مجموعه ی سقوط
جلد اول:بوسه گاه شیطان(تمام شده) جلد دوم:سلطنت خون(در دست نوشتن) پارتگذاری روزهای فرد ساعت ۲۱ جلد دوم از مجموعه ی سقوط 🚫کپی ممنوع🚫 ناشناس نویسنده: https://t.me/BiChatBot?start=sc-157464-62qo15T لینک کانال نقد و نظرات:
Більше220
Підписники
Немає даних24 години
-17 днів
-830 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
شاید یه روزی دوباره بتونم این مجموعه رو بنویسم اما این روزها زمانش نیست.
ازتون عذر میخوام، و خودم هم دلتنگ داستان هستم.
روان من آلوده است، از نوشته هام معلومه، ایده های زیادی داشتم اما دست هام برای نوشتن یاری نمیکنه.
ذهن من مریضه و نوشتن درمانشه.
مطمئنا یه روز برمیگردم اما زمانش مشخص نیست.
با آرزوی موفقیت برای همتون.💙🫂
اگر خواستید داخل پیجم متن هامو به اشتراک میذارم.
5110
سلام به دوستان عزیزم
من آدم بدقولی نیستم اما متاسفانه برای این مجموعه که از ته قلبم دوسش دارم بدقولی کردم.
اما واقعا تقصیر من نیست.
امتحاناتم اواسط هفته ی بعد تموم میشه و دو ماه امتحان داشتم.
دو ماهه حقیقتا نه خواب کافی داشتم نه حتی تونستم سرمو بخارونم.
تابستون میخوام با برنامه هم درس بخونم هم براتون بنویسم، واقعا دلم برای زندگی بین آدم های محبوب داستانم تنگ شده، دلم میخواد هرچه سریع تر به روال سابق برگردم.
بعد از کمی استراحت برمیگردم و اینبار تمام تلاشم رو میکنم حداقل تا آخر تابستون کنارتون باشم.
منتظرم باشید💙
4800
بچه ها اگر امتحان نورو سه شنبه ام رو پاس بشم یه عالمه پارت میذارم براتون
انرژی بفرستید برام که خوب بخونم😭💙
3600
شوک شدید نه؟!🙃
برای ادامه ی پارت منتظر نظراتتون هستم.
ناشناس نویسنده: https://t.me/BiChatBot?start=sc-157464-62qo15T
8600
⛔خواهش میکنم جلد هارو به ترتیب و کامل بخونید، وگرنه از جلد بعد چیزی نمی فهمید.
7400
#جلد_دوم
#سلطنت_خون
#پارت۱۰۲
فصل سوم
[طلوع تاریک]
مهتاب بر اندوه شب سایه انداخته بود تا تمام شکستگی ها را رسوا کند.
سرش بر گردنش افتاده بود و چیزی حس نمیکرد، دست ها و پاهایش را حس میکرد با اینکه دیگر وجود نداشتند.
قطعه قطعه کرده اش بودند و هنوز زنده بود؟!
تپش قلبش در اندوهی بی پایان گم شده بود و گردنش هنوز هم بر بدنش لق می زد.
از شکم بر دوش مردی بزرگ حمل میشد، او دیگر چه فرقی با یک تکه سنگ داشت؟!
آرزو میکرد که خواب باشد، که مرده باشد، هرچیز جز وضعیتی که اکنون در آن به دام افتاده بود.
کم کم سر بودن دست و پاهایش داشت از بین می رفت و حالا سوزشی عمیق را احساس میکرد.
اما هیچ دردی به اندازه ی رویای از دست رفته اش آزارش نمیداد.
کاش هیچگاه قبیله را ترک نمیکرد.
کاش همانجا مطیع می نشست تا حریمش را، آزادیش را بدرند.
حداقل اکنون دست و پا داشت.
خون ریزی دست و پایش را با دارو و پانسمان بند آورده بودند اما دردش را نه! هیچ چیز برای تسکین دردش وجود نداشت.
هر دو دست از آرنج، هر دو پایش از زانو،
قطع شده بود!
استخوان هایش را شکسته بودند، گوشت و پوستش را دریده بودند.
دیگر حتی نمی توانست تبدیل شود، که در دشت بی آنکه هیچ غصه ای آزارش بدهد بدود.
بال پرنده را ببندی می میرد، او را اما نبستند! دست و پایش را نبستند؛ شکستند!! قطع کردند، و بعد جلوی رویش گرفتند.
کاش مرده بود و تا این اندازه حقارت نمی کشید.
نمیدانست، نمی فهمید که کجا، در حق چه کسی بد کرده که حالا در آرزوی مرگ دست و پا میزند.
صدای خنده ی فرلیک با سربازان همراهش را میشنید، خدا جای قلب در سینه ی آنها چه چیزی قرار داده بود؟!
“میبینم شاهزاده خانم بیدار شده، حقیقتا سگ جونی.”
نای پاسخ دادن نداشت، دلیلش را هم.
حالش از صدای این مرد مانند تمام چیزهای دیگرش بهم میخورد، چه برید به اینکه با لحن اینچنین تحقیرآمیزی خطابش کند، شاهزاده خانم؟! قلبش لحظه ای تیر کشید.
فرلیک”خودم این پیشنهاد رو دادم، انگار دیگه مرگ مجازات سنگینی برای رام کردن شماها نیست، باید یه درس عبرت بزرگ بشی.”
حالش بد بود و بدنش می لرزید، هرچقدر هم که ماهرانه خون ریزی را بند آورده بودند بازهم خون زیادی از دست داده بود.
فرلیک بی اعتنا ادامه داد.
فرلیک”از این به بعد هرکی فرار کنه به همین حال و روز میافته، شاید بگی چه به دردی میخوره؟
اگر شمارو بکشیم فقط یه ماده رو از چرخه حذف کردیم، اما حالا اینطوری حتی حامله کردنت هم راحت تره.”
و به دنبال آن همه خندیدند.
همه چیز دور سرش میچرخید، تازه داشت دلیل کار آنها را متوجه میشد، او را اسباب بازی لذت جویی، سلطه گری و تولید مثل خود قرار داده بودند؟!
کم کم لرزشش شدت یافت، دهانش کف کرد و باری دیگر از هوش رفت.
7500
#جلد_دوم
#سلطنت_خون
#پارت۱۰۱
با صدای بلند گفتوگویی ترسیده سرجایش نشست، قلبش محکم در دهانش میکوبید.
یکی از صداهارا به خوبی میشناخت، فرمانده فرلیک را برای برگرداندنش فرستاده بودند، پدر کسی که ریسا گلویش را بریده بود، مطمئن بود که آن روز در همین اتاق سلاخی خواهد شد.
“ایمپرا گفت توی این اتاقه.”
“خودش کجاست؟!”
“گفت برای کاری میره و نمیتونه اینجا باشه، فقط سفارش کرد اینجا خون و خونریزی راه نندازیم.”
در با صدای بدی باز شد و ریسا ترسیده پتو را محکم تر روی خودش کشید.
فرلیک رو به رویش بود، مثل همیشه چشم هایش یاغی و سرکش نبودند اما غم، نفرت و خشم از تمام وجودش ساطع میشد.
فرلیک”ایمپرا بیشتر از اینها به ما مدیونه به خون کشیده شدن یه اتاق چیز زیادی نیست.”
سپس فریادش تمام دیوار های آنجا را لرزاند.
فرلیک”بگیریدش.”
فکر میکرد تا در کابوسی تمام نشدنی گیر افتاده، ضربان قلبش را دیگر احساس نمی کرد.
او را از تخت پایین کشیدند و بر زمین انداختند.
فرلیک”مواظب باشید آسیب نبینه، باید حالا حالاها زنده بمونه.”
ریسا در آن لحظه فکر کرد که کاش مرده بود، وقتی که با زنده نگه داشتنش تهدیدش میکردند.
دو سرباز همراه فرلیک او را گرفتند، دست و پاهایش را روی زمین فشردند و بدنش را محکم کشیدند.
فرلیک به آرامی و با قدم های شمرده بالای سرش آمد.
به سرباز ها اشاره کرد تا رهایش کنند و خودش زانو زد تا بازوی ریسا را در دست بگیرد.
به طرز رعب آوری آرام بود و این آرامش از تمام خشمی که تا به حال ریسا به خود دیده بود وحشتناک تر بود.
او را چرخاند و زانویش را روی کمرش گذاشت.
ریسا نمی دانست که چه اتفاقی در شرف به وقوع پیوستن است، از ترس و ناباوری بی حرکت افتاده بود.
فرلیک” تبر رو بیارید.”
بدنش را حس نمیکرد، گویی از شدت ترس قلبش ایستاده بود.
مطمئن شده بود تا لحظه ای دیگر سرش دیگر بر بدنش سنگینی نمیکرد با اینحال هنوز احساس میکرد که چیزی ترسناک تر از مرگ در انتظارش باشد.
جسمی سرد و تیز را در نهایت ناباوری بر پشت زانویش احساس کرد.
“اینجا خوبه؟!”
چیز دیگری نشنید، احتمالا فرلیک با سر تایید کرده بود.
سرش گیج می رفت و نبض گردنش محکم میکوبید، میخواستند او را تکه تکه کنند؟!
با شمارش معکوس و خروج آن اعداد نحس از دهان فرلیک مغزش آتش گرفته بود.
لحظه ای بعد نفس و قلبش هردو از حرکت ایستادند.
6300
Оберіть інший тариф
На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.