cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

ابتهاج و اندوه | آواتار

#ابتهاج_و_اندوه ژانر: درام_تخیلی_تاریخی پارتگذاری ابتهاج و اندوه: هرهفته ۷ پارت #قربانی_عقل ژانر:عاشانه_گی لاو پارتگذاری:هرروز دوپارت🔥🔞 ❌هرگونه کپی برداری پیگرد قانونی دارد❌

Більше
Іран163 061Мова не вказанаКатегорія не вказана
Рекламні дописи
706
Підписники
Немає даних24 години
Немає даних7 днів
Немає даних30 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

#پارت_چهارم ((ویلیام)) وقتی فهمیدم در ایالات غم هستم بسیار سرگردان شدم ولی بیشتر از آن درباره ی ایالات غم و این باغچه بسیار کنجکاو شدم، باغچه به زیبایی آراسته شده بود و بیشترین چیزی که در ان وجو داشت رز های قرمزی بود که با طرواوت و زیبایی باز شده بودند از شاخه و درختان عبور کردم تا خود را بوته های گل رز برسانم. هنگامی که به بوته ها نزدیک شدم دختری با موهای طلایی در روبه رویم قرار داشت می خواستم قبل از آنکه مرا ببیند پا به فرار بگذارم ولی دیگر دیر شده بود زیرا او به عقب برگشت و با یک حرکت من را به زمین کوباند. دخترک با عصبانیت مرا می نگریست ولی هیچ سوالی نمی پرسید البته با نگاهش داشت ذره ذره من را باز خواست می کرد ولی من بجای آنکه جواب بدهم محو زیبایی او شده بودم ولی سریع به خود امدم و بلند شدم و فورا معذرت خواهی و تعظیم کردم زیرا تاجش و لباسش نشانگر شاهزاده یا اشرافی بودنش بود با وجود اینکه معذرت خواهی کردم ولی هیچ واکنشی نشان نداد و دوباره با نگاه نافذ و سردش به من نگاه کرد کاملا دستپاچه شده بودم نمی دانستم چهه کاری انجام بدهم نمی دانستم حرف بزنم یا زانو بزنم ولی در آن لحظه با تمام وجودم ترس را احساس کرده بودم‌ شروع کردم به توضیح دادن تا خود را از دام خطر نجات دهم ‌. _بانوی من خیلی عذر می خواهم خواهش می کنم مرا عفو نمایید خواهشا مرا مجازات ننمایید من فقط خدمتکاری حقیر هستم که از دست رئیسم فرار کرده ام و به اینجا پناه آوردم. دخترک ناشناخته زیبا روی بلاخره لب باز کرد و با صدایش مرا مجذوب کرد _اگر خدمتکارید پس چگونه چنین لباسی را پوشیدی ؟خدمتکار کدام منطقه است؟رئیست کیست؟ دخترک با سوال هایش تن مرا لرزاند نمی دانستم چه جوابی بدهم نمی دانستم چه بگویم تا به حال دروغ نگفته بودم و هیچگونه اطلاعاتی دربارش نداشنم نمی دانستم دروغ اصلا در کدام ایالات قرار دارد و در کجا اصلا قرار دارد؟ آرزو داشتم که ای کاش دروغ با ایالات ما وجو داشت و افسوس این را می خوردم که ای کاش درس هایم را درباره سیاست و کشور های دیگر می خواندم بلاخره استرس خود را برطرف کردم و با لکنت جواب دادم:بانوی من خواهش می کنم مرا عفو کنید باورکنید من هیچ اشتباهی نکردم فقط لباس رئیسم را به جای دستمزدم ازشان گرفتم حالا رئیسم می گوید که من آن را دزدیده ام و هیچکدام از دستمزد هایم را نمی دهد و به همین دلیل من فرار کرده ام و رئیسم به دنبال من است تا بتواند مرا بگیرد و شکنجه کند و به همین دلیل به اینجا پناه آوردم اینجا امن ترین جای دنیاست. وقتی حرفم را به اتمام رساندم دخترک هیچگونه حرفی نزد و حالت چهرهش هم عوض نشد پس دوباره گفتم:بانوی من می شور هر روز از صبح تا عصر به اینجا بیایم و شب را کار کنم زیرا رئیسم همیشه در این هنگام برای نطارت نزد ما می آید ولی شب ها رئیس نیست و من به راحتی می توانم کارم را به اتمام برسانم نظرتان چیست بانوی من ، البته جسارت نباشد. من خود را برای ذره ای رحم ذره ای دلسوزی آماده کرده بودم ولی انسان های ایلات غم همانطور که از اسمشان پیداست افرادی بی مروت و غمگین و بسیار خشمگین و بیخیال هستند . دخترک خیلی سرد و با عصبانیت جواب داد که:خیر چنین چیزی امکان ندارد همین الان از باغچه ی من بیرون بروید وگرنه به سرباز ها دستور می دهم تا شما را به سیاهچال بفرستند حال به جای آنکه پیش رئیستان بروید و شکنجه شوید باید به سیاهچال بروید و از فرط گشنگی بمیرید کدام را انتخاب می کنید ؟ نمی دانستم چه بگویم زبانم قندیل بسته بود هیچ راه فراری نداشتم اگر می گفتم که می خواهم پیش رئیشم بروم دروغم فاش می شد و به سیاهچال می رفتم در کل یک راه چاره داشتم و ان هم رفتن به سیاهچال بود و بعد مرگ بود ولی باید به خود می آمدم و کاری می کردم یا حرفی می زدم تا بتوانم راه فراری را پیدا کنم. تا خواستم حرفی بزنم خدمتکاری دخترک را صدا زد بسیار دستپاچه شدم و سریع خود را پنهان کردم خدتکار چند بار دیگر دخترک را با اسم ((پرنسس رز)) صدا زد و من درست درباره ی اشرافزاده یا شاهزاده بودنش حدس زده بودم و کار ما بعد من این بود که درباره ی این دخترک زیبا و مرموز تحقیق کنم البته اگر از اینجا جان سالم به در می بردم. دخترک بعد از چند دقیقه با دستپاچگی جواب داد، خدمتکار به دخترک رزی گفت که باید نزد پدرش برود زیرا پدرش او را به حضور خواسته بود رز با سردی جواب داد که بعد از چند دقیقه دیگر نزد پدرش می رود خدمتکار هم با کینه و تنفر از درگاه پرنسش خارج شد هنگامی که خدمتکار رفت رز گفت :پاشید خدمتکار رفته است من از اینکه رزی هیچی به خدمتکار نگفته بود و هوای مرا داشت غرق از شادی وصف نشدنی شدم و این را مبنا بر آمدن هر روزم به اینجا کردم البته رز از اول مخالف نبود ولی او خیلی راز ها داشت و به همین دلیل این او را از دنیا و انسان های اطراف دور کرده بود
Показати все...
#پارت_سوم 《رز》 گاهی اوقات بارها از خدمتکاران می پرسم که آیا منو می بینند و از آنها می خواهم که لمسم کنند تا ببینم واقعا آدمی زاد هستم آخر خیلی اوقات فکر می کنم روح هستم تصور می کنم که فقط وجود داخلی دارم و وجود خارجی ندارم زیرا به هیچ چیزی واکنش نمی دهم تنها قیافه ای عبوس به خود می گیرم که از آن متنفرم حتی من ناراحت هم نیستم وزیران من را به دلیل بی خیال بودنم ولیعهدی بسیار شایسته می دانند ولی پدرم همیشه برای من و مادرم غصه می خورد تنها چیزی که با تمام وجودم آن را می خواهم و احساس وصف نشدنی به آن دارم حرف ها و خاطره هایی است که در باره ی مادرم می گویند نمی دانم این احساس چه نام دارد ولی گرایش بسیار زیادی به تمام چیز هایی که مربوط به مادرم می شود دارم روزی از روزها هنگامی که از خواب بیدار شدم دیدم صورتم مانند گچ سفید شده بود و دستانم به شدت می لرزید وقتی خدمتکاران من را دیدند ترسیدند و فرار کردند و به پدرم خبر دادند وقتی پدرم به نزدم آمد بسیار ترسیده بود او مرا صدا می زد با گریه با داد و فریاد. مرا می خواست حتی شنفتم که پدرم می گفت که اگر فقط به او جواب بدم اجازه می دهد برای تمام عمرم فردی شاد باشم و شادی کنم ولی من در حواب به آنان گفتم که مادرم، مادرم را می خواهم . پدرم وقتی این را شنید اشک از چشمانش لبریز شد و به تمام پزشکان و خدمتکاران و وزیران دستور داد که بیرون بروند و من را در بغل خود گرفت و از مادرم، از خاطراتش ،از شینطت هایش از جوانی اش، از عشقش به من گفت وقتی که هربار اسم مادرم را می شنیدم آرام می گرفتم آنقدر می دانم که آنروز با اسم مادرم در بغل پدرم به خواب رفتم در رویایم مادرم را می دیدم که کاملا شبیه من است و دارد با لبخند غمگین از من جدا می شود همه ی روز هایم را با یاد مادرم سپری می کنم گاهی اوقات به سرم می زند تا به کشور خودکشی بروم و هرچه سریعتر به سوی مادرم پرواز کنم ولی پدرم‌ بیرون رفتن از کشور را برایم قدغن کرده است البته اگر پدرم هم اجازه دهد قدرتی در بدن‌ ندارم که حتی وارد شهر شوم حال چه برسد که به کشور دیگری بروم تنها قدرت و انرژی من برای رفتن به باغچه ای است که مدت ها پیش مادرم آن را به وجود آورد و گیاهان زیادی را در آن پروش داد من بیشترین وقت خود را در باغچه می گذرانم و به جز من و خدمتکار اصلیم و باغبان کسی حق ورود به آن باغچه را ندارد هنگامی که در باغچه هستم احساس می کنم مادرم کنار من است و آن لحظه است که چیز دیگری نمی خواهم بعضی اوقات هنگامی که من را برای شام صدا می زنند و می گویند که باید بروم دوست دارم داد بزنم که مادرم اینجاست او در کنار من است وقتی به قصر برگردم او دیگر وجود ندارد. خدمتکارها و مردم به دلیل چهره وحرف هایم از من می ترسند می گویند که من دیوانه ام و مایه ی نحسی برای این ایالتم و پدر رنجورمم برای سرنوشت من و مادرم اندوهگین می شود دوباره امروزم مثل روز های دیگرم به پناهگاهم ،به خانه ام می روم،وارد باغچه می شوم و مستقیم به سمت رز های سرخم می روم تا بتوانم بوی مادرم را حس کنم .
Показати все...
#پارت_دوم 《ویلیام》 روزم با آزادی و شیطنت هایم آغاز می کنم. می خواهم دوباره از قلعه فرار کنم و کمی آن طرف تر بروم و همیشه این کار را در وقت درس هایی که درباره ی سیاست است انجام می دهم پس الان باید به نزد پدرم بروم و صبحانه ام را میل کنم و بگویم که می خواهم بیشتر از سه ساعت درس بخوانم، پدرم هیچگاه در وقت درس نه خودش مزاحمم می شود، نه اجازه می دهد کسی مزاحمم شود و این به سود من است. صبحانه را می خورم و به اتاقم می روم و ده دقیقه ای در اتاق می مانم تا کسی شک نکند و بعد از پنجره پشتی با طنابی محکم به پایین می روم و وارد حیاط پشتی قصر می شوم که استفاده ی چندانی ندارد. همیشه هم این راه را ادامه می دهم هر بار قدمی بیش از پیش جلو می روم می خواهم امروز این راه را به پایان برسانم. به راه خود ادامه می دهم. نگاهی به ساعت می اندازم و می بینم که هنوز نیم ساعت از سه ساعت گذشته است. باید قبل از سه ساعتی که دارم برگردم، خیلی راه را طی کرده ام و به شدت خسته ام خداراشکر توانسته ام با خود مقداری آب و غدا بیاورم ولی باز هم به راه خودم ادامه می دهم و هیچ استراحتی نمی کنم چون باید کنجکاویم را رفع کنم همانطور که دارم می روم و نگاهم به ساعت است سرم به شی برخورد می کند و دردم می گیرد وقتی به بالا نگاه می کنم؛ می بینم دیواری بسیار بزرگ به ارتفاع چهار متر جلوی چشمانم قرار دارد از عظمت، از طول، از ارتفاع این دیوار در حیرانم .دیوار از وسایلی به وجود آمده است که تخریب ناپذیر است و عبور از آن غیر ممکن است ولی من باید بدانم که آن طرف دیوار چیست که اینگونه دارند آن را می پوشانند. درخت تنومند و بزرگی که کمی ان طرف تر هست را می بینم و از آن با استفاده از طناب بالا می روم سپس روی یکی از شاخه ها می ایستم و دنبال راه چاره ی بعدی هستم تا ببینم چگونه می توانم به بالای آن دیوار بروم نگاهی به وسایلم می اندازم و امیدوارم که وسیله های صخره نوردی ام ام را همراه خودم آورده باشم وقتی داخل وسایلم نگاه می کنم خوشبختانه وسیله های صخره نورده ایم ام را پیدا می کنم ولی از الان به بعد سخت ترین قسمت بالا رفتن بقیه ی دیوار است چون اگر اشتباه کوچکی بکنم برابر می شود با مردنم پس باید بیشترین تلاش خود را برای زندگیم و برای ارضای کنجکاویم بکنم. بعد از یک ساعت خود را را به بالای دیوار می رسانم آنقدر خسته ام که حتی نای نفس کشیدن هم ندارم ولی من باید راز پشت این دیوار بزرگ را دریابم پس از دیوار پایین می پرم و شروع به راه رفتن می کنم کمی که جلوتر می روم متوجه می شوم اینجا باغچه ی بسیار بزرگ و قشنگی است و البته قلعه ای را آن طرف تر می بینم که بسیار مجلل و قشنگ است و مشابه قلعه ی ایالات شادی است ابتدا فکر می کنم که شاید یکی از کشور های متحدین ایالاتمان باشد ولی تا ان جایی که می دانم تنها سرزمین غم و عشق اینگونه از ایالات شادی جدا شده اند و البته ارتفاع دیوار سرزمین عشق بسیار زیاد است و به همین دلیل در اصطلاح به آن 《 دیوار چین》 می گویند پس اینجا ایالات غم است و من در باغچه ی ایالات غم هستم.
Показати все...
💯̅̅̅̅̅̅̅̅̅̅̅̅̅̅̅̅̅̅گ̅̅ـ̅̅ـ̅̅̅̅ـ̅̅ـ̅̅̅̅ـ̅̅ـ̅̅̅̅ـ̅̅ـ💦🔞̅̅̅̅ـ̅̅ـ̅̅̅̅ـ̅̅ـ̅̅̅̅ـ̅̅ـ̅̅̅̅ـ̅̅ـ̅̅̅̅ـ̅̅ـ̅̅ے💯 پسری که بدن خاصی داره و از دو تا مرد حامله میشه💯🔞😱 گی💯 تریسام💯 امپرگ💯 #گرووپ_خشن💦 #فول_صحنه💦 -هامینم..به نظرت اگه از هر دو طرف ̅̅̅̅̅̅̅̅̅̅ج̅̅̅̅ـ̅̅̅̅ـ̅̅̅̅🍆ـ̅̅ـ̅̅̅̅ـ̅̅ـ̅̅ر بخوری چطوره؟❌📛 ناله بلندی کرد و بیشتر روی ̅̅ڪ̅̅ـ̅̅ـ̅̅̅̅̅̅̅̅̅̅📛ی̅̅ـ̅̅ـ̅̅̅̅ـ̅̅ـ̅̅̅̅💯ـ̅̅ـ̅̅̅̅ـ̅̅ـ̅̅ر ماهان بالا پایین پرید -الان انقدر غرق لذتم که با هرچیزی دیوونه میشم🤤 هاکان عضو راست شدشو توی دستش گرفت و ابتدای واژ*ن هامین گذاشت🚫🔞 -پس ببخشید که قراره ̅̅̅̅پ̅̅ـ̅̅ـ̅̅̅̅ـ❌̅̅ـ̅̅رد̅̅̅̅ت̅̅ـ̅̅ـ̅̅̅̅ـ̅̅ـ̅̅و بزنیم و از جفتمون حامله شی♨️ و به ثانیه نکشیده هردوشون تمام التشون رو فرو کردن که هامین فریاد بلندی زد و... بیا ببین چه بلایی سر پسره میارن🔥🤤 https://t.me/joinchat/t1b0-hlylV5kZGVk https://t.me/joinchat/t1b0-hlylV5kZGVk
Показати все...
animation.mp43.28 KB
دختره داره به بچه شیر میده همونجوری خوابش میبره پسره با دیدنش میزنه بالا و حسابی از خجالتش در میاد و ...😂👿💦 #پارت_12فصل_دوم👆 سرچ کن نبود لفت بده فیک نیس❗️ https://t.me/joinchat/lEOzhVQNVmA2MjJk
Показати все...
#میخواد_شمع_و_بکنه_تو_بهشت_دختره 🥵🕯💦 #یه_مستر_خشن_که_بدون_ملایمت_اسلیوش_وجر_میده ❌📛👅🍆💦 #با_شورت_اضافه_وارد_شوید 📛♨️👙 ●خشن ●بزرگسال ● مستر اسلیو یکم به بدن سفیدش نگاه کردم و دو تا انگشتام و توی بهشتش کردم که شل شد.👅💦⚠️ هلش دادم روی تخت.اینبار اصلا قرار نبود ملایمت به خرج بدم.❌ لباسامو دراوردم و روش خیمه زدم. الت*مو تا ته کردم توی بهش*تش.🍑🔞🚫 صدای جیغش روحم و نوازش میداد. ولی این کافی نبود بیشتر از اینا میخواستم.بلندشدم رفتم سمت کمد و شلاق و برداشتم.اوین و برگردوندم و شروع کردن با شلاق بهش ضربه زدن.⚠️🔱🩸🚬 زخم میشد وصدای گوشنوازی رو پخش میکرد. گریه میکرد و التماس. همه اینا لذت میداد بهم.دوباره رفتم کمد و شمع و برداشتم و برگشتم.🧨⛓❌👅 اوین:چی کار میخوای بکنی؟ الوین:هیس..چیزی نشنوم وگرنه همین شمعو میکنم تو بهش*تت💦🍆🍆🍑 ساکت شد.انگار میترسید ازم.فندک و روشن کردم و شمع و کج کردم که پارافیناش روی کمر و باسنش میریخت. روی زخماش.🩸🚬🔞😭 پر از پارافین خشک شده که شد شلاق و برداشتم. تازه میخواستم رو این اثر هنری یکم کار کنم...😏😏 ⚠️اخطار : چند دقیقه دیگه لینکش و می پاکم پس زود باش بیا 🔞 https://t.me/joinchat/kVzDDkZ0KpxkZGQ0 https://t.me/joinchat/kVzDDkZ0KpxkZGQ0 https://t.me/joinchat/kVzDDkZ0KpxkZGQ0
Показати все...
#میخواد_شمع_و_بکنه_تو_بهشت_دختره 🥵🕯💦 #یه_مستر_خشن_که_بدون_ملایمت_اسلیوش_وجر_میده ❌📛👅🍆💦 #با_شورت_اضافه_وارد_شوید 📛♨️👙 ●خشن ●بزرگسال ● مستر اسلیو یکم به بدن سفیدش نگاه کردم و دو تا انگشتام و توی بهشتش کردم که شل شد.👅💦⚠️ هلش دادم روی تخت.اینبار اصلا قرار نبود ملایمت به خرج بدم.❌ لباسامو دراوردم و روش خیمه زدم. الت*مو تا ته کردم توی بهش*تش.🍑🔞🚫 صدای جیغش روحم و نوازش میداد. ولی این کافی نبود بیشتر از اینا میخواستم.بلندشدم رفتم سمت کمد و شلاق و برداشتم.اوین و برگردوندم و شروع کردن با شلاق بهش ضربه زدن.⚠️🔱🩸🚬 زخم میشد وصدای گوشنوازی رو پخش میکرد. گریه میکرد و التماس. همه اینا لذت میداد بهم.دوباره رفتم کمد و شمع و برداشتم و برگشتم.🧨⛓❌👅 اوین:چی کار میخوای بکنی؟ الوین:هیس..چیزی نشنوم وگرنه همین شمعو میکنم تو بهش*تت💦🍆🍆🍑 ساکت شد.انگار میترسید ازم.فندک و روشن کردم و شمع و کج کردم که پارافیناش روی کمر و باسنش میریخت. روی زخماش.🩸🚬🔞😭 پر از پارافین خشک شده که شد شلاق و برداشتم. تازه میخواستم رو این اثر هنری یکم کار کنم...😏😏 ⚠️اخطار : چند دقیقه دیگه لینکش و می پاکم پس زود باش بیا 🔞 https://t.me/joinchat/kVzDDkZ0KpxkZGQ0 https://t.me/joinchat/kVzDDkZ0KpxkZGQ0 https://t.me/joinchat/kVzDDkZ0KpxkZGQ0
Показати все...
((به نام خالق عشق)) #پارت_اول 《ویلیام》 امروز بیستمین سالگرد تاسیس امپراطوری پدرم است. همه ی مردم در تکاپو هستند تا بتواند جشنی باشکوه را برای امپراطور تدارک ببینند تا بتوانند پادشاه را همواره خرسند و راضی کنند البته اینجا ایالات شادی است و مردم باید در همه شرایط شاد و راضی باشند و کسی هم از این وضعیت شاکی باشد سر آن را در میدان شهر از تنش جدا می کنند و برای یک روز در میدان شهر آویزان می کنند تا درس عبرتی برای دیگران شود البته با وجود داده های وزیران و پادشاه وضعیت ما از ایالت غم بسیار بهتر بود و به همین دلیل مردم هیچگونه اعتراض و شکایتی نمی کردند و در خفا به زندگی خود ادامه می دادند همچنین مردم از جان خود سیر نشده بودند، اینگونه زندگی کردن فقط یک نوع اجبار بود چون نمی توانستند هیچکاری کنند چون هیچ قدرتی برای انجام کاری نداشتند حتی اگر همه ی مردمان ایالات متحد می شدند نمی توانستند جلوی نیروی های شش کشور خنده ، قهقه ، دلغک ، جوک ،شوخی ،شیطنت و البته خود کشور شادی که با این کشور ها متحد شده بود و ایالات شادی را به وجود آورده بود هیچگاه نمی توانستند جلوی انها بایستند ما محکوم به خوب بودن و خوشحالی کردن بودیم. هنگامی که سرود مراسم آغاز شد به خودم آمدم چون می بایست پیش پدرم می رفتم تا در این جشن باشکوه شرکت کنم زیرا من امپراطور آینده این ایالت بودم و من این را نمی خواستم،نمی خواستم که در قتل عام کردن روح این مردم شریک شوم ولی اگر این کار را نمی کردم جسم خود قتل عام می شد.با وجود اسم ((شادی)) در این سرزمین هیچ بخششی در کار نبود.همراه پدرم از فرش قرمزی که تا مرکز شهر امتداد داشت عبور می کنیم و به مردم برای تدارکشان و برای شاد بودنشان تعظیم می کنیم. واقعا مسخره است هیچکدام از این ها را درک نمی کنم این زندگی این ایالت فراتر از تصور من است و همین دارد مرا دیوانه می کند من فقط بازیگوشی های خود را ،فرار از غم هایم ، از این ایالت، از این زندگی را می خواهم همیشه تظاهر به شاد بودن می کنم و اجازه نمی دهم که غم های دلم فقط برای لحظه ای برای خود بگریستن چون این اجازه را ندارم چون غم در این سرزمین هیچ جایی ندارد مراسم تمام می شود و گویا که روح من لحظه ای در این مراسم حضور نداشته و نمی داند چه اتفاقی افتاده است باز همراه پدرم به قصر می روم تا کنار وزیران برای ده سال این ایلات برنامه ریزی کند و شام را با برنامه ریزی نابودی کشور بگذراند. نمی دانم چرا پدرم هر سال برای نابودی این سرزمین تصمیم می گیرد مگر او علم غیب دارد مگر او از زندگی خود خبر دارد البته در کتابی خوانده بودم که هر کسی در زندگی خود آدمای زیادتری را نابود کند یا جان افراد بیشتری را بگیرد بیشتر عمر می کند، بیشتر برای ویران ساختن زنده می ماند به همین دلیل فکر می کنم پدرم عمر نوح را دارد. دوست داشتم که بدانم آیا آیالات غم هم چنین پادشاهی دارد آیا همانگونه مثل اسمش سرزمینی اندوهگین است. هنگامی که بچه بودم و در دنیای خودم به سر می بردم مادرم درباره ی سرزمینی می گفت که آزادی کامل داشت درباره ی مردمانشان می گفت که چقدر مهربان هستند و درباره ی ازادی احساسات می گفت درباره ی زندگی آزادشان می گفت مادرم آنقدر قشنگ این سرزمین را توصیف می کرد که آدم حتی از شنیدن آن سرشار از شادی و هیجان می شد سرشار از حس های واقعی وقتی که بزرگ شدم فهمیدم آن سرزمین ،ایالات عشق نام داشت و فهمیدم آنان برای اینکه سرزمین خود را از هرگونه تجاوز و جنگ با ایالات غم و شادی دور نگه دارند دنیایشان را از ما جدا کردن آنان دیگر اجازه ی ورود هیچگونه افرادی را به ایالاتشان نمی دادند البته شنیده ام که همواره سالانه افراد بی خانمان و زنان و مریضان و خانواده های زیادی که همراه عشق هستند را به ایالات خود راه می دهند و این را هم می دانم که هم ایالات غم و هم ایلات شادی از این موضوع با خبرند اما چون قدرت آنها از ما زیادتر است هیچ چیزی نمی گویند وقتی شنیدم که همواره آنان از ما قوی تر هستند بسیار تعجب کردم که چرا به ما حمله نمی کنند و ایالتمان را تسخیر نمی کنند و بعد فهمیدم که آنان جان تک تک آدم ها برایشان مهم است حتی جان ماهایی که بیگانه ایم ، به دلیل خونریزی و کشتاری که در جنگ صورت می گیرد حمله نمی کنند من مست شده ی آن سرزمینم ، من عاشق آن سرزمینم ای کاش برای من در دنیایشان در زندگیشان جایی بود روزم را با حسرت و ناراحتی و با فکر کردن درباره زندگی و ظلم های پدرم به پایان می دهم.
Показати все...
خلاصه : تمام دنیا به سه ایالات، شادی، غم و عشق تقسیم شده است. ایالات شادی و غم ظلم بسیاری را بر سر مردم روانه می کنند ولی اوضاع در ایالات عشق کاملا متفاوت است.در این بین عشقی ممنوعه میان شاهزاده ی ایالات غم و شادی به وجود میاد. باعث جدا شدن این ایالات ها از هم دیگر چیست؟ آیا رازی پنهان شده پشت این ماجرا قرار دارد؟ آیا آنها به همدیگر خواهند رسید؟ مقدمه: نمی گویم غم وجود ندارد. نمی گویم انوهگین نمی شوم. نمی گویم وقتی خوشبختم غمی فراغم را نمی گیرد. نمی گویم غم احساس نیست بلکه درد است. نمی گویم غم مشکل است. نمی گویم غم شاخه ندارد چون شاخه هایش اشک هایی است که از چشم سرازیر می شوند. نمی گویم غم را دوست ندارم. می دانی چرا؟ چون غم با روح و جسم من عجین شده است. تلاش نمی کنم برای رهاییش برای رستنش. چون مانند هروئین معتاد شده ام به غم های گاه و بی گاهم. #قلم_مائده
Показати все...
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.