cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

کانال رسمی صدیقه بهروان‌فر «همخون»

رمانی از نویسنده رمان‌های آغازانتها زندگی به نرخ دلار«نشرصدای‌معاصر» الهه درد«صدای‌معاصر» او عاشقم نبود«صدای‌معاصر» تبسم تلخ«نشرشقایق» زوج‌فرد انیس‌دل مرا به جرم عاشقی حد مرگ زدند «نشرعلی» @Sedighebehravan

Більше
Рекламні дописи
9 902
Підписники
-524 години
-657 днів
-25130 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

در  و محکم بستم ‌و‌وارد اتاقش شدم !سرش رو بلند کرد و بی تفاوت دوباره به کارش ادامه داد! -حق نداری با اون دختره بری  مسافرت!اصلا حق نداره توی شرکت بمونه! -چرا!؟باید از تو اجازه بگیرم؟! -اره من زنتم حق نداری وقتی اون چشمش دنبالت! نیشخند میزند:-شایدم  چون چیزای بهتری نسبت به زنم داره میترسی که ترجیحش بدم و  باهاش مسافرت برم! -اگه بری من و نمیبینی دیگه! -بهتر شرت کم !..گفت اما نمیدانست که خیلی زود پشیمان خواهد شد!روزی  که برگشت و دیگر هیچ اثری از دخترکش نبود! https://t.me/+BjCOEbRFbXpjODVk
Показати все...
Repost from N/a
_ آخ.... آی.....مُــردم... خـــــدا.... درد دارم _ آخ دســتم....  آییی....  مُردَم.... بدادم برسید.... _ خوبی خانم؟؟ زنگ بزنیم اورژانس؟ طرف رو بگیرید فرار نکنه. یکی از مردهای اطرافم پشت یقه مرد رو گرفت و از روی موتور پایین کشید. _  کوری مگه آشغال نفهم... تو که موتور سواری بلد نیستی برو خرسواری... یابو. اینا رو با جیغی از درد و عصبانیت به مردی گفتم که بهم زده بود و چند قدم اون‌طرف‌تر از من، روی ترک موتورش نشسته بود، گفتم. _ مرتیکه مثل بز وایستاده به منه لت‌وپار شده نگاه می‌کنه! -زدی دختر مردم رو ناکار کردی مرد حسابی... یه نفر زنگ بزنه اورژانس... بلاخره از موتور پایین اومد و کلاه ایمنی رو از سرش برداشت. موهای حالت دارش روی پیشونیش ریخت.اومد و بالای سرم ایستاد، پشت به نور بود، صورتش رو واضح نمی‌دیدم و اما قد بلندش منو وادار کرد سرمو بالاتر بگیرم با پوزخندی گفت: _این حالش از منم بهتره. عصبی از حرفش با حرص گفتم: _ خرو چه به خرسواری...اصول که رعایت نشه نتیجه اش میشه داغون کردن مردم...یکی زنگ بزنه پلیس...زنگ بزنید اورژانس...اخ خدا دارم می‌میرم از درد... البته که درحال مردن نبودم اما پرو بازی این مردک دراز باعث شد کولی بازی کنم. خانمی کنارم نشست وگفت: یه جوون مرد پیدا نمیشه این طفلکو ببره بیمارستان ؟ آقایی از پشت سرش رو به مردک دراز گفت: _ من ماشین دارم اما چون زدی باید همراهم بیایی...من تا جلوی بیمارستان می برمت. _ این هیچیش نیست ...چرا باید ببریمش بیمارستان؟ _ من پدرت رو درمیارم... اخ مردم. _ الان بدنش داغه شاید خونریزی داخلی کرده باشه. باحرف زن واقعا وحشت کردم اگه می مردم برای کی مهم بود؟ معلومه هیچ کس حتی همه هم راحت میشدن و من اصلا همچین آدم بخشنده ای نبودم که اینو براشون بخوام.   _وای وای منو برسونید بیمارستان  مردک دراز بد قواره مقابلم نشست وبا پوزخند گفت: _ حالا از ترس سکته نکنه خونش بیوفته گردن من! _بلایی سرم بیاد پدرتو درمیارم... میام سراغت. -اگه زنده بمونی...که فکر نکنم وضعت خرابه... _بمیرم هم روحم میاد سراغت. نگاهی به سر تا پام کرد و چشمکی زد و با صدای آرومی گفت: _خوب چیزی هستی، حتما خودت تنها بیا. _ خفه شو... خنده‌ای که کرد نفسم بند اومد. دراز جذاب چه خنده نفس گیری داشت آب دهنم رو قورت دادم می خواستم بگم من خفه میشم تو بخند... به لباش خیره بودم. اخماش رو کشید توهم و بعد هم مثل گونی برنج منو زد زیر بغلش، دستم کشیده شد و از دردش جیغم در اومد. -چیکار میکنی آقا آروم تر...بچه مردم رو کشتی! صورتش رو نمی دیدم اما جواب اون خانمی که اینو گفت رو اینطوری داد: _ بچه مردم حالش از همه ی ما بهتره، اگه درد داشت زبونش صد اسب بخار کار نمی‌کرد. رو به خودم زمزمه کرد : _با نگاهش بچه مردمو نمی خورد +رو دستم افتادم نه زبونم ...آخ... اخی که تنگ جمله ام چسبوندم برای خالی نبودن عریضه بود. تا به خودم بیام منو انداخت توی ماشینی و ماشین حرکت کرد. https://t.me/joinchat/QFgkrXpefUNlYmU0 https://t.me/joinchat/QFgkrXpefUNlYmU0 ❌❌ پسره با راننده ماشین دست به یکی می کنند و دختره رو تهدید می کنند که اگه صدات رو نبری توی یه کوچه خلوت .... 😱 https://t.me/+QFgkrXpefUNlYmU0 https://t.me/+QFgkrXpefUNlYmU0
Показати все...
Repost from N/a
- منتظری بادیگارد عزیزت بیاد نجاتت بده؟ سرش را کج کرد تا دست نجسش به صورتش برنخورد و در همان حال غرید: - اون میاد! سامیار میاد و من رو پیدا می‌کنه...زمانی که منو پیدا کرد باید دنبال سوراخ موش باشی که دستش بهت نرسه...خودت خوب می‌دونی که تو خشن بودن حرف نداره! قهقه‌ی بلندی زد و سرش به عقب پرتاب شد. - آخی کوچولو! نکنه عاشق بادیگاردت شدی؟ نگاهش را چپ کرد تا مرد از چشمانش راز دلش را نفهمد. - ماهلین ستوده عاشق شدی؟ ولی نباید عاشق می‌شدی...نباید اعتماد می‌کردی جوجه کوچولو! دلش هری پایین ریخت و مضطرب نگاهش را به مرد داد. مرد اشاره‌ای به پشت سرش زد و با دیدن هیکل بزرگش، رنگ از صورتش پرید. - راستش اول این‌و استخدام کردم برای کشتنت ولی خب...سامیار راه حل بهتری برای از بین بردنت داشت! آوردن اسم سامیار کافی بود تا مردمکش بلرزد و نفسش بند بیاید. در باز شد و سامیار وارد اتاقک شد و نگاهش بهت زده ماند. - سامیار اعتقاد داره راه حل بهتری برای کشتن یه زن هست. تمام تنش به لرزه افتاد و مرد به سمت سامیار چرخید: - کارت تموم شد بگو بچه‌ها با همون وضع بفرستنش جلو در خونه باباش... با التماس خیره‌ی سامیار ماند و مرد از اتاق بیرون زد. سامیار پا جلو گذاشت و او با اشک درون چشمش سرش را تکان داد. - نه! تو این کارو نمی‌کنی! سامیار تو این کارو نمی‌کنی! دست سامیار پیراهنش نشست و لب باز کرد: - ببخشید که مجبورم عشق توی چشمات رو ندید بگیرم و پای انتقامم بمونم! ادامه...👇🏻 https://t.me/+N8bwGBIAuf83MDM0 https://t.me/+N8bwGBIAuf83MDM0 https://t.me/+N8bwGBIAuf83MDM0 ماهلین ستوده، دختر قدرتمندی که صاحب یکی از بزرگترین هولدینگ‌های ایرانه و رقبا برای از بین بردنش نقشه‌ی قتلشو ریختن و اون دنبال یه بادیگارده و کی بهتر از سامیار راد که خیلی وقته دنبال انتقام از دشمن دیرینشه؟🔥 https://t.me/+N8bwGBIAuf83MDM0
Показати все...
Repost from N/a
. من مطمئنم اون هنوزم رادمان دوست داره ، خودم دیدم چجوری نگاهش میکرد چهارسال پیش وقتی داشت میرفت حتی وقتی تصویری حرف میزدیم هم چشمش دنبال شوهر من بود! چشمام از شنیدن حرفاش درشت شد. باورم نمیشد خواهرم این حرفارو راجبم بزنه ، اونم فقط بخاطر اینکه قبل ازدواجشون من توی دانشگاه از رادمان خوشم میومد. من حتی برای اینکه به خواهرم خیانت نکنم چهارسال از خانوادم دور شدم. _ اگر ببینم بازم چشمش دنبال رادمان باشه به مامان اینا میگم زود شوهرش بدن. چقدر خواهرم تو چهارسال عوض شده بود. ترس تموم وجودم گرفت ، من نمیخواستم زوری ازدواج کنم. باید فکر میکردم. دیگه بیشتر از این نمیتونستم منتظرشون بزارم و باید خودمو نشون میدادم مامان بابا رادمان سها و آهو منتظرم بودن. خیلی عجیب بود که توی فرودگاه به این بزرگی باید صدای خواهرم اونم با فاصله یک دیوار کوچیک بشنوم. چمدونم برداشتم و به طرف خروجی فرودگاه رفتم. و همین که به در رسیدم تمام خانوادم کنار هم دیدم. لبخند مصنوعی زدم به طرفشون رفتم. تمام ذوقم کور شده بود. اول مامان و بابا رو بغل کردم و بعد به ترتیب سها و آهو… به رادمان فقط سری تکون دادم. _سودا مادر نمیدونی چقدر دلتنگ بودیم. لبخندی زدم _منم همینطور مامان جونم. اینبار سها با کنایه گفت _فکر میکردم بعد چهارسال زرنگ باشی اونجا برای خودت شوهر پیدا کنی ابجی کوچولو…یعنی هیچ خبری نیست؟ نفس عمیقی کشیدم تا آروم باشم و زیر گریه نزنم. خواستم حرفی بزنم که همون صدایی از پشتم شنیدم _ببخشید.. به عقب برگشتم ، این همون مرد مذهبی بود که توی برداشتن چمدوناش کمکم کرده بود. فقط توی چند لحظه فکری به سرم رسید و بدون اینکه به عواقبش فکر بکنم گفتم _اومدی عزیزم ، چرا انقدر دیر کردی؟ بیا با خانوادم آشنات بکنم. مرد بیچاره نگاهی به من و بعد به ۱۰ جفت چشم پشتم کرد خواست حرفی بزنه که زودتر آستینش گرفتم به کنار خودم کشیدمش. _بیا همه منتظرن. بعد به طرف خانوادم که همه متعجب نگاهمون میکردن برگشتم. https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 اول نگاهم‌و به مامان و بابا بعد به سها انداختم _ببخشید میدونستم باید زودتر بهتون میکفتم اما میخواستم سوپرایز بشید. این آقای خوشتیپی که کنارم میبینید ، کسیه که من دوستش دارم و اگر اجازه بدید میخوام باهاش ازدواج بکنم. صدای بلند همشون شنیدم که ها یا چی میکردن. زیرچشمی به مرد نگاهی انداختم. چشماش درشت شده بود و داشت منو‌ نگاه میکرد. سرمو به طرفش برگزدوندم التماسم توی چشمام ریختم تا فقط همراهی بکنه. بابا اولین نفر به خودش اومد لب زد _سلام ، من سجاد پدر سودام ایشونم مادرش معصومه… مرد انگار دلش به حالم سوخت که چشم غره بدی بهم رفت به طرف بابا برگشت. دستشو به طرفش دراز کرد با لبخند کوچیکی لب زد _خیلی خوشبختم ، محمد حسین تهرانی ، ببخشید اینجوری یهو بی خبر اومدم فکر دخترتون بود. قبل اینکه بابا حرفی بزنه سها سریع پرید وسط. دستشو به طرف محمد گرفت لب زد _خیلی خیلی خوش اومدین منم سها خواهر سودام مطمئنم براتون از من زیاد گفته. _خیلی تعریف کرده… مرد نگاهی به دست دراز شده سها انداخت و فهمیدم که امکان نداشت با اون دست بده چون محرم نبود. دست سها و گرفتم ببه پایین کشیدم _سها جان محمدحسین با نامحرم دست نمیده! با این حرفم دیدم که چشمای مامان و بابا برق زد. مامان خیلی زود نزدیک محمد شد گفت _خیلی خوش اومدی پسرم. بعد به طرف بابا چرخید _سجاد بریم دیکه بچه ها خستن حتما ، توی راهم میتونیم با آقا محمد حرف بزنیم. با شنیدن جمله مامان چشمام درشت شد. توی راه؟ اینبار امکان نداشت اون مرد قبول بکنه.. با احترام سریع لب زد _اگر اجازه بدید من برم دیکه ماشینم تو پارکینگه! مامان اخمی کرد و آستین محمد گزفت _اصلا امکان نداره پسرم الان خسته ای بزارم بری ، باید بیای پیش ما بدو رادمان سجاد وسایلشونو بیارید… و قبل اینکه بتونیم مخالفتی بکنیم مارو به طرف ماشین کشوند…. داشتم از ترس سکته میکردم ، خدا میدونه الان راجبم چه فکری میکنه… https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
Показати все...
“ سِــودا sevda | ملیسا حبیبی “

﷽ رمان های نویسنده ملیسا حبیبی(هودی)👇 🥀تجاوز عـشـق ترس(فایل شده) 🌬ســودا(فایل شده) 🔥اوج لـذت(فایل شده) ❤️‍🩹 تلخند(آفلاین) 💫پشت چشمان تو(آنلاین) 🕊️مأمن بهار(آنلاین) پارتگذاری روزانه غیر از جمعه ها و تعطیلات رسمی تو تیکه‌ای از قلبم نیستی همه وجودِ

Repost from N/a
حسرت دیدن خودم و پسرت رو به دلت می‌ذارم... https://t.me/+n829eNwKXFBiMTRk حالا که رفته بود، حالا که طلاقش داده بود، حالا که نبود. چند نفس بلند کشید و مشتی هم به شکمش زد. - حالا که نیستی و نمی‌بینی... نمی ذارم هیچ‌وقت دیگه هم بفهمی بچه‌ای در کار بوده! حسرت دیدن خودم و پسرت رو به گور می‌بری. دست روی صورت خیسش کشید و دندان روی هم سایید: - یاشارخان خداحافظ برای همیشه! *** https://t.me/+n829eNwKXFBiMTRk یاشار بود که روبه‌رویش ایستاده ‌بود؟ آن هم با آن تیپ؟ واقعا یاشار بود؟ یا خیال و خوابی شیرین؟ آن هم بعد از چهار سال؟؟ یاشار در ایران چه می‌کرد؟ او که به یاشار آدرس غلط داده بود! الان باید می‌خندید یا گریه می‌کرد؟ - تو... اینجا؟ پوزخندی گوشه‌ی لب یاشار شکل گرفت. - چیز عجیبی نیست، من نصف روزهای سال‌های اخیرم داره این سمت مرز می‌گذره. شایان متعجب از دیدن مردی که به دختری که عاشقش بود، دست داده و دستش را ول نمی‌کرد، رو به دختر گفت: - معرفی نمی کنی؟ تارا کوتاه گفت: - از دوستان سابق اون سمت! یاشار از این معرفی زیادی خلاصه پوزخندی بر لب آورد و در لحنش حرص موج زد: - البته با اجازه من اصلاح کنم، شوهر سابق‌شون! شایان مات جمله‌ی شنیده شده سمت یاشار برگشت و لب زد: - پدر ایلیا؟! نگاه بهت‌زده و حیران یاشار سمت دختری رفت که حس می‌کرد برای سرپا ماندن دیگر جانی ندارد و گفت: - این چی می‌گه؟ با توام؟ نگام کن ببینم این یارو الان چی گفت؟ قلبش در دهانش می‌زد، اصلاً حس می‌کرد نفسش بالا نمی‌آید. چگونه چشم باز می‌کرد و چشم‌درچشم یاشار حرف می‌زد. یاشار بازوی در دستش را فشرد و کمی او را سمت خودش کشید: - اگه دلت هنوز به نفس کشیدنه... حرف بزن. https://t.me/+n829eNwKXFBiMTRk https://t.me/+n829eNwKXFBiMTRk #پارت‌واقعی🚫 اون نباید می فهمید ایلیا پسرشه! اما در یه لحظه از حرف یه غریبه همه چیو فهمید... مردی که توی زادگاهمون همه طردش کرده بودند، منجی من و خانواده ام شد و زندگیمون رو نجات داد و شرط نجاتش ازدواجش با من بود. اما دست تقدیر راهمون رو از هم جدا کرد و من موندم و یه یادگاری از اون با چشم های زمردیش که هر وقت می دیدمش به یاد نگاه اشنای پدرش می افتادم. اما الان که فهمیده ازم یه پسر داره می خواد ازم بگیرتش و... این رمان اواخرشه و یه ماهه تمومه... سریع بخونید😍😍😍 توصیه ویژه ما🤩🤩🤩
Показати все...
_ یزدان راسته که دختر شدی؟ - من؟ دختر؟ چی میگی تو؟ توی صندلی عقب ماشین جابجا شدم و به خوابم ادامه دادم. - دوس داری بیا خودت چک کن جیگر… سری به نشونه نه تکون دادم و خواستم به خوابم ادامه بدم که یزدان اجازه نداد. حس کردم روی من خم شده چشمام رو باز کردم و با دیدنش توی فاصله چند سانتیمتری از خودم جیغ زدم. - چیکار می‌کنی دیوونه! - نمی‌خوای خودت یه چک کنی که مطمئن شی دختره یا پسر جیگرررر… با لگد زدم به پاش اما فکر کنم جای بدی خورد که با غرشی از درد روی زمین پرت شد. خنده‌های بهروز که کمتر شد به طرف یزدان رفت و دستش رو به طرفش گرفت. _ پاشو آبجی... در واقع برای گریه کردن نیاز به تلنگر داشتم و بهروز اون تلنگر رو زد. _زیر بار این فشار هیچ‌کس نمی‌تونه دوام بیاره، قصه نخور عشقم خودم می‌گیرمت. هم‌زمان باخنده‌ی اون من زدم زیر گریه، بهروز عوضی با خنده گفت: _ حالا چرا گریه می‌کنی، از اینکه نتونستی خوب نفله‌اش کنی ناراحتی؟ از مردی انداختیش، این از مرگ هم بدتره... *** https://t.me/+LXvc2qVAyYFiNTI0 https://t.me/+LXvc2qVAyYFiNTI0 به جای پیام دادن، به یزدان زنگ زدم. اینبار زود جواب داد: _ چطوری خاله سوسکه کونگ فوکار؟ لب گزیدم و با خجالت گفتم: _ من که چند بار معذرت‌خواهی کردم. _چند بار...؟ خودمم خنده‌ام گرفت جز یه بار بیشتر عذرخواهی نکردم. _معذرت، معذرت، معذرت... _چقدر مجهول ...! معادله است؟ باید حل کنم؟ معذرت می‌خوای یا نمی‌خوای؟ باخنده گفتم: _ اذیت نکن دیگه،معذرت می‌خوام.الان بهتری؟ _نمی‌دونم باید برم یه چکاپ بگیرم اگه ناقص شده باشم ازت دیه می‌گیرم. _اگه نداشته باشم؟ _یه قانونی هست که اگر فرد دچار نقص عضو بشه تو مجبوری باهاش ازدواج کنی. لبهام رو روی هم فشردم. _سکوتت رو پای چی بزارم؟ https://t.me/+LXvc2qVAyYFiNTI0 https://t.me/+LXvc2qVAyYFiNTI0 https://t.me/+LXvc2qVAyYFiNTI0 دختره زده پسره رو ناقص کرده و پول نداره دیه بده، حالا مجبوره باهاش ازدواج کنه😱 ولی خبر نداره که پسر بهش دروغ گفته و....
Показати все...
Repost from N/a
- از کی تا الان رئیس یه شرکت با این مانتوی کوتاه قرار کاری می‌ذاری؟ خونسرد روی میز نشست و کیفش را کنار گذاشت. - فوضولیش به شما نیومده! سامیار تک خند پر حیرتی زد: - با این سر و وضع که تمام وجناتت رو بیرون ریختی آماده شدی برای دیدن رئیس شرکت خلیج فارس همون که حسابی بزرگ شده! ببینم نکنه می‌خوای با زدن مخش شرکت خودتو بکشی بالا؟ عصبی چشمانش گرد شد: - نکنه فکر کردی مثل توام که با نقشه به مردم نزدیک بشم تا سواستفاده‌مو بکنم! سامیار کلافه سرش را تکان داد. - تموم کن این بحثو ماهلین! - شروع کننده خودت بودی! حالا که جوابت رو گرفتی برو رد کارت تا چند دقیقه رئیس شرکت خلیج فارس میاد و من نمی‌خوام این قرار کاری مهم بخاطر تو بهم بخوره! سامیار با خنده دستی به پشت گردنش کشید. - یعنی الان می‌گی من سد راهتم؟ - قطعا! تو از اولش هم برای من اشتباه بودی. سامیار با همان لبخند پر از پیروزی مقابلش روی صندلی نشست. متعجب لب باز کرد: - بلند شو از اینجا چی از جون من می‌خوای آخه که انقدر اذیتم می‌کنی؟ - واسه چی بلند شم مگه نمی‌خواستی رئیس شرکت خلیج فارس رو ببینی؟ - آره! - خب ببینش چون روبه‌روت نشسته! بهت زده لب زد: - تو...؟ - آره من، سامیار راد رئیس شرکت بزرگ خلیج فارسم و تو خانم ستوده...تنها راه بیرون اومدنت از منجلاب بستن قرارداد با شرکت منه و من به این راحتی نمی‌تونم باهات همکاری کنم جز یه شرط! - چه شرطی؟ - باید با من ازدواج کنی!❌ https://t.me/+jHD57FMENec5NWU0 https://t.me/+jHD57FMENec5NWU0 https://t.me/+jHD57FMENec5NWU0 اون برگشته بود دقیقا سه سال بعد از جدایی تلخمون💔 وقتی که من تازه کنار اومده بودم که اون با نقشه انتقام به من نزدیک شد و تموم هدفش سو استفاده بود...حالا که در حال فراموش کردنش بودم برگشته بود اون هم دست پر❌ قسم خورده که من رو دوباره به زندگیش برمی‌گردونه اما... آیا می‌تونه؟ https://t.me/+jHD57FMENec5NWU0
Показати все...
در  و محکم بستم ‌و‌وارد اتاقش شدم !سرش رو بلند کرد و بی تفاوت دوباره به کارش ادامه داد! -حق نداری با اون دختره بری  مسافرت!اصلا حق نداره توی شرکت بمونه! -چرا!؟باید از تو اجازه بگیرم؟! -اره من زنتم حق نداری وقتی اون چشمش دنبالت! نیشخند میزند:-شایدم  چون چیزای بهتری نسبت به زنم داره میترسی که ترجیحش بدم و  باهاش مسافرت برم! -اگه بری من و نمیبینی دیگه! -بهتر شرت کم !..گفت اما نمیدانست که خیلی زود پشیمان خواهد شد!روزی  که برگشت و دیگر هیچ اثری از دخترکش نبود! https://t.me/+BjCOEbRFbXpjODVk
Показати все...