کانال رسمی صدیقه بهروانفر «همخون»
رمانی از نویسنده رمانهای آغازانتها زندگی به نرخ دلار«نشرصدایمعاصر» الهه درد«صدایمعاصر» او عاشقم نبود«صدایمعاصر» تبسم تلخ«نشرشقایق» زوجفرد انیسدل مرا به جرم عاشقی حد مرگ زدند «نشرعلی» @Sedighebehravan
Більше9 884
Підписники
+924 години
-297 днів
-27730 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
Repost from N/a
قصهی عشق ممنوعه پسرشهری و دختر روستایی😍🥹
_ بیداری؟
به سرعت جواب داد:
_ اره.
از سرعتش راضی لبخندی زدم. نیمه شب بیتابش شده بودم و مانند نوجوانیام شور داشتم!
این دختر تمام دنیای من شده بود!
دستم روی صفحه موبایل دوید:
_ دلم برات تنگ شد.
جوابی نداد که دوباره نوشتم:
_ کارم تموم بشه زود میام پیشت.
باز هم چیزی نگفت و دستان من با شیطنت روی صفحه چرخید:
_ این دفعه که اومدم باید حسابی #ببوسمت!
حتما از خجالت آب شده بود!
من اما دست بردار نبودم:
_ جوابمو نمیدی مغزبادوم؟!
_ جانم؟
شبیه بچه ها از همین جانمِ ساده ذوق کردم و او دوباره نوشت:
_ کارت تموم شد بیا اینجا؛ مراقب خودت باش، شب بخیر!
نه نمیتوانستم بیشتر از این دوری از آن دختر تو دل برو را تحمل کنم، باید هر چه زودتر به دیدنش میرفتم!
از جا بلند شدم و...
https://t.me/+gNpWHXWtmwpkNzY0
https://t.me/+gNpWHXWtmwpkNzY0
پسر کلهخری که بخاطر یه پیام نصف شب به سرش میزنه بره دیدن عشقش!😐😂
دختره قصه خجالتیه، آب میشه از دست کارای پسره 😂😭
پسر این قصه از اون عوضی هاست! دختر قصهم مظلوم و آرومه، خودتون تصور کنید چه شود!!!!!😂
https://t.me/+gNpWHXWtmwpkNzY0
https://t.me/+gNpWHXWtmwpkNzY0
https://t.me/+gNpWHXWtmwpkNzY0
16300
Repost from N/a
#پارت۳۹۰
-غلط میکنی بدون اجازه شوهرت جلوگیری میکنی از بارداری..!
پرخشم نگاهم میکند و نفس نفس میزند.با حرص جواب میدهم:
-من بچه مرد خیانتکارو نمیخوام بفهم...!
نگاهش رنگ میبازد و سیبک گلویش متورم میشود.فکر نمیکرد از کثافت کاریش با خبر شوم.حتی به ذهنش هم نمیرسید چمدان آماده کرده بودم بروم...بیخبر...که داغ میگذارد روی دلم.
به سینهاش میکوبد.
-کی خیانت کرده ؟من...؟
یک قدم جلو میآید و من عقب میروم.آن قدر جلو میآید که من به دیوار پشت سر میچسبم ولی باز هم کوتاه نمیآیم.
-همهجا پر شده از کثافتکاریات...همه میدونن یه زن باز حرفهای هستی یه لاشی تمام معنا...
مات میماند و پلک نمیزند.
-حواست به حرفات هست ؟
دست روی سینه پهناش میگذارم و به عقب هولش میدهم.چانهام میلرزد:
-اگر تو بلدی خیانت کنی منم بلدم...!اگر تو میتونی همبستر زنهای مختلف بشی منم میتونم....
گونهام میسوزد.باورم نمیشود به من سیلی زده باشد.رگهای گردنش باد کرده و پرههای بینیاش از خشم باز و بسته میشود:
-پس میخوای همچین غلط کنی...؟!
ترسناک شدهبود و چشمانش غرق خُون.
با دست به سرم میکوبد و جیغ میکشم و زمین میافتم.بارها گفته بود با غیرتش بازی نکنم.
گفته بود بعد از مادرش من بزرگتربن خط قرمزش هستم.آن قدر خشمگین بود که نگذاشت بگویم من لعنتی سه ماهه که هیچ قرص کوفتی مصرف نمیکنم و او دچار سوءتفاهم شده است.
دیوانهوار فریاد میکشد:
-گفته بودم از زن خیانتکار بیزارم....گفته بودم عشقمو با دستای خودم خاک میکنم ولی نمیذارم به رِیشم بخندی...
بغض در گلویم ریشه میزند و چانهام میلرزد.میخوام عذرخواهی کنم ولی امان نمیدهد و کمربندش را از کمر بیرون میکشد و روی تنم فرود می آورد.
نفسم میرود و درد در تنم جان میگیرد.کمی بعد که از درد بیحس شدهام گرمی چیزی را بین پاهایم حس میکنم ولی توانایی تکان خوردن ندارم.
فقط چشمهای گشاد او را می بینم و صدایش که میلرزد.
-خون...؟آهو چرا خونریزی داری...!
**او نمیداند ولی من میدانم.جنینام که تازه نطفهاش بسته شدهبود را پدرش با دستای خودش کشت.چشمهایم سیاهی میرود ولی قبل از بسته شدن زمزمه میکنم:
-من باردار...من باردارم بودم لعنتی**🔞....!
https://t.me/+asssvxiUqmNmOWZk
https://t.me/+asssvxiUqmNmOWZk
❌ به دلیل صحنههای بیسانسور🔞 فقط تا چند ساعت فرصت عضویت برقرار است بعد از اون لینک به طور خودکار باطل میشه❌
11100
Repost from N/a
🌓🌓 شیب_شب 🌓🌓
همیشه فکر می کردم اگر روزی ازدواج کنم
شوهرم مردی قد بلند جذاب است اما حالا به زور کنار مردی پنجاه ساله که از سر صدقه ی ملیحه خانم حاضر شده بود من فلک زده را برای تر و خشک کردن بچه های قد و نیم قدش بگیرد نشانده بودند
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
چشمانم از گریه ی زیاد می سوخت
- ملی جون التماست می کنم درسته بی کس و کارم !!
اما اگر مامان یلدا بفهمه تو زندان سکته می کنه
دیروز دیدی دو تا شاگرد خصوص داشتم
ریاضی و زبان درس می دم هر چی پول آوردم می دم به شما
تو رو خدا بگو پیرمرد بره
ملی ابروهایش را بالا فرستاد و تشر زد؛
- چی میگی دختر جان، مگه ما گدا هستیم که پول نداشتت رو حواله می کنی؟؟؟
خودت که دیدی آقا تیام چی گفت:
خاطر نگار خانم آروم نمی گیره مگر اینکه ازدواج کنی
هق زدم؛
-به خدا می رم خودم گم و گور می کنم
فقط نذارید پیرمرد من رو با خودش ببره
- خوبه خوبه نوبرش و آورده ، هر کی ندونه خودش دختر فلان الدوله ست ؟؟
پاشو برو دست و صورتت رو بشور الان میان میبیننت پشیمون می شن
جیغ کشیدم
-نمی خوام، نمی رم.....
صدای فریاد های آقا جمال شوهر ملی خانم که تهدید می کرد بلند شد و ملی از در سازش وارد شد
- مش قاسم آدم خوبی ، زحمتکش، زمین کشاورزی داره ، همین نرگس بیوه ی مصطفی خدا بیامرز داشت خودش رومی کشت تا یه گوشه ی چشمی ازش ببینه آنوقت مش قاسم بنده ی خدا دست گذاشت روی تو
اینجا همه می دونن مادرت زندانِ، پدر نداری جهیزیه هم که گفتن نداره، پس بچسب به زندگیت دختر
سمت کمد رفته و کوله ی رنگ و رو رفته ام را بیرون کشیدم
- من این زندگی رو نمی خوام!!...
از اینجا می رم ....!!!
- کجا ورپریده؟؟؟
من رو با آقا تیام در ننداز
- نارشین جان خبر داره ؟؟؟
رستان چی؟!!اگر بفهمه حتما میاد سراغت
- اگر خاطرت جمع می شه دیشب عقد کنان آقا رستان و نگار خانم بود
توام بیا بتمرگ اینجا انقدر از من حرف نگیر
صدای سوت بلبلی و دست و رقص خانه ی محقر ملی خانم را برداشته بود
همه منتظر بودند تا ریرا به مش قاسم پنجاه و چند ساله با هفت سر عائله جواب بله بدهد عاقد با تاسف برای اختلاف سنی پیرمرد و عروس جوانش سری تکان داد
-عروس خانم بنده وکیلم
بغض داشت خفه اش می کرد
در سالن با خشونت به دیوار کوبیده شد رستان با صورت زخمی و لباس پاره عربده
کشید چه غلطی می کنید
این دختر زن من ؟؟؟
زن من رو عقد کدوم بی ناموسی می کنید؟؟.!
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
💔💔💔💔
17810
Repost from N/a
- جونمی، عزیزمی ، قربونت برم ، چی شدی باز؟ چرا نگفتی حالت بد شده؟ خبر مرگم خودمو زودتر میرسوندم!
لعنت به من بیشرف که پشت تلفن با حرفهای نیشدار اذیتش کردم و به این حال و روز افتاد. بیشعور تو که طاقت دیدنش در این حال را نداری غلط میکنی حرفی را بگویی که به آن عمل نمیکنی!
صدای نفسهای سنگین و خس خس سینهاش دلم را زیر و رو میکند. موهای پریشانش را از پیشانی و صورتش کنار میزنم...
چطور مرا که تارک دنیا شده بودم و از دخترها بریده بودم، پایبند خودش کرد؟
طوری که حالا نفسم به نفسش بنده، بین شانههایش را نوازش میکنم بلکه نفس کشیدن برایش راحتتر شود...
سر و صورتش را میبوسم، قربان صدقهاش میروم و ملتمسانه میخواهم مرا ببخشد.
دستم را میفشرد . میخواهد چیزی بگوید ولی نفس کم میآورد. تقلا میکند کلماتش بریده بریده است.
- آقا ... غوله..... این.....بار .....واقعنی...دارم.... میمیرم....
اخم میکنم. حتی تصور نبودنش هم برایم راحت نیست.
- آتيش پاره مگه نگفتم دیگه به من نگو آقا غوله.... حالا که گفتی عواقبش پای خودته...
طوری به خودم نزدیکش میکنم که میلیمتری بینمان فاصله نیست. با زاری زیر گوشش زمزمه میکنم:
- چنان غول بودنم رو بهت نشون بدم که غول گفتن یادت بره!
پلکهایش روی هم میافتد. در آستانهی جان دادنم . به هر ترتیب باید کاری میکردم طاقت بیاورد تا اورژانس برسد...... خم میشوم و ......
https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0
https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0
https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0
https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0
https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0
رمانی متفاوت و جذاب پنجمین رمان نویسنده♥️
📱میسکال 📱
✍#کیوانعزیزی عضوانجمناهلقلم،خانهیکتابایران Www.Ahleghalam.ir ۶ اثر چاپی رمان میسکال شامل دو بخش و حق عضویتی است. فقط بخشی از رمان در این کانال قرار میگیرد. 🔴صرفاً رمان پارتگذاری میشود. کانال سیاسی نیست.
23100
💐🍃💐🍃💐
#پارت۲۳۱
آرام خم شد و بازوهای دیبا را گرفت. دستان او از حرکت ایستاد و سرش بالا آمد. سلمان لبخندی زد:
- بسه دیگه، حالم خیلی بهتره قربونت برم!
دیبا این بار با آستینش به جان چشمانش افتاد. کلی عرق به خورد آنها داده بود. باید تمیزشان میکرد. کارش که تمام شد، نیمخیز شد و دستش را روی پیشانی سلمان گذاشت.
- ولی هنوز داغی!
سلمان سر بالا انداخت و دستانش را بالا کشید.
- خیلی بهترم. قرصم الان اثر میکنه. خیلی اذیت شدی!
دیبا خیره به چهرهی او مانده بود. میخواست راست و دروغ حرفش را بسنجد. دو سال با هم همخانه بودند ولی یادش نمیآمد هیچ وقت از سلمان پرستاری کرده باشد. سلمان مریض میشد اما هیچ وقت خانهنشین نمیشد. خودش بیسر و صدا دکتر میرفت و دوا و درمان میکرد. سلمان همیشه پسرک مظلوم خانهشان بود.
خودش را به دستان سلمان سپرد و از روی زمین برخاست. سلمان صاف نشست و دیبا را هم کنار خودش نشاند. حالش آنقدر رو به راه نبود که پشتک بزند، اما چند دقیقهای میتوانست کنار همسرش بنشیند. دست دور شانهی دیبا انداخت.
دیبا چشم بسته بود و داشت با جابجا کردن سرش، عضلات گردنش را ورزش میداد. نگاه سلمان اما مستقیم به نیمرخ او بود. باورش نمیشد دوریشان تمام شده باشد. اگر حتی در خواب شبش میدید که دیبا با بیماری او تا این حد نرم خواهد شد، زودتر بلایی خودخواسته سر خودش میآورد!!
- اگه درد شکمم نبود، فکر میکردم خواب میبینم!
دیبا با خندهی موذیانهای به طرف او چرخید:
- آدم وقتی خیلی به مثانهش فشار میاد هم دلدرد میگیره، حتی تو خواب!
سلمان که چشم گرد کرد و به قهقهه افتاد، دیبا دستانش را روی لبان او گذاشت.
- آروم تو رو خدا! مردم رو زا به راه میکنی!
سلمان سر پایین و بالا کرد و خندهاش را با فشردن لبانش به هم کنترل کرد. حالا دیگر مطمئن بود که بیدار است. این روی دیبا را آنقدر دیده بود که بداند چقدر از ضایع کردن او لذت میبرد.
❤ 41👍 11🥰 8🔥 1
49210
Repost from کانال رسمی صدیقه بهروانفر «همخون»
#مربوطبهکانالویآیپی
سلام دوستان وقتتون بخیر
خبر دارین تو کانال ویآیپی دویست پارت رو رد کردیم😉😉
ما هفته ای #دهپارت در این کانال خواهیم داشت.
شما می تونید با واریز مبلغ #سیهزارتومن به شماره کارت 6104337510631235# بانک ملت به نام #صدیقهبهروانفر و ارسال فیش واریزی به آیدی @Sedighebehravan عضو این کانال بشید😉😉
این مبلغ با زیاد شدن فاصله پارت های دو کانال افزایش پیدا می کنه، پس عجله کنید😉😉
ما تو کانال وی آی پی هفتهای #دهپارت داریم و تا #پارت۲۹۰ داخل این کانال گذاشته شده. همراهی تون باعث افتخاره❤️❤️❤️
👍 2
3700
Repost from انتشارات صدای معاصر
عیارسنج رمان قشنگ الهه درد تقدیم نگاهتون
🟪خلاصه رمان الهه درد 🟪
الهه دختری زیبا که به خاطر فقر و بیماری برادرش مجبور میشود به خدمتکاری در عمارتی بزرگ تن دهد. عمارتی که تا چند ماه قبل خودش ساکن آن بوده و مالک آن محسوب میشده است. حالا و بعد از طیکردن یک دوره بیماری و بستری شدن در بیمارستان روانی برگشته که همان جا زندگی کند اما گویی دنیایش به کل زیر و رو شده است.
خبری از هیچکدام از افرادی که قبل از بستری شدنش ساکن عمارت بودهاند، نیست. تنها برادرش را هم با کمک پرستارش در بخش آیسییوی یک بیمارستان دولتی، در وضعیتی ناپایدار پیدا میکند. به خاطر هزینهی بالای درمان برادرش مجبور میشود پیشنهاد مالک جدید عمارت، برای کار در آنجا را قبول کند.
دست تقدیر عشقی آتشین بر سر راهش قرار میدهد. سعید، مالک جدید عمارت که روانپزشک معروفی است به مرور عاشق الهه شده و به او دل میبندد.
عشقی که با برملاشدن یک راز به عشقی ممنوعه بدل میگردد.
🖊️نویسنده: صدیقه بهروانفر
📖تعداد صفحات: ۵۰۲ ص
📘جلد: گالینگور
💸قیمت پشت جلد: ۴۲۶/۰۰۰ تومان
💸قیمت پیشفروش با تخفیف۲۰٪: ۳۴۱/۰۰۰ تومان
📫ارسال: رایگان
👍 1
5200
Repost from کانال رسمی صدیقه بهروانفر «همخون»
💐🍃💐🍃💐
میانبر پارتهای رمان همخون
#پارتاول
https://t.me/c/1279896070/21803
#پارتدهم
https://t.me/c/1279896070/21814
#پارتبیستم
https://t.me/c/1279896070/21826
#پارتسیام
https://t.me/c/1279896070/21839
#پارتچهلم
https://t.me/c/1279896070/21851
#پارتپنجاهم
https://t.me/c/1279896070/21867
#پارتشصتم
https://t.me/c/1279896070/21925
#پارتهفتادم
https://t.me/c/1279896070/22099
#پارتهشتادم
https://t.me/c/1279896070/22579
#پارتنودم
https://t.me/c/1279896070/23126
#پارتصدم
https://t.me/c/1279896070/23486
#پارتصدوبیستم
https://t.me/c/1279896070/24029
#پارتصدوچهلم
https://t.me/c/1279896070/24759
#پارتصدوشصتم
https://t.me/c/1279896070/25566
#پارتصدوهشتادم
https://t.me/c/1279896070/26374
7800
💐🍃💐🍃💐
#پارت۲۳۰
پررو بود. در این وضعیت هم دست از اره دادن و تیشه گرفتن برنمیداشت.
- بچه نیستی ولی تبت خیلی بالاست. اگه زود پایین نیاد، ممکنه تشنج کنی!
سلمان کمی نگاهش کرد. از پیشنهاد دیبا بدش نیامده بود. میتوانست چند دقیقهای از لمس دستان کشیدهی دیبا جانش لذت ببرد. چه بهتر از این!
دست به لبهی تخت گرفت و تلاش کرد جابجا شود. به طرز وحشتناکی تنش سنگین بود. انگار به تخت چسبانده بودنش. یادش نمیآمد آخرین بار کی قرصش را خورده است. همین که از بیمارستان مرخص شده بود، خیال میکرد حالش خوب است و نیاز به مراقبت ندارد.
قدیمتر عادت به استراحت کردن هم نداشت. تنش هم انگار میفهمید وقتی کسی نیست که از او مراقبت کند، باید خودش را ترمیم نماید. حالا اما اوضاع فرق میکرد. دیبا نامی بود که با لمس دستانش معجزه میکرد. مگر دیوانه بود که خودش را از معجزهی دستان عشقش محروم نماید.
لم داده بود روی بالشهایی که دیبا زیر سرش گذاشته بود تا راحت باشد و او را مینگریست. همسرش را که با نگرانی شیرینی تند تند آب میریخت روی پاهای او. چند بار دست میکشید روی آنها تا از خیس شدن همه جای آنها مطمئن باشد.
بیشتر از نیم ساعت بود کارش همین شده بود. آنقدر از ته دل تلاش میکرد که پیشانیاش به عرق نشسته و دو راه باریک از دو طرف شقیقهاش جاری بود. هنوز هم تب داشت اما حالش خیلی بهتر بود. هوشیاری کاملش را بدست آورده بود و حواسش بیشتر به تلاش خالصانهی دیبا جانش بود.
دیبا که آرنجش را به پیشانیاش کشید تا مانع ورود قطرات عرق به چشمانش شود. سلمان دیگر نتوانست خوددار بماند. حاضر بود قسم بخورد دیبا هنوز هم دوستش دارد. داشت خودش را پر پر میکرد. بدش نمیآمد تا صبح بنشیند و عاشقانههای همسرش را تماشا کند اما به گمانش کار ناجوانمردانهای میآمد.
👍 25❤ 6🥰 4🤩 2
45510