cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

روزگارانی در چوکوروا

Більше
Країна не вказанаМова не вказанаКатегорія не вказана
Рекламні дописи
217
Підписники
Немає даних24 години
Немає даних7 днів
Немає даних30 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

فعال ترین چنل سریال مترسک تزئینی 👻 با بازی سوپراستار ترکیه چاتای و الینا بوز 🙈🤍 پخش به زودی از شبکه 8tv🥳 لینک گپ https://t.me/suslukorkulukGp
Показати все...
Cagatay ulusoy Gp

گپ سریال مترسک تزئینی 👻 بی احترامی به چاتای =.......

کدوم سریال روز سه شنبه رو دنبال میکنید؟Anonymous voting
  • حماسه
  • اپارتمان معصومین
  • همچیز درباره ازدواج
0 votes
کدوم سریال روز دوشنبه؟Anonymous voting
  • سه سکه
  • آلپ ارسلان
  • سیب ممنوعه
  • زخم قلب
0 votes
#پارت‌۴ تو فکر بودم که در اتاق زده شد *بفرما مامان بود از رو تخت بلند شدم و لبخندی به روش زدم اومد کنارم رو تخت نشست _‌ دختر قشنگم چطوره لبخند گرمی تحویلش دادم * خوبم شما رو دیدم بهترم شدم متقابلا لبخند زد و گفت : _ چه خوبه که هستی، چه خوبه که دارمت سرمو گذاشتم رو پاهاش و اونم شروع کرد به نوازش کردن موهام * مامان _جانم * امروز خواب عجیبی دیدم _ چه خوابی؟ * یه زن اومده بود خونمون _ یه زن؟ * آره بساط تولد‌راه انداخته بود _‌تو خونه ما؟ * آره میگفت خیلی شبیه بابامم ! انگار از بچگی منو میشناخت میگفت بچگیم‌شبیه تو بودم اما الان کاملا شبیه بابامم در ضمن میگفت امروز تولد بابامه حرکت دستش رو موهام متوقف شد نگاهی به صورتش انداختم، خشکش زده بود از رو پاهاش بلند شدم * خوبی‌مامان؟ خودش و جمع و جور کرد و گفت: _ آره آره ! خب همین بود خوابت؟ * نه ! بعدش یه مرد اومد خونمون انگار من و تو و عدنان رو صدا میزد رنگ پریدگیشو به وضوح دیدم * به من میگفت دخترم. مامان برای اولین بار یه حس عجیبی داشتم قلبم یجوری شد بیدار که شدم دیدم گریه کردم لبخند زورکی رو لبش نشوند _ عزیزم ادما گاهی از این خواب های الکی میبینن ذهنتو مشغول نکن * مامان میدونی که من هیچوقت خواب الکی نمیبینم صورتمو نوازش کرد و با جدیت تمام گفت: _ گفتم که ذهنتو مشغول نکن اینو گفت و از اتاق زد بیرون * اووف امروز چرا همه مشکوک میزنن #ادامه‌دارد‌ @bzcroman5
Показати все...
#پارت‌۳ در رو باز کردم و بدون اینکه کسی ببینتم مستقیم رفتم تو اتاقم سرم به شدت درد میکرد دراز کشیدم رو تخت و خاستم بخابم که در زدن کسی مانع شد *بفرما در رو باز کرد و اومد تو هولیا بود ! همون دختر ۱۶ ساله ای که به اصطلاح خواهرم بود . با نگرانی اومد سمتم _ لیلا؟ چت شده حالت خوبه؟ لبخند مصنوعی رو لبم نشوندم * چیزی نیست عزیزم یه تصادف کوچیک بود به خیر گذشت _ هین تصادف کردی؟ چجوری؟ ای وای الان خوبی؟ *گفتم که چیزی نیست از رو تخت بلند شدم و بغلش کردم * دلم برات تنگ شده بود دیوونه _ راستی یه خبر خوش دارم *چی ؟ _ قراره همینجا درس بخونم *مرگ من؟ _عه خدانکنه . جدی میگم مامان گفت دیگه نمیخاد تو تنها باشی میخاد کنار تو باشه پوزخند تلخی زدم و گفتم * که اینطور پس دلش برام سوخته _عه این چه حرفیه اون فقط میخاد خانوادگی کنار هم باشیم * خب پس چرا تو رو فرستاد استانبول؟ الان چی عوض شده؟ میخای اینجا بری دانشگاه؟ _آره مگه اینجا چشه * نمیدونم از مامانت بپرس اینو گفتم و از اتاق زدم بیرون نرمین آبلا : عه خانوم اومدین با صدای آبجی نرمین مامانم متوجه حضورم شد _ لیلااا با نگرانی اومد سمتم _ سرت چی شده دختر * هیچی یه تصادف کوچیک کردم _ تصادف؟؟ ببینمت جای دیگت آسیب ندیده که؟ * نه مامان خوبم منو کشید تو بغلش و موهامو بو کشید _ دلم برات تنگ شده بود عزیزم با بغلش همه اتفاقا رو فراموش کردم و از آغوشش آرامش گرفتم _ مادر دخترا یکم پدر خانواده هم تحویل بگیرین دوییدم سمتش و پریدم بغلش * خیلی دلم برات تنگ شده بود بابا گونشو بوسیدم و دوباره بغلش کردم اونم متقابلا بغلم کرد که یهو متوجه زخم سرم شد مامانم اشاره کرد که چیزی نگه و اونم با لبخند بهم خیره شد _ بیا بشین سر میز کنار هم ناهار بخوریم * چشم بابا جونم نشستم رو صندلی و هولیا هم اومد همگی شروع وردیم به غذا خوردن هولیا ۷ سالم ازم کوچیکتر بود نمیدونم چرا اما مامانم مخالف درس خوندنش تو چوکوروا بود از وقتی که به مدرسه رفت مامان و بابامم باهاش رفتن استانبول اما زود به زود سر میزدن بهمون منم همینجا حقوق میخونم و عدنان هم شرکت رو میچرخونه * مامان عدنان نمیاد خونه؟ _ نه ییلماز تو شرکت کار داشت گفت همونجا ناهار میخوره‌ *آهان دور هم ناهار خوردیم و هرکی رفت اتاق خودش رفتم تو اتاق و رو تخت دراز کشیدم فکرم رفت سمت اون مردک بی ادب حتی اسمشم یادم رفت بپرسم کاش دوباره ببینمش رفتاراش عجیب بود اما از حق نگذریم پسر خوشتیپی بود چشای مشکیش برق عجیبی داشت‌‌.. #ادامه‌دارد‌ @bzcroman5
Показати все...
#پارت‌۲ تو راه بودم که گوشیم زنگ خورد 📞annem 📞 *عه سلام مامان جان _سلام عزیزم خوبی میگم نمیخاد بیای ما خودمون تو راهیم *عه مامان قرارمون این نبود که _ اخه هولیا میخاست یکم شهر رو ببینه گفتیم ماشین بگیریم اونم یکم حال و هواش عوض شه *عاها باشه خداحافظی کردم و گوشیو قطع کردم. اووف اوووف اووف بازم هولیااا عصبی محکم کوبیدم ب فرمون از حرص چشام پر شده بود خب حالا انگار من میومدم نمیتونستن بگردن آره دیگه من اضافیم اشکام جلو چشام رو گرفته بودن طوری که جاده رو نمیدیدم یهو یه ماشین جلوم سبز شد دست پاچه پام رو رو گاز فشار دادم با خوردن‌ سرم به شیشه چشام بسته شد و سیاهی مطلق... _کی بهوش میاد؟ _نگران نباشین یکم دیه به هوش میان ضربه ی چندانی وارد نشده با صدای مردی که داشت با پرستار حرف میزد چشامو باز کردم _ عه بیدار شدی پرنسسِ کور؟ گیج به دور و برم نگاه کردم تو بیمارستان بودم ! اخمی رو پیشونیم نشوندم و از جام بلند شدم *تو دیگه کی هستی ؟ این چه طرز حرف زدنه؟ نشست روی تخت و صورتشو نزدیک صورتم آورد _من همونیم که با چشای کورت و پاهای بی قرارت زدی ماشینشو به فنا دادی گیج نگاهش کردم *تو با من تصادف کردی؟ _ نه خیر تو با من ! *حالا چه فرقی میکنه؟ _فرق داره من کور نیستم مثل تو عصبی انگشت اشارمو به سمتش دراز کردم * ببین خصارت اون ماشین ذاقاراتت هرچقد که باشه میدم! فقط یاد بگیر درست صحبت کنی ! قهقهه ای زد و با تمسخر نگام کرد _که ماشین من ذاقارته؟ نفسمو با کلافگی بیرون دادم و خاستم از رو تخت بلند شم که سرم گیج رفت دستمو گرفت و گفت : _کجا؟ *میخام برم با اجازه شما ؛ نگران ماشینتم نباش گفتم که خصارت میدم _هنوز حالت خوب نشده بشین یکم استراحت کن برا رفتن دیر نی * برا رفتتم باید از تو اجازه بگیرم ؟ دستمو از دستش کشیدم بیرون و به هر سختی بود بلند شدم کارای ترخیصم رو انجام دادم و از بیمارستان زدم ‌بیرون حالا چجوری برم خونه گوشیمو در اوردم و خاستم‌ به بابام‌زنگ بزنم که صدای نحصش مانع شد _مبخای بری خونه ؟ * با اجازه شما بله خندید و گفت :‌ _خوبه که همش ازم اجازه میگیری *عاها راستی تا یادم نرفته.. از تو کیفم دسته چک رو برداشتم و یه چک گرفتم سمتش *بگیر ! چک امضا شدست هر رقمی میخای بنویس دوباره از همون خنده های رو مخش زد و گفت: _الان داری پولت رو به رخم میکشی؟ *ببین اونقدر بیکار نیستم زودتر اینو بگیر و شرت رو کم کن چک رو از دستم گرفت و پارش کرد و ریخت تو هوا _ببین پرنسس کور ! من اگه بخام ۱۰ تا ازین ماشینا برات میخرم نیازی ب خصارت تو ندارم . الانم ازت گذشتم اخه گناه داری کوری دست خودت نیست که! الانم سوار شو برسونمت ‌. * الان میخای چیو ثابت کنی؟ ۱۰ تا ماشین داری؟ اوکی خب مبارکت انگشت اشارمو سمتش دراز کردم و ادامه دادم: * بعدشم دفعه ی اخرت باشه به من میگی کور وگرنه.. انگشتمو گرفت و مانع حرفم شد _وگرنه چی؟ انگشتمو از انگشتش کشیدم بیرون *از سر رام برو کنار دستمو کشید و منو به سمت ماشینش برد *داری چیکار میکنی دیوونه ؟ _نمیذارم با این حالت تنهایی بری در ماشین رو باز کرد و منو نشوند رو صندلی و در رو قفل کرد * نه تو واقعا مریضی مریض!!! سوار شد و حرکت کرد _ خونتون کوجاست؟ *به تو چه _ باشه پس میریم خونه ما *چی؟؟ قهقهه ای زد و گفت : _ شوخی کردم چشامو بستم و نفسمو با حرص دادم بیرون گوشیم زنگ خورد مامانم بود پوزخند تلخی زدم و جواب دادم *جانم مامان _لیلاا!! کجاییی تو چرا گوشیتو جواب نمیدی؟ * میام خونه توضیح میدم _لیلا چی شده منو نترسون * هیچی نیست مامان!! میام خونه، توضیح میدم بدون اینکه منتظر جواب باشم گوشیو قطع کردم _یه سوال بپرسم ؟ *اهوم _ وقتی رانندگی بلد نیستی چرا ماشین دستت میگیری؟ عصبی نگاش کردم * الان با من بودی؟ _مگه غیر تو کور دیگه ایم هست اینجا؟ * میشه بدونم چرا انقد به من میگی کور؟ _ کوری دیگه ! ماشین ب اون گندگی رو جلوت نمیبینی تازه گازم میدی پاتم بی قراره * ببین من حالم خوب نبود چشام اشکی بود هول شدم پامو فشار دادم رو گاز الانم ماشینو همینجا نگه دار _ اوهو نکنه شکست عشقی خوردی؟ * من اهل این چیزا نیستم واسشون گریه هم نمیکنم ! اشک عصبانیت بود من احساساتی نمیشم! _ هر انسانی ناراحت میشه گریه میکنه چرت و پرت نگو خواهش میکنم صدامو بردم بالا * اصلا من چرا دارم باتو صحبت میکنم؟ گفتم نگه دار _ آدرس خونه * دارم بهت میگم نگه دار _گفتم آدرس خونه!! حوصله بحث کردن نداشتم آدرس عمارت رو دادم بعد نیم ساعت رسیدیم
Показати все...
خیره شده بود به عمارت شروع کردم به خندیدن _چیه چرا میخندی ؟ * چی شد آقای میلیونر عمارت رو دیدی دهنت باز موند؟ نه عصبی شد نه کلافه با همون جدیتش ادامه داد: _ اینحا خونه شماست؟ *آره ! رنگ صورتش پرید *چیزی شده؟ _نه هیچی پیاده شو جدیت کلامش باعث شد بدون هیچ حرفی پیاده شم و.. #ادامه‌دارد‌ @bzcroman5
Показати все...
ببینید من یک بار تکلیفمو با شما مشخص کردم گفتم از چنل برید بیرون و فعالیتی نداره اینکه بخام تو چنل چی بذارم به خودم مربوطه حتی من به شما احترام گذاشتم و ازتون نظر خاستم برای من نه ممبر مهمه نه چیزی من فقط برا دل خودم مینویسم میخاد یه نفرم تو چنل نباشه اصلا برام مهم نیست ذاتا اگه ممبر برام مهم بود از اول نمیگفتم برید بیرون من الان رمانمو برا سرگرمی و دل خودم مینویسم کسایی ک دوس دارن و میخونن چه خوب کساییم که نمیخونن و مشکل دارن میتونن لفت بدن دیگه به من مربوط نیست
Показати все...
#پارت‌۱ #روزگارانی‌در‌چوکوروا‌فصل‌۵ *از زبان لیلا بوق زدم و نگهبانا در عمارت رو به روی ماشینم باز کردن ماشین رو بردم تو و پیاده شدم کریم رو صدا زدم ک ببرتش تو پارکینگ در رو باز کردم و رفتم تو‌ صدای موزیک آرومی از طبقه بالا میومد عجیب بود! مامان و بابا که رفته بودن استانبول پا تند کردم و از پله ها بالا رفتم همه جا پر باد کنک بود میز پر غذا و کیکی ک وسط میز بود چه خبره واقعا؟ صدای قدم هایی رو از پشت سرم شنیدم رومو برگردوندم بخاطر تاریکی صورتش معلوم‌نمیشد نزدیک و نزدیک تر شد *کی اونجاست؟ حرف بزن تو خونه من چیکار میکنی؟ اونقدر نزدیک شد که بالاخره تونستم چهرشو ببینم یه زن جوون خوش چهره بود با لبخند به صورتم خیره شده بود *شما کی هستین؟ اینجا چیکار میکنین؟ این بساط رو شما راه انداختین؟ بدون توجه به حرفام و با همون لبخند که بهم خیره شده بود گفت: _تو ..باید..لیلا باشی درسته؟ *آره لیلام! حالا میشه جواب سوالامو بدین؟‌ دستش رو محبت آمیز زیر چونم گذاشت و گفت: _بچه که بودی خیلی شبیه مامانت بودی! اما الان کاملا شبیه باباتی *متوجه منظورتون نمیشم دستشو برداشت و نفس عمیقی کشید _بی خیال این حرفا! امروز تولد باباته رفت و همه لامپ هارو خاموش کرد _بذار همه جا تاریک باشه بابات بیاد ببینه و سوپرایز شه هیچی از حرفاش سر در نمیاوردم تولد بابام که همین هفته پیش بود! خاستم چیزی بگم که صدای بسته شدن در توجهمو جلب کرد . به سمت پله ها رفتم تا ببینم کیه یه مرد قد بلند و خوش هیکل اومد تو . _دخترم لیلا ! کجایی؟ من اومدم مخم هنگ کرد! دخترم؟ خدای من اینجا چه خبره؟! بخاطر تاریکی صورتشو ندیدم . _زولیخا ؟عدنان؟ لیلا !! کوجایین بچه ها اون مرد رو نمیشناختم ! چی میگه من رو از کجا میشناسه ؟ سر در نمیاوردم! اما با صداش قلبم بدجوری لرزید ! روی پله ها خشکم زده بود و چشام پر شده بود سر در نمیاوردم چم شده.. به سمت پایین قدم برداشتم و میخاستم بفهمم این مرد که احساساتیم کرده کیه؟ نزدیکش شدم و خاستم صورتشو ببینم که صدای کسی مانع شد .. _لیلااا!لیلااااااا!لیلاااااا با صدا زدنای عدنان از خاب بیدار شدم. شوکه به دور و برم نگاه کردم. تو اتاق بودم! یعنی همش خاب بود؟! دستی به گونه هام کشیدم خیس بود! گریه کرده بودم؟! قلبم محکم خودشو به سینه میکوبید این چ حالیه من دارم خدایا‌! با صدای عدنان به خودم اومدم *ها؟ _کوجایی دختر ۶ ساعته صدات میزنم. هنوز تو شوک بودم _خوبی دختر؟ بلند شدم و رفتم سمت دستشویی و صورتمو آب کشیدم! اومدم بیرون و نفس عمیقی کشیدم _چیزی شده؟ *نه فقط.. یه خواب عجیب دیدم _چه خوابی؟ *هیچی ولش مهم نی! مامان اینا زنگ نزدن؟ _چرا بابا زنگ زد گفت امروز ظهر میرسن *عهه چه خوب پس من آماده شم برم استقبالشون _باشه از اتاق بیرون رفت و منم نشستم رو صندلی و مشغول آرایش کردن شدم تو آیینه به خودم نگاه کردم و مثل همیشه به زیبایی خودم بالییدم یهو صدای اون زنه تو گوشم پیچید _اما الان کاملا شبیه باباتی! این چه خواب چرندی بود که دیدم آخه من کجام شبیه بابا هاکانه! از رو صندلی بلند شدم و به سمت کمد رفتم تیشرت سبز مورد علاقم رو با یه شلوار لی تنگ کوتاه برداشتم و پوشیدم کفشای مشکی پاشنه بلندم رو پام کردم کیفم رو برداشتم و رفتم طبقه پایین نرمین آبلا(آبجی) : لیلا خانوم بفرمایید صبحانه امادست * نه ممنون نرمین آبلا جون رفتم تو آشپزخونه و از تو یخچال یه شیر پاکتی برداشتم و در حال خوردن از خونه زدم بیرون . سوار ماشین شدم و از عمارت زدم بیرون #ادامه‌دارد @bzcroman5
Показати все...
ایشون رو که میبینید نقش لیلا توی رمان رو داره و میخایم داستان زندگیش رو به صورت رمان داخل کانال بذاریم امیدوارم ک همراهی کنید:) توجه کنید که این داستان فقط از تخیلات خودمه و هیچ ربطی ب سریال نداره :) @bzcroman5
Показати все...
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.