زیر دستهای زن همسایه، میان کوچه بود. محکم به پهلویم کوبید و کسی به دادم نرسید. همه با تحقیر نگاه میکردند:
- زنیکهی چپ و چوله... قاتل عوضی... خوب بلدی در بری!
از مو آویزانم کرد تا جمع نشوم. پایش محکم به شکمم خورد:
- تو هم مثل قاتل داداش منی که قصر در رفت... خوب بلدید در برید و قانون رو دور بزنید!
سیلیها و مشتهایش من را نکشت! خودش خسته نشد؟
- چقدر به وکلیت پول دادی که ولت کنن؟ وعدهی چند شب رابطه دادی؟ چقدر براش عشوه اومدی هرزه؟
درد فکم اجازه نمیداد دهان باز کنم و از خودم دفاع کنم"
- زنیکهی لوچ... اصلاً عرضهی عشوه اومدن داری؟ اصلاً میتونی کسی رو تحریک کنی؟ خودتو چی فرض میکنی که زن دادیار شدی؟ چی هستی زنیکه ه*ر*ز*ه!
تنم سِر شده بود. اگر میخواستم هم دیگر نمیتوانستم از خودم دفاع کنم. چقدر کتک خوردم؟ چقدر به اینور و آنور انداختم؟
نفس زنان عقب رفت. انگار خسته شد.
کسی که مثلاً مادرشوهرم بود و پسر کوچکش را به قتل رسانده بودم بی حس نگاهم میکرد.
صدای پچ پچ همسایه ها را میشنیدم:
- عجب دختر زرنگی هست....
- نتونست خودشو به داوود بندازه و کشتش....
-
شاید از اول هدفش دادیار بوده! بالاخره همه چی تمومه!
- چطور اونکه تا این سن با هر ناز و عشوهای وا نداد رو تور کرده؟
هر چه شنیدم کافی بود. خمیده خودم را به ساختمانِ عمارتِ ایزدی رساندم و به اتاقمان رفتم. گوشه اتاق چنباتمه زدم.
بغضم شکست. آنها واقعا زن بودند؟ چطور همجنس خود را اینگونه قضاوت میکردند؟
تمام شواهد نشان میداد داوود میخواسته به من تجاوز کند و من برای دفاع و بخاطر انحراف چشمهایم مرتکب قتل شدم. زندانی شدم، مجازاتش را کشیدم.
برادرش دادیار چون از خانواده طرد شده بودم و مادرش خواست عقدم کرد تا بی سرپناه نباشم. نمیدانست مادرش انتقام میخواهد و او موافق نبود.
از صدای درب خانه هول شدم. دادیار بود!
مطمئنم مادرش با تحقیر از اینکه کتک خوردهام به او میگوید و وضعیت را طور دیگری نشان میدهد. اینکه با این ظاهرم جلوی چشم همسایهها بودهام و من را با ولگرد اشتباه گرفتهاند.
صدای احوالپرسیاش با اهل خانه آمد. چیزی نگذشت که وارد اتاقمان شد:
- چرا اونجا نشستی؟
نفسم را حبس کردم تا هق نزنم. کنارم دو زانو نشست. صورتم را به سمت دیوار چرخاندم تا سرخی سیلیها و زخمها را نبیند.
- چرا گریه میکنی؟
عصبی حرص زد:
- میگم چی شده؟ باز چیکار کردن؟
هق هقم را در سینه خفه کردم، با اینکه نفسم میگرفت اما نمیخواستم حرف بزنم تا آشوب بعدش به نام من باشد.
- باز مامان حرفی زده؟ نگفتم وقتی من نیستم از اتاق بیرون نرو... با توام؟
مجبور بودم. داروهایم تمام شده بود. قبل از آنکه جواب بدهم درب اتاق باز شد. دختر خواهرش سینی در دست داخل آمد:
- دایی میشه زخمهای زندایی رو ضد عفونی کنی؟
شوکه شد:
- زخم؟!؟!
چانهام را گرفت و با خشم چرخاند. حتی جرات نداشتم به آن چشمهای سرخ و وحشی نگاه کنم.
مهتا ترسید:
- بخدا کار من نیست... صورتش و دستاش زخمی شدن... اونها میخواستن که...
فریاد زد:
- میگم چی شدهههه؟؟
مهتا با ترس عقب رفت. دادیار با عجله سینی را گرفت و به سمتم آمد. نگاهش که دوباره به صورتم افتاد سینی را زمین کوبید. کنارم نشست. از خشم کبود شده بود:
- کی این کارو باهات کرده؟ این رد سیلیها چیه روی صورتت؟ میگی یا یه جور دیگه ازت حرف بکشم؟
نگاهم را به مهتا دادم. سر تکان دادم تا او هم حرفی نزند کتک نیخوردم بهتر بود تا نگرانی بعدش امامهتا...
با بغضی که در گلو داشت گفت:
- کار اشرف خانومِ... تو کوچه جلو راهشو گرفت... منتظرش بود... جلو چشم همه.... تا جون داشت زندایی رو زد... مامان نبود... مامان جون هم فقط نگاه کرد... انگار دشمنش داره کتک میخوره نه عروسش...
صورت دادیار از خشم رو به سیاهی میرفت. به سرعت به سمت در رفت:
- قلاده که انداختم گردن دختر هرزهاش درست میشه... وقتی همهی محل عکسهایی که برام فرستاده رو دیدن درست میشه.
ترسیده و با تنی دردناک به سمتش دویدم تا نگهش دادم: دادیار... تقصیر خودم....
فریاد زد:
-
پاتو بذار بیرون تا دستمو روی دلم هم بلند کنم الهه!
https://t.me/+XhZzZ15oyUo0ZjNk
https://t.me/+XhZzZ15oyUo0ZjNk
https://t.me/+XhZzZ15oyUo0ZjNk
دادیار ایزدی مردی مرموز و ساکت، تنها کسیه که به بیگناهی الهه ایمان داره. اون تنها کسیه که میدونه چه بلایی سر الهه اومده و چرا!!! عقدش میکنه و برای اثباتش حتی از الهه بچهدار میشه و....
🩷🤍🩷🤍🩷