cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

همسر خطر ناک😈

Більше
Рекламні дописи
3 667
Підписники
-424 години
-397 днів
-20230 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

#پارت_۴۸ از آرامی صدا می فهمم کیان است. هیچ‌وقت با او بد نبودم؛ فقط پیشش نبودم! همین... - بیا تو بابا... بابا! چقدر می تواند شیرین باشد اگر همه چیز سر جای خودش باشد! با تاخیر دستگیره را می چرخاند و مظلومانه داخل می آید. به پهلو می ‌چرخم و ‌بالاتنه ام را روی ‌دستم نگه می دارم. - بدو ‌بیا وروجک‌ ببینمت! با خنده سمتم می ‌آید. خوب است که حرف های یک ساعت پیشم را فراموش کرده است! روی ‌تخت می آید. سرش را ‌روی بازویم می کشم و می بوسم. چقدر بوسه های بی دلیل و ‌بی هدف شیرین اند. فقط در مورد کیان از محبت کردن لذت می برم و احساس خوبی دارم. در مقابل محبت هایم توقعی ندارد و فقط خوشحال می شود و خوشحالی اش شیرین است! حسی که با فرانک و‌ مژگان هیچ وقت شیرینی اش را حس نکرده ام. هر دو ‌به ‌سقف خیره می ‌شویم و پر ذوق شروع‌ به تعریف کردن روزهای گذشته اش می کند. از مهد کودکش و دوستان مهدش می گوید که یک دختر با موهای بور ‌همیشه ‌با او در جنگ و جدل است و سر هر چیز کوچکی دعوایشان می شود! لبخند می زنم و چشمانم را می ‌بندم و کیان هم چنان می گوید. حتی برایش مهم‌ نیست، همراهی نکردن و سکوتم؛ انگار این حرف ها را ‌لیست کرده ‌تا با دیدنم ‌بگوید و چیزی جز این نمی خواهد... ***** خب به سپهر که داره‌ خوش می گذره؛ با پسرش کیف می کنه! برگردیم پیش رضوانه مون ببینیم در چه حاله! ***** در اتاقم نشسته ام و سبزی هایی که افسانه آورده است، تمیز می کنم و همه ی حواسم به موزیکی است که از پلیر پخش می شود، در ‌فکرم دنبال دلیلم که چرا به اینجا رسیده ام، سه سال و ‌نیم از ورودم به این زندگی جهنمی می گذرد و چقدر راحت عادت کردم به بیچاره بودن! انگار همه چیز از اول همین طور بوده است... گذشته هایم محو شده اند؛ حتی یادم نمی آید که بودم و چه شد که از این جا سر درآوردم! زندگی ام ‌خلاصه شده است در این چهار دیواری و ‌پنجره و گه گداری اگر فواد اعصابش آرام باشد با افسانه بیرون رفتن! آن هم برای کمک کردن در ‌حمل خریدهایش! دیگر فراموش کردم رضوانه کیست و کجا بوده! خنده هایم کجاست؟ راستی چند وقت است نخندیدم؟ چند وقت است سرمست از صدای پرنده ها و آب و هوای جنگل، بی قید و آزاد چشمانم را نبستم؟ کجا گم شدم که همه ی زیبایی های دنیا در نظرم محو اند و هیچ چیز خوشحالم نمی کند؟اصلا آن قدیم ترها از چه چیزهایی خوشم می آمد و خوشحال می شدم؟ چقدر راحت سه، چهار سال پیش برایم «قدیم ها» شد! آخ... یادش بخیر اصلا دلیل نمی خواست شاد بودن! بی دلیل می خندیدم... به آواز پرنده، صدای دارکوبی که در دل جنگل می پیچید، برگ هایی که از درخت جدا می شدند و تا روی زمین هزار چرخ می رقصیدند... پروانه ها... صدای آب... بی دلیل روی گل صورتم لبخند می کاشت! لبخندهای بابا قیصر... قربان صدقه های ننه گیسو... حرص خوردن و شوخی های حسین... آه حسین کجایی؟! افسانه: چرا گریه می کنی؟ اشکم را ‌پاک می کنم و ‌نگاهش می کنم؛ باز دارد جایی می رود که شیک و ‌خوش تیپ، حاضر شده است. بی جوابی سرم را ‌پایین می اندازم و حواسم را به درست تمیز کردن سبزی ها می دهم تا مواخذه نشوم. روبه روی آینه ی به دیوار کوبیده شده، می ایستد و خط چشمش را چک می کند و محکم تر می پرسد: - گفتم چرا گریه می کنی؟ افسانه دلش برایم نمی سوزد؛ فقط می خواهد از همه چیز خبر داشته باشد! حتی از رابطه ی شبانه ی من و ‌فواد هم سوال می پرسد و هر بار در سکوت طعنه هایش را گوش می دهم! ولی دلتنگی هایم موضوعی نیست که بیانش مشکل داشته باشد؛ همان طور سر به زیر زمزمه می کنم. - دلم ‌هوای داداشم رو کرده! می چرخد و ‌خیره نگاهم می کند. دلیل نگاهش را می فهمم. دوباره خیسی گونه هایم را پاک می کنم و سعی می کنم توجیحش کنم. - آره، برادرام نامرد بودن همه شون... ولی حسین برادر ناتنیمه؛ با هم بزرگ شدیم! با یادآوری خاطراتم با حسین دوباره چشمه ی اشکم می جوشد. با قرار گرفتن تلفن همراهش درست روبه رویم، با تعجب نگاهش می کنم. لبخندی تحویلم می دهد که برایم ناشناخته است. - زنگ بزن باهاش حرف بزن! در بهت این حرفش اشکم بند می آید و لبم برای تشکر می لرزد، با سماجت دوباره گوشی را سمت دستم هدایت می کند. - اگه شماره ایی ‌چیزی ازش داری، زنگ بزن.
Показати все...
👍 17 6
#پارت_۴۹ افسانه هم یک روی خوب دارد! این را ‌وقت هایی که فواد دیر به دیر سر می زند، فهمیدم. فقط تا چند روز بعد از رفتن فواد بدعنق می شد و بعد رفتارش عادی بود. این چند ساله فهمیدم او هم ‌ بدبختی است مثل من؛ که اسیر زندگی با فواد شده و ‌نمی تواند جدا شود؛ چون دار و ‌ندار و‌ همه چیزش دست فواد است و بدتر این که کسی جز فواد ندارد! درست مثل من که علی رغم بد اخلاقی ها و بدعنقی هایش چاره ایی جز تحمل ندارم! به هرحال ماهی یک بار بیشتر سراغ ما نمی آید و از این لحاظ آرامش داریم. ولی برای من، همان یک شبی که سهمم می شود هم جهنم محض است! با حرف ها و ‌کارهایش طوری آزار می دهد که روح و جسمم تا دیدار بعدی آزرده می ماند! - زنگ بزن حرف بزن، می دونم دلتنگش هستی... با ذوق از جا می پرم و سمت کمد می روم. - صبر کن شماره اش رو بیارم. سمت کمد می روم و چمدان قدیمی را ‌در می آورم و دفترچه تلفن را باز می کنم و سرزنده و پرانرژی شماره ی عمو عباسعلی را می خوانم و افسانه با گرفتن شماره، گوشی را‌ دستم می دهد. با ذوقِ شنیدنِ صدای حسین و ننه گیسو گوشی را ‌چفت گوشم می چسبانم و نفسم در سینه می پیچد و آشوب به پا می کند. همه ی این ذوق چند ثانیه ای بیشتر طول نمی کشد و با شنیدنِ جمله ی اپراتور، وارفته گوشی را سمت افسانه می گیرم و ناله وار و خفه زمزمه می کنم. - خاموشه... گوشی اش را می ‌گیرد و ‌نگاهی به شماره می اندازد و داخل جیب پالتویش می گذارد. - عیب نداره... یه وقت دیگه دوباره زنگ می زنی! سمت بیرون حرکت می کند و حرفش محبت چند لحظه قبلش را محو می کند. - فواد داره میاد، برنامه سفر شمال داریم... ما می ریم! ذوق می کنم. اسم شمال هم سرحالم می آورد. برای این که مطمئن شوم دوباره می پرسم. - شمال می رید؟ می چرخد و ‌با اخم ‌نگاهم می کند و این یعنی به تو ربطی ندارد! سر جایم می ایستم و غم عالم به دلم می ‌نشیند. در را به هم می ‌کوبد و می ‌رود. این که فواد بعد از یک ماه دوباره می آید، برایم مهم نیست، ولی شمال رفتنشان ذوق دارد. شاید مرا هم ببرند! درست است که دیگر کسی را‌ ندارم تا به ذوق دیدارش بروم، ولی حتما جنگل و‌ پرنده ها و ‌رودخانه ها هنوز سرجایشان هستند... سه سال و ‌نیم است که از دنیای واقعی خودم دورم!... قید پاک کردن سبزی ها را می زنم و منتظر لبه ی تخت می نشینم. یعنی می شود به من هم تعارف بزنند تاهمراهشان بروم؟ کافی است اشاره کنند، با کله همراهی شان خواهم کرد! حاضرم غرغرها و بد دهنی های فواد را هم تحمل کنم! نمی دانم چقدر می گذرد که صدای بوق ماشینِ فواد وسط حیاط می پیچد؛ برعکس همیشه که از آمدنش دل گیر می شدم، این بار امیدوار لبه ی پنجره می ایستم و نگاهش می کنم. مثل همیشه ته ریش دارد و کت و شلوار اسپرت مشکی پوشیده است. نوچه ی همراهش چند تا نایلون خرید از ماشین بیرون می آورد؛ خوب می دانم مایحتاج برای من است. چون افسانه خودش خرید هایش را انجام می دهد! در دلم علم ماتم زده می شود،وقتی مایحتاج گرفته، یعنی من این جا ماندگارم! برای این که بی تفاوت جلوه کنم و خیلی در این مورد فکر نکنم، دوباره پای بساط سبزی می نشینم. قلبم مچاله می شود و صدای قدم هایی که بالا می آمد را می شنوم و نایلون هایی که پشت در گذاشته می شود! مثل همیشه... و مثل همیشه فواد اول پیش افسانه می رود تا گزارش و آمار بگیرد! بغضم می گیرد. اگر من را نبرند چه؟ دیگر تحمل این قفس برایم سخت است! تا کی در این محبس باید تحمل کنم دوری از دیار و ‌دوست داشتنی هایم را... یک ساعتی می گذرد؛ سبزی ها را می ‌گذارم خیس بخورد و اتاق را ‌مرتب می کنم که در با ضرب باز می شود. از ترس می چرخم و زل می زنم به در، چرا باز عصبانی است؟ ماه قبل که راضی از این جا رفت! چرا باز چشمانش کاسه ی خون است؟ چرا دوباره عصبانی است؟ من که خطایی نکردم! با این که ترسیده ام ولی لبم را به زحمت تکان می دهم و «سلام» را زمزمه می کنم. با دو سه گام بلند با کفش داخل می آید و به گلویم چنگ می اندازد. از فشار گلو، چشمانم از حدقه بیرون می زند و نمی توانم واکنش فراتری نشان دهم. ‌زل می زند در چشمانم و می غرد. - چه غلطی کردی زنیکه عوضی؟ با آبروی من بازی می کنی؟ حالا نشونت میدم! دستش که شل می شود؛ نقش زمین می شوم و ‌بلافاصله به حالت دفاعی خودم را جمع و جور می کنم و بی اراده دستانم را ‌برای سپر بلا، مقابلم می گیرم. ولی ضرب و قدرتش آن قدر زیاد است و ‌نقاطی که با پایش هدف می گیرد، غیر قابل پیش بینی است که ‌هنوز درد لگدِ قبلی را ‌درک نکرده ام و سراغ لگد بعدی می رود. نمی فهمم از کدام امداد غیبی دلیل رفتارش را ‌حدس می زنم و همان طور که به خودم می پیچم، می نالم: - به خدا داداشمه... با هم شیر یه مادر رو ‌خوردیم... با هم بزرگ شدیم؛ خاموش بود گوشی اش... به خدا خاموش بود...
Показати все...
🔥 22👍 11 4
sticker.webp0.44 KB
sticker.webp0.49 KB
👍 1
sticker.webp0.54 KB
sticker.webp0.31 KB
sticker.webp0.55 KB
sticker.webp0.32 KB
#پارت_۴۷ دیگر تحمل نمی کند و اشکش راه می گیرد و با هق هق می نالد. - دلم براتون تنگ می شه، ولی سلمان هم حق داره... به خاطر عشق و‌عاشقی این همه سال از شهر و ‌دیار و ‌خونواده اش دور ‌بوده... با پشت دست اشکش را ‌پاک می کنم و واقعا این قضایا جای گلایه دارد. - گریه نکن مامان؛ چرا من ‌الان باید بدونم؟ - به خودت بیا سپهر... کمی مسئولیت پذیر باش، تا ابد که نمی شه این طوری زندگی کنی! فکری به حال خودت و زندگی ات بکن؛ کیان باید پیش تو بزرگ بشه ... از اون زن هیچی به این پسر نمی رسه، حتی مادر صداش نمی کنه با این که هر روز می بینتش، ولی دلش برای تو پر می کشه! دل بچه رو ‌نشکن... دوباره اشک زیر چشمش را می ‌گیرم. - سایه می خواد چی کار کنه؟ - رفته با هومن برای تاریخ عروسی حرف بزنه، طی یکی دو ‌ماه آینده تو‌هم ‌تصمیمت رو بگیر... با سر تایید می کنم و می دانم این بار واقعا باید کاری کنم. - تا وقتی ایرانید پیشتون باشه، بعدش خودم یه کاریش می کنم! باز هم تاکید می کند. - تنهایی که نمی تونی، باید... میان حرفش می پرم. - بس کن مادر، تو ‌جیبم که زن ندارم که همین الان رو نمایی کنم! شما نگران نباش، زن هم نگیرم از پسش بر میام... خیال سالیوان رو راحت کن! از این که بابا را به اسم اصلی اش صدا کنم همیشه خنده اش می گرفت و این بار هم می خندد. - قربون خنده هات برم مامان... خم می شوم و ‌پیشانی اش را می بوسم و برای این که از حال و‌هوای غمگین خارجش کنم، بحث را عوض می کنم. - پس با عشقت میری صفا سیتی، همه رو ‌می خواید بپیچونین! از خجالت می ‌خندد و ‌بازویم را ‌نیشگون می گیرد و انگار دختر هجده را طعنه زدم، اعتراض می کند. - این حرفا به‌ تو ‌نیومده... - چقدر دلم ‌واسه قدیما ‌تنگ شده مادر، چرا بزرگ‌ شدیم؟ لبخند به ‌لب نگاهم می کند، منتظرم باز حافظ بخواند و با یک ‌بیت شعر توجیهم کند ولی به سینی شام اشاره می کند و می فهمم دنیای او هم عوض شده است. - غذات رو بخور بچه؛ کیان میاد پیشت بخوابه... تحویلش بگیر بچه رو، دلش رو ‌نلرزونی! نیم نگاهی به بشقاب شامی که وسط سینی چشمک‌ می زند می اندازم و تغییرش را گوش زد می کنم. - انگار دیگه هیچی مثل قدیما نیست! مظلوم‌ و دلخور نگاهش می کنم. - خیلی سخت گذشت؟ چرا بارش رو تنهایی رو ‌دوش کشیدید؟ لبخند تلخی می زند و خیره به فرش کف اتاق می شود. - بابات رو ‌که‌ خوب می شناسی، نمی خواد آب تو ‌دلتون تکون‌ بخوره... الان ‌که رفتنی شدیم فکر مستقل کردنتون افتاده و این که باید ‌بتونید ‌فشارای زندگی رو ‌تحمل کنید، حتی سایه هم تا روزی که خونه رو تخلیه کردیم،‌ نمی دونست جریان چیه! ولی زندگی زندگی کردن تو ویلای شمال هم صفای دیگه ای داره، همون مونده فعلا و مدتی اونجا ساکنیم. - خونه و ماشین منم اگه کمکی می کنه! حرفم را می برد و می خندد. ملیح و آرام! - نه دیگه بدهی نداریم، این خونه و ‌ماشین سهم توئه... همین مقدارم برای سایه می مونه، شما با پول بزرگ نشدید که نبودنش یا کم بودنش آزارتون بده! یاد گذشته می افتم و می خندم. - هیچ وقت پول مهم ‌نبود، حتی یه مدتی پول تو جیبی هم نمی دادی، یادته؟ با خنده بلند می شود و سمت در می رود. - بگذر از گذشته... دوران پول تو جیبی تموم شد! باقی پولا رو‌ ما می بریم با عشقمون خرج می کنیم! از این که به عشقش به بابا بعد این همه سال، مثل همان دختر بیست ساله حرف می زند؛ حسودی ام می شود؛ باید بگردم و زنی مثل مادر برای خودم پیدا کنم. خجالتی بودن چیزی است که کمتر در دختران اطرافم می بینم! عاشق بودن هم شیرین است به گمانم... شام از گلویم پایین نمی رود. فشار حرف هایی که شنیده ام، با این که ساده بیان شده اند، زیاد است و ذهنم را از آن چه که فکر می کردم؛ آشفته تر کرده است. پیراهنم را در می آورم و ‌روی‌ مبل پرت می کنم. یک تکه شامی برمی دارم و خیره به سقف دراز می کشم. مزه همان شامی های ده سالگی را می دهد! هنوز در مورد مامان و ‌حرف هایش فکر می کنم که در اتاق زده می شود
Показати все...
26👍 13🔥 1
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.