24 872
Підписники
-1724 години
-587 днів
-36830 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
Repost from N/a
#پارت_واقعی_رمان
-طلاقت میدم!
من عسلو دوست دارم.
باورم نمیشد گفتنش انقدر برای او راحت باشد!
اشکهای سرازیر شدهام را پاک و ملتسم پرسیدم:
-بخاطر اون زنِ؟؟؟ بخاطر یه زن هرزه میخوای زن خودتو طلاق بدی؟؟
دستش را مشت کرده و محکم روی میز کوبید:
-راجب عسل درست حرف بزن ، اونم زن منه و الانم حاملست!
دیوانه شده بودم... باورم نمیشد شوهره من سرم هوو بیاورد!
و در نهایت بخاطر همان زن تصمیم به طلاق من بگیرد.
تند تند سرم را تکان دادم و گفتم:
-نه نه نمیتونی اینکارو کنی کیان.
نمیزارم بخاطر یه هرزه زندگیمونو خراب کنی.
https://t.me/+ysmZu9fdB9M4ZWU8
یکهو کیان عربده کشید:
-خفشوو. دوسش دارم میفهمی؟
عاشقش شدم! بدون اون نمیتونم.
تو از اولم برام یه هوس بودی.
گمشو برو خونه ننه بابات نبینمت.
میخوام عشق واقعیمو بیارم تو این خونه.
یورش برداشتم سمتش و یقهاش را تو دستم گرفتم .
مشتهای بیجانم را به تخت سینش میکوبیدم و او تنها خنثی فقط نگاه میکرد...:
-نمیرمم. نمیتونی منو بیرون کنی.
زن توو منم میفهمی؟ مـــن؟ اون هرزه هیچیه تو نی....
ناگهان محکم هلم داد کنار سمت میز و عربد میزند:
-به عسل نگو هـــرزه.
بخاطر ضربه ناگهانی کیان ، تیزی میز به شکمم کوبیده میشود و با گره خوردن پاهایم به یکدیگر ، روی زمین میوفتم.
کیانی که تا کنون متوجه این اتفاق نشده بود ، با صدای ناله سوزناکم
سر برگردوند و وقتی خون جاری بین پاهایم را دید ، چشمانش وحشتزده شد:
-ا...این خون برای چ...چیه؟
با لبخند بیجون و شاید آخرین لبخندم گفتم:
-تو بجز کشتن قلب و روحم ، امروز قاتل بچه تو شکمم شدی....
تاریک شدن دیدوانم مصادف صدای بلند کیان شد که گفت:
-ساااحل غلـــط کردم . نـــه.
https://t.me/+ysmZu9fdB9M4ZWU8
https://t.me/+ysmZu9fdB9M4ZWU8
https://t.me/+ysmZu9fdB9M4ZWU8
https://t.me/+ysmZu9fdB9M4ZWU8
https://t.me/+ysmZu9fdB9M4ZWU8
https://t.me/+ysmZu9fdB9M4ZWU8
کیان بعد از خیانت به زنش ، میخواد ساحلو طلاق بده بخاطر حامله بودن زن دومش ، ولی نمیدونه که ساحلم حامله بود و .....😭💔
https://t.me/+ysmZu9fdB9M4ZWU8
https://t.me/+ysmZu9fdB9M4ZWU8
https://t.me/+ysmZu9fdB9M4ZWU8
•تَـــرکِ سـاحــل•
⭕️هرگونه کپی حرام و پیگرد قانونی دارد⭕️ به قلم: ی.جعفری ترک ساحل(آنلاین) نجابتِ گناه(آنلاین) 🔐محافظ: @yaldatag🔐
19300
Repost from N/a
- خانآقا گفتن لباس حریر سفیدتون رو که از مزون آریسا خریدن بپوشید.
با اضطراب به خدمتکار خانه زاد عمارت نگاه کردم.
دوباره چه مصیبتی قرار بود بر سرم نازل شود؟
با صدایی که از بغض گرفته بود، گفتم:
- چه خبره؟ خیر باشه مهین خانم؟ لباس حریر چرا؟
- شریک آقا از عمان اومدن. آقا میخوان شما رو نشونشون بدن.
نفسم را با حسرت بیرون فرستادم.
لباس توصیه کردهی خانآقا را تن زدم.
به محض اینکا وارد سالن شدم، نگاه خان آقا بالا آمد و با تحسین روی بدنم نشست.
با همان لحن سرشار از رضایت بلند گفت:
- برزو خان، این هم دخترم که بهت گفته بودم!
نگاهم به مرد سی ساله ای که برزو خان خطاب شده بود افتاد.
همان شریک از عمان برگشتهی خانآقا!
روی مبلی نشسته بود و هیکل و تتو های پیچ در پیچش باعث میشد خیرهاش بمانی...
برزوخان با اندکی تعجب در چشمانش، در همان حال که با پرستیژ مخصوص خودش روی مبل نشسته بود، با نگاهی سرتا پای مرا براندازد کرد و به خانآقا گفت:
-خان! نمیدونستم دختر این سنی دارید...
بدنم از نفرت جمع شد
نفرت و انزجار!
من در این عمارت لعنت شده هر چیز که بودم، دختر این مرد نبودم....
خانآقا با خونسردی و بلخند ترسناکی جواب داد:
- دخترم نیست... دختر اتابکه! یک ساله مهمون عمارت منه!
چشم برزو با شنیدن نام پدرم گشاد شد.
چه کسی بود که از دشمنی خانآقا با اتابک بی خبر باشد؟
چشمانم به اشک نشست و برزو گیج به من نگاه کرد:
- متوجه نمیشم... دختر اتابک برای چی باید مهمون شما باشه؟
خان با نیشخندی نگاهم کرد:
- نظرت چیه خودت تعریف کنی دردونهی اتابک؟
در طول این یک سال مرا از دردانه بودن، از دختر بودن و از اتابکی که پدرم بود متنفر کرده بود!
دردانهی اتابک خطاب شدن برایم حکم شکنجه داشت...
هیچ وقت نمیتوانستم روی حرف خان حرفی بزنم
اولین باری که در این عمارت سر کشی کردم و مهرهداغ شدم هنوز در خاطرم بود.
تشر زد:
- بگو!
میدانستم چارهای ندارم و باید مطابق میل خان رفتارم کنم.
بی حس، طوطی وار شروع به حرف زدن کردم:
-من گلروام، دختر اتابک. سال گذشته خان کل خانوادمو کشت اما لطف کرد منو زنده نگه داشت.
الان من به عنوان دختر خان یک ساله اینجام.
سر پایین انداختم و نمیدانستم چرا من را به این مرد معرفی میکند تا این که گفت:
-دیگه هجده سالش شده برزوخان! وقتشه آزادش کنم تا برگرده پیش خانواده ی پدریش
با این حرف سر بالا آوردم
خانواده پدریم فکر میکردن من مردم!
برزو با مکث گفت:
-خب چرا منو صدا زدید؟
لبخندی روی لب خانآقا نقش بست که فقط من میدانستم تا چه حد شرور و شیطانی است.
-دختره اتابکه ها... حتی اگه اتابک مرده باشا به نظرت تو مرام خان اینه که دختر اتابک رو دست خالی از خونهش بیرون کنه؟
با مکث و با لحن کریهی اضافه کرد:
- یا با شکم خالی؟
تنم از فکر به معنی پشت حرفش یخ بست.
برزو با هوشی که داشت و شناختش از خان، شوکه ابروهایش بالا پرید.
- میخواید بکارتشو بگیرید؟ من نمیفهمم دخل من به این ماجرا چیه؟
خان به من اشاره کرد:
- دخل این دختر باکرهی آفتاب مهتاب ندیدهی من با تو چی میتونه باشه برزو؟
تنم لرز گرفت.
برزو خیره نگاهم کرد و خان ادامه داد:
-میخوام وقتی برمیگرده پیش اون پدر بزرگ حرومزادهش شکمش اومده باشه بالا... میخوام فکر کنن بچهی من تو شکمشه! بچهی خان!
وحشت زده از جا پریدم.
-نه نه... تو رو خدا... نه... خواهش میکنم!
صدای من بود که تو سالن پیچید و خان داد زد: -ساکت!
هق هقم شکست و خان ادامه داد:
- تو هنوز یه دینی به من داری برزو! باید حرفمو گوش کنی. یا همین امشب، تو یکی از اتاق های این عمارت، این دختر رو حامله میکنی، یا خودت... تاکید میکنم برزو... فقط خودت یه گلوله تو مخش شلیک میکنی و جنازهش رو میفرستی واسه خانوادهش!
برزو با ترحم نگاهم کرد.
خان تاکید کرد:
- توبه من مدیونی برزو! و تنها راه ادای دینت به من، یکی از این دو راهه!
با التماس به چشم پر جذبهی برزو خیره شدم.
در حالی که اشک صورتم را خیس کرده بود، ملتمس لب زدم:
- فقط یه گلوله تو سرم خالی کن!
اخمهای برزو در هم رفت و با تردید از جا بلند شد.
مچ دستم را گرفت و در حالی که سمت یکی از اتاق ها میبرد با صدای بلندی به خان گفت:
- من حاملهش میکنم خان... ولی یادت باشه، کسی به زنی که وارث برزو جهانگیری رو حاملهس حق نداره حتی دست بزنه!
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
49110
Repost from N/a
نوک سینه ی دخترک رو در دهانش گرفته بود...
و تند تند با فک کوچکش با چشم های بسته ای مک میزد طوری که سوین حس میکرد سینه اش دیگر زخم شده و میسوز!
با صورتی درهم از درد سینه اش را از دهان نوزاد بیرون کشید خواست بلند شود اما صدای گریه نوزاد دوباره تو اتاق پیچید و ناچار دوباره به حالت قبل برگشت و از فرط خستگی نالید:
- ترو خدا بخواب آخه منم که شیری ندارم که تو بخوری داره آتیش میگیره سینم
بغضش گرفته بود دیگر و به یک باره صدای مردونه ی پسر عمویش اون رو از جا پروند:
- تو اصلا مگه زن شدی که حالا مامان بشی شیر داشته باشی بدی این بچه؟چیکار میکنی؟
نگاهش به امیرحسام که در درگاه در ایستاده بود کشیده شد و برای یک لحظه به قدری از وجودش خوشحال شد که یادش رفت با چه وضعیتی جلوی یک مرد جوون روی تخت دراز کشیده و گفت:
- وای امیر اومدی! کجا بودی پسر داداشت منو کشت... هر کار میکنم آروم نمیشه
نیم نگاهی به نوزاد کرد: - ولی الان آرومه خیلیم انگار از وضعیتش راضی
سوین تازه یاد حالتش افتاد هینی کشید و ملافه ای روی بالا تنه و نوزاد کشید که امیر نیشخند صدا داری زد و سمت تخت رفت.
روی تخت نشست و سومین با صورتی سرخ شده نگاه گرفت ازش و امیر خسته روی تخت دراز کشید و گفت:
- آقا جون حالش بد شده باز بردیمش بیمارستان دارم میمیرم از خستگی
سوین کمی فاصله گرفت و گفت:
- همه چی ریخته سرت، یهو داداشت مرد این بچه افتاد وسط زندگیت یهو آقا جون حالش بد من شدم سرباز زندگیت
نمدونم آقا جون اگه چیزیش بشه خدایی نکرده من چیکار کنم کجا برم
قطره اشکی روی صورتش افتاد و امیر نگاهش را به سوین بیست ساله ای داد که پدر بزرگش او را بزرگ کرده بود و حالا کسی را نداشت.
دستش را روی صورتش کلافه گذاشت:
-من خیلی فکر کردم سوین! تو یه دختری من یه مرد جوون و این جوجم که نوزاد بهتر...
مکثی کرد و ملافرو کنار زد که سوین در خودش جمع شد و گفت: - چیکار میکنی من... من... من لختم
امیر نگاهش را به چشم های سوین داد:
- بچه خفه میشه زیر ملافه! بعدشم محروممی صیغمی
به قدری جدی حرف میزد که سوین سکوت کرد و امیر ادامه داد:
- میگفتم، تو دختری من مردم این بچست ما همین الانشم یه خانواده ی کاملیم!
تو به من نیاز داری برای زندگیت من به تو نیاز دارم برای بزرگ کردن بچه ی برادر مردم چون به کسی نمتونم اعتماد کنم... آقا جونم این جوری دم آخری خیالش راحت میشه
سوین دهنش باز مانده بود و نمیدانست چه بگوید که امیر از روی تخت بلند شد و خیره به بچه ی برادرش که سینه ی سوین در دهانش بود شد و سوین لب زد: - خجالت میکشم نگاه نکن اون طوری
امیر لبخند کمرنگی زد و سوین ادامه داد:
- یعنی یعنی چی ما همین الانم خب باهم داریم زندگی میکنیم دیگه
امیر این بار بی رو در وایسی حرفش رو زد:
- آقا جون عمرش دیگه زیاد کفاف نمیده تو تا آخر رو دوش منی پیش من زندگی میکنی پس بهتر عقدم شی برای من زنونگی کنی برای این بچه مادری
سوین مات ماند، کلمه ی زنانگی در سرش دوره شد و منظور امیر واضح بود...
اما پس دوست داشتن و عشق در قصه ها و رمان ها چی میشد؟!
مگر قرار نبود عاشق شود و بعد ازدواج کند؟
با این حال جرعت مخالفت نداشت انکار چاره نداشت و امیر این بار خیره شده به نوزاد برادرش و زمزمه کرد:
- چقدر سفیدی شیر برنج...
https://t.me/+jTWS2FYB0KoyMTE8
https://t.me/+jTWS2FYB0KoyMTE8
https://t.me/+jTWS2FYB0KoyMTE8
داستان درمورد آدمای کوچیک و بزرگیه که زندگی محبورشون میکنه یک خانواده بشن
یک خانواده...!
22000
Repost from N/a
_ کی میخوای به آرمین بگی بابای این بچه خودشه؟
با شنیدن صدای داداشم مهیار شوکه سر بلند کردم
با اخم ادامه داد
_ اون حق داره بدونه مهام پسر خودشه نه من! تا کی میخوای وانمود کنی عمه ی مهامی؟ تو مادرشی و آرمین پدرش!
بغض کرده نالیدم
_ آرمین بچمو ازم میگیره داداش.. اگه بفهمه بچمون نمرده و مهام پسر خودشه قیامت میکنه
همون لحظه سر و صدایی از توی حیاط بلند شد
مهام که توی بغلم به خواب رفته بود رو توی رخت خوابش گذاشتم و وحشت زده همراه با مهیار از خونه بیرون زدیم
با دیدن قامت آرمین توی حیاط پاهام سست شد
هنوز با دیدنش دلم میلرزید
توی این دوسال اونقدر قیافه ش جا افتاده و مردونه تر شده بود که درست مثل نوجوونی هام محو دیدنش میشدم!
مهام هم کاملا شبیه خودش بود، عجیب بود تا الآن نفهمیده بود که اون پسر خودشه
کام عمیقی از سیگارش گرفت و با نیشخند گفت
_ زودتر وسایلتون رو جمع کنید پاشید از تو خونه ی من
این خونه رو قبلا آرمین به من هدیه داده بود
حالا میخواست بیرونمون کنه
مهیار جلو رفت
_ چی میگی آرمین؟ تو این زمستون آواره بشیم؟
سیگارش رو گوشه ای انداخت و بدون جواب به مهیار اشاره به آدم هاش کرد تا داخل خونه بشن و وسایل رو بیرون بریزن
مهیار درمونده به طرف من چرخید
صدای گریه ی مهام که با سر و صداها از خواب پریده بود از توی خونه میاومد
آب دهنم رو فرو دادم و با قدم های لرزون جلو رفتم
آرمین با دیدنم ابرویی بالا انداخت
_ بچه داداشت و تر و خشک کردی؟
فکر میکرد مهام پسر مهیاره و چون من دائم مراقبش بودم هربار یه جوری بهم طعنه میزد که بچه ی خودمون رو کشتم و حالا پرستاری بچه مهیار رو میکنم
لبم رو با زبونم خیس کردم و به سختی نالیدم
_ آدمات رو بفرست برن
با تک خنده ای مردونه قدمی جلو اومد
_ اون داداش الدنگت خوب نقطه ضعف من و فهمیده که تو رو فرستاد جلو!
اما کور خونده، تو همون دوسال پیش که بچمون رو کشتی و غیابی طلاق گرفتی برای من مُردی مدیا
با این حرفش اشک از چشمام جاری شد و آرمین با فکی منقبض شده ادامه داد
_ میدونستی چقدر حسرت بابا شدن رو داشتم و بچمو کشتی
اشک با شدت بیشتری از چشمام جاری شد
اگه میفهمید بچه ای که در حسرتشه زنده ست .....
همون لحظه مهام که از حضور آدم های غریبه توی خونه ترسیده بود با چشمای گریون به طرفم دوید
مهیار که سعی داشت بغلش کنه رو کنار زد و به سرعت خودش رو به من رسوند
آرمین با دیدنش اخم در هم کشید و غرید
_ توله سگ انگار خودش مامان نداره که بیست و چهاری آويزون توئه
باورم نمیشد، آرمین اصلا عوض نشده بود و هنوز نسبت به من همونقدر حسود و حساس بود!
مهیار جلو اومد و همین که دهان باز کرد دنیا روی سرم آوار شد
_ این توله سگ که به قول خودت دائم آويزون مدیاست بچه من نیست! بچه ی خودته!
نیشخندی زد و بدون اینکه منی که از ترس و وحشت رو به سکته بودم رو ببینه ادامه داد
_ مهام پسر توئه!
نگاه ناباور و به خون نشسته ی آرمین به طرف من کشیده شد و مهام بود که مهر تأییدی به حرفای مهیار زد و با بی قراری یقه لباسم رو کشید ، سرش رو به سینه م چسبوند و جیغ زد
_ مامان می می ...
https://t.me/+QRDhRlK9uiFkNzJk
https://t.me/+QRDhRlK9uiFkNzJk
https://t.me/+QRDhRlK9uiFkNzJk
پارت بعدیش تو کانال آپ شد🥲👆🏻💔
49000