتم... صلوات جمع که بلند شد بر خلاف میلم دستشو که
حالا گرم شده بود فشار آرومی دادم و دستمو پس کشیدم. قرآن رو بستم و بوسیدم
گذاشتم سر جاش. حاجآقا کمی سرشو برگردوند سمت ما و با لبخند شیرینش نگاهم کرد.
_حاجآقا: مبارک باشه پسرم. ان شاءالله زندگی تون پر از خیر و برکت باشه.
دستشو که پیش آورده بود توی دستم گرفتم و با محبت فشردم.
_ان شاءالله با دعاهای خیر شما. ممنون حاجآقا.
لبخند زد و دستمو رها کرد. یاعلی گفت و از جاش بلند شد. بقیه هم... به احترامش هر
دومون بلند شدیم. به بابا و محسن و علی هم تبریک گفت و خداحافظی کرد و بین جمعیت
گم شد. به آنی دورم انقد شلوغ شد که دیگه اختیارم دست خودم نبود. از آغوش یکی
بیرون میومدم و تو آغوش یکی دیگه گم میشدم. فقط برای یک لحظه ریحانه رو بین
جمعیت دیدم. بالاخره دستی پیدا شد و منو از بین رفقا کشید بیرون. بابا بود.
قسمت جدید😍❤️
(معراج)
این حس و حال برام تازگی داشت. این شوق و هیجان... از لحظهای که دیدمش نگاه
ازم دزدیده.حتی نتونستم سلامش کنم. نمیدونم از چی فراریه؟
تمام مدت حواسم بهش بود. وقتی بین خانوما گمش کردم و چند دقیقه بعد قامتشو توی
چادری که خودم براش خریده بودم دیدم، نشد لبخند نزنم و لذت دیدن این لحظه رو از
خودم دریغ کنم. دستی محکم به بازوم خورد و باعث شد از جا بپرم.
_سید: شادوماد قبله اینطرفه.
باصدای خندون سید بالاجبار نگاهمو از ریحانه گرفتم. خواستم چیزی بهش بگم که پیش
دستی کرد و با چشم و ابرو به روحانی کنارش اشاره کرد.
_سید: حاجآقای حسینی هستن.
با دیدن چهرهی خندون و نورانی حاجآقا لبخندم برگشت و دستمو با احترام دراز کردم
سمتش.
_سلام حاجآقا.
به گرمی دستمو بین هردو دستش گرفت و با لهجهی شیرین ترکیش گفت:
_حاجآقا: علیک سلام آقا داماد. احوال شما؟
_الحمدلله. ببخشید دیگه باعث زحمت شدیم.
با لبخند اخم شیرینی کرد و دستمو فشار آرومی داد.
_حاجآقا: زحمت چیه آقا؟ مبارک باشه ان شاءالله.
دست آزادمو روی سینه گذاشتم و با لبخند تشکر کردم. با اومدن چندتا از رفقای خادم به
آرومی دستمو رها کرد و مشغول سلام و احوال پرسی با اونا شد. با حس حضورش کنارم
سر چرخوندمو نگاهش کردم. سر به زیر با فاصلهی کمی کنارم ایستاده بود. فرصت رو
غنیمت شمردم و کمی سرمو خم کردم سمتش. آهسته گفتم:
_سلام عرض شد.
تکون خفیفی خورد. انگار توی حال و هوای دیگهای بود. کمی سرشو بالا آورد و نگاه کوتاه
سریعی به چشمام انداخت. ولی همون نگاه کوتاه هم کافی بود تا حس کنم درونش غوغایی
به پاس. سلام آهستهای داد و دوباره سر به زیر و ساکت شد. ولی من نتونستم سکوت کنم
و نبینم حالشو.
_خانم؟
به جای اینکه نگاهم کنه سرشو بیشتر توی گردنش فرو کرد. یه حسی نمیزاشت بیخیال
بشم و این رفتارشو به خجالت و استرس و... ربطش بدم.
_ناراحتی؟
خیلی تند و سریع سرشو به طرفین تکون داد و دستی زیر چشمش کشید.
_گریه میکنی؟
با صدای آرومی جواب داد:
_ریحانه: چیزی نیست.
ابروهام بهم گره خورد و دیگه عملا توجهی به اطرافمون نداشتم
_ببینمت.
بالاخره با کمی مکث سرشو بالا آورد. چشماش زیر نور لوسترای رواق برق میزدن. نگاهش
برخلاف من خیره به یقهی لباسم بود نه چشمام. قطره اشکی از چشم راستش سر خورد
روی گونهاش و نگاه خیسشو به چشمام دوخت. کاش میفهمید دارم کلافه میشم از اینکه
نه میدونم دلیل این حالش چیه و نه میتونم کاری بکنم.
_ریحانه: دلم تنگ شده برا مامانمو حاجبابام...کاش الان اینجا بودن.
نفس راحتی کشیدم و چشم بستم. لبم نرم نرمک به لبخندی باز شد. چشم که باز کردم نگاه
دلتنگ و خیس و منتظرش رو همچنان خیره به خودم دیدم.دختر
کوچولو...
_از کجا میدونی نیستن؟
_مامان: معراج چرا نمیشینین؟
با صدای مامان فوری نگاهشو ازم دزدید و سر به زیر دستی پای پلک خیسش کشید.
_مامان: ریحانه جان بشین مامان.
از لحن و کلام مامان با ریحانه لبخندم عمق گرفت. دست مامان که روی شونهام نشست
سر کج کردم و خیلی تند بوسیدم. نگاه مامان رنگ خنده و تعجب گرفت و دستشو پس
کشید.
_مامان: وا؟
چشمکی به چشمای چروک افتادهاش زدم و با ابرو اشاره کردم به ریحانه.
_که من معراج و دختر خانومتون ریحانه جان؟ داشتیم؟...
نگاه کنجکاو ریحانه بین منو مامان چرخی زد و روی من مکث کرد. مامان هم با ابروهای
بالا رفته و چشمای گرد شده هاج و واج داشت نگام میکرد.
_خدا بخیر کنه از این به بعد که میشن دوتا...
مامان سری به تاسف برام تکون داد و دستشو اینبار روی شونهی ریحانه گذاشت.
_مامان: بشین مامان جان. اخلاقش کم کم دستت میاد.
چهرهی ریحانه کم کم باز شد و با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد. از لحن مامان به خنده
افتادم و مامان بهم چشم غره رفت.
_مامان: بشین معراج.
خنده مو جمع کردم و دست گذاشتم روی چشمم.
_چشــــــــــــم... بفرما خانوم...
با دست تعارف زدم به ریحانه و هر دو نشستیم. فاصله مون اندازهی دو وجب بود.
نگاهش کردم ببینم حال و هواش عوض شد یانه؟ که دیدم نگاهش خیره به محسن.
آهسته گفتم:
_میخوای بگم داداش بیاد پیشت؟
بدون اینکه نگاهشو بگیره سری به نشونهی نه تکون داد.
_ریحانه: خجالت میکشم ازش.
دستی به گونهی خیسم کشیدم و دوباره به دختر سفید پوش توی آینه نگاه کردم.
ایندفعه لبخند بغض آلودم عمیق تر شد.
_خیلی قشنگه مامان....ولی حیف... کاش بودی خودت بهم میدادیش. کاش بودی توی تنم
میدیدیش... کاش بودی... کاش...
_عاطفه: تنت کردی؟ اندازهاس؟
باصدای عاطفه نگاه از آینه گرفتم و از اتاق رفتم بیرون. نگاه همه برگشت سمت من.
کم کم لبخند روی لباشون نشست و نم اشک توی چشماشون. ساجده از روی مبل پرید پایین
و با دو اومد سمتم. سروع کرد دورم چرخیدن.
_ساجده: خاله داره عروس میشه. خاله داره عروس میشه.
با وجود چند جفت چشم که زل زده بودن بهم فقط تونستم به هبجان و شادی بچه، لبخند
بزنم.
_عاطفه: چی خوب اندازته.
مهدیه و سپیده هم کم از ساجده نداشتن. جفتشون اومدن کنارم. مهدیه
دستشو به نشونهی عالی بالا آورد و بلند و کشیده گفت:
_مهدیه: عااــــــــی.
_سپیده: یعنی فیکس تنته ها خاله... مامانجون چجوری اون موقع سایز الانتو میدونسته؟
انقدر همگی پشت سر هم حرف میزدن که مهلت واکنش و جواب به حرفاشونو نداشتم.
_فاطمه: فقط حیف که اصلاح نکردی.
لبخندم کمی جمع شد. این صدمین باری بود که از صبح فاطمه نارضایتی خودشو اعلام
میکرد. که چرا نرفتم آرایشگاه اصلاح کنم؟
_محدثه: بهتر. بزار برا مراسم خواهرشوهرش یهو تغییر کنه.
خواهرشوهر؟ چه واژهی نامانوسی... حالا خوبه عطیه خانم زنگ زد برای آرایشگاه گفت و
خودم مخالفت کردم. وگرنه فاطمه حسابی توپش پر میشد.
فاطمه لباشو روی هم فشار داد و شونه بالا انداخت. بعدم خودشو زد به بیتفاوتی و
مشغول وارسی وسایل توی چمدون شد. چمدونی که این یکسال و خوردهای پیش فاطمه
بوده.
_عاطفه: یه دور بزن.
تا به خودم بیام دستام تو دستای مهدیه و سپیده بود و داشتم دور خودم میچرخیدم.
یکی هم اون وسط شروع کرد دست زدن و الکی کل کشیدن. به ثانیه نکشید که محدثه
و بچها خونه رو گذاشتن رو سرشون. نمیدونم کی سریع مولودی پخش کرد؟
عاطفه فقط میخندید و گه گاهی هیس هیس میکرد.
فاطمه هم انگار غرق گذشته شده بود و سرش توی چمدون بود. وسط اون شلوغی هر
وسیلهای رو در میاورد با حسرت نگاهش میکرد و به عاطفه نشون میداد. بعد با صدایی
که سعی داست توی جیغ و داد بقیه، به عاطفه برسه یه چیزی شبیه(یادته؟ یادش بخیر)
میگفت و دوباره وسیلهی بعدی. از همهی وسایلای اون چمدون، همهشون داشتن. الا همین
مانتو عربی سفید رنگی که تنم بود و روسری سفید بلندی که دست عاطفه بود. این دو قلم
رو مامان فقط برا من آورده بود. برا همچین روزی. خب اون موقع که مامان رفتن مکه
هر سهی اینا عروس شده بودن دیگه. به جاش براشون مانتو عربی مشکی سوغات آورده
بود و کلی اسباب بازی برا نوهها. که خب باز منم مستثنی نبودم. منتهی تموم اسباب بازیها
رو گذاشته بود توی چمدون و گفته بود اینا واسه بچههاته.
_عاطفه: بسه... ببا اینم بپوش ببینم خوبه؟
با صدای عاطفه بالاخره بچها از جنب و جوش افتادن و ساکت شدن. ولی محدثه نه. زیر
لب برا خودش با مداح میخوند و بشکن میزد. به جای من رفت و روسری رو از عاطفه
گرفت. مرتبش کرد و اومد انداخت روی سرم. بعدم با وسواس و دقت مدل روسریای
خودش برام بست. با تحسین نگاهی به سرتا پام انداخت و چهرهاش از هم باز شد. ابروهای
بالا رفته... چشمای گرد شده و لبخندی که تا بنا گوشش باز شد.
_عاطفه: ماشاالله ماشاالله ... مهدیه بدو یه اسپند دود کن.
_مهدیه: اووووووووو. حالا کی میخواد خاله رو چشم بزنه؟
سپیده نه گذاشت نه برداشت فوری گفت:
_سپیده: چشمای شور تو.
بعدم غش غش خندید و دوید توی آشپزخونه. مهدیه هم دنبالش. خندیدم و سری تکون
دادم.
_فاطمه: حداقل مثل همیشه صورتتو که بند بزن.
_محدثه: ای خدا... باز ننه غرغرو شروع کرد.
_فاطمه: عه... خب زشته. مثلا عقدشه ها. دخترای حالا با هزار رنگ و لعاب میرن سر سفره
عقد بعد این اصلاحم نکرده.
_عاطفه: راست میگه فاطمه. صورتتو که قبلا هم بند مینداختی. فقط به ابروهات دست
نزن.
پلک رو هم گذاشتم و نفس عمیق کشیدم. دشمنم که نبودن خواهرام بودن. چشم که باز
کردم محدثه کم مونده بود بره تو حلقم. با ترس هینی کشیدم و دستمو گذاشتم رو قلبم.
_محدثه: واویلا... جن دیدی؟
نفس راحتی کشیدم و هولش دادم عقب:
_بدتر از اون.
شکلکی برام درآورد و دستمو پس زد. دوباره صورتشو آورد نزدیک صورتمو با دقت نگاهم
کرد.
_محدثه: پر نیست صورتش. خودم بندش میندازم.
بوی اسپند که توی خونه پیچید محدثه هم رضایت داد و عقب رفت.
روسری رو از دور سرم باز کردم و انداختم روی دستم.
_در بیارم دیگه؟
عاطفه با خوشحالی سری تکون داد و گفت:
_عاطفه: آره. آویزون کن سر جالباسی چروک نشه... مهدیه پاشین وسایل سفره رو آماده
کنین. دیر میشه ها. کلی کار داریم. ساعت ۷ هم باید حرم باشیم.
همگی به تکاپو افتادن و منم رفتم توی اتاق. طرفای عصر بود که نرگس هم اومد. انقد با
محدثه سر به سرم گذاشتن که خودشون خسته شدن. ساعت ۵ونیم بود که رفتم و آماده
شدم. به اصرار محدثه تنها یکم کرم زدم. با تماس محسن که میگفت دیر شده و زود باشین
کیف کوچیک کرم رنگمو همراه کفش ستش که دیروز با محدثه خریده بودیم برداشتم و
همراه بقیه رفتم بیرون. عاطفه سوار ماشین خودشون شد و فاطمه هم با محدثه اینا.
منم که با محسن. از محسن خجالت میکشیدم. تمام مدت نگاهم به خیابون بود. توی
پارکینگ حرم به محض پیاده شدن، رفتم پیش بقیه. مسیر بازرسی تا رواق دارالحجه اصلا
نفهمیدم چطور گذشت؟ فقط سرمارو حس میکردم. ذهنم مرتب مراسمی که قرار بود
چند دقیقه دیگه شروع بشه رو مرور میکرد.
قرار بود من بشینم کنار کسی که روزی همینجا دیده بودمش و فکر
نمیکردم بعد چند ماه همینجا توی حرم بشم محرمش. سنگینی نگاه خیلیارو روی خودم
حس میکردم. ولی ترجیح میدادم نگاهم به سنگای مرمر حرم باشه تا بقیه.
داشتم کفشامو درمیاوردم که صدای احوال پرسی عاطفه و بقیه کنجکاوم کرد. بین اون
همه نگاه که روی خودم حس میکردم، گرمی نگاه آشنایی بیشتر روم سنگینی میکرد.
کبوتر نگاهم بی اجازهی من زیر سقف رواق پرواز کرد و مستقیم روی شونههای مرد کت
شلوار پوش روبروم نشست. میترسیدم نگاهم بالاتر بره و نتونم چشم ازش بگیرم. کنار
محسن ایستاده بود. با فاصلهی سه چهارقدم با من. رواق تقریبا شلوغ بود و ماهم دم در
ورودی ایستاده بودیم. با تذکر خادم اونجا خیلی زود همه وارد رواق شدیم و من توی
جمعیت گمش کردم. به جاش محیا و عطیه خانم یک لحظه هم از کنارم تکون نخوردن.
کمی دور خودمون چرخیدیم تا بالاخره محسن صدا زد و گفت یه جای خلوت و مناسب
پیدا کرده. خدا میدونه هر قدمم رو چجوری برمیداشتم. تموم وجودم از درون میلرزید.
با وجود گرمای مطبوع رواق، دستای من بشدت سرد بود. وسط جمعیت،تنها و ساکت
ایستاده بودم و توی دلم داشتم با امام رضا صحبت میکردم که دستی روی شونم نشست.
صورت خندون و زیبای معصومه، خانم آقاسید جلو اومد و صورتمو بوسید.
_معصومه: سلام عزیزم. خوبی؟ مبارک باشه.
از دیدنش لبخند رو لبم نشست. به گرمی جوابشو دادم.
توی یک ماهی که گذشت خیلی باهاش صمیمی شدم. از اونجایی که معرف مشاوره مون
سید و خانومش بودن، اکثر مشاوره هایی که تنها باید
میرفتم معصومه همراهم میومد. بعد از هر مشاوره کلی باهم صحبت میکردیم.
خودش یه پا مشاور بود ماشاءالله. هیچ فکر نمیکردم
همسن باشیم. درحالی که اون مادر دوتا بچهاست و من... تازه دارم عقد میکنم.
دستشو توی دستم نگه داشتم و گفتم:
_خیلی استرس دارم معصومه.
فشار مختصری به دستم وارد کرد و گفت:
_معصومه: از دستای یخ زدت معلومه دختر.
عاطفه که صدام زد. معصومه لبخند اطمینان بخشی زد و آروم دم گوشم گفت:
_معصومه: توکل کن به خدا. برا منم دعاکنی ها.
عاطفه کنارم ایستاد و معصومه کمی ازم فاصله گرفت.
_عاطفه: بیا چادرتو عوض کن. عاقد اومد.
هنوز دلم از حرفای معصومه آروم نشده، دوباره به هول و ولا افتاد. بین خانوما روی زمین
نشستم تا دیده نشم و چادر سیاهمو با چادر عروسم عوض کردم. چادری که سلیقهی معراج
بود... روی سرم مرتبش کردم و زیر گلومو سفت گرفتم تا از روی سرم سر نخوره.
_عاطفه: برو بشین روی سجاده سمت راستی.
فاصلهام با سجادهها دو سه قدم بیشتر نبود ولی همون دوسه قدم با پنج شیش نفر سلام و
احوال پرسی کردم تا بالاخره رسیدم روی سجادهها. با دیدنش همه جور حسی به دلم
سرازیر شد. حواسش به من نبود انگار. دورش شلوغ بود ولی دقیقا روی سجادهاش
ایستاده بود.
✍🏼قَلَم🌈
《🌸ࢪماݩ📕🌸ࢪیحانھۍمݩ🌸》پاࢪتگذاࢪۍ:ࢪوزۍیہقسمت
《✍️بہقݪم: ز.قائمے》
❌ڪپے بھ هر شڪلے ممنو؏❌
《📞اࢪتباطبانویسݩده↯
@Ghaemi77》
《دࢪباࢪهےقݪم↯
@sharayetetabadol》
https://eitaa.com/ghalam20
بقیهی کانالا تا اینجا پیش رفتیم باهم🌹
خداروشکر امشب یهو دیدم پیام اومده تلگرامم🌹
Оберіть інший тариф
На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.