آبی
از سری چشم انتظارای وعده ی جذاب "فمن یموت یرنی"، یه برگِ گل تو باغچه ی خیابون شارع السدرة ، همخونِ الف .
Більше233
Підписники
Немає даних24 години
Немає даних7 днів
Немає даних30 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
علی در مسجد نشسته بود و گرد او یاران و دوستان و اصحاب،حلقه زده بودند.
در این حال پیرمردی بیابانی..
که محاسنی سپید و چهره ای آفتاب سوخته اما نمکین داشت به مسجد درآمد.
با لهجه ای شیرین به همه سلام کرد،حلقه ی جمع را شکافت،بر دست و روی علی بوسه زد
و زانو به زانوی او نشست:
"علی جان خیلی دوستت دارم.
دلیلش هم این است که این شمشیر عزیزم را آورده ام به تو هدیه کنم"
علی خندید؛ملیح و شیرین،آنچنانکه دندان های سپیدش نمایان شد.
"دلیل،دلِ توست عزیزم دلم!اماّ این هدیه ی ارجمندت را به نشانه می پذیرم"
پیرمرد عرب،خوشحال شد،دوباره دست و روی علی را بوسید و رفت.
فرواران داشت علی از این عاشقان بی نام و نشان.
شمشیر را لحظاتی در دست چرخاند و نگاه داشت،انگار که منتظر خبری بود یا حادثه ای.
خبر عباس بود که بلافاصله آمد.هفت یا
ساله امّا چشم از شمشیر برنداشت.
علی فرمود:"عباس من"دوست داری این شمشیر
را به تو هدیه کنم؟
عباس خندید.آرزوی دلش بود که بر زبان پدر جاری شده بود.
"بله،پدر جان قربان دست و دلتان"
علی فرمود:بیا جلو نور چشم..
عباس پیش آمد.علی از جا بلند شو،شمشیر را
با وسواسی لطف آمیز به کمر او بست،او را در
آغوش گرفت،بوسید و گریه کرد:
این به ودیعت برای کربلا.
-کتابِ سقای آب و ادب
من دعا گوی تو ام هرشب و شب می داند
دل ما قبل تو انقدر مناجات نداشت :)))))
-مهسا امیریان
کلی : آی لاو یو هانا !
هانا : وای دیدنت یو سِی دیس تو می
وِن آی واز اِ لایو ؟:))))
Оберіть інший тариф
На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.