پسر شیــ🔥ــطان
🌻به نام خداوند لوح و قلم🌻 🌻حقیقت نگار وجود و عدم🌻 پارت گذاری : پسرشیطان : شنبه.دوشنبه.چهارشنبه روزی ۲پارت بازیچه عشق: یک شنبه.سه شنبه.پنج شنبه روزی ۲ پارت 🚫کپی ممنوع حتی با ذکر نویسنده🚫 عضو انجمن مهبانگ♥👇🏻 @mahbangg
Більше843
Підписники
Немає даних24 години
Немає даних7 днів
Немає даних30 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
#تیکتاک نداری؟!🥺🤍
ِ استوریهای 15 #ثانیهای اینستا😧
#تیکتاک برات نمیاد ویدئوهارو نمیتونی ببینی؟🙂💔
اینجا منبع ویدئو های #تیتاک #اینستا 😌👌👇
#تیکتاک_بدون_تحریم😱😶
تازه رمانم دارههههه اگه پایه پرو پاقرص رمانی از دستش نده سنجاقههههه🙌🙀
رمانشو میخوام🤤♥️
50℅
کیلیپاشو میخواممم عررر🤤🙈🤍
Join🤓😱
30%
میخوام سه نفرو بشناسم😌⛓🤍
40%
#پارت_۱۶
#نیا
شوکه از این حرف مهمت وایمیسم....😳🙊
برای چی میخواست بدونه اونی که من دوسش دارم کیه؟...چی بهش میگفتم؟...
میگفتم خودتی یا میگفتم به تو ربطی نداره یا سریع راه میرفتم که به بچه ها برسم که چیزی نگهه؟....🥲💔🚶♀
یا بحثو عوض میکردم؟...هیچ راهی برای در رفتن از این سوال وجود نداشت و من چیزی نمیتونستم بگم....🙂💔
نا خداگاه بغضی میکنمو اشک جلومو تار میکنه🥺
دستشو رو شونم میزاره و منو از اون حالو هوا درمیاره که نگاش میکنم...😀
نگران مستقیم به چشام نگاه میکنه و میگه:
حالتون خوبه؟😥😰من اصلا قصد ناراحت...
دستمو به علامت سکوت بالا میارمو میگم:
شما باعث ناراحتی من نشدین...
اوم من فقط از شما میخوام یکم به من فرصت بدین...
خب در مورد این قضیه صحبت کردن برای من سخته و من...😢
اشکام راه خودشونو پیدا میکنن و دیگه نتونستم ادامه بدم و پشتمو بهش میکنم و آروم میگم ببخشید و به حالت دو ازش دور میشم...💔
#ثمین
بعد از نشوندن سودا روی یه سنگ و توضیح دادن برای دخترا کنار ملو میشینم....
نفس عمیقی میکشمو میگم:
بهشون چجوری میخوای بگی؟😔
آهی میکشه و سرشو بین دستاش میگیره....
: نمیدونم چجوری بگم ثمین اصن نمییدونم به کدومشون بگم هووف😞👩🦯
نگاهی بهش میکنمو میگم:
باید با باریش صحبت کنی و راستشو بگی ولی قبل از گفتنت باید وایسیم نیا و مهدی هم بیان تا به اونام بگیم بعد خودمونو....خودمونو واسه هر چی آماده کنیم...😞💔
ملو بقلم میکنه و میگه:
آجی بد به دلت راه نده عزیزم...انشالا که هیچ اتفاقی نمیوفته...🙂♥️
سرمو رو شونش میزارمو لبخند تلخی میزنم...
#نگار
با این چیزی که شده بود اصن ناراحت نبودم مگه کشکه سر یه دوربین قردادو کنسل کنن...🥴👩🦯
سرو کج میکنمو و نا محسوس به جلات که در حال استوری گرفتنه نگاه میکنم...
خدایی همیشه آرزوم بود یه بار از جلو استوری گرفتنشو ببینم و خدا آرزومو بر آورده کرد🥺👩🦯
همینطور که بهش زل زدم و با لبخند نگاش میکنم به طرفم میاد که سریع خودمو جم میکنم...😐👌
گوشیشو دستم میده و میگه :
میشه بی زحمت تو گرفتن این کیلیپ کمکم کنین؟😅♥️
با تعجب نگاش میکنمو میگم:
ال..البته...من فیلم بگیرم؟...🙊
سری تکون میده وبا لبخند میگه:
بله اگه براتون زحمتی نیس...من باید امروز کیلیپ میدادم و اگه الان نگیرم یادم میره...
پسرا هم که همشون مشغولن برای همین زحمتو به شما دادم ببخشید...🥲😕😅♥️
ته دلم قنج میره از خوشحالی ولی سعی میکنم عادی رفتار کنم....
میگم: نه این چه حرفیه چه زحمتی با کمال میل...😍😌
لبخندی میزنه و میگه : ممنونم لطف دارین🥺😌♥️
(:تُ زندگی منیٍ :)🤍
↻- #رمانمونح💋🥺
─━━━━━⊱✿⊰━━━━━─
⇣⇢https://t.me/joinchat/S9VXl2eF91c5YWU0
♥ᏃᗴᑎᗞᗴᏀᏆ.ᗰᗩᑎ♥️
⊰🐼🍃↝ʷᵉˡᶜᵒᵐᵉ↜🍃🐼⊱ مهمت.نور.باریش؟..﹝•🍓🔖•﹞ درست جایی اومدی پس!﹝•🍶☁️•﹞ مدیر چنلم درخواستی داری بهم بگو کیوت😻💙
https://t.me/BChatBot?start=sc-280855-9NnTDIy@ma3ta_org چنل دابای خودمونه منتظرتونم کیوتام😻💞
_آهای مستر جذاب! ما رو دور ننداز... ما اون قدرام بد نیستیم...
با اخم های درهمش سرش رو از گوشی بیرون آورد:
_مست که نیستی انشالله؟
لبخند موذیانه ای زدم و با جلو رفتن دستمو روی گردنش کشیدم:
_گیریم که مستم... مگه مهمه اصلا؟ الان تنها چیزی که مهمه هورمونای بی نوای منه !
با خشم کمرم رو به سمت خودش کشید و غرید:
_مگه بهت نگفته بودم حق الکل خوردن نداری!؟
بی توجه به صدای بلندش لبم رو ...
https://t.me/joinchat/ab-EtG3eZIUzMzdk 📛⛔️🚫
آقا این دختره حیا میا سرش نمیشه😐🔞
فقط افراد متاهل جوین بشن‼️
#رمان_به_شدت_جنجالی🔥
یه #پارت بخون فقط🤫
روی مبل نشستم و بازوم و نشونش دادم و با #حرص گفتم:
_ببین چیکارش کردی، حالا من به رایان بگم کی #گازم گرفته؟
عصبی نگاهم کرد و گفت:
_هزار بار بهت گفتم اسم اون و نیار.
_آرش انگار یادت رفته #رایان نامزدم..
با توی دهنی که ازش خوردم #خفه شدم.
_خفه شو گیسو، تو فقط مال منی..فقط منتظرم این #صیغه نامه تموم شه تا تو مال من شی.
دستم و روی صورتم گذاشتم و با ناراحتی سرم و انداختم پایین که اومد کنارم نشست و سریع #بغلم کرد.
_دستم بشنکه، ببخشید #خانومم .. تو که میدونی من چقدر میخوامت هی اسم رایان و جلوی من نیار چون..
و ادامه حرفش مساوی شد با باز شدن در و دیدن چشمای به خون نشسته #رایان..
وحشت زده از جام پریدم که آرش با ترس گفت:
_ #داداش..
https://t.me/joinchat/ab-EtG3eZIUzMzdk
دختره با دوتا داداش همزمان #رابطه داره..🔞❌
♥️ℒℴνℯ♥️
این آدم عاشق رو راه بدی تو قلبت
واسع من قشنگه حتی تصورشم 😘😍❤️
♥️
16.30 MB
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
🌻
#پسر_شیطان 🔥
#پارت_۴۰
اشک هام بند نمیومد.
خیلی بی صدا و اهسته اشک میریختم.
برای بخت سیاهم.
برای تنهاییم.
و برای خیلی چیز های دیگه....
بعد چند دقیقه به خودم اومدم،با دستم اشکهای روی صورتم رو پاک کردم.
نباید بزارم این اتفاق بیوفته.نباید بزارم بخت سیاهم از این سیاه تر بشه.
باید یه فکری بکنم.
بعد گذشت چند دقیقه که اروم تر شدم از سر جام بلند شدم.
خودم رو تکوندم و به سمت قلعه رفتم.
تنها راهی که به ذهنم رسید فرار بود.
تصمیم گرفتم شب که هیچ کسی حواسش نیست فرار کنم و از اینجا دور بشم.
مقصدم مشخص نبود چون جایی رو نمیشناختم،
فقط میخواستم از اینجا و اون عوضی دور بشم.
وارد قلعه شدم و بی توجه به همه چی، رفتم داخل اتاقی که بهم داده بودن.
قشنگ همه جارو انالیز کردم تا راهی برای رفتن پیدا کنم.
تنها چیزی که میتونستم ازش برای فرار استفاده کنم پنجره بزرگی بود که روبه روی در قرار داشت.
ارتفاع پنجره تا زمین خیلی بلند بود ولی چاره دیگه ای نبود.
لب پنجره ایستادم و شروع کردم به شمردن نگهبان های کنار دیوار.
دوتا نگهبان درست پایین پنجره با فاصله چند متری از هم ایستاده بودن.
به جز اون دوتا، نگهبان دیگه ای نبود.
☆☆☆☆☆☆☆
بعد از خوردن غذا کنار افرادی که نمیشناختم برای خواب به اتاق اومدم.
حدود یک ساعت صبر کردم، تا اوضاع کاملا اروم بشه تا بتونم بی سر و صدا فرار کنم.
وقتی دیدم همه جا ارومه شروع کردم به گره زدنه ملافه های روی تخت.
کارم که تموم شد یه سرش رو به پایه تخت بستم و خواستم سر دیگش رو از پنجره به پایین بفرستم که با صدای در سرجام خشکم زد.
🌻
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
🌻
#پسر_شیطان
#پارت_۳۹
-چ.. چیداری میگی تو؟
همچین چیزی غیر ممکنه. من این کار رو نمیکنم.
پدرم با چشمهای نافذش بهش نگاه کرد.
اما من همچنان خونسرد سرجام نشسته بود،چون مطمئن بودم بحث کردن باهاش کاملا بی فایده هست.
چند روز قبل کاملا منو از این قضیه مطلع کرده بود برای همین زیاد شوکه نشدم.
با صدای ترسناکش روبه رایا غرید.
-از تو هیچ نظری خواسته نشد.تو هیچ حق انتخابی نداری!فهمیدی؟
رایا با چشمهایی اشکی رفتن رو به موندن ترجیح داد و به سرعت از اتاق خارج شد.
پدرم لبخندی به روی من پاشید، لبخندی که نشون از داشتن نقشههایی کثیف رو میداد.
-همین جوری پیش بریم به اهدافمون میرسیم.
اینو در حالی گفت که لبخندی حاکی از موفقیت روی لب هاش نشسته بود.
سعی کردم خودم رو خنثی نشون بدم،جوذی که انگار این قضیه اصلا برام مهم نیست.
از سرجام بلند شدم.
-من دیگه میرم.
-باشه برو فقط کارهایی که باید انجام بدی یادت نره.
-باشه.
از اتاقش زدم بیرون.
تصمیم گرفتم کمی رایا رو تنها بزارم تا اروم بشه چون بالاخره این موضوع چیزی نبود که به این راحتیا بشه باهاش کنار اومد.
البته کنار اومدم یا نیومدن اون اصلا ربطی به من نداره.
رایا☆
به سرعت از اتاق بیرون اومدم.
فضای اون اتاق برام خفه کننده بود.
حالم از همشون به هم میخورد.
از اون قلعه نفرت انگیز بیرون اومدم.
گوشه ای نشستم و پاهام رو بغل کردم.
اشکهام یکی یکی از روی گونم پایین میاومدن.
واقعا این حق من از این زندگی نبود.
اخه مگه من چه گناهی کردم که باید همچین بلایی سرم بیاد.
🌻
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
📛دختری که برای روشن شدن قدرت هاش عشقشو جلو چشاش شکنجه میدن و اخر... 📛
🐺🧛🏻♀🐺🧛🏻♀🐺🧛🏻♀🐺🧛🏻♀🐺🧛🏻♀🐺🧛🏻♀
از سقف با زنجیر اویزون بود و یه خنجر چوبی تو بدنش، بیرحمانه لگدی به شکمش زدن که خون با شدت از دهنش زد بیرون، خنجر تو بدنش رو چرخوند و دلم برای قیافش ریش شد، همزمان یکی دیگه وارد بدنش کرد که از درد دادی کشید و اشکای منم جاری شدن..
_بس کن، خواهش میکنم، هرکاری بگی میکنم
نیشخندی زد، انگار منتظر همین جمله از من بود، به سمتم اومد و بلندم کرد
_باشه، امشب هرکاری بگم میکنی...
❌😱🙊
❌📛❌📛❌
#جادوگری #گرگینهای #خوناشامی #طنز_و_خشن #صحنه_دار
https://t.me/joinchat/AZlAbJmm8PEwNTVk
Оберіть інший тариф
На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.