cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

هـتل‌شـیـراز

Більше
Рекламні дописи
24 903
Підписники
-324 години
-757 днів
-37930 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

پارت جدید❤️👆🏻 فایل کامل و اصلی و بدون سانسور هتل‌شیراز👆🏻‌‌
Показати все...
🥺
Показати все...
Repost from N/a
- توی خواب شلوارمو خیس کردم وای. دستمو توی شورتم چرخوندم و با حس خیسی صورتم جمع شد. من که توی خواب ادرار نمیکردم‌. روی تخت نشستم و چراغ کنار میزمو روشن کردم دستمو دراوردم از شلوارم که با دیدن چیز سفیدی چشمام درشت شد. این چی بود - ازم چیز سفید دراومده؟ نکنه پریود شدم جای خون این اومده؟ چقدر هم داغه دستمال لای پام کشیدم که با حس نفس داغی روی گردنم از جا پریدم - این آب منی منه کوچولو. با ترس برگشتم که با دیدن مرد خیلی گنده و سبزه ای جا خوردم‌. این کجا بود چرا بودنش رو احساس نگرده بودم. - اقا شما کی هستی... دزدی؟ جیغ میزنم همسایه بیاد.. سریع دستشو روی دهنم گذاشت و روی تخت خوابوندم. هیکلش رو روم انداخت و کنار گوشم نفس تندی کشید - همسایه بیاد ببینه زیر من جر خوردی کمکت نمیکنه. - من زیر شما جرنخوردم. - جدی؟ پس از چی خیس شدی؟ دستشو به زور رسوند لای پام که ماتم برد. این همون مردی بود توی خوابم بهم تجاوز میکرد هرشب میومد و رابطه ی خشنی باهام داشت. -تو...تو همونی که توی خوابم میای. نوک‌بینیم رو بوسید و شلوارمو کشید پایین. دستی به کشاله ی رونم زد. - اره ولی حالا میخوام وقتی بیداری تن کوچولوتو فتح کنم. خودشو بهم فشار داد که... https://t.me/joinchat/OYeab1BcivgxODA0 https://t.me/joinchat/OYeab1BcivgxODA0 https://t.me/joinchat/OYeab1BcivgxODA0 https://t.me/joinchat/OYeab1BcivgxODA0 ❌دختری که توی خرابه زندگی میکنه و هرشب خواب اینو میبینه که یکی بهش تعرض کرده و...
Показати все...
Repost from N/a
_ دستشویی رو تمیز بشور تا مثل دفعه ی قبل مجبورت نکردم لیسش بزنی! دخترک لرزان بازویش را چنگ زده و با چهره ای گرفته از درد آرام نالید: _ عا... مر... دستم خیلی درد میکنه... میشه ببریم دکتر؟ مرد پوزخندی زده و به آرامی سمتش میرود. هر وقت اینطور آرام بود بیشتر از او میترسید. _ چه زری زدی؟! از ترس به سکسکه افتاد و عقب عقب رفت. _ هی... هیچی... غلط کردم... محکم تخت سینه اش کوبید و با غیظ توی صورتش غرید: _ باز یادت رفت تو آدم نیستی؟! باید بهت یادآوری کنم هرزه؟! دستش را پیش برد تا مچ دست دخترک را چنگ بزند که بیچاره وار به گریه افتاد. _ توروخدا نکن... غلط کردم... از دیروز که دستمو پیچوندی مچ دستم درد میکنه، توروخدا دیگه نکن... دسشویی رو میشورم، غلط کردم... هق هق هایش هم دل سنگ مرد را نرم نکرد. از او متنفر شده بود... بی توجه به ناله و زاری دخترک مچ دستش را چسبید و نگاهی به آن انداخت. متورم و کبود شده بود، حتما شکسته بود. _ یادته دیروز چه گوهی خوردی که دستت شکست؟! باوان سر پایین انداخت و هنوز هم عاشق این مرد بود. با تمام بدی هایش... میدانست اگر جواب عامر را ندهد عصبی اش میکند که سکسکه کنان گفت: _ لباستو... بغل... کرده... بودم... _ گوه زیادی خوردی که به وسایل من دست زدی هرزه کوچولو! الانم داری گوه زیادی میخوری که دکتر میخوای... بلافاصله مچ آسیب دیده ی دستش را پیچاند و درد تا مغز استخوان دخترک رفت‌... _ تو همیشه باید درد بکشی تا یادت نره تو این خونه گوه خوردن برات ممنوعه. یادت نره از اون سگی که تو حیاط بستم کمتری، فقط خفه میشی و هر کاری بهت میگم رو انجام میدی! دخترک از شدت درد جیغ بنفشی کشید و فریادش ستون های خانه را لرزاند. _ دستم... دستم... وای... دستم شکست... وای دارم میمیرم... دستم... وحشت زده به دستش نگاهی انداخت و وقتی دستش را آویزان و بی وزن دید، عقی زد. پشت سر هم جیغ میکشید و اشک میریخت که عامر با پشت دست محکم روی دهانش کوبید. _ خفه شو پتیاره، ببر صداتو حرومی! تو خونه ی من صداتو بالا میبری؟ زبونتو از حلقومت بکشم بیرون؟ آررررره؟! چند بار دیگر محکم روی دهانش کوبید و وقتی تمام دهان دخترک پر از خون شد، نفس زنان کنار کشید. نگاهی به خون روی بند انگشتانش انداخت و صورتش از نفرت جمع شد. _ دستمو به گند کشیدی، بیشرف... پاشو جمع کن خودتو تا همینجا زنده زنده چالت نکردم... گمشو... از گردن اویی که از حال رفته بود چسبید و او را کشان کشان سمت سرویس بهداشتی برد. داخل دستشویی پرتش کرد و نفهمید سر باوان محکم به کاشی ها برخورد کرد. _ تا یه ساعت دیگه که برگشتم همه جا تمیز شده باشه، با اون خون نجست خونمو به گوه کشیدی کثافت! داشت زیر لب چیزی میگفت و انگار نفس های آخرش را میکشید. بالای سرش ایستاده بود و با نفرت جان دادنش را تماشا میکرد. زیر سرش که پر از خون شد، نگاه عامر رنگ تعجب گرفت و دستانش مشت شد. لگد آرامی به پای دخترک کوبید و صدایش نگران شد. _ خودتو زدی به موش مردگی که ولت کنم؟! پاشو ببینم... با توام... هوی... تکانی که نخورد، نگران خم شد و کنارش زانو زد. میگفت از او متنفر است و آزارش میداد اما فقط خودش میدانست چقدر عاشقش است... از زمانی که فیلم رابطه ی همسرش را با مردی غریبه دید، از این رو به آن رو شد... ضربه ای به صورتش کوبید تا هوشیارش کند. _ باوان... باوان... پاشو ببینم... چه مرگته؟ پاشو میگم، تموم کن این مسخره بازی رو... بــــاوان... یک لحظه چشمانش را نیمه باز کرد و بی نفس لبهایش را تکان داد. _ چی میگی؟ نمیشنوم... روی صورتش خم شد و گوشش را به لبهای لرزان او چسباند. _ ویار... بوی... تنتو... داشتم... که... لباساتو... بغل... میکردم... خودتو... ازم... گرفته... بودی... مجبور... بودم... یکه خورده تکانی خورد و بلند زیر خنده زد. _ ویار؟ یعنی... حامله ای؟ غلط کردی پدرسگ... من عقم میگرفت نگات کنم کی حاملت کردم؟! ناگهان با یادآوری شبی که مست بود و به تن دخترک تاخته بود فریادی زد. دست زیر تن سبکش انداخت و سمت بیرون دوید. _ یا خدا... تو حامله ای... دووم بیار زندگیم... غلط کردم... غلط کردم... باوان زنده بمون... توروخدا زنده بمون‌... https://t.me/+RQsc5YM4u3oyZWFk https://t.me/+RQsc5YM4u3oyZWFk https://t.me/+RQsc5YM4u3oyZWFk https://t.me/+RQsc5YM4u3oyZWFk https://t.me/+RQsc5YM4u3oyZWFk https://t.me/+RQsc5YM4u3oyZWFk https://t.me/+RQsc5YM4u3oyZWFk https://t.me/+RQsc5YM4u3oyZWFk زن حاملشو مجبور میکنه دستشویی رو بشوره ولی بعدش...😭💔 دختره تو دستاش جون میده...
Показати все...
Repost from N/a
_ شل بگیری و نفس عمیق بکشی ... اونقدرام سخت نیست! صدای گریه‌های مظلومانه‌ی دخترک فضا را پر کرد طوفان نفس‌زنان غرید _ هیش آروم ، سه روزه خونریزی داری انقدر وول نخور تا نمردی ماهی که مثل سه روز گذشته زیر دستش بی حال شد بالاخره رهایش کرد درِ کلبه به صدا در آمد طوفان با خونسردی لباس‌زیر مردانه‌اش را برداشت اما با دیدن لکه خون پوف کشید _ همه‌جارو به گند کشیدی ته‌تغاری اصلان خان! ناچار همان شورت را پوشید و در اتاق را بست جاوید آمده بود خریدهارا روی اپن گذاشت و به اتاق اشاره زد _ بهش آب دادی؟ طوفان پوزخند زد _ تا منظورت کدوم آب باشه! جاوید چشم غره ای رفت و بطری آب معدنی را برداشت طوفان غرید _ کجا؟ _ میکشیش طوفان ، سه روزه دزدیدیش یه قورت آب نخورده _ هنوز جون داری نترس ... خسروشاهیا تو این سالایی که مارو عذاب میدادن دخترِ خودشونو خوب تقویت کردن _ همش شونزده سالشه ، میمیره جنازش میمونه رو دستت طوفان بطری آب را از دستش گرفت و سر کشید _ هیچ مرگش نمی‌شه _ اصلان دنبالِ نوه‌اشه ، دیر یا زود بو می‌بره کار تو بوده طوفان بی حوصله سر تکان داد جاوید صدایش را بالا برد _ میفهمی چی میگم؟ نوه‌اشو روز عروسیش با لباس عروس دزدیدی و پرده‌اشو زدی دیگه باکره نیست... میفهمی این چه آبروریزی بزرگی برای اون خاندانه؟ _ خریدتو کردی؟ هری جاوید با تاسف پوف کشید _ یه تیکه نون بهش بده ، گناه داره _ دلت واسه توله‌ی اون حرومی سوخت؟ جاوید سکوت کرد هرکس اصلِ داستان را می‌دانست به طوفان حقِ انتقام می‌داد سمت در را افتاد _ من دلم نمیاد ببینمش ، میره تهران _ خوبه... _ کی بهشون خبر میدی؟ _ قراره یک ساعت دیگه فیلم به دستشون برسه _ چه فیلمی؟ طوفان پوزخند زد _ فیلم کاری که با مادرم کردن و حالا سر دخترشون میاد جاوید بهت زده آه کشید و طوفان ادامه داد _ ببینم فیلمِ لخت دخترشون وقتی زیرم التماس میکنه آروم تر بُکنم چطور از هم میپاشونشون! جاوید آب دهنش را قورت داد وجدانش درد میکرد! سمت در راه افتاد و زمزمه کرد _ امیدوارم هیچ وقت پشیمون نشی... طوفان با خیال راحت سر بالا انداخت و با لحنی لاتی گفت _ خدافظی! در که بسته شد سمت خرید ها رفت دوربین را از کارتون بیرون کشید و وارد اتاق شد بوی خون در دماغش زد دوربین را روی پایه گذاشت و دکمه‌ی ضبط را زد سمت دخترک برگشت به شکم روی زمین نیمه بیهوش افتاده بود _ نخواب پرنسس! یه دور دیگه سرویس بده بعد تایم استراحت داری ماهی ترسیده هق زد لباس عروس نصفه نیمه به تن داشت! لباس عروسِ خونی طوفان در دوربین خندید _ می‌بینی اصلان خانِ بزرگ؟! لباس عروس نوه‌اتو از تنش در نیاوردم روی بدن دخترک خم شد _ فقط دامنو دادم بالا و کارمو کردم! دامن را کنار زد و ماهی وحشت زده جیغ کشید _ توروخدا... طوفان لباس زیرش را درآورد دخترک بی جان هق زد _ من ‌... منو میکشن طوفان ثانیه ای مکث کرد انتظار داشت دخترک برای برگشت پیشِ خانواده اش له له بزند! ماهی بی حال پچ زد _ سر ... سرمو میبُرن ... لطفا ... فیلم نگیر طوفان پوزخند زد مزخرف می‌گفت خواست سمتش خم شود که ماهی با غم خندید _ فکر ... فکر کردی من ... عزیزدردونشونم؟ طوفان چانه اش را چنگ زد _ گوه نخور فاحشه کوچولوی خیروشاهیا تو نورچشمی اون عمارتی دهنتو ببند با این زرای مفت نمیتونی خودتو نجات بدی دامن را کنار زد و به ران های خونی دخترک خیره شد _ فقط انرژیتو تحلیل می‌بری تا وسط سکس بیهوش شی! بالشتی برداشت زیر کمر دخترک گذاشت و پچ زد _ جوری به خونریزی افتادی که تشخیصت نمیدم ماهیِ خسروشاهیا! خواست شروع کند که ماهی ناله کرد _ میدونی ... چرا قبول کردم ... تو این سن ازدواج کنم؟ چون ... چون پدربزرگم بهم چشم داشت! همون ... همون که میخوای ازش انتقام بگیری طوفان مات سر بالا آورد وارفته و بهت زده انگار کسی برق به تنش وصل کرده است! پلک های ماهی نیمه باز بود _ میخواست ... میخواست همون بلایی رو سرم بیاره که سر مادرت آورد منم یک قربانی بودم براش مثل مادرت ولی ... ولی برعکسِ مادرِ تو کسی رو نداشتم تا انتقاممو بگیره https://t.me/+1Qhl0N7Ov101NzQ8 https://t.me/+1Qhl0N7Ov101NzQ8 https://t.me/+1Qhl0N7Ov101NzQ8 طوفان خسروشاهی بعد از ۲۰ سال برگشته اما نه به عنوان اون پسربچه‌ای که همه عذابش دادن! بلکه به عنوان یکی از بانفوذ ترین اعضای مافیای اسلحه و موادمخدر برگشته تا انتقام بگیره و در این بین قربانیش زیادی بی گناه و بیچاره‌ست! ماهیِ شانزده ساله هدف درست نیست اما طوفان با بی رحمی براش تداعی کننده‌ی جهنم می‌شه...
Показати все...
مرگ ماهی

حنانه فیضی نویسنده رمان های دلارای ، ماتیک ، مرگ ماهی کپی حرام است نویسنده کوچک ترین رضایتی در پخش این رمان ندارد و هرگونه کپی برداری توسط انتشارات پیگیری خواهد شد

Repost from N/a
این چمدون واسه سفر دونفره کوچیک نیست نامدار؟ صدای یاس پر شور بود. با عجله کشوها را باز می کرد و لباس هایش را بیرون می کشید که نامدار سر از گوشی بلند کرد. - چه سفری؟ یاس با برداشتن لباس زیر هایش مقابل مرد اخمویش ایستاد - سفر عید دیگه... زودتر بهم نگفتی لباس جمع کنم این چمدونم که کوچیک... حرفش تکمیل نشده نامدار گوشی را روی تخت انداخته از کنارش گذشت - داریم میریم مسافرت خارجی... روستا نمی ریم که توام بیای! فکر می کرد نامدار شوخی می کند... با آن که مرد اخمویش هیچگاه اهل شوخی نبود اما خندید - خب... خب مگه چیه؟ منم‌... نامدار عصبی دو تکه لباس گل گلی یاس را از چمدان برداشته و با انداختنش روی زمین غرید: - کجا بیای با این سر و وضع! همکارامم هستن... جمع کن این آشغالا رو... خشک شدن لبخند روی لب های یاس پر درد بود. او که چیزی اش نبود... فقط بچه ی روستا بود... اصلا همان همکارهایش هم مشکلی با یاس نداشتند. نیلو همسر دوست نامدار خودش به یاس گفته بود بلیط ها حاضر است... حتی بلیط او و نامدار مگر آن که... - نیلو بهم گفت تو خواستی دو تا بلیط بگیرن برات من فکر کردم منم... پس اون... سکوت کرد. روزها بود که فهمیده بود یک زن دیگر در زندگی شوهرش بود اما... - جمع کن برو خونه بابات برگشتم میام دنبالت. نامدار بعد از مکث طولانی این را گفته بود چون دیده بود غلتیدن اشک از چشم یاس را.. - ن...نه اونام رفتن مشهد... م...من خونه می مونم. لب های لرزانش می خندید اما نمی خواست برای آخرین بار هم باز دعوا کنند. با چشمان پر شده و بغضش لباس هایش را در کمد بازگردانده و کنار کشو نشست برای نامدار لباس جمع می کرد. حق داشت او را نبرد... او با آن سر و وضعش کجا و دوستان نامدار کجا؟ آن ها همه زبان خارجی بلد بودند... غذاهای باکلاس...لباس های باکلاس... نامدار حق داشت آن دختر را با خودش ببرد نه یاس را با موهای بافته و پاچین های گل گلی بلند... او بلد نبود باکلاس باشد اما نامدار را دوست داشت... با تمام نابلدی هایش... با گرفتن دم عمیق بی توجه به درد سرش... چمدان را تا نزدیکی در برد. نامدار ادکلن زده از اتاق بیرون آمد. با لبخند کجی خیره به گوشی بود. حتما برای آن دختر می خندید... دیده بود عکسش را خوشگل بود دختر... خیلی خوشگل تر از یاس... - دلم برات تنگ میشه... خیلی... هرچه کرد نتوانست بغضش را نگه دارد که دستانش دور گردن نامدار حلقه شد اما آنی عقب کشید. - ببخشید... ببخشید... لباست کثیف نشد‌ که؟ برو به سلامت... انتظار داشت نامدار نرود... بعد از سه سال زندگی انتظار داشت این مرد یک بار حال بدش را ببیند اما ندید و مطمئن بود دیگر هم نمی بیند.. .... ده روز بعد... - سلام آقای جهانشاهی؟ خوبی؟ حال خانومتون خوب شد؟ والا با اون حال که بردن شا دلم مونده پیشش... نامدار خسته چمدان به دست به همسایه نگاه می کرد. با او بود! مگر یاس چیزی اش شده بود؟ او که بار آخر خوب بود... ده روز پیش که می رفت دیده بودش دیگر میان خوشگذرانی هایش حتی یاد یاس هم نیفتاده بود و حالا... زن همسایه فهمید بی خبر است - ای وای نمی دونستید! دیروزی مادرش بود فکر کنم اومدن در زدن داد بی داد کردن از آخرم در و شکستن... انگار چند روز بوده حالش بد شده افتاده بردنش همین بیمارستان... دیگر باقی حرف های زن همسایه را نمی شنید. تا برسد بیمارستان تنها دیدن دخترک را می خواست با همان لبخند روی لبش و لباس های گل گلی اش اما... - اومدی مادر؟ بیا که خاک بر سر شدم... بی بی یاس بود. - یاس کجاست؟ بی بی دوباره گریان جواب داد. - تو اتاق... بچم چشماشو باز نمیکنه... دکترش می گه دیر آوردید... هی گفتم نکن دختر... به شوهرت بگو بذار ببرتت دکتر... میگفت نامدار تازه کارش گرفته نمی خوام بیفته به دوا دکتر من... بی بی حرف می زد و قلب نامدار گویا از کوبیدن ایستاده بود. یاس مریض بود؟ زنش مریض بود و بخاطر او حرف نزده بود؟ دکتر از اتاق بیرون آمده و چیزی به بی بی گفته بود که جیغ زن تماس بیمارستان را برداشت... https://t.me/+u86ABO-cbK5hM2Vk https://t.me/+u86ABO-cbK5hM2Vk https://t.me/+u86ABO-cbK5hM2Vk
Показати все...
پارت امشب☝️ فایل کامل و اصلی و بدون سانسور هتل‌شیراز❤️👆🏻
Показати все...
پارت امشب☝️ فایل کامل و اصلی و بدون سانسور هتل‌شیراز❤️👆🏻
Показати все...
پارت امشب☝️ فایل کامل و اصلی و بدون سانسور هتل‌شیراز❤️👆🏻
Показати все...
پارت امشب☝️ فایل کامل و اصلی و بدون سانسور هتل‌شیراز❤️👆🏻
Показати все...