cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

بئوار

Більше
Рекламні дописи
20 069
Підписники
-6924 години
-4307 днів
-1 88530 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

پارت 50
Показати все...
اگر برای تو خیری داشت می‌ماند اگر دوست‌دارت بود حرف می‌زد و اگر مشتاق دیدنت بود می‌آمد - نزار قبانی
Показати все...
#بئوار #پارت_50 نفرت از زندگی که معلوم نبود اصلا برای خودش است یا نه؟ که آن هم نبود! و این یک حقیقت تلخ بود که هر زمان به آن فکر می کرد دلش می خواست بمیرد! افکار زیادی در پس ذهنش جولان می دادند اما تنها یک سوال از پیرزنی که با نگرانی و افسوس خیره اش بود پرسید: _من چرا هیچی نمی دونم پس؟ کلامش خونسرد بود اما تار های صوتی اش مملو از حب و بغضی غریبانه بود. بغضی سرشار از درماندگی و حس فلاکت... دلش به حال و روز آیه کباب شد. دخترک چه رنجی می کشید از تصمیم های پدرش که اکنون تا جیغ کشیدن و ترکیدن بغضش فاصله ای نمانده بود...!؟ افسوس وار چشم از نگاه دخترک دزدید تا آیه نبیند ترحمی لانه کرده در چشم هایش را... که مبادا دخترک مغرور از او هم دل زده و آزرده خاطر شود... _چی بگم مادر...حتماً بابات صلاح ندونسته بهت بگه منم از هانیه شنیدم... تا اون جایی که فهمیدم همه ی قرار مدار ها رو گذاشتن حتی روز عقد و مهریه رو هم تعیین کردن.. مونده جلسه ی خواستگاری که آخر هفته است... ولی پسرشون یه کاری براش پیش اومد نتونست خودش و برسونه... بی بی می گفت و بیشتر از قبل ، قلب آیه را که کم مانده بود از بی خبری سرش را به دیوار بکوبد آتش می زد. هرچند قلبش خیلی قبل تر ها آتش گرفته بود اما حرف های بی بی باروت شده پیش از پیش آتش خشم و نفرتش را شعله ور کرد. داشت از عادی ترین مسئله ی زندگی آیه حرف می زد. اما برای او عمق فاجعه بود. اصلا کی خواستگار قبول کرده بود که بخواهد جواب مثبت بدهد و روز عقد را هم تعیین کند؟ هه قسمت جالبش آنجاست که مهریه هم تعیین کرده بودند... پوزخندی می زند. آیه نبود اگر تمام آن نقشه ها و پلن های جمشید را نقشه بر آب نمی کرد. دل در دلش نبود تا آخر هفته فرا برسد آن وقت می دانست چه کند. به قدری در فکر بود که بی بی تنها ماندن دخترک را جایز دانسته با ناراحتی و هیچ حرفی اتاق را ترک کرد. #کپی_ممنوع
Показати все...
00:19
Відео недоступне
5.53 KB
#بئوار #پارت_49 _نه خبر نداشتم چنان با غیظ و خشم جمله اش را بیان کرد که بی بی نگفته هم می توانست به بی خبری دخترک پی ببرد. هرچند صدایش که به شکل مزخرفی تحلیل رفته بود هم گویای همه چیز بود. _قرار بود یه ماه پیش بیان.. مثل اینکه پسره خارج بود نتونسته خودش و برسونه... یک ماه پیش؟ هیستریک و ناباور دستان بی بی را پس زده با گیجی و سردرگمی موهایش را چنگ می زند. یک ماه قبل می خواستند بیایند آن هم دقیقا زمانی که او از ترکیه برگشته بود!؟ چه برنامه ریزی درست و به جایی نه؟! عجیب نبود؟ نه چرا که تمام کار های پدرش کاملا برنامه ریزی و حساب شده بود تنها ایرادی که داشت مشغله جناب داماد بود که نتوانسته بود زودتر و در اسرع وقت خودش را به ایران برساند. خنده ای که روی بهت بود روی لبش پدیدار شده بود محو شده دندان هایش از روی حرص و خشم به فشرده شد. در لحظه قلبش پر از تنفر و انزجار شده هالی از اشک فندقی هایش را قاب گرفت. چقدر بدبخت و چقدر فلک زده بود ...! عصیان زده چشم بست. آری متنفر بود او اکنون کل وجودش تنفر داشت. تنفر از پدری که با خیانتش باعث مرگ مادرش شد و خانواده مادری اش آیه را مقصر می پنداشتند. #کپی_ممنوع
Показати все...
_چی شده داداش؟  پریشونی چرا ؟ موهایش را چنگ زده نگاهی پر از حرف به سارا می اندازد _ میخوام برگردم نیویورک سارا بهت زده از حرف سردار روی کاناپه وا می رود: _چی میگی سردار؟ زده به سرت !؟ نفس کلافه ای میکشد. به سرش نزده بود فقط می خواست فرار کند تا بدتر از این به زندگی اش گند نخورد درمانده به خواهرکش زل می زند: _خسته شدم سارا دلم می خواد فرار کنم دیگه نمیکشم سارا نگران دستش را روی شانه ی او می گذارد. _چی شدی قربونت بره سارا؟ این چه حالیه سردار؟ بمیرم تو رو تو این حال نبینم ... خدا نکنه ای زیر لب پچ زده عصبی از جا برخواست. نگاه سارا به دنبال برادرش رفت که همچون مرغ سرکنده شده بود: _ سردار حرف بزن جون به لبم کردی آخه یهویی کجا می خوای برگردی‌؟ اصلا نفس رو می خوای چی ... میان حرف سارا پریده حرصی داد زد: _گور بابای نفس ... میخوام تنها برم برای همیشه دخترک خشک شده حرف در دهانش ماسیده زل زد به برادری که آشفته بود سردار خشمگین ادامه داد: _ ببین سارا خودت هم میدونی من حسی اون بچه نداشتم و ندارم‌‌‌... اصلا من و چه به اون دختر که معلوم نیست ننه باباش کی هستن ؟ یه دفعه به خودم اومدم دیدم عزیز و بابا ایرج اون دختره ی شیرین عقل و بستن به ریش نداشتم سرش پر بود از حرف ..‌اما نگاه خواهرش مانع از ان می شد تا خودش را خالی کند سارا با اینکه از حرف های سردار گیج شده بود اما سریع به خود آمده ناراحت پرسید: _داداش اخه این چه حرف هایی که میزنی ؟ اونم الان که نفس زنت دست سردار مشت شده روی صورت براق شد: _ زنم؟ چه زنی؟ بی آنکه اجازه صحبت به سارا بدهد ضربه ای به میز وسط پذیرایی زده می غرد: _ زن صیغه ای خواهر من اراده کنم باطل از یه طرفم اون بچه رو من انتخابش نکردم خواهرم...بلکه دست گل شما هاست ... تمام تنش از خشم می لرزد. با مشت به شقیقه ی خود می‌کوبد: _ من و ببین یه بار از من پرسیدین که می خوام نفس زنم بشه یا نه؟ بریدین و دوختین تنم کردی اصلا سردار کیلو چند ...؟ صورتش سرخ بود همین سارا را می ترساند _داداش _هیس .‌‌..هیچی نگو سارا که امروز بد زده به سرم سارا ترسیده دست روی شانه سردار گذاشت نالید: _تو رو جون عزیز آروم باش بشین حرف بزنیم ... یهو چی شد که اینجوری شدی آخه ؟ گامی عقب برداشته پوزخند صدا داری زد: _تازه می پرسی چی شده؟ دیگه می خواستی چی بشه ؟ دختره مورد پسند تون که از قضا  زن من  دیروز داشت تو کوچه با یه مرد غریبه لاس می زد اونم جلو چشم خودم ... اونقدر می گفتین مظلوم و سربه زیر دیگه داشت باورم می شد نگو دختره از اون هفت خط هاست ... دِ من اگه زن هرجایی میخواستم که ریخته بود برام ... سارا با اخم های درهم از جا بلند شده همین که خواست حرفی بزند با دیدن نفس و عمویش که کنار در ورودی خشکشان زده بود حرف در دهانش ماسید. سردار بی خبر از حضور دخترک پشت سرش غرید: _با بقیه حرف بزن برای یه بار هم که شده بزرگتری کن برام ‌‌‌‌...تا دیر نشده میخوام برم ...اون صیغه ای هم که بین من و اون دختره است فردا میریم باطلش میکنیم من نه علاقه ای بهش دارم نه میتونم یه ذره هم همچین دختری رو تو زندگیم تحمل کنم ...با عزیز و حاجی حرف میزنم اما تو ام ازم دفاع کن ... نمی خوام فردا پس فردا که دیر شد اسم دختره رفت تو شناسنامه ام اون  دو تا بفهمن چه تِری زدن به زندگی من که هزار تا آرزو دارم واسه خودم بی توجه به سارا به عقب چرخیده با دیدن نفس و همان مردی که دیروز کنار اش بود و اکنون وسط خانه آن ها ایستاده بودند مردمک هایش گشاد شده رگ های شقیقه اش بیرون می زند. لب باز می کند تا فریاد بزند که صدای محکم جاوید مانع می شود: _ چقد برات متاسف آقا سردار که هرچی انگ مال خودت بود به برادر زاده برگ گل من نسبت دادی اگه نمی دونستی بدون حتی اگه نفس و عقد هم کرده بودی مطمئن باش طلاق شو می گرفتم https://t.me/+KmAjI9VmNUE1OTY0 https://t.me/+KmAjI9VmNUE1OTY0
Показати все...
« میرال »

پارت گذاری هر روز به غیر از روز های تعطیل

Фото недоступне
از تبار خروش             و طغیان بود رشته آتشفشان بر موهایش(:
Показати все...
_انقد مثل کنه به من نچسب، بهت گفتم نمیتونم بِبرمت حرف تو گوشت نمیره چرا؟ بغ کرده قدمی عقب رفت: _چرا اخه؟ من که گفتم نه با کسی حرف می زنم نه اصلا از کنارت جم می خورم لب گزیده خجالت زده به سردار خیره شد: _به خدا اصلا با کسی حرفم نمی زنم نفس بلندی کشید از اصرار های دخترک کلافه بود حرصی صدایش را بالا رفت _نمی فهمی نه؟ ترسیده سرش را بلند کرده مظلومانه تیله های قهوه ای رنگش را به چشمان سرد او دوخت: _من فقط دلم گرفته می خوام یکم ب.. _نمیتونم ببرمت نفس ! نمیتونم صدای دادش شانه های دخترک را بالا پرانده مردمک هایش مات صورت مرد شد. سردار بی اهمیت به نگاه دخترک گفت: _ ببین دلت گرفته؟ برو بیرون بگرد حتما باید بیای مهمونی خونه ی عمو عطا؟ دخترک بغضش را پس زده نالید: _ من اصلا تهران و نمیشناسم بعد برم تو این شهر غریب و درندشت بگردم؟ اونم تنهایی؟ اخمالود در کمد را باز کرده خشک گفت: _کی گفت تنها؟ با راننده و بادیگارد میری هر جا بری می برنت برو خرید ،برو استخر، برو کافه ای جایی هرجایی که میخوای فقط خونه عمو عطا رو خط بکش! مرد نگاهش را میان کت ها گرداند ادامه داد: _ مهمونی خانوادگی در جریانی که؟ تو رو ببرم بگم کی رو آوردم؟حتما زنم و ؟  زنم را با تمسخر گفت طوری که دخترک بیشتر از قبل در خود جمع شد: _ نه...! من میدونم کسی نباید از ازدواج مون باخبر بشه...بعدشم من نمیتونم با راننده جایی برم خودت که میدونی‌ من ... عصبی کت خاکستری را برداشت با خشم حرف نفس را قطع کرد: _ بله یادم نبود خانوم زیاد امل و عقب مونده تشریف دارن که از راننده شخصی شوهرش هم می‌ترسه اشک به چشمانش هجوم آورد لال شد با خودش که تعارف نداشت میخواست با بهانه الکی و واقعی همراه سردار شود نمی خواست او به مهمانی برود دلیلش هم معلوم بود برگشت ماهور دختر عموی سردار‌... _‌ ببخشید دستم خودم نیست که جز تو به هیچ مرد دیگه ای اعتماد ندارم ... که بتونم راحت پیشش باشم ... ببخشید که انقدر اصرار میکنم  ولی اگه شیدا نمی رفت شهرستان می موند پیشم من ..من انقد بهت التماس نمی کردم واسه بردنم صدایش مرتعش و غمگین بود آنقدر که سردار را از گفته اش پشیمان کند حرصی کت را تن زد نه می توانست بماند و نه نفس را با خود ببرد مدت ها بود که منتظر آمدن ماهور بود دختری که نافش را به اسم او بریده بودند نفس ملتمس ادامه داد: _بذار منم بیامحداقل به عنوان یه غریبه تو رو خدا سردار ... هم یکم دلم باز میشه هم تا دیر وقت تنها نمیمونم خونه ... من که میدونم تو قراره دیر وقت بیای یا شایدم اصلا نیومدی درست مثل خیلی شب های دیگه زمزمه حرف آخر نفس را نادیده گرفت‌ باید او را از رفتن به مهمانی منصرف کند پوزخند زده تحقیر آمیز به سرتاپای دخترک نگاه کرد: _گیرم که من بردمت قراره چه جوری بیای؟ با همون لباس های کهنه و چروکت؟ میخوای مسخره عام و خاص بشی؟ آداب معاشرت بلدی تو ؟ بِین اون همه آدم پولدار تو یه وصله ی ناجوری پس بمون خونه بیشتر از اینم اعصاب من و بهم نریز که حوصله ی این ادا اطفارا تو ندارم نفس هایش از شدت بغص یک درمیان شده بلاخره صد مقاومت اش شکست اشک های صورت دخترک را که دید غرید: _تا تقی به توقی می خوره اشکت دم مشکت! چی گفتم که آبغوره گرفتی؟ جمع کن خودتو قول می دم شب زود بیام خدافظ به سمت در رفت اما دستش به دست گیره نرسیده میان راه ،صدای بغض آلود دخترک پاهایش را میخکوب زمین کرد _خیلی نامردی سردار خان شنید و چنان آشفته شد که بی هیچ حرف اضافه ای خانه را ترک کرد با رفتن سردار صدای هق هق اش اوج گرفته غمگین تر از همیشه روی زمین آوار شد باید می رفت عمارت عمو عطا باید همه چیز را با چشم خود می دید چند ساعت بعد: _اون طفل معصوم و تو خونه تنها گذاشتی اومدی؟ نیم نگاهی به ایران دخت کرده بی خیال گفت: _بچه که نیست ۲۲ سالشه زن ابرویی بالا انداخت: _به هر حال امانت دست ما دوستش هم که نبود گفتم تنها نباشه عصبی دستی به موهایش کشیده خواست حرفی بزند اما صدای زنگ تلفن مانع شد نگاهی به صفحه گوشی انداخت نگهبان لابی بود _بله؟ مرد به محض شنیدن صدای سردار نالان لب باز کرد: _سلام سردار خان شرمنده مزاحم شدم راستش می خواستم خبر بدم این خانومی که تو واحد شما زندگی میکنه تو آسانسور گیر افتاده چند نفر دارن درش میارن روم سیاه آقا آسانسور خراب بود من صبح گفتم بیان واسه تعمیر ولی این دختره نیم ساعت که اون تو بیهوشِ ذهنش گیر کرده بود نمی دانست کدام جمله مرد را هضم کند تصویر چشمان مظلوم آیه پشت پلک هایش ظاهر شده ماتش برده بود _آقا سردار تو رو جان مادرت خودت و برسون همه ریختن اینجا ... قیامت شده ...من نمی دونم چه خاکی به سرم بکنم https://t.me/+KmAjI9VmNUE1OTY0
Показати все...
▪︎میرال▪︎

پارت گذاری هر روز به غیر از روز های تعطیل

من موژانم دختری که با وجود خانواده سخت گیر و پدری متعصب تمام چارچوب های زندگی را رد کرد.دل دادم به پسری که چند سال ازمن بزرگ تر بود.آزاد بود بی قید و دردانه ی خاندانش... این من بودم که خام چشمان عسلی اش شدم.‌ که با وجود تمام خط قرمز های پدرم خودم را تمام و کمال تقدیمش کردم و او با بی رحمی و روزی که شبش برایم شیرین ترین بود پر از عشق ترکم کرد. من ماندم و بچه ای که از خون نویان بود. اکنون بعد گذشت ۶ سال برگشت اما من دیگر موژان ۱۷ ساله نبودم. https://t.me/khakestare_ddagh https://t.me/khakestare_ddagh #رمان_واقعی #توصیه_ویژه
Показати все...
Repost from بئوار
sticker.webp0.38 KB