cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

✨تـِیرَه هِــراتِـے🌈

خوش آمدین به کانال✨تـِیرَه هِــراتِـے🌈 تشکر از این که کانال تیره هراتی دنبال میکنیم🙏🏻 بودن شما به ما انرژی میده تا مطالب جالب و خاصه با شما به اشتراک بگذاریم✍🏻 برای حمایت ما فقط کافیه لینک کاناله با دوستا خو شریک کنیم. https://t.me/+Wq8dF6Cf2K4zZDA1

Більше
Рекламні дописи
1 539
Підписники
+524 години
+117 днів
+1630 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

🍃1403/4/24🍃 یکشنبه 24 سرطان سال 1403 🌱@Heratjoo🌱
Показати все...
7❤‍🔥 1🤨 1
Показати все...
2❤‍🔥 1🥰 1
#خدایا_شکر_بینهایت♾️♥️
Показати все...
23
Фото недоступнеДивитись в Telegram
گریه کن مامانت بخره!😂 @Heratjoo
Показати все...
😁 18
Фото недоступнеДивитись в Telegram
شاخه‌ی تاکم، به گرد خویشتن پیچیده‌ام! @Heratjoo ✨تـِیرَه هِــراتِـے🌈
Показати все...
3
🎶🩵 @Heratjoo
Показати все...
Suavemente.mp32.43 MB
5
🎶🩵 @Heratjoo
Показати все...
1.72 KB
5❤‍🔥 1🔥 1👌 1💯 1
بد خواهِ کسان هیچ به مقصد نرسد، یک بد نکند تا به خودش، صد نرسد من نیکِ تو خواهم و تو خواهی بد من، تو نیک نبینی و به من بد نرسد🩵 @Heratjoo
Показати все...
7❤‍🔥 2💯 2👍 1
#داستان_دختر_تنها_و_پادشاه_زیرک_📚 قسمت دوم مرضیه حرف پیرزن مکار را به دل باور کرد و با خود گفت: ‘زن باخدائى چون او دروغ بر زبان نمى‌آورد، و جا درد که بگویم برود و دخترش را به خانهٔ من بیاورد! فردا روز که خورشید برآمد، مرضیه به پیرزن مکار گفت: ‘اى مادر میهمان حبیب خداست، برو و دختر خود را به اینجا بیاور!’ مکاره دست به دعا بلند کرد، و خدا را شکر گزارد، و پس آنگاه از خانه بیرون رفت، و با عجله به نزد نورالدین شد و گفت: ‘همه چیز روبه‌راه است و تو باید به‌جاى دختر من، شب را در خانهٔ مرضیه بمانی!’ پیرزن مکار، نورالدین را به شکل زنان شوى کرده درآورد، و بى‌درنگ با او به‌سوى خانهٔ مرضیه به‌راه افتاد.’ مرضیه تا چشمش به دخترى با آن بلندقامتى افتاد، با شگفتى گفت: ‘این دیگر چه درازى است که زن دارد؟’ و لب گزید! شب تاریکى خود را به همه جا فرو انداخت بود، که به یک‌باره پیرزن مکار گفت: ‘اى مرضیه، سر کوچه کارى کوچک دارم، مى‌روم و تندى باز مى‌گردم.’ و از خانه به‌در شد. ساعتى چند گذشت و پیرزن بازنگشت، و مرضیه که دلى پاک چون چشمه داشت با خود گفت به مسجد رفته، تا عبادت شبانه‌اش را به درگاه خداوند آنجا به انجام رساند.’ و به دختر روى گرفتهٔ او یعنى نورالدین هیچ نگفت. شب به نیمه رسید و از پیرزن خبرى نشد، و مرضیه به ‘نورالدین’ گفت: ‘چادرت را از سر بردار، و این‌طور روى مگیر، که در این خانه به‌جز من و تو، کسى نیست! ‘نورالدین که منتظر فرصت بود، چادر از سر برداشت و مرضیه تا آمد بگوید این نره‌غول کیست، جسم سنگینى را روى خود حس کرد. نورالدین به زور از مرضیه کام گرفت، و دختر که بى‌حال افتاده بود، به خوابى گران فرو رفت، و نورالدین که خسته شده بود، خوابى ناخواسته او را فرا گرفت. مرضیه، سپیدهٔ صبح هنوز ر نزده بیدار شده، و نورالدین را در کنار خود دید، تندى از جا برخاست و به سراغ خنجرى رفت که در گوشه‌اى پنهان کرده بود، آن‌را برداشت و آمد و در قلب نورالدین فرو برد. نورالدین در غرقاب خون خود چندى دست و پا زد و بعد مرد. مرضیه جسد را در کیسه‌اى کرد، و کشان‌کشان به‌در خانه آورد، و از آنجا برد و در گوشهٔ مسجدى که در کنار خانه‌اش بود، انداخت. سپس بازگشت و دل‌نگران و پریشان به کنج اتاق خزید. سپیدهٔ صبح مردمى که راهى مسجد شده بودند، متوجه جسد شدند، و خلاصه در شهر پیچید، جوانى را کشته و در مسجد انداخته‌اند. از این سو، بزرگ محل، که سرپرستى مسجد را برعهده داشت، و رمل مى‌دانست گفت، جسد را به گورستان برید و به خاک بسپارید تا به‌وسیلهٔ رمل کشنده را پیدا کنم، و به داروغه و قاضى شهر اطلاع دادند چه پیش آمده است. چند نگذشت که شاه شهر هم از آن باخبر شد. گذشت و گذشت، و از رمل که قاتل کیست، پاسخى بیرون نیامد، و سر نه ماه و نه روز مرضیه زائید، و از آنجا که خود را در خانه پنهان کرده بود، و از ریختن آبرویش هراس داشت، نوزاد را بغل کرد و به مسجد برد، و در گوشهٔ مسجد نهاد و تندى به خانه برگشت. خورشید سر بر نزده، مردمى که راهى مسجد شده بودند، نوزادى را دیدند که گریه مى‌کرد، و تنها بود. او را برداشتند و به خانهٔ سرپرست مسجد بردند، و او گفت: ‘در رمل دیده بودم، که سر نه ماه و نه روز نوزادى را به مسجد خواهند آورد، که راز قتل آشکار خواهد شد.’ و افزود: ‘اکنون، او را برمى‌داریم و پیش شاه شیراز مى‌بریم، تا چه فرمان براند!’ قاضى و داروغه و چند تن دیگر نشستند و گفتند: چه کنند تا خواستهٔ شاه برآورده شود. دست آخر، به این نتیجه رسیدند، که نوزاد را در چهارراه شهر بگذارند و کمین کنند، ببینند که به او نزدیک خواهد شد و پستان به دهانش خواهد گذارد. چننى کردند. زنان بسیار آمدند و رفتند و به نوزاد کسى توجه نکرد تا آنه دخترى چون ماه شب چهارده، به‌سوى نوزاد رفت و او را بغل گرفت و بوسید و پستان به دهانش گذاشت. مرضیه را گرفتند و به پیش شاه بردند، و او را به اقرار واداشتند. مرضیه هر آنچه برایش پیش آمده بود به تعریف نشست، و شاه دستور داد پیرزن مکار را به‌هر قیمتى که شده پیدا کنند. پس همهٔ پیرزنان را در میدان شهر گرد آوردند و یک به یک به مرضیه نشان دادند. نوبت به پیرزن مکار که رسید رنگش زرد شد، و دست و پایش شروع به لرزیدن کرد. مرضیه او را شناخت و نشان داد. به دستور شاه فضلهٔ سگ، و هیزم خشک فراهم آوردند، و پیرزن را به میان آن فرستادند، پشتهٔ هیزم را آتش زدند، و مکارهٔ طماع در آتش شعله‌ور خاکستر شد. شاه که از زیبائى مرضیه دچار شگفتى شده بود، و او را پاکیزه و تنها دید، دل به عشقش سپرد، و از او خواستگارى کرد. مرضیه به خانهٔ بخت رفت و دمى از پرورش درست فرزندش که پسر بود غافل نماند پایان... https://t.me/Heratjoo
Показати все...
11👍 3🔥 1🫡 1
🎶🩵 @Heratjoo
Показати все...
گل دانه دانه کردی.mp33.41 MB
7
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.