cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

دریــای ممنوعـ🚫ـه 🌊

کانال📚دریای رمان ممنوعه🚫🌊 @ma_mm_no⭐ کامل ترین منبع فایل رمان های جدید و قدیمی در ژانرهای مختلف 👑 رمان آنلاین🔥 #در_آتش_آغوش_تو کامنت و گفتگو 📬 @ma_mm_no_comment تبلیغات 💸 @mammno_tab ادمین🦋 @leila_m_7

Більше
Рекламні дописи
10 670
Підписники
-1524 години
-547 днів
-23630 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

بوی قرمه سبزی عمارت رو برداشته بود و طفلم برای یه قاشق از اون خورشت جا افتاده به شکمم لگد میکوبید. در قابلمه رو برداشتم و یه تیکه گوشت و داغ قورت دادم.قاشق خورشت و هنوز نخورده بودم: -داداش....مامان...بیاید دزد گرفتم داداشم میدونه با جنده ها چکار کنه دلم پیش اون قاشق قرمه سبزی بود و طفلم لگد میکوبید.بچم گشنه ش بود.هیبت مردونه هرمز خان رو که بالای سرم دیدم بغضم مظلومانه ترکید: -ببخشید...غلط کردم لگدی زیر شکمم کوبید و غرید: -کارت به جایی رسیده که دزدی میکنی؟ لگد دوم روکه کوبید طفلم دیگه دست وپا نمیزد. گرمی خون رو که حس کردم چشمام سیاهی رفت: -ب.بچم.دلش.قرمه‌سبزی می‌خواست آخه! https://t.me/+zdIdC4xtxzk3Zjlk
Показати все...
Repost from N/a
-باز این دختره‌ی چشم سفید بی‌دین رو آوردی تو خونه‌ای که ما توش نماز می‌خونیم؟! مرد با حرص فک روی هم سایید. -آروم‌تر مادر من... می‌خوای دختره بشنوه؟! ناسلامتی همخون خودته... زرین‌بانو عصبی‌تر از قبل صداش‌و بالا بزد. -دختر سپیده‌ی دریده، نمی‌تونه نسبتی با ما داشته باشه. یه عمر دست رو سر این دختره گرفتی تهشم هار شد پاچه‌ت رو گرفت. فک مرد منقبض شد و زرین‌بانو از بازوی شیرمردش آویزان شد تا برای بیرون انداختن دخترک نرمش کند. -بکن و بنداز دور این دندون لق رو... یه‌بار رفتی از پاسگاه جمعش کردی، یه ماه نمی‌تونستیم سرمون‌و تو محل بالا بیاریم. اجازه‌ی صحبت به بوران نداد. -دفعه بعد قراره با شکم بالا اومده بیاد سروقتت و بندازه بیخ ریشت؟! بوران عاصی از دست مادرش، کنار کشید و با نیم‌نگاهی به مسیر احتمالی آمدن دخترک یتیم خسرو، غرید: -همش بیست سالشه مامان. بس می‌کنی یا نه؟! باباش دم مرگ سپردش دست من، منم بذارمش سر خیابون؟! زرین‌بانو چشم درشت کرد و تشر زد. -مگه بچه‌ست که نگرانی از گشنگی بمیره؟! نترس این راه ننه‌ی دربه‌درش‌و میره... جا خوابش هم پیدا می‌کنه نمی‌شد. آن دخترک نازک‌نارنجی و موفرفری برایش مهم بود و نمی‌توانست بیرونش کند. -د بس کن مامان. اگه داری اینارو میگی که من‌و با پروانه جفت و‌جور کنی کور خوندی! زرین‌بانو با آوردن اسم پروانه... انگار سوژه‌ی خوبی پیدا کرد. -چیه؟! نکنه برای تو هم دلبری کرده که پات براش لغزیده و طرفش‌و می‌گیری؟! -من پونزده سال ازش بزرگترم مادر... امانته دستم. دخترک همان گوشه‌کنار کز کرده و صدای مادر و پسر را می‌شنید. لب به دندان گرفت و قلبش به درد آمد. -قسم بخور که دوسش نداری. بگو‌که فقط چون باباش سپردش دستت می‌خوای هواش‌و داشته باشی! قلبش از سوال عمه‌خانم گرفت و با همه‌ی توان گوش شد تا جواب مردی را بشنود که از کودکی عاشقش بود. -مگه بچه بازیه؟! یادگار خسروئه... خودم بزرگش کردم. اصلا مگه می‌تونم عاشق یکی همسن دخترم بشم؟! نفس در سبنه‌ی سوفیا متوقف شد. راست می‌گفت، بوران کجا و اوی بیست ساله کجا؟! نامزد داشت  هربار قلبش جان می‌داد برای همان مردی که تنها حامی‌اش بود... -شاید تو‌کور باشی اما خودم دیدم عکست‌و انداخته صفحه گوشیش... خودم شنیدم ورپریده به دوستش میگفت برات دامن کوتاه پوشیده با ترس از چیزی که عمه‌خانم لو داده بود، زانوهایش لرزید. بوران دوستش نداشت و حالا... وای راز مگویش فاش شده بود! -سوفی گفته؟! اون عکس من‌و...؟! دامن کوتاه برای من؟! قبل از فرار به اتاقش، زانوهای لرزانش کار دستش داد و به گلدان برخورد کرد. شکسننش سر هردو را به همان سمت سوق داد. -مادرت شد دروغگو؟! بیا اینجا ذلیل مرده... بیا اون گوشی رو نشونش بده ببینه کلش شده عکس‌های استخر رفتنش... بگو یواشکی دشت دیوار ازش فیلم گرفتی... نگاهش به چشم‌های سیاه بوران قفل شد و لکنت گرفت. -من... من... عمه‌خانم اش... اشتباه... زرین‌بانو با صدای بلند بین حرفش پرید و بوران نگران سرخی بیش از حد گونه‌های سوفیایی شد که خودش بزرگش کرده بود. -ساکت شو سلیطه... به مادرت رفتی دیگه. پسرم این دختر بی‌حیا رو بفرست خونه باباش. سوفیا خجول و ترسیده سرپایین انداخت. بوران صبر نکرد، دستش را کشید و در اتاقش پرت کرد. صدایش بلند نبود اما ترسناک چرا... بند دل دخترک پاره شد. -جواب بده ببینم... گوشیت پر فیلمای منه؟! وقتی تو استخر بودم ازم عکس گرفتی؟! -ب بوران... من... پیش رفت و چندقدم مانده به تن لرزانش، ایستاد. -راستش‌و بگو کاریت ندارم. فقط می‌خوام بدونم اینکارو کردی یا نه؟! واسه من دامن تنت کردی؟! وحشت‌زده به خون دویده در چشمان بوران نگاه کرد. چه باید می‌گفت؟! که بزرگم کردی و عاشقت شدم؟! که نامزد داشتنت روی قلبم سنگینی می‌کند؟! -من فقط... می‌خواستم دوستام دست از سرت بردارن. فقط خواستم فکر کنن که تو... بوران خیره به وحشت دختری که مثل کف دست می‌شناخت، نیشخند زد. -یادگارِ خسرو... نگرانه من به رفیقاش پا بدم؟! فاصله‌ی بینشان را کمتر کرد و حالا جای صدای بلند و ترسناک دقایق قبل، نفس‌های مردانه‌ی بوران سکوت بینشان را می‌شکست. -زیادی برام کوچیکی... ظریفی... حیفی... بوران سر دخترک را بالا آورد و انگار سوفیا ناخواسته لب باز کرد. -بوران... اگه... یه‌بار دیگه کنار پروانه یا هر زن دیگه‌ای ببینمت، دیگه تحمل نمیارم. من... -هیشششش.... دست مرد پشت گردن دخترک .... https://t.me/+dtDVcQ8ZOcc1YTA0 https://t.me/+dtDVcQ8ZOcc1YTA0 https://t.me/+dtDVcQ8ZOcc1YTA0 https://t.me/+dtDVcQ8ZOcc1YTA0 https://t.me/+dtDVcQ8ZOcc1YTA0 https://t.me/+dtDVcQ8ZOcc1YTA0 https://t.me/+dtDVcQ8ZOcc1YTA0
Показати все...
༄ دیاموند ๑ˎˊ˗

Diamond:الماس ما شآءَ اللَّهُ لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ الّا بِاللَّهِ؛ به قول نزار قبانی کاش یکی بود چشمامون‌و می‌فهمید، وقتی ناراحت میشدیم، به سینه‌ش اشاره می‌کرد و می‌گفت اینجا وطن توست...♥️

👍 2
Repost from N/a
- بادیگارد قدیمیت ناتوانی جنسی داره؟ او با خنده تایپ می کند: - والا اگر نداشت که الان کل دخترای تهران رو آباد کرده بود...حتما داره دیگه! آرزو به سرعت جوابش را می دهد: - میگن فوبیای لمس کردن داره...یعنی هر کی لمسش کنه خواهر مادر طرف رو میاره جلو چشمش...دختر و پسرم نمیشناسه! خباثت درون دخترک غلیان میکند: - اوه جدی؟ پس من حاضرم امر خطیر بوسیدن این عن‌آقا رو به عهده بگیرم. یعنی باور کن حاضرم برای اینکه حرصش رو در بیارم این کار رو بکنم... مرتیکه هر وقت سراغم میاد راه به راه گیر میده خانم ستوده اینور...خانم ستوده اونور...خانم ستوده اینکارو نکن خانم ستوده اینکارو بکن هی چپ میره، راست میره ستوده! خب ستوده و درد...خدا شاهده آرزو دو بار وسط شرکت نزدیک بود انگشت وسطم برای عظمتش بلند بشه. 😐😂 سین زدن به سرعت پیام و ایز تایپینگ شدن سریعش ماهلین را به خنده می اندازد. - ماهلین کله خر بازی در نیاری...این مرد جدی که من میبینم اگر گیرت بندازه به این سادگی ها ولت نمی کنه ها...اینقدر همه چیز رو به چپت نگیر! - بابا چیزی نمی شه فقط یکم می خوام حوصله ام رو بیارم سر جاش یا شایدم کاری کردم این بچه اینقدر از لمس شدن نترسه...بالاخره باید برای توشه ی اخرتم یه دو زار ثواب کرده باشم یا نه؟ ایموجی های پوکر فیس آرزو قهقهه اش را به هوا می اندازد: - ماهلین باور کن خیلی گاوی...دختر کله خراب اگر بفهمه یه بلایی سرت میاره که حسابت با کرام الکاتبینه...تازه اگر این رو به عنوان کمترین مجازات برات در نظر بگیریم! و ماهلین باز هم نصیحت هایش را پشت گوش می اندازد: -  نگران نباش بابا نمی فهمه! و پشت بندش در حال نوشتن پیام دیگری بود که همان لحظه دستی روی شانه اش می نشیند و ماهلین از ترس جیغی می کشد و گوشی از میان انگشتانش سر می خورد. با ترس بر میگردد که قیافه ی زیادی جذاب سامیار رنگ از رخسارش می پراند: - که می خوای کمکم کنی فوبیای لمس کردنم رو بذارم کنار نه؟ ماهلین به تته پته می افتد و تا می خواهد توجیح کند، موهایش از زیر مقنعه اسیر دست های سامیار می شود و لب های مرد روی لب هایش می نشیند و با دیوانه ترین لحن ممکن پچ می زند: - خب کمک کردنت از سخاوتته و منم که اصلا مانع ثواب کردنت نمی شم...چون از طرفی، عجیب هوس کردم یکی بهم بگه بابا...❌♨️ https://t.me/+MpI9XUxEoOtiODM0 https://t.me/+MpI9XUxEoOtiODM0 https://t.me/+MpI9XUxEoOtiODM0 ماهلین ستوده❌ دختر سردی که رئیس یکی از بزرگترین هولدینگای ایرانه و به دلیل پیشرفت چشمگیرش رقبا قصد از بین بردنش رو دارن و اون مدت هاست که به دنبال بادیگارد میگرده🤌🏻 ولی بالاخره پیدا میکنه، سامیار راد❌ پسری که برای زیر دست بودن ماهلین زیادی بی‌پرواست و با همین کاراش باعث میشه دل رئیس زیادی زیباش...🥹❤️‍🔥 https://t.me/+MpI9XUxEoOtiODM0
Показати все...
Repost from N/a
- سه قلو زاییدن تو خانواده ما ارثیه. رو سفیدمون کن زن داداش. یه شیش قلو بزا که تا یه قرن آتی کسی رکوردتو نتونه بزنه. جاوید می‌خندد: - دستگاه جوجه کشیه مگه بیناموس؟ پیمان مطمئن میگه: - حالت تهوع‌هاش خبر میده از دسته گل آب دادت تو دوران نامزدی خان داداش! - مسموم شده الکی جو نده... سر گیجه امونم رو بریده و بوی نارنگی پیچیده شده توی ماشین بیشتر معده‌مو بهم می‌پیچه. با دست محکم رو شیشه ماشین می‌کوبم. سریع ماشین رو کنار میگیره و نق میزنه: - حالت تهوعت ما رو نمود ایوا. چه گهی خوردم قید سفر مجردی رو زدم با تو اومدما! این پنجمین باره که توی طول سفر بالا میارم. بی حال لب میزنم: - معده‌م داره از جا کنده می‌شه. پیمان میگه: - اون معده‌ت نیست زن داداش بچه هاتن! جاوید پوست نارنگی‌رو برا سرش پرت میکنه : - زر مفت نزن تنِ لش. پس‌ اون مدرک نظام پزشکی کوفتیتو بی خودی قاب کردی چی بشه؟ ببین ایوا چشه؟ با خنده مچ دستمو میگیره و دوباره قبل از اینکه نبضمو چک کنه میگه: - چک نکرده میگم حامله‌س... از من بپرس برادر من. تخم دو زرده کردی! کلافه از بحث مزخرفشون میگم: - مگه فقط هرکی حامله‌س بالا میاره؟ ولم کنین بابا کم شعر تفت بدین! نبضمو میگیره و یهو نیشش‌ تا بناگوش‌ وا میشه: - نبضت مشکوکه. جاوید میخنده و بامزه پرونی میگه: _داری میمیری ایوا... وصیت کن من با اون دوست چشم آبیت ازدواج کنم، از سگ کمترم اگه به وصیتت عمل نکنم! می‌خوام سمتش حمله کنم که پیمان دستمو میکشه و جدی لب میزنه: - عرضم به درزتون که خان داداش... حدسم کاملا به جا بود. زنت حامله‌س! فاتحه‌ت و بخون جاوید. حالا تو میتونی وصیت کنی... پامون برسه تهران بابا جرت میده... https://t.me/+aBB6dilOnMw1ODJk https://t.me/+aBB6dilOnMw1ODJk https://t.me/+aBB6dilOnMw1ODJk https://t.me/+aBB6dilOnMw1ODJk خانواده‌شون یه خانواده سختگیر و سنتی هستن و این آقازاده زده تو دوران نامزدی دختره رو حامله‌‌ کرده🙂😂😂😂 برای شادی روح مرحوم رحم الله من يقرأ الفاتحة مع الصلوات🥲🖤
Показати все...
•••ایـوای جاویـد•••

پارت گذاری هرروز تمامی بنرها پارت رمان هستن کپی‌ ممنوع❌ شروع رمان👇

https://t.me/c/1962736477/27

ایوا به معنی زندگی جاوید به معنی ابدی ایوای جاوید: زندگی ابدی . . . نویسنده هیچ رضایتی مبنی بر کپی و انتشار این رمان ندارد ؛انجام این کار خلاف انسانیت است.

Repost from N/a
#پارت130 جیغ و ناله‌های نازدارِ پناه، نه فقط اتاق، بلکه کل عمارت را پُر کرده بود. _ آییی… آییی درد داره… _ تحمل کن دردت به جونم! این لباسِ لعنتیت تنگه! الان دستتو می‌بندم. دیگه تموم می‌شه. پیرزن و خدمتکار ناباورانه پشتِ در ایستادند! این آقا امیرپارسا بود که تا این حد مهربان و عاشقْ حرف می‌زد و دخترکوچولو را دلداری‌اش می‌داد که درد نکشد؟! ناریه خطاب به بی‌بی گفت: _ دیدید گفتم این‌جا خبراییه بی‌بی؟ نگفتم این دختر، دمِ عروسیِ شازده، با دلبری و بی‌حیایی، آقا رو از راه به در می‌کنه!! زخمِ دستشو بهانه کرده و امیرخانو کشونده اتاق خودش! بی‌بی رنگ به رو نداشت. چه خبر شده بود؟ یعنی واقعا امیرپارسا، نوه‌ی خلفِ علی‌شاه که از قضا فردا شب قرار بود با دختر حاجی ازدواج کند، حالا داشت با دخترعمه‌ی وزه و پرشورش وقت می‌گذراند؟ همان دخترِ کوچک و موطلایی که در این خانه بزرگ شده بود وهیچ‌کس به حسابش نمی‌آورد؟؟ به گونه‌ی خود کوبید: _ پسرِ عزب دمِ نامزدیش، داره با دختری که… لعنت بر شیطون! از امیرپارساخان بعید بود! این همه سال به هیچ ‌زنی نگاه چپ نکرد. الان فریبِ یه الف بچه رو‌ می‌خوره…؟؟ _ دل که این چیزا حالیش نمیشه بی‌بی! همه مون فهمیدیم آقا امیرپارسا دلش پیش پناه بود… ‌مرد سی ساله یه خواسته‌هایی‌ام داره. من که می‌گم امیرخان تا عمر داره جز پناه با هیشکی نمی‌مونه. حتی زنش! اگر یزدان‌خان می‌فهمید پوست پناه را می‌کَند. اگر هلن بانو میفهمید سکته می‌کرد! امیر این‌بار جدی شده بود. که غرید: _ باید زخمتو بشورم! ساکت بشین سر جان و اون روی سگ منو بالا نیار پناه! وگرنه بیش‌تر خون می‌آد. _ آیییی درد داره… آیییی نمی‌خوام…. اصلا به تو چه؟؟؟ تو‌برو بیرون! پیرزن به گونه‌ی خود کوبید! عجب جرأتی داشت پناه! فقط او بود که می‌توانست با امیرپارسا این‌طور صحبت کند! _ نعوذوبالله! این خلوت ممکنه به گناه و خبطی برسه. دوتا جَوونن و نفرِ سوم شیطونه که میاد سراغشون! صدای ملوس پناه را شنید که نفس‌زنان می‌گفت: _ من دیگه نمی‌تونم! دیگه نمی‌خوام امیر! آیییی دستم آی! درد داره! همان لحظه صدای قدم‌های محکم یزدان و پشت سرش هلن‌بانو آمد. بی‌بی سعی کرد جلویشان را بگیرد. نتوانست.نازلی کنارشان بود و مثل اسفند روی آتش جلزولز می‌کرد: _ شوهر من این‌جا داره چی‌کار می‌کنه؟؟ یزدان یک‌دفعه کفری در را هل داد و وارد شد. با صحنه‌ی مقابل، همه خشکشان زد. امیرپارسا برگشت سمت در و پناه دردکشان، دست زخمی‌اش را از بین دستان گرم امیر بیرون کشید. خون روی زمین ریخته بود. _ شماها… شما… امیرپارسا کت‌شلوار تن داشت. عصبانی بود و دلش تابِ دیدن دردکشیدن پناه را نداشت… پناهی که تمام وجود مردانه‌اش را با یک اخم کوچکِ خود می‌لرزاند. پناهی که برای او حکم زندگی داشت… ولی مجبور بود فردا شب کنار دخترِ دیگری خطبه‌ی عقدش خوانده شود! اخم‌آلود پرسید: _ چه خبر شده همه ریختید این‌جا؟ عصبانی بود و یزدان فهمید به خاطر درد دست پناه است… یزدان می‌دانست دلِ پسرش از مدت‌ها پیش گیر این دختر است. ولی پناه لایق شازده‌ی او‌ نبود! یتیم بود. کسی را نداشت! دردانه پسر او، وارث او، امیرپارسا جواهریان کجا و پناهِ بی‌کس کجا…. عقد پناه و نازلی باید فردا شب انجام میشد! بی‌بی به آتلِ صورتی و کوچکی که دست امیر بود و دقایقی پیش تلاش می‌کرد دست باندپیچی شده‌ی پناه را توی آن بندازد نگاه کرد. پناه حالا بغض داشت. امیر دوباره سعی کرد دست زخمی اش را بگیرد. ولی پناه ضربه‌ی محکمی زیر آن زد و با چشمی پر از بین همه گذشت و رفت… نگاه امیرپارسا و قلبش پشت سر او‌ ماند… بوی تن دخترک زیر شامه‌اش بود… پناه موبایلش را درآورد. با صورتی خیس از اشک خطاب مردی غریبه و مرموزی گفت: _ تصمیممو گرفتم… می‌خوام صبح از خونه فرار کنم… نمیتونم عروسی کردن اونا رو ببینم… اگه ببینم می‌میرم… کمکم میکنی؟ _ کجا؟؟ صدای امیر باعث شد از جا بپرد… https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk تو‌ گرگ‌ومیشِ هوا، با یه ساکِ کوچیک فرار کردم. نمی‌خواستم داماد شدنِ عشقمو ببینم... نمی‌خواستم تا اخر عمر، جلوی زنش خم و راست می‌شدم! رفتم که از دردِ عروسش نَمیرم… سه سال بعد، وقتی برگشتم ایران همه‌چی عوض شده بود... اون تبدیل شده بود به یه مردِ زخم‌خورده‌ی بداخلاق و منْ زنِ تنها و زیبایی که هیچ شباهتی به گذشته نداشت. قوی و پولدار شده بودم. دیگه اون دخترِ یتیمی که تو عمارت، حتی دایی و خاله‌ی خودشم بهش رحم نمی‌کردن نبودم! ولی قلبم هنوز شکسته بود. نمی‌تونستم فراموشش کنم. می‌گفتن زنش‌و ترک کرده. می‌گفتن شبا به یادمه و خیلی دنبالم گشته. ولی من می‌خواستم انتقام بگیرم! می‌خواستم اون عمارت و آدماش‌و به خاطر گذشته مجازات کنم، اما اتفاقی افتاد که…😳🔥❌❌ https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
Показати все...
Repost from N/a
Фото недоступне
منبع کراپ های شیک ✨ پینترستی @Trend_Shop_Ms_M تراپی؟ نه ممنون از ترند شاپ کراپ میخرم😎😈
Показати все...
Repost from N/a
Фото недоступне
#من‌مردیم‌که‌سیزده‌سالگی‌یه‌بچه‌گذاشتن‌تو‌بغلم😱💥❤️‍🔥 اون مُرد،اون رفت، تا حول #مرگ اون زندگی یک #پدر و #پسر جوان رقم بخوره. -بابایی گریه نکنی، #سیاه بختمون کنی. لب‌هایش را جمع کرد و رو به کودک خندان گفت: - #گریه کنی دیگه نمی‌تونم بزرگت کنم،اون وقت از هم جدامون می‌کنن اون وقت منو #می‌کشن. https://t.me/+WSmLAq3a_sNiMWQ0 https://t.me/+WSmLAq3a_sNiMWQ0 سپهر... یک پدر و یک روانشناس! مردی پر از غیرت و تعصب که توی سیزده سالگی پدر شده و حالا با سی‌و‌یک سال سن یک پسر هفده‌ ساله‌داره‼️ مردی فراری از تمام زن‌ها به خاطر گذشته‌‌‌‌ای تلخ اما با پیدا شدن سر و کله‌ی کارآموزی شیطون، تمام معادلات ذهنی‌ش به هم می‌ریزه و ..‌. https://t.me/+WSmLAq3a_sNiMWQ0 https://t.me/+WSmLAq3a_sNiMWQ0 لینک و سخت پیدا کردم پس لطفا همین الآن جوین شید و از ذخیره کردنش خودداری کنید، لینک هر روز عوض می‌شه و ممکنه این رمان جذاب رو از دست بدید❌ 💯❤️‍🔥
Показати все...
Repost from N/a
صدای نفس نفس زدن‌های مردانه‌اش در گوشی پیچید و بعد هم صدای خش‌دار و بم خودش: +مگه نگفته بودم بهم زنگ نزن؟ واسه چی نصفه شبی مزاحمم شدی؟ زمرد با شنیدن صدای ناله‌ی بلند و پر عشوه‌ای از آن طرف خط، اشک در چشمانش جمع شد و بغض به گلویش چنگ انداخت: می‌دونم آقا... ولی... قطره‌های اشک بدون اینکه اراده‌ای روی آنها داشته باشد، روی صورتش جاری شدند و نتوانست ادامه‌ی حرفش را به زبان بیاورد. داریوش عصبی از اینکه دخترک وسط عیشش مزاحم شده بود، گوشی را بین شانه و گوشش نگه داشت، دست‌هایش را دو طرف صورت باربارا روی تخت ستون کرد و به ضربه‌هایش قدرت بخشید: +دِ بنال دیگه! صدای ناله‌های از سر لذت باربارا بالا رفت و گریه‌ی زمرد شدت گرفت، داشتند عذابش می‌دادند! زبانش ته حلقش یخ زده بود و به سختی خودش را وادار کرد تا لب باز کند، می‌ترسید داریوش باز هم سرش فریاد بکشد: _آقا... یه نفر توی عمارته... یه غریبه... داریوش پوزخندی به حرف دخترک زد، بهانه‌ی جدیدش بود برای اینکه او را به خانه بکشاند! حتی صدای هق هق‌های مظلومانه‌ی زمرد هم باعث نشد داریوش دلش به رحم بیاید، از زمانی که متوجه شده بود زمرد اطلاعات محرمانه‌اش را دزدیده، قلب داریوش تبدیل به سنگ شد! زمرد امیدوارانه به صدای نفس‌های داریوش گوش می‌داد، می‌دانست که به خاطر ماجرای ربوده شدن اطلاعات او را مقصر می‌داند، اما باز هم انتظار داشت به خاطر تمام لحظاتی که در گذشته با هم دیگر داشتند، برای کمک به او بیاید. زمانی که داریوش کمرش آسیب دیده و اسیر ویلچر بود، این زمرد بود که وفادارانه کنارش ماند و تا زمان درمان شدنش از داریوش حمایت کرد! اما حالا داریوش او را در خطر رها کرده بود و داشت با زن دیگری سکس می‌کرد! این انصاف بود؟ داریوش چند ثانیه‌ای را به صدای گریه‌های زمرد گوش کرد و زمانی که دستش را بالا برد تا تلفن را از گوشش فاصله بدهد، ناگهان صدای گریه‌های زمرد بند آمد. دخترک صدای قدم‌های محکم کسی را در نزدیکی اتاقش شنیده بود که از سر وحشت خشکش زد و ساکت شد! داریوش متوقف شد و برای لحظه‌ای نگرانی برای دخترک در وجودش نفوذ کرد، اما با نشستن لب‌های باربارا روی گردنش به خودش آمد، نیشخندی زد و قبل از اینکه تماس را قطع کند تهدیدوار گفت: اگه یه بار دیگه بی‌خود و بی‌جهت زنگ بزنی و مزاحمم بشی، وقتی برگشتم عمارت جوری به تنت می‌تازونم که تا یه هفته بیفتی روی تخت و نتونی از جات تکون بخوری! زمرد صدای شکستن قلبش را شنید اما با این حال دهان باز کرد تا باز هم التماس کند که صدای بوق در گوشش پیچید. بهت‌زده گوشی قدیمی را پائین آورد و به صفحه‌ی آن خیره شد! باورش نمی‌شد داریوش او را در خطر رها کرده تا به لذت خودش برسد! داریوش فقط او را در عمارت نگه داشته بود تا عذابش بدهد! اشک‌هایش به یک‌باره خشک شدند، ترکیبی از احساس حقارت و تنفر در قلبش غلیان می‌کرد! و آنقدر شدید بود که حتی وقتی دستگیره پائین آمد و در باز شد، کوچک‌ترین عکس‌العملی نشان نداد. قامتی مردانه و کشیده میان چارچوب در ظاهر و نگاه زمرد به آن سمت کشیده شد، نگاه دختر از روی کفش‌های براقش بالا آمد، از روی کت و شلوار مشکی رنگش رد شد و به چهره‌اش رسید. چشمان سبز رنگ مرد به تن زمرد لرز می‌انداختند و لبخند شیطانی که روی لب‌هایش نقش بسته بود دخترک را ترساند: _حاضری که با هم بریم جواهر...؟ https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 زمرد، جواهرِ داریوش محمودی بود، رئیس مافیای سقوط کرده‌ای که فکرش را نمی‌کرد قرار است دلش را به همسر اجباری‌اش ببازد اما باخته بود. ولی دقیقا زمانی که رابطه‌ی داریوش و زمرد به خاطر دزدیده شدن اطلاعات محرمانه‌ی شرکت داریوش به هم ریخته بود، سر و کله‌ی بزرگ‌ترین دشمن داریوش پیدا شد و جواهرش را دزدید. و حالا بعد از دو سال که داریوش زمین و زمان را برای پیدا کردن جواهرش بهم ریخته بود، زمردش را در یک مهمانی دید، در حالی که کنار دشمنِ داریوش ایستاده بود، می‌خندید و... یک نوزاد را در آغوشش نگه داشته بود...🫢🔞 https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 ❌پارت واقعی رمان❌
Показати все...
〘رقــص بــ‌ا اوهــ‌ام‌⚚〙‌

﷽ خواندن این رمان به افراد زیر 18 سال توصیه نمی‌شود📵 پارت‌گذاری روزانه، به جز روزهای تعطیل و پنجشنبه🍷 به قلم: Miah