cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

🔥Blue🌙moon👅 ماه ابی

رمان گرگینه‌ای

Більше
Іран162 541Мова не вказанаКатегорія не вказана
Рекламні дописи
710
Підписники
Немає даних24 години
Немає даних7 днів
Немає даних30 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

رمان #قلب‌یک‌گرگ از فردا تو کانال زیر دان میشه 👇 https://t.me/joinchat/_l4Mv9o42ww2ODM8
Показати все...
#پارت_8 خیلی تنش داشتم و بدنمم درد می کرد من نمی تونستم بدون این که بدونم اون چیه فقط شلیک کنم. اما اگه گرگ به بیرون بپره آرواره هاش قبل این که شلیک کنم من و بدره چی؟ "هییی" داد زدم ، امیدوارم که گرگ از راه دیگه ای فرار کنه و منم بتونم بهش شلیک کنم. اصلا همچین شانسی وجود نداره دوباره شروع به لرزیدن کردم سایه ها کشیده تر و بلند تر شد و شکل یه مرد و به خودش گرفت. مردی خیلی زیبا و هیکلی و لخت "چیییییی؟__" از دور صدای گرگ اومد و این باعث شد تا بتونم حرکت کنم. با نادیده گرفتن مرد لخت روبه روم که کار اصلانم اسونی نبود اون واقعا می درخشید مدتهای زیادی بود که با مردی روبه رو نشده بودم. رو زمین و نگاه کردن و دنبال خون گشتم و با این حال خوب اون کاملا از بین رفته بود. "لعنتی" اسلحه ام و هول دادم. _مشکلی پیش اومده. صداش تقریبا اروم و آرامش بخش بود و مثل آب جاری روی سنگ ها صاف . تقریبا پنج اینج از من بلندتر بود که باعث می شود تا شیش یا پنج پا باشه. نور ماه روی پوستش می درخشید که انگار همه ی بدنش همون رنگه، کاملانم مشخصه که مشکلی با لخت بودن زیر نور ماه نداره . اون با ارامش بهم خیره شد یا نمی دونست یا اصلا براش مهم نبود که وقتی بیرون اومده لباساش و یادش رفته. خوب ، اگه اون می تونست خودش و به اون راه بزنه منم همین کار و می کردم " گرگی از اینجا عبور کرده؟" دستاش و روی سینش جمع کرد دوسر بازوهای بزرگش خم شد. نمی تونستم از نگاه کردن به اون حجم بزرگ بازوهاش دست بکشم لعنتی اونها عالی بودن. _به اندازه ی کافی دیده شده؟ زمزمه وار این و گفت. به سختی کمی سرم و بالا بردم و به صورتش نگاه کردم خجالت نکشیدم به هر حال اون کسی بود که تو شب لخت بود نه من. _چرا؟ موردهای بیشتری وجود داره؟ دندانهاش براق شدن و چشمای سیاهش طلایی شد و چرخید. جالبه بیشتر جواهرات بومی امریکایی نقره ای رنگ بودن. اون سفید پوست بود و جواهر گوشواره ایش که می درخشید ارزش زیادی در مینهوا داشت. این ممکنه هزاره جدید باشه اما گوشواره ها از شهرهای کوچک غرب میانه ، همانند خال کوبی برای باندهای موتور سیکلت بود. مگر اینکه اون هندی باشه؛ سپس مردم فقط تو رو  نادیده می گرفتم با این حال ، من به مردی شک کردم که به نظر می رسید کل مردم نادیده گرفتنش. "تو دنبال گرگهایی؟" اون کمی جلو اومد و دید واضح تری بهم داد فوری گونه هام سرخ شد. با تمام اظهارات و زبانی بازی که داشتم هرگز با مردا غیر از دوست و هم صحبت نبودم. احتمالاً به این دلیله که اونها هرگز استفاده زیادی برای من نداشتن. هنوز هم ، من یه دختر بودم و مردی پیدا کردم که زیر نور ماه می درخشه. (منظور از دختره یعنی باکرست)
Показати все...
#پارت_7 این که خون هنوز مرطوب بود امیدوارم بودم که اون گرگ خیلی جلوتر نرفته باشه. اون گرگ حتی ممکنه مرده باشه که باعثه به موجود اومدن بسیاری از مشکلات خواهد شد. هنوز اسلحم رو تو دستم نگه داشتم من بیشتر از هر کسی می دونستم تو این مواقع برای جلوگیری و پیشگیری از حیوانات چی کار کنم و چه عکس العملی داشته باشم. باد وزید و از کنار موهای کوتام رد شد مکثی کردم صورتم و بالا بردم و به ظلمات تاریکی نگاه کردم. باید برگردم اگه گرگ نمرده باشه می دونستم که می تونم پیداش کنم یا نه. صدای زوزه ای بر فراز اسمون برخاست تاریکی رو شکافت و به سمت ماه پرواز کرد. اون صدای یه گرگ تنها که دنبال جفت بود نبود بلکه زوزه ی گرگ نر قدرتمند و خشن که باعث مور مور شدن تنم می شود بود. اون می دونست که می یام و اماده بود. آدرنالین بدنم بالا رفت. می خواستم سریع حرکت کنم برو بجنگ فرار نکن این کار رو تموم کن. پس‌مجبور شدم تا دنبال خون برم و این اسون نبود. بعد چند دقیقه رد خون از بین رفت دوباره عقب رفتم و خون و پیدا کردم و دوباره دنبالش کردم اما چیزی پیدا نکردم. به نظر می رسید که گرگی که دنبالش بودم ناپدید شده. با ناراحتی نگاهی به سایه های درختان انداختم اون فرار کرده بود عصبی بودم. چه گرگی اخه می تونه از درخت بالا بره ؟ نه یکی که می خواست من باهاش مواجه نشم. حرکتی باعث شد تا به اون سمت برم لعنت به اون خون نگام روی زمین بود که ناگهان روی زمین افتام و غلط خوردم تا به خودم بیام کابینی رو که چند هفته پیش اصلا ندیده بودمش روبه روم بود. یعنی از تو خاک جوانه زده؟ کنجکاوانه داشتم به کابینی که تازه دیدم نگاه می کردم که هیچ چراغی روشنی نداشت. اگه خوش شانس باشم سرنشینان کابین یا خواب بودن یا اونجا نبودن. من نمی خواستم با شلیک گلوله اونم  04:00 صبح کسی که خوابه رو تو خونه ی جدیدش وحشت زده کنم اما خودمم نمی خواستم تا این همه از جاده دور بشم. یه قطره خون باعث شد تا تفنگم و اماده ی شلیک کنم.
Показати все...
#پارت_6 بچه های هندی  در اون زمان می خواستن تا با سفید پوستا دوست بشن. اگر چه یه چند مورد اتفاق افتاد ولی هیچ وقت ادامه نیافت بزرگترها از هر دو طرف مخالف بودن. وقتی پدر و مادرش به کریگ گفتن که نمی تونه جورج و ببینه، هرگز احساس افتضاح کریگ و تو اون لحظه نمی تونم فراموش کنم. من وقتی احساس کردم که کریگ تصمیم گرفته که با دخترای دیگه به جزء من بازی کنه کنار رفتم. با صدای خش خش درست نزدیکی گوشم به طرف جنگل رفتم اونقدری ادامه دادم که از اتوبان کاملا فاصله گرفته بودم و دیگه هیچی نمی شنیدم. ستاره ها توسط درختان پوشیده شده بودن و این طوری بود که خیلی از توريست ها تو این نواحی گم می شدن. من تو این سالها شاهد این بودم که تعداد زیادی از مردم تو جنگل ها گم شدن. مینیوا نیز از این قائده مستثنا نبود مردم به طور منظم به جنگل می رفتن و هرگز بیرون نمی آمدن. این برای من اتفاق نمی افتاد من تفنگ، چراغ قوه و قطب نمام و داشتم. حتی بدون اونها هم می تونستم روزها تو جنگل بمونم و راه خونه رو به اسونی پیدا کنم. دنبال چیزی میگشتم تا بتونم تو تاریکی هوا اون گرگ و پیدا کنم. می تونستم بعدا با زی تماس بگیرم و گزارش بدم این یه فرصت بود و منم قصد از دست دانش رو نداشتم. آرزو داشتم تا یه تفنگ داشتم به جای کلت یا یه تپانچه،  اما ما اسلحه های دوربردمون و تو ماشین ها نگه نمی داریم. همه اون ها تو مرکز بودن جایی که برای من هیچ فایده ای نداشت. مسیر خون به راست منحرف شد ، سپس به چپ و بعد دوباره به راست تغییر مسیر دادم. به اندازه سه الا چهار روز به ماه کامل مونده بود. تو این شب ها اکثر حیوانات تو لونه هاشون بودن به جزء گرگ ها اون ها این موقع از شبها رو دوست داشتن. من شبهایی این مدلی رو بیشتر از هر چیزی دوست دارم. از اونجایی که درخشش ماه روی برگ ها و زمین می افتاد باعث درخشش و براق شدنشون می شود.
Показати все...
#پارت_5 به خون ، پلاستیک و فایبرگلاس روی اسفالت اشاره کردم. " بهتره خودت رو احمق نشون ندی، من وقتی یه نشانه پیدا کردم و اگه گرگی با فرو رفتگی گلگیر و زخم شدید داشته باشه می‌گیرمش. کسی چه می دونه شاید تونستیم از به وجود اومدن یه قربانی دیگه جلوگیری کنیم." برد پلک زد "اوه" _اره می تونی با زی تماس بگیری و گزارش بدی بعد بگو که به DNR اطلاع داده یا نه ؟ "چرا؟" من برای اصرار اون برای لودر رفتن تو اعصابم مقاومت کردم. شاید احساس سستی می کردم اما شک کردم. "روش استاندارد در برابر برخورد با گرگ ها و حیوانات وحشی اینه که با پلیس محیط زیست تماس بگیریم کار اونها شکار و مقابله با این مسائل هستش." قوانین قائده ی خودش رو داره گرگ ها در سال ۱۹۹۹ در معرض خطر انقراض بودن اما الان اونقدر زیاد شدن که تو لیست تهدید ها دوباره گذاشته شدن. که به معنی وجود مشکلات_ مانند افتی بود که تحت شرایط خاصی توسط افراد خاصی قابل حل بود. اگه امشب مجبور بشم به یه گرگ شلیک کنم می خواستم این کار رو با چخماقم انجام بدم. سریع گفتم "اره،کادی از زی بخوام تا شخص دیگه ای رو برای گشت اینجا بفرسته بعد باید صحنه رو ارزیابی کنیم." دکمه ای که اسلحم بهش وصل بود و باز کردم و اماده بودم تا هر موقع که بخوام ازش استفاده کنم "باهاتون در ارتباط می مونم ." "اما - اوه ، داشتم فکر می کردم ... شاید ، هوم ، من باید ، اوه ، تو می دانی ..." نگاه نامطمئن به سمت درختا چرخید و دوباره به من برگشت. "من می دونم. تو نباید" واقعا مسخره بود من تو سن بیست و شش سالگی چند چیز و یاد گرفتم و یکی این بود که به تفکرات بعضی ادمهای احمق گوش ندم. "برد من تمام زندگیم اینجا بودم و جزء یکی از بهترین شکارچیام." واقعیتی بود که من با بیشتر بچه هایی که باهاشون کار کردم دوست نداشتن. نمی تونم به یاد بیارم اخرین بار کی بود که تو مسابقات  Big Buck که هر سال پاییز توسط بارها برگزار می شد ، جایزه برتر رو گرفته بودم. هنوز برد احساس ناراحتی می کرد اما اجازه داد تا به تنهایی تو تاریکی شب گشت بزنم. اروم شدم"اروم باش برد من این جنگل ها رو مثل کف دستم می شناسم." دیگه بدون اجازه بحث دیگه ای دنبال گرگ رفتم. من قبل این که سینه هام به اندازه ی کافی رشت کنه یاد گرفتم که چطور رد خون و بگیرم. نه از طریق پدرم نه. اون ناپدید شد درست زمانی که من کلمه دا.دا رو گفتم. من باید دهنم و بسته نگه دارم اما این چیز جدیدی نبود. مادرم می خواست تا ازم یه دختر واقعی بسازه. اون هیچ وقت نمی دونست با دختری که دوست داره با پسرا بازی کنه و اسلحه به دست بگیره و شلیک کنه چی کار کنه. من یه بچه ی رام نشدی بودم و تقصیر اونم نیست گرچه خودش و مقصر می دونه. فکر نکنم بد شده باشه که الان من یه پلیسم نه یه جنایت کار . این باید چیز خوبی باشه من مدت ها بود که از این کار دست کشیده بودم. این روزها چیز زیادی ازش نمی شنیدم اگه اون می تونست به دختر کامل داشته باشه امیدوار بود که الان ازدواج کرده باشه و صاحب بچه بشه ولی این تو لیست چیزهایی نبود که من می خواستم. اوه صبر کن اونها اصلا تو لیست من نبودن به هر حال گرگی که با خانم لارسون تصادف کرده بود عمرا بتونه زنده بمونه هنوز هم نمی تونستم بدون تلاش تسلیم شم این تو ذات من نبود. دنبال کردن ردی از خون تو تاریکی یه ترفند شسته رفته بود ، من این ترفند و از یکی از بهترین دوستانم تو کلاس ششم ، کریگ سیمونز و جورج استندواتر یاد گرفته بودم .
Показати все...
#پارت_4 انبوهی از چیزهایی که زی بهش علاقه داشت از سرم گذشت. گرگها داشتن به یه مشکل بزرگ تبدیل می شدن اونها غذا رو تعقیب می کردن. با دادن مجوز شکار و کم شدن گوزن ها در جنگل گله ای از گرگ ها امکان داره این طرف ها پیدا بشه وضعیت گرگ ها با این مجوز خیلی خراب شده بود. گرگهای این منطقه پرخاشگر نبودن و اگه هم زخمی می شود به انسان ها حمله نمی کردن. _خانم گازتون گرفته. من جواب و می دونستم ، اما باید می پرسیدم برای ثبت گزارش. سرش و تکون داد"اول فکر کردم یه سگه." غر زدم"سگ بزرگ لعنتی." اونم تکرار کرد"اره لعنتی خیلی بزرگ بود. درست جلوی ماشین من دوید نتونستم به موقع نگه دارم اون سیاه مثل شب بود...." اخم کرد و بعد ناله ای کرد مثل این که دوباره خاطراتش رو داره مرور می کنه. _چطور گازت گرفت. "فکر کردم مرده" یک قانون خوب برای روبرو شدن با حیوانات وحشی وجود داره. اونها معمولا نمی میرن_حتی وقتی که فکر می کنی مردن. _خانم من فقط می خوام مجوز ورود شما رو برسی کنم خوب؟" به همون شیوه ای که این همه سال انجام دادم شروع کردم سرش و تکون داد. بوی الکی نمی داد اما تو کلینیک برسی کامل می شود. سریع کیف پولش و گرفتم درسته ، کارن لارسون و خوب مدارک ثابت می کنه که اون صاحب این ماشینه . همه چیز پشت سرهم و منظم نوشتم درست همون طور که دوست داشتم. بالاخره برد رسید جوان و مشتاق ، اون یکی از پلیس‌هایی بود که تابستون اینجا اعزام می شد به این معنی که اون اهل اینجا نیست. کی می دونه که تو این نه ماه باقی مونده چه کاری انجام میده. از دید من وزنه ها رو بلند می کرد و با بدن برنزه اش زیر آفتاب مصنوعی کار می کرد. قبلا با برد سر و کار داشتم عقیده داشتم که مغزشم مثل پوستش برنزه کرده اما اون به اندازه ی کافی صلاحت این و داشت که خانم لارسون رو به کلینیک برسونه. بین ماشین های خودم و خانم لارسون برد و ملاقات کردم گفتم"با یه حمله ی گرگ طرفیم" من هیچ وقت یه چیت چت نداشتم نه اینکه اگه بخوام این کار و بکنم اذیت می شدم. _اون و به کلینیک برسون، من می مونم و اینجا رو برسی می کنم تا ببینم می تونم ردی از اون گرگ پیدا کنم یا نه. خندید "درسته جسی ، تو می خوای یه گرگ اونم نیمه شب تو این جنگل ها بگیری و اون گرگ خاصی هم هستش ." (منظورش همون گرگی هستش که جلوی ماشین پریده .) به همین خاطر بود که برد یه پلیس تابستونی بود و من یه پلیس تمام ساله من مغزی داشتم که از استفاده ازش هیچ وقت دریغ نمی کردم.
Показати все...
#پارت_3 شونه ای بالا انداختم خوب این کشور آزاد هستش. کیسه هوایی مستقر نشده بود یه ماشین گهی که بدر نمی خورد و یا اصلا کار نمی کرده. من به دومی رأی دادم خوب هیچ شیشه ای روی جاده نبود و میبینم که اون زن حتی کمربند ایمنی رو هم نبسته بود. شرمنده تخلف قانونی در ایالت جرمش سنگین و اثباتش سخته. _خانم وقتی این که اون زن بدون این که جوابم و بده بهم زل زد دوباره تلاش کردم " حالت خوبه ؟ اسمت چیه ؟" دستش و سمت سرش بلند کرد از بازوش خون می چکید . اخمی کردم بدون شیشه شکسته و به جز در جلویی ماشین  که به نظر میرسه که اونقدری نیست که همچین زخمی درست کنه چطور این طوری بریده شده ؟ چراغ قوه رو از کمربندم برداشتم و روی بازوش گرفتم چیزی به اندازه یه تیکه یا لقمه ازش کنده شده بود درواقع گوشتش رو انگار که گرفته و کنده بودن. "خانم به چی زدی؟" "کارن" چشماش باز شد مردمک چشمش حرکت کرد هنوز تو شوک بود. "کارن لارسون" سوال درست جواب غلط. با شنیدن صدای آژیر در هوای خنک شب نفس راحتی کشیدم. کمک تو راهه از اونجایی که تا بيمارستان ۴۰ دقیقه راه بود، مینوا با یه کلینیک کوچیک پزشکی عمومی برای همه چیز به جزء بحران های تهدید کننده کلینیک خوبی بود. حتی در این صورت، درمانگاهی اون طرف شهر وجود داشت. بیست دقیقه در جاده های تاریک و خلوت برد می تونست خانم لارسون و ببره در حالی که من اینجا رو برسی میکنم. اما اول باید بدونم اون شخصی که می یاد برد هستش یا نه اگه نبود باید ماشین خانم لارسون و از وسط جاده خارج کنم. خداروشکر بزرگراه ۱۹۹ تو ساعت ۳ نصف شب ترافیک نبود وگرنه ممکن بود خون بیشتری روی زمين ریخته بشه. "خانم؟ خانم لارسون، ما نیاز داریم تا حرکت کنیم " اون مثل بچه‌ی حرف گوش کن به حرفام عمل کرد و منم سریع ماشین و نزدیک ماشین خودم پارک کردم. در حال برنامه ریزی برای بازپرسی جعبه های کمک‌های اولیه رو برداشتم تا بتونم کمی به زخماش برسم و از خونریزی جلوگیری کنم اینجوری که خون از دست می داد تمام صندلی پر خون می شود. _وقتی داشت به سومین سوالم جواب داد کمی مکث کرد . "گرگ،من به یه گرگ زدم."
Показати все...
#پارت_2 چراغ های بالا سر ماشین و روشن کردم و آژیر رو هم همچنین. "کسی که باهام تماس گرفته بود ، از پشت خط می تونستم صدای جیغ و دادش و به راحتی بشنوم. برد هم تو راهه." قصد داشتم تا از افسر دوم چیزی بپرسم اما اون طبق معمول قبل این که سوالم و بپرسم جواب می داد و گاهی هم پیش از حد شوخ طبع می شود. ادامه داد " مدتی طول می کشه اون اون طرف دریا‌ی چسته پس تو اولین نفری هستی که به صحنه می رسی بعد رسیدن گزارش بده" از اونجایی که جیغ زدن و خبر خوبی نمی دونستم استفاده کردن از آژیر صرف نظر کردم و تو بزرگراه ۱۹۹ سرعت ماشین و زیاد کردم. کلانتری مینوا پیدی تشکیل شده از شش تا افسر و به علاوه زی و مجموعه ای از اعزام کنندگان جوان تا تابستون ، اما این نیروها به خاطر گردشگران به ۲۰ نفر می رسه. من از تابستون متنفر بودم مردمان احمق و ثروتمند شهرهای جنوبی بزرگراه دو اتوبانه رو دور زدن تا به دریاچه برسن تا بتونن آفتاب بگیرن بچه هایی که جیغ میزنن و سگ های وحشی که پارس می کنن. این ها باعث شده تا قایق هاشون خیلی سریعتر از مغزشون عکس‌العمل نشون بده اونها می یان و پولهای خودشون و تو بارها و رستوران های آشغال خرج میکنن. همینطور که تجارت گردشگر برای پلیس ها آزار دهنده بود باعث می شود تا سه ماه مینوا تو شکنجه فرو بره. طبق تقویم من تازه وارد هفته ی سوم ماه جهنمی شدیم. (منظور دخترمون اینه که تو تابستون کارها سرش میریزه نسبت به ماهای دیگه به خاطر همین هم از گردشگران و هم از تایستون متنفره.) وقتی به جایی که می خواستم رسیدم پام و روی ترمز گذاشتم. جلوم یه SUV لوکس اسپرت پارک شده بود یکی از چراغ های جلویی ماشین روشن بود و اونیکی هیچ نوری نداشت. چرا مالک اتومبیل اونجا نبود می تونست تا کنار جاده اون و بکشه. (ماشین وسط بزرگراه بود.) هیچ تصوری نداشتم اکثرا مردم واقعا احمقا ماشین جوخه ایم و از جاده خارج کردم و چراغ ها شو مستقیم روی ماشین تنظیم کردم. چراغ و اژیر و خاموش کردم سکوتی برای یک لحظه همه جا رو فرا گرفت. صدای چکمه هام روی اسفالت تنها چیزی بود که میشنیدم. اگه چراغ های ماشینم که روی اون SUV افتاده بود و نداشتم و اون مرد و که پشت رول نشسته بود رو نمی دیدم فکر می کردم که تنهام سکوت شب عجیب و خفقان بود. _سلام... بدون این که حرکت یا صدایی بشنوم با عجله سمت ماشین رفتم و چراغ قوم و سمتش گرفتم. ماشینی که به راحتی 40000 دلار قیمتش میشه ، به راحتی خورد یا رهاش کرده اونم تو جاده. این بخش مورد علاقه ی من بود فورد تاج ویکتوریا شاید شهر های دیگه از SUV خوششون بیاد اما تو مینهوا این طور نبود. چهار چرخی که حرکت می کرد اما کیسه های محافظ باز شده بود و زنجیر و سیم ها همه کار می کردن. علاوه بر این ها هیچی مثل CV من نمی شود می تونم هر کی که اون و میرونه رو لعنت کنم. نگاهم روی خون هایی که روی زمین ریخته شده بود افتاد اونها به سمنت انتهای جاده ادامه داشتن. یک دقیقه همه جا رو برسی کردم تا از وجود حیوان یا انسان زخمی مطمئن بشم اما چیزی پیدا نکردم . برگشتم و ماشین و باز کردم زنی رو دیدم که پشت رول نشسته. با تجربه ای که داشتم اکثرا این ماشین ها رو مردا می روندن. یا طرفدارای فوتبال و من هیچ توپی و حتی بچه و حلقه ی ازدواجی ندیدم. (منظورش اینه که شاید مال شوهرش بوده و اگه هم بوده حتما باید یه بچه یا حداقل حلقه ی ازدواجی می داشت ماشین های اسپورتی که اکثرا پسرا دوست دارن.) هووووم"حالت خوبه؟" پیشونیه پهن و چشمای شیشه ای جوون و بور. اون مثل شاهزاده پریان بود  خیلی ریزتر از این بود که بتونه ماشینی به این بزرگی رو برونه.
Показати все...
#پارت_1 تابستونی که فهمیدم جهان سیاه و سفید نیست به همون روشی که من دوست دارم اما سایه های ازار دهنده‌ی تابستون خیلی بیشتر از دید من تغییر کرده. با این حال در شبی که حقیقت شروع شد ، من فقط یه پلیس در شهر کوچیک بودم. خسته بدجنس و منتظر بودم و آرزو می‌کردم تا یه اتفاقی بیفته. من یاد گرفتم تا دیگه هیچ وقت تو خواسته‌‌هام این قدر حریص نباشم. بیسیم شروع کرد به حرف زدن"از ادام سه به یک، موقعیت و اعلام کن؟" _من در ضلع شرقی شهرم. منتظر پاشیده شدن قریب الوقوع فحش های مافوقم بودم  و ناامیدم نشدم. _تو فکر میکنی این ماه کامل لعنتی بازم اتفاق می افته قسم می خورم که کیک و آجیل های شهر و بیرون می یارن. لبهام و جمع کردم زلدا هاپمن هفتاد و پنج ساله بود. مشروبات الکلی ، سیگار کشیدن یه مسئله ی عادی بود و خوب این باعث کشته شدنش می شود. و خوب این یه رازه.(اینجا میگه که اگه مشروبات و سیگار تو این شهر زیاد بود مافوقش در اثر مصرف زیاد اون ها الان مرده بود و خوب این یه راز بود که مافوقش الکل زیاد مصرف می کنه.) بدیهی که زلدا هنوز چیزهای علمی رو که پیدا کردن نشنیده. چون اون با زندگی کردن با الکل و تحقیق و قلم خودش می گذرونه. _شاید اون روانی ها منتظر ماه آبی هستن. _ماه آبی دیگه چه صیغه ایه؟ دلیل این که زی هنوز پس از سال ها سر کارش بود فقط این اخلاق گه مانند و لغات عالی  بود که استفاده می کرد. "دو ماه کامل داشتن اونم تو یه ماه اتفاق بسیار نادریه و ماه این روزا خیلی قدرتمنده البته اگه علاقه ای به این مسائل داری." زندگی در جنگل های شمالی ویسکانسین ،جایی که می تونی افسانه های زيادی رو بشنوی و من در تمام طول زندگیم به اندازه ی کافی از این مردم شنیدم. اونها همیشه باعث می شن تا عصبانی بشم من تو جهان مدرن زندگی می کنم که افسانه ها چیزی جزء کتاب های تاریخ نداشتن. برای انجام کارم به حقیقت احتیاج داشتم در مینیوا بسته به این که با کی صحبت می کنی فرق داره. واقعیت ها و داستان ها برای راحتی من خیلی نزدیک به هم هستن. خرخر تمسخر آمیز زی به یه سرفه ی طولانی تبدیل شد منتظر موندم همیشه صبور بودم تا نفسهای زی برگرده. "حواس من برای جنگیدن خیلی قویه بی خیال این حرف ها خودت رو به بزرگراه 199 برسون دختر تو دردسر افتادیم." _چه مشکلی؟
Показати все...
خلاصه: ماه آبی blue moon (مجموعه موجودات شبانه 1) مینیوا ویسکانسین در محاصره ست اما نه توسط گردشگران معمول تابستونی. گله ای از گرگ های منطقه شروع کردن به شکار انسان ها  و روز به روز قربانیان بیشتری ناپدید میشن ... یا بدتر. اتفاقات وحشیانه ای توی جنگل می یفته. افسر جسی مک کوئد در سال هایی که خدمت می‌کرده تجربه های زیادی در این زمینه ها داره اما موقع برسی منطقه‌ی گرگ ها با انسانی لخت مواجه بشی اصلا جذاب نیست نه. پروفسور ویل کادوت یه فعال بومی آمریکایه اون همچنین تنها مردیه که می تونه جسی رو از کارش منحرف کنه و برای پلیس ، حواس پرتی مثل اون - هر چقدر هم لذت بخش باشه همون قدر هم  می تونه کشنده باشه. قبول کردن کمک ویل در تحقیقاتش خلاف چیزی که میخواست بود. با این حال اون خیلی زود متوجه شد که دقیقا همون کار رو انجام میده که ویل می خواد چشمای تاریک ویل چیزی رو درون روح جسی میبینه که اون هیچ وقت ازش خبر نداره. وحشت انگیزه.... حالا با آغاز شکار عمیق ترین رازهای یه شهر آشکار میشه، هیچکی درامان نیست. نه دوستان ، نه عاشقان و نه غریبه ها و وقتی جسی دنباله‌ی خونین از حقیقت تکان دهنده‌ رو میگرده ، باید تصمیم بگیره که وقتی ماه کامله به چه کسی می تونه اعتماد کنه و ... ‼️‼️ سلام بر همگی میدونم خلاصه‌ی داستان خیلی مبهم هستش چون از یه قسمت پریده قسمت بعدی ولی خوب رمان جالب و هیجانی هستش مخصوصا برای اونایی که رمان‌های تخیلی عاشقانه گرگینه‌ای و سکسی می خونن🤤😊
Показати все...
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.