cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

انجمن فرهنگی نویسا

❄️ Nevisadl.com ❄️ اینستاگرام نویسا https://instagram.com/nevisadl توییتر نویسا https://twitter.com/nevisadl?s ارتباط با ما @Nevisadl_bot [email protected] گپ و گفتمان نویسا @nevisagroup

Більше
Країна не вказанаМова не вказанаКатегорія не вказана
Рекламні дописи
3 911
Підписники
Немає даних24 години
Немає даних7 днів
Немає даних30 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

📚 دانلود رمان نائیریکا 2 ✍️ نویسنده: فاخته شمسوی 📝خلاصه: ثنا که بعد از شهادت فرهاد بسیار تنها و غمگین است؛ با ماموریتی که از طرف سرگرد ذاکری به او داده می‌شود موافقت می‌کند، تا مدتی از ثنا بودن فاصله بگیرد. اما نمی‌داند که دست تقدیر، هرگاه که نائیریکا باشد، اتفاقات غیر منتظره‌ای را برایش رقم می‌زند، اتفاقی که باعث می‌شود دوباره کاروانسرایش را بازگشایی کند… 📖 برای دانلود رمان کلیک کنید Telegram | Instagram | Twitter
Показати все...
رمان نائیریکا 2 - نویسا

خلاصه ثنا که بعد از شهادت فرهاد بسیار تنها و غمگین است؛ با ماموریتی که از طرف سرگرد ذاکری به او داده می‌شود موافقت می‌کند، تا مدتی از ثنا بودن فاصله بگیرد. اما نمی‌داند که دست تقدیر، هرگاه که نائیریکا باشد، اتفاقات غیر منتظره‌ای را برایش رقم می‌زند، اتفاقی که باعث می‌شود دوباره کاروانسرایش را … Read more...

📚 دانلود رمان از کنار هم می‌گذریم ✍️ نویسنده: سپیده تقی‌زاده 🎭موضوع: عاشقانه، اجتماعی 📝خلاصه: مها دختری که توی خانواده‌ای آبرومند و متدین بزرگ شده، بخاطر یک لغزش و عشقی ناپخته، مجبور به ازدواج با سامین میشه... مردی که سابقا عاشقش بوده ولی با اتفاقی که زندگی هر دوشونو زیر و رو کرد، کینه و نفرتی وسط قلبش می‌شینه و شروع این زندگیِ مشترکِ اجباری، ابتدای یک عاشقانه‌ی نه چندان آرومه... 📖 برای دانلود رمان کلیک کنید Telegram | Instagram | Twitter
Показати все...
رمان از کنار هم می‌گذریم - نویسا

ژانر: عاشقانه اجتماعی خلاصه مها دختری که توی خانواده‌ای آبرومند و متدین بزرگ شده، بخاطر یک لغزش و عشقی ناپخته، مجبور به ازدواج با سامین میشه… مردی که سابقا عاشقش بوده ولی با اتفاقی که زندگی هر دوشونو زیر و رو کرد، کینه و نفرتی وسط قلبش می‌شینه و شروع این زندگیِ مشترکِ اجباری، ابتدای … Read more...

📚 رمان: دل‌یار ✍️ به قلم: م.عبدی(nian)( به روز رسانی شد.) شماره پارت: ۶۹،۷۰،۷۱،۷۲،۷۳ بخشی از رمان: نگاهم که سمت مهراب بود با برگشتش به سمت عقب دزدیده شد و به منظره‌ی بیابانی و بی‌ آب و علف کنار جاده دوخته شد! چقدر دلم می‌خواست، حال و هوای او را بدانم! او هم مانند من به هم ریخته یا اصلا برایش مهم نیستم؟ مانند سابق دوستم دارد یا پشیمان است از اینکه روزی دوستم داشته؟ - مامان کی می‌رسیم؟ به سمت جانیار که امروز عادتش شده بود، پریدن میان افکارم، برگشتم. - خسته شدی عزیزم؟ - خوابم میاد! تمام دیشب از شوق سفری که برایش تازگی داشت، کنار من پلک روی هم نگذاشته بود و حالا خسته بود و خواب‌آلود و چشمان زیبایش باز و بسته می‌شد! دستم را پشت گردنش انداختم. - سرتو بذار رو سینه‌ی مامان بخواب! سمیرا که متوجه موضوع شد، صلواتی فرستاد و کتاب را بست و پرسید: - خوابش میاد؟ - آره! بچه‌م ذوق داشت، دیشب نخوابید! - سرش رو نذار رو سینه‌ت خطرناکه! الان یه کاریش می‌کنم! با صدای بلند مسئول ثبت‌نام، همان کسی که با فاصله‌ی سه ردیف جلوتر از ما کنار دست مهراب نشسته بود را صدا زد و از او پرسید که امکانش هست، جانیار روی صندلی استراحت شاگرد پشت اتوبوس بخوابد! مرد که حال می‌دانستم حاج آقا حسینی نام دارد، جواب مثبت داد. - جانی مامان! پاشو ببرمت ته اتوبوس بخوابی! جانیار مخالفت کرد و در همین حین مهراب بلند شد و خود را به ما رساند. کنار جانیار ایستاد و گفت: - آقا خوش تیپه! می‌خوای، من ببرمت رو تخت بخوابی تا مامانت اذیت نشه؟ نمی‌دانم چه سری در جمله‌ی ساده‌ی مهراب بود که جانیار تسلیم شد. از روی صندلی بلند شد و کنار مهراب ایستاد! مهراب که متوجه خواب‌آلود بودن او شد، دست پشت پای جانیار انداخت و او را روی دست بلند کرد و از میان ردیف‌های صندلی پشت سرمان گذشت و جانیار را به انتهای اتوبوس برد. پرده‌ی جدا کننده‌ی مکان استراحت را کنار زد و جانیار را روی تخت خواباند. خودش هم لبه‌ی تخت نشست و با صدای آرامی شروع کرد به گفتن چیزهایی دم گوش جانیار. حواسم پرت آن‌ها بود که صدای خانم مسن پشت سری ناخواسته به گوشم رسید. - بمیرم براش! جوون به این خوبی حیفه! عاشق بچه‌هاست طفلی و خدا اجاق کورش کرده! نمی‌دانستم که منظورشان کیست و با جمله‌ی مخاطب پیرزن متوجه شدم، در مورد مهراب صحبت می‌کنند. - آقا مهراب، مرد خوبیه! حکمت خدا چی بوده که باید بچه‌دار نشه رو جز خود اون بالایی کسی نمی‌دونه! زن بی‌معرفتشم، به‌خاطر یه بچه ولش کرده رفته! یکی نبوده، بهش بگه آخه بچه ارزش اینو داره که از یه دسته گلی مثل این جوون بگذری! با شنیدن حرف‌هایشان غم عظیمی در دلم رخنه کرد! مهراب مهربان بود و قطعا پدر خوبی می‌شد! حق با پیرزن بود! حقش نبود، خدا فسقل را به شاهین که بچه نمی‌خواست، بدهد و مهراب عشق بچه این چنین محروم بماند، از این موهبت! چشمم به مهراب بود که متفکر چشم دوخته بود به جانیار و لب‌هایش آهسته تکان می‌خورد و گویی در این دنیا نبود و حرکت لب‌هایش هم به اختیارش نبود و گوشم به صحبت‌های دو پیرزن پشت سرم! - جوری بچه‌ی زنه رو بغل کرد، انگار بچه‌ی خودشه! - جلو هم نشسته، منتها فهمید این خانمه بارداره، زود اومد کمکش! خدا واسه پدر و مادرش حفظش کنه! الهی آمین پیرزن دوم را که شنیدم، در دل الهی آمین گفتم و هر چند که آن‌ها متوجه من نبودند، رو برگرداندم و... برای مطالعه ادامه رمان کلیک کنید. ✅ پس از ورود به سایت و مطالعه پارت‌ها با کلیک بر روی عبارت 👍می‌پسندم نویسنده را حمایت کنید.
Показати все...
📚 رمان: جنجال ✍️ به قلم: فاطمه جعفری( به روز رسانی شد.) شماره پارت‌ها: 42,43 بخشی از رمان _ نگران نباش شیرین‌بانو کارم زیاد بود مجبور شدم تو ستاد بمونم ولی امشب زودتر میام به شرطی که قول یکی از غذاهایی خوشمزه‌ت رو بهم بدی. خنده آرام شیرین که در گوشش پیچید خیالش راحت شد. _ برات چی درست کنم؟ _ فرقی نمی‌کنه مهم اینه که دستپخت شیرین‌بانو باشه. _ زرشک ‌پلو با مرغ خوبه؟ _ عالیه. _ شب می‌بینمت پسرم. _ زود میام. تماسش را قطع و بی‌خیال استراحت کوتاه شد. تا قبل از آمدن نیروها تمام جزئیات را باید بررسی می‌کرد، هیچ‎چیز نباید جا می‌افتاد. دقایقی بعد دو تیم از خِبره‌ترین افراد ستاد در اتاقش بودند. با جدیت تمام شروع به توضیح کرد، طوری برخورد کرد که اهمیت ماجرا را از همین اول کار برای‌شان روشن کند. یک ثانیه غفلت همه‌ی کاسه کوزه‌هایشان را بر هم می‌زد. در واقع امیرعباس داشت با دم شیر بازی می‌کرد. چاره‌ای نداشت باید به دل خطر می‌زدند تا بتوانند برنده این میدان باشند. او نمی‌ترسید، از وقتی که پا در این راه گذاشته بود پی همه‌چیز را به تنش مالیده بود. ************************************ به خانه که رسید دلش می‌خواست به اتاقش برود و یک دل سیر گریه کند، اما وقتی برای گریه و زاری نداشت. وسط که جاده پر پیچ و خم گیر کرده بود و هیچ‌کس جز خودش نمی‌توانست ماشین سرنوشتش را هدایت کند. تنها تکیه‎گاهش در این را اعتماد به قول سرگرد صامتی بود. با رویی گشاده وارد خانه شد تا خانوادهش را نگران‌تر از این نکند. هر بار که از خانه بیرون می‌گذاشت تن و بدن ساره می‌لرزید که مبادا اتفاقی برایش بیوفتد. پله‌های کوتاهی که ساختمان را از حیاط جدا می‌کرد را بالا رفت، نفس عمیقی کشید و در را باز کرده و اعلام حضور کرد. برای مطالعه ادامه رمان کلیک کنید. ✅ پس از ورود به سایت و مطالعه پارت‌ها با کلیک بر روی عبارت 👍می‌پسندم نویسنده را حمایت کنید.
Показати все...
📚 رمان: رج به رج عشق ✍️ به قلم: فاطمه جعفری( به روز رسانی شد.) شماره پارت‌ها: 148,149,150 بخشی از رمان _ انتظار نداری که بعد عروسی تو کوچه چادر بزنیم؟ چشمانم را برایش گرد می‌کنم. _ من رو دست میندازی؟ این بار واضح لب‌هایش می‌خندد. _ آخه عزیز من این جوری که با تعجب میگی خونه آدم دلش می‌خواد سربه سرت بذاره. میان بهت از حرفی که زد خنده‌ام می‌گیرد. _ هیچ وقت فکر نمی‌کردم بلد باشی این‌طور قشنگ حرف بزنی. یک تای ابرویش را بالا می‌اندازد. _ چی فکر می‌کردی راجب من؟ _ همیشه اخمو بودی زیاد هم حرف نمی‌زدی. لبخند نیم‌بندی می‌زند. _ برای همین از من می‌ترسیدی؟ هول‌زده انکار می‌کنم. _ ازت نمی‌ترسیدم که. با چشمان ریز شده نگاهم می‌کند. _ پس اون دختر خانمی که من و دید می‌زد بعد هم تا نگاهش می‌کردم هول می‌شد یکی دیگه بود. با لحنی که بی‌اراده کمی ناز هم قاطی آن شده بود گفتم. _من؟ من کی دید زدمت؟ با نگاهی که شرارت از آن می‌بارد می‌گوید: _ بشمارم برات؟ مثلاً یه دفعه‌اش خونه هادی وقتی داشتم تلفن حرف می‌زد برگشتم دیدم به دخترِ داره من و درسته قورت می‌ده. صورتم را با دستانم مخفی کردم و جیغ خفه‌ای کشیدم. _ وای حسام من تسلیم دیگه نگو خجالت می‌کشم. آرام و مردانه می‌خندد. _ خب حالا سرخ نشو. دستانم را پایین می‌آورم با لبخندی محو نگاهم می‌کند. _ همیشه همین‌طور بخند. لب‌هایم را به هم می‌فشارم. _ گاهی شرایط این‌جوری می‌طلبه که مجبوری. کمی ابروهایش به هم نزدیک می‌شوند. _ تو به شرایط اهمیت نده فقط خطی که من بهت می‌دم رو بخون مفهوم بود؟ این مرد هرچقدر هم که سعی کند منعطف باشد بازهم رنگ و بوی مردان سنتی را دارد. سعی می‌کنم با فشردن لب‌هایم از خنده‌ام پیشگیری کنم اما احتمالاً موفق نیستم که حسام را معترض می‌کنم. _ به چی می‌خندی سرکار خانم؟ سرم را به چپ و راست تکان می‌دهم. برای مطالعه ادامه رمان کلیک کنید. ✅ پس از ورود به سایت و مطالعه پارت‌ها با کلیک بر روی عبارت 👍می‌پسندم نویسنده را حمایت کنید.
Показати все...
📚 رمان: دل‌یار ✍️ به قلم: م.عبدی(nian)( به روز رسانی شد.) شماره پارت: ۶۴،۶۵،۶۶،۶۷،۶۸ بخشی از رمان: یک ماهی از رفتن شاهین به سفر کاری که حتی نمی‌گفت، کجاست می‌گذشت. دو هفته‌ای از آغاز پاییز و شروع سال تحصیلی و به آمادگی رفتن جانیار سپری شده بود. در این مدت شاهین تماس می‌گرفت و جویای حالمان می‌شد و سر و ته تمام مکالماتش ختم به این می‌شد که مواظب خودمان باشیم و منظورش از خودمان من و جانیار بودیم. هنوز وجود دخترمان را نپذیرفته بود و تمام سعی من این بود که دخترمان را به چشم پدرش عزیز کنم و متأسفانه نتوانسته بودم!... امروز هم مثل هر روز، جانیار تکالیفش را انجام داد و هر دو به حیاط رفتیم. او توپ برداشت و مشغول توپ بازی شد و من گوشه‌ای نشستم و شروع به بافتن شال برای دخترم کردم. شالی که قبلا کلاهش تمام شده بود و ست شال و کلاه جانیار بود و قرار بود، خواهر برادری ست کنند! چند رج به سرعت بافتم که شاهین تماس گرفت. همزمان با گفتن... برای مطالعه ادامه رمان کلیک کنید. ✅ پس از ورود به سایت و مطالعه پارت‌ها با کلیک بر روی عبارت 👍می‌پسندم نویسنده را حمایت کنید.
Показати все...
#دلنوشته دلتنگی... واژه عجیبی‌ست. یک حس بی‌انتها و نوعی درد بی‌درمان. دریای پر جوش و خروشی که با هر موجش به سویی رفته و سرگردان‌تر می‌شوی. بعضا دلتنگی مقصدی ندارد فقط تو را به دنبال خود می‌کشاند. حتی گاهی شبیه تکرار سراب در جاده‌ای بی‌انتهاست فقط می‌دوی و به دنباش کشیده می‌شوی اما تنها یک هیچ به دست می‌آوری. هر وقت هم که خسته می‌شوی و می‌خواهی دمی نفس بگیری دلتنگی پا روی خرخره‌ات می‌گذارد تا با چشم‌های گشاد شده او را بهتر ببینی. دلتنگی بی‌رحم است ضرباتش را محکم و تازیانه‌وار می‌کوبد. دلتنگی حتی از قابی که نبودنی را فریاد می‌زند کشنده‌تر است. اما... با دنیا دنیا بدی‌هایی که دارد دلت نمی‌آید او را کنار بگذاری. احساست به او شبیه حس مادر به کودک خطا کار است گاهی به همین قشنگی باید دلتنگی را دوست داشت. #فاطمه_جعفری
Показати все...
📚 رمان: جنجال ✍ به قلم: فاطمه جعفری( به روز رسانی شد.) شماره پارت‌ها:35,36 بخشی از رمان شیرین سری تکان داد و از اتاق بیرون رفت دختری که در سالن خانه‌اش نشسته بود با تمام غریبه بودنش یک حس خوب را به او منتقل می‌کرد، جوری که نمی‌شد دوستش نداشت. امیرعباس غیرمستقیم یک درخواست از او داشت آن هم خوب شدن حال پریشان دختری که مهمانش بود. پیش ثمینا برگشت هنوز صورتش رنگ پریده به نظر می‌رسید راهش را به آشپزخانه کج کرد باید چیزی برای دختر آماده می‌کرد که قوت داشته باشد. دقایقی بعد سینی‌ای که در دست داشت را روی میز گذاشت و کنار ثمینا نشست، یکی از ظرف‌ها را به سمت او گرفت و دیگری را خودش برداشت. _ بخور عزیزم راستی اسمت رو به من نگفتی. _ ثمینا... _ چه اسم قشنگی... _ بابا مسعودم انتخاب کرده. _ معلومه خیلی بابایی هستی. _ همه دخترا بابایی هستن. شیرین قاشقی از معجون مخصوصی که درست کرده بود را به دهان گذاشت تا ثمینا را به خوردن ترقیب کند. برای مطالعه ادامه رمان کلیک کنید. ✅ پس از ورود به سایت و مطالعه پارت‌ها با کلیک بر روی عبارت 👍می‌پسندم نویسنده را حمایت کنید.
Показати все...
#دلنوشته قدم‌هایم را آرام و شمرده برمی‌دارم. دوست‌ندارم رویای امشبم تمام شود‌. دستم را محکم‌ بگیر طوری که گرمای حضورت سوز شب‌های پاییز زده را کم کند. بودنت شبیه رویاست. از همان‌ها که در خواب می‌بینی. رویای پرسه زدن در شهری پر از احوالات مختلف اما خلوت. رویای تو از جنس همان‌هایی‌ست که به وقت بیداری آن را زندگی می‌کنم. اصلا اگر همیشه رویاهایم انقدر شیرین باشند مرا چه نیاز به بیداری. کسی چه می‌داند هر آنچه در بیداری آرزویم بود در رویا به دست آوردم. من آغوش گرمت را در یک شب سرد تجربه کردم. گرمای آن آغوش چنان دلچسب بود که من پرسه زدن در خواب و خیال را به را به واقعیت نبودنت ترجیه می‌دهم. شاید مرا بعد از این دیوانه بخوانند. اصلا مهم نیست بگذار دیگران هر اسمی می‌خواهند روی حس من بگذارند. من هم‌چنان در هوای تو پرسه می‌زنم #فاطمه_جعفری
Показати все...
#دلنوشته پرسه می زنم در میان خاطراتت... میان تمام آنچه من و تو، ما بودیم. گاهی یک صندلی شکسته، گاهی یک خودکار یادگاری... تمام سهم من می شود از لبخندهایت. #نگین_احمدنژاد Telegram | Instagram | Twitter | Website
Показати все...
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.