راضیه عباسی ☕️ عطر قهوه☕️
بسماللهالرحمنالرحیم رمانهای نویسنده #چشمان_زغالی #بوی_مه #شکستهتر_از_انار( در دست چاپ) #عطر_قهوه #یک_وجب_آغوش #سیگارسوم https://www.instagram.com/razia.abbas98 اینستاگرام راضیه عباسی
Більше14 093
Підписники
+15424 години
+3567 днів
+1 19630 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
رمان های زیر توصیه میشه 🩷🍃🩷
نیل و قلبش #مائدهفلاح
https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU
ایگل و رازهایش
https://t.me/+7kMI8Tqs3g5kNjI8
دریا پرست
https://t.me/+F-joHEkK6h04MjNk
نیم نگاه
https://t.me/+zr1uu9soDU1jNWZk
آخرین بت
https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8
شاه بیت
https://t.me/+1y9SBua0-tM4NmNk
عطره قهوه
https://t.me/+Zi0l-1IU7BMxYmM0
نیل
https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk
تب واگیر
https://t.me/+8b4k-j--hLk3M2I0
دچارت نیستم
https://t.me/+d26NqSaazbA1YTg8
ارس و پریزاد
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
24920
رمان های زیر توصیه میشه 🩷🍃🩷
نیل و قلبش #مائدهفلاح
https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU
ایگل و رازهایش
https://t.me/+7kMI8Tqs3g5kNjI8
دریا پرست
https://t.me/+F-joHEkK6h04MjNk
نیم نگاه
https://t.me/+zr1uu9soDU1jNWZk
آخرین بت
https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8
شاه بیت
https://t.me/+1y9SBua0-tM4NmNk
عطره قهوه
https://t.me/+Zi0l-1IU7BMxYmM0
نیل
https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk
تب واگیر
https://t.me/+8b4k-j--hLk3M2I0
دچارت نیستم
https://t.me/+d26NqSaazbA1YTg8
ارس و پریزاد
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
44950
رمان های زیر توصیه میشه 🩷🍃🩷
ارس و پریزاد
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
نیل و قلبش
https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU
ایگل و رازهایش
https://t.me/+7kMI8Tqs3g5kNjI8
دریا پرست
https://t.me/+F-joHEkK6h04MjNk
نیم نگاه
https://t.me/+zr1uu9soDU1jNWZk
آخرین بت
https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8
شاه بیت
https://t.me/+1y9SBua0-tM4NmNk
عطره قهوه
https://t.me/+Zi0l-1IU7BMxYmM0
نیل
https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk
دچارت نیستم
https://t.me/+d26NqSaazbA1YTg8
559130
Repost from N/a
00:10
Відео недоступне
"اسم طرف رو تریلی نمی کشه" قطعا اینو شنیدید ،داریوشِ سلطانی؛اسمشو تریلی نمی کشید حقیقتا
اما من چی کار کردم؟
با دلبری زمینش شدم😎
اوه صبر کنید....این تمومِ فاجعه نیست"جلویِ قاضی و ملق بازی؟"
من،آمینِ رزاقی؛یه دختر بیست ساله جلویِ داریوش سلطانی،قاضیِ معروف چهل ساله جذاااااب و پولدار شهر نه تنها ملق می زدم،بلکه عقلم از سرش بردم.
من،طرفدار این مردم. اونقدری خواستمش که تو بچگیم بهش گفتم "میخوام عروست بشم"
اون یه مرد کاریزماتیک و جدی بود،من یه دختر شرررررر وشوووور به تماممعنا
همون چیزی بودم که زندگی تاریک این مرد بهش نیاز داشت.
دو قطبِ مخالف...ساده بخوام بگم،من پدرشو در اوردم😌
همه چی داشت عالی پیش میرفت که من،اشتباهی یه جای دیگه لباسامو عوض کردم و نگو یه عوضی توی اتاقه
و اون بی شرفِ جذاب فک کرد میخوام خودمو بهش غالب کنم و بعد فهمیدیم که این آدم...
https://t.me/+iyw8L0ip0wIwM2Jk
https://t.me/+iyw8L0ip0wIwM2Jk
یه عاشقانه جذاب رنگی رنگی از عشق بچگی😍پارچ قند کنارتون باشه چون باهر پارت قراره از قشنگیشون قندتون بیافته😭😭
3.08 MB
15720
Repost from N/a
لیوان چایی که درونش یک غنچه گل محمدی بود رو روی میز کار مرد جدی پشت میزش گذاشت!
آران که سرش درون دفتر دستک جلوی رویش بود نگاهش رو به لیوان چایی داد و بعد به صورت سرخ و سفید نازگل خیره شد :
-ممنون اما من که چایی نخواسته بودم
نازگل با دستش بازی کرد:
-گفتم شاید یه وقت خب هوس کرده باشین
این سومین بار بود که این دختر بی هوا وارد اتاقش میشد انگار حرفی میخواست بزند و اما توان مطرح کردنش را نداشت.
با اجازه ای گفت و سمت خروجی رفت که آران گفت: - وایسا
نازگل ایستاد و پر استرس به آران که از جایش بلند شد خیره ماند:
-چی میخوای بگی حرفتو بزن بعد برو
-آ نه من حرفی ندارم آقای سمعی یعنی خب...
آران سمتش رفت روبه رویش ایستاد:
-من الان با منشیم حرف نمیزنم دارم با دوست دخترم حرف میزنم! چته؟
نازگل دستش را روی بینیش گذاشت:
-هییشش یکی میشنوه عه من کجا دوست دختر شمام؟
چشم هایش را باز و بسته کرد:
-نازگل بگو چه مرگته حرفتو بزن!!!
نازگل این پا و اون پا کرد:
-پول نیاز دارم برای...
نگفت بدهیای پدرم و ادامه دادم:
-نیاز دارم دیگه، من...
پول برای آران بیشترین داشته اش بود اما برای پول ارزش قائل بود با این حال پرید وسط حرف نازگل:-چقدر؟
نازگل سر پایین انداخت:
-یک میلیارد!!!
-چقدر؟! برای چی این قدر پول میخوای
نگاهش را به چشمان آران داد:
-نپرس، نمیتونم پولو بهت برگردونم میدونم برای همین یه یه یه پیشنهاد دارم برات یعنی چاره ای ندارم جز همین پیشنهاد
آران با دشمنش هم معامله میکرد این که دیگر دختر مورد علاقه اش بود:-خب؟!
آب دهنش را قورت داد:
-تو... من میدونم چرا دنبال منی
تو دختری مثل منو برای دو شب خوشگذرونیت میخوای وگرنه آخرش میری یکی در رده ی خودتو میگیری
-خب؟
با بغض لب زد:
-من این دو شب خوشگذرونیو بهت میفروشم!
آران نیشخندی زد، باورش نمیشد دختر مورد علاقه اش دارد همچین کاری میکند!
دختری که اون اوایل وقتی وارد شرکت شد با قد بازی بلند رو بهش گفت چون رئیسی پولداری حق نداری با کارکنانت این طوری حرف بزنی و حالا؟حالا چش شده بود!
-میخوای رابطه ای با من شروع کنی که من نیاز تورو بر طرف کنم تو نیاز منو؟
نازگل قطره اشکی روی صورتش افتاد چون چاره ای جز این نداشت پدرش بیماری قلبی داشت و در زندان بود!
تا خواست آره ای بگوید دست آران روی لب های نشست:
-هیشش هیچی نگو تر نزن به باورام راجب خودت هیچی نگو
نازگل اشک هایش روی صورتش ریخت و آران ازش جدا شد و پشت میزش دوباره نشست.
دستی در صورتش کشید و خیره به موهای بلند نازگل که از پشت مقنعه ی شرکت بافته شده تا کمرش بود خیره شد و لب زد:
-من تورو نمیخرم، یعنی کلا کسی که حراجی میزنه به داراییش و خودش بدرد معامله نمیخوره
نازگل سر پایین انداخت و آران ادامه داد:
-این حرفاتو میزارم روی بی تجربگیت، ولی خودم یه پیشنهاد دارم برات
موهاتو ازت خریداری میکنم!
و با این حرف چشمای نازگل کرد شد:-موهام؟
-اره موهات!
با پایان حرفش قیچی روی میز رو برداشت و طرف نازگل گرفت...
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
با چشم های اشک موهایش را قیچی میکرد و آران پشت سرش یا اخم ایستاده بود!
آخرین قیچی را زد و موهای بافته شده ی پرش را سمت آران گرفت و آران موهارا گرفت:
-تا وقتی موهات دوباره بلند شه هر روز صبح که خودتو تو آینه دیدی امروز و به یادت بیار که چه حماقتی داشتی میکردی
تنبیهش کرده بود، به بدترین شکل تنبیهش کرده بود و نازگل سر پایین انداخت و آران ادامه داد:
-نصف پولی که خواستی رو بهت میدم بابت ارزش موهات همین و...
سمت نازگل رفت و روبه روی او ایستاد، خیره به لب های نازگل شد و ادامه داد:
-و من طلبکار نصف بدهیای باباتم
چشمای نازگل کرد شد:-چی؟
-بدهیای باباتو با پولی که میدم صاف کن بقیشم من میبخشم به پدرت اما دیگه نیا جلوی چشمام ارزشت برای من دیگه از بین رفت!
نازگل ترسیده به آران خیره شد تا خواست حرفی بزند آران رو ازش گرفت:
-برو بیرون
و این اتفاق باعث شد نازگل برای اثبات دوبارهی خودش چه کار ها نکند...
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
19510
Repost from N/a
_هرجا میرم نباش!
سیب گلویش تکان میخورد و #هرم نفس های گرمش در صورتم پخش میشود، با تن صدایی آرام که دلم را زیر و رو میکند، میگوید:
_ با قلب ناصورم بازی نکن!
از غم صدایش دلم میلرزد.با نگاهی غمگین چشم میدوزم به چشمهایی که در آن میتوانی کوهی از غم و عشق و ترس را ببینی، خیره در سیاهی های لرزانش آرام نجوا میکنم:
_ به چشمات بگو هرجا سر میچرخونم نباشن!
بغضم را قورت میدهم و انگشت اشاره ام را به قفسه ی #سینه اش میزنم و میگویم:
_به عطر تنت بگو از حافظه ام پاک بشه!
انگشتم را روی لبهای نیمه بازش میگذارم و میگویم :
_به اینا بگو از یادم برن، بعد بیا یقه ی منو بگیر بگو با قلبت کاری نداشته باشم!
سر کج میکنم روی شانه و ادامه میدهم:
_میبینی؟؟ کفه ی ترازوی کی سنگین تره؟؟
به پیراهن زیر دستم روی قلب بی قرارش چنگ میزنم ، قطره ای اشک از چشمم سرازیر میشود ، سعی در فرو بردن بغضم میکنم ، روی پاهایم بلند میشوم و کنار گوشش زمزمه میکنم:
_ میخوام مرهم زخمی که زدم باشم.
دو دو زدن چشمان بی قرارش در نگاهم بی پروایم میکند. انگشتی که روی لبانش گذاشته بودم را خیره در نگاهش روی لبهایم میگذارم و #بوسه ای روی آن میکارم. چشم می بندد و نجوا گونه با هرم گرم نفس هایش در گوشم زمزمه میکند:
_تو شیرین ترین گناه منی!
#بند دلم پاره میشود! به یکباره به آغوشم می کشد. می بوسد و می بوید. بوسه هایی که جای جای موهایم میکارد، نه در حافظه ی تار به تار موهایم که بر گوشه گوشه ی قلبم حک می شود.
با دستهایش صورتم را قاب میگیرد و خیره در نگاهم، پر حلاوت روی پیشانی ام را داغ می گذارد.
چشم می بندم و با#شراب ناب #بوسه اش والِه و شیدا میشوم.
https://t.me/+HDyln7IGODozY2Vk
نور چشمی شاپور ملک بود، کارخونه دار بزرگ! #دوسش داشتم. صبح و شبمون باهم بود! تفریحمون! خنده امون! گریه امون!
اما همه چیز از جایی عوض شد که یه روز از سر شیطنت فالگوش وایستادم و همین شیطنت دنیامو عوض کرد! فهمیدم همه چی نقش و بازی بود! #پیش کش #میراث دار شاپور ملک شدم! مردی که از پشت بهم خنجر زد
https://t.me/+HDyln7IGODozY2Vk
اولین بار بود که به چشم یه مرد غریبه میومدم!
بهم میگفت صدام مخملیه! میگفت دوسم داره! اما سرم کلاه گذاشت و پام به زندان بازشد! وقتی آزاد شدم، شرط آزادیم شد....
https://t.me/+HDyln7IGODozY2Vk
یه قصه پر از اتفاقات پرهیجان، پر از #عاشقانه های ناب و دوست داشتنی!❤️❤️
32420
Repost from N/a
00:10
Відео недоступне
"اسم طرف رو تریلی نمی کشه" قطعا اینو شنیدید ،داریوشِ سلطانی؛اسمشو تریلی نمی کشید حقیقتا
اما من چی کار کردم؟
با دلبری زمینش شدم😎
اوه صبر کنید....این تمومِ فاجعه نیست"جلویِ قاضی و ملق بازی؟"
من،آمینِ رزاقی؛یه دختر بیست ساله جلویِ داریوش سلطانی،قاضیِ معروف چهل ساله جذاااااب و پولدار شهر نه تنها ملق می زدم،بلکه عقلم از سرش بردم.
من،طرفدار این مردم. اونقدری خواستمش که تو بچگیم بهش گفتم "میخوام عروست بشم"
اون یه مرد کاریزماتیک و جدی بود،من یه دختر شرررررر وشوووور به تماممعنا
همون چیزی بودم که زندگی تاریک این مرد بهش نیاز داشت.
دو قطبِ مخالف...ساده بخوام بگم،من پدرشو در اوردم😌
همه چی داشت عالی پیش میرفت که من،اشتباهی یه جای دیگه لباسامو عوض کردم و نگو یه عوضی توی اتاقه
و اون بی شرفِ جذاب فک کرد میخوام خودمو بهش غالب کنم و بعد فهمیدیم که این آدم...
https://t.me/+iyw8L0ip0wIwM2Jk
https://t.me/+iyw8L0ip0wIwM2Jk
یه عاشقانه جذاب رنگی رنگی از عشق بچگی😍پارچ قند کنارتون باشه چون باهر پارت قراره از قشنگیشون قندتون بیافته😭😭
3.08 MB
19910
Repost from N/a
"۸یا۹ ساله بودم که دریکی از روزهای خنک بهاری با ذوق فراوان پیراهن سفید رنگ آستین پفی با دامنچین دار که عمه زیبا و عاطفه به مدد کلاسهای خیاطی برایم دوخته بودند را پوشیدم و درحیاط همین خانه به تنهایی مشغول لی لی بازی شدم.
درحال بازی ناگهان متوجه حضور آرام و بی صدایش شدم ، که تکیه زده به دیوار کنار در حیاط دست در جیب با لبخند تماشایم میکرد ، با شوقی کودکانه به سویش دویدم و با گرفتن دستش خواستم که همبازیم شود ، اما او تنها دست در جیب کرد و سنجاق زیبا و درخشان پروانه ای شکل که آبی رنگ بود را بیرون کشید و نشانم داد.
ذوق زده گفتم:
_چقدر قشنگه!
با لبخند گفت:
_آره، ولی نه مثل تو، دوسش داری؟
_آره، خیلی!
_برای تو گرفتمش.
ذوقی وصف ناپذیر وجودم را فرا میگیرد و بالا و پایین میپرم و میگویم:
_ راست میگی؟آخ جون!
_ اما به شرطی که بذاری خودم بزنم به موهات.
قبول میکنم و او با آرامش سنجاق را میان موهای سمت راستم وصل میکند.
با کمی خم شدن خود را با من هم قد میکند و میگوید:
_کاش منم مثل اینپروانه میشستم رو موهات!
خنده ای شیرین سر می دهم ، به کف دستش نگاه میکنم و میگویم:
_پس این یکی چی؟
_این می مونه پیش من.
سمت چپ موهایم را نشان میدهد و میگوید:
_تا هروقت که پروانه ی قلب منو تو قلبت راه دادی اونوقت میدم بهت بزن اینور موهات.
_یعنی کی؟
_یعنی هر وقت بزرگ شدی.
_چقدر بزرگ؟
_اونقدر که بتونی حرف چشامو بخونی.
ومن ناتوان از درک حرفهایش ذوق زده از هدیه ای که گرفته ام ، بوسه ای روی گونه اش می کارم و میگویم:
_خیلی دوست دارم!...
https://t.me/+HDyln7IGODozY2Vk
آتیه دختریه که یه روز دست رد به سینه ی پسر عموش میزنه اما بعد از نامزدیش و ناپدید شدن یکباره ی نامزدش پاش به ماجراهایی باز میشه ونقاب از چهره ی خیلیا میفته ،اتفاقاتی که دوباره گذشته ارو وسط میکشه و باعث میشه آتیه درصدد رفع کدورت از پسر عموش بربیاد و خاکستر عشقی قدیمی رو شعله ور کنه امااااا...
#تولد_یک_پروانه_رمانی_عاشقانه_و_ناب ❤❤❤
https://t.me/+HDyln7IGODozY2Vk
34510
Оберіть інший тариф
На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.