cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

Рекламні дописи
396
Підписники
-124 години
-47 днів
-730 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

ستودنی بود و دیدنی. خدا، هیچ جوره هنر رو دریغ نکرده بود از صورتش. وقتی میخندید، دلت میخواست فورا بمیری. چون نمیشد صدای اون خنده رو نشنید و دوباره، زنده نشد. در هر مشتش، جای خشونت شعر بود و عربده‌ش، از هر صدای پر محبتی بیشتر عشق داشت. خالص و جانانه بود. مثل یه شکلات خونگی بود. گرم، تازه و خوردنی. مردم، با القاب گوناگونی صداش میزدن، ولی فقط با شنیدن یک لقب، گردنش رو به عقب میچرخوند. لقبی که، من بهش دادم. میدونستم مقدر شده بود به اتفاق افتادن. و میدونست محکوم بودم،به خواستنش. مثل یه تصنیف ایتالیایی بود که تشویقت میکرد به یک لبخند زیبا. مثل آخرین روز پاییز بود. هم از رسیدنش میترسیدم، هم وقتی که رسید.
Показати все...
با خود می‌اندیشم که آیا هیچ‌گاه خواهش‌های درونی من برآورده خواهند شد؟ در تمام این سال‌ها همیشه دست‌های دادنده‌ای داشته‌ام، دست‌هایی که پر رفته‌اند و خالی برگشته‌اند. فکر که می‌کنم با خود می‌گویم که تا چه وقتی می‌توانم این‌گونه ادامه دهم؟ آیا وقت دریافت من نرسیده است؟
Показати все...
او را فهمیدن کار سختی بود من میخواستم او را زندگی کنم. مثلا صبح ها گردباد ناشی از حل کردن شکر در چای صبحگاهی اش باشم یا دسته موی پریشان روی پیشانی اش. دوست داشتم قاب عکس خاک گرفته روی دیوار اتاقش باشم یا نوشته ای میان کتاب های پاره پوره اش. می دانی، من میخواستم ساده ترین تعلقاتی از اون باشم که نمیدیدشان، که برایش عادی بود مثلا چین های عمیق دور چشم هایش وقتی که میخندید یا خال های روی بدنش.
Показати все...
اولین بار بود که در چنین موقعیتی، من خیلی بیشتر از او ناراحت بودم. نه تنها نمی‌خندیدم، بلکه گریه‌ام گرفته بود. قبلا چند بار در موقعیت های این چنینی، مثل فیلم ها که دو تا آدم عاشق می‌ایستند بر قله‌ی بگایی های زندگی‌شان و می‌خندند، خندیده بودیم. یعنی من آن موقع هم خنده ام نمی‌گرفت اما برای اینکه جو بدتر از این نشود، می‌خندیدم. انگار تا وقتی که من لبخند دارم اوضاع قابل تحمل است و من اگر نخندم، همه چیز بدتر می‌شود. این بار برایم مهم نبود که جو چقدر بد شود. که او با دیدن من فکر کند که چقدر اوضاع خراب است. لازم نبود فکر کنم، بلکه کل زمین و آسمان در گوشم می‌خواندند: این تویی. این زندگی توست. گفت اشکال نداره. برای ما زیاد پیش اومده، اینم یه بارش. وقتی بندازی بری هرجا دلت خواست، اینجوری هم میشه دیگه گاهی. گفتم گاهی؟ این اواخر فقط کم مونده بمیریم. می‌دانست که زدن چنین حرفی، آن هم در این موقعیت، از من بعید است. انگار به من ماموریت آرام نگه داشتن اوضاع را داده‌اند. به قیمت بروز ندادن احساسات واقعی‌ام. این چه اخلاق مزخرفی‌ست که دارم؟ چرا یک طوری ام که انگار بیرون از واقعه ایستاده‌ام و درد نمی‌کشم؟ حال آن که دقیقا در میان واقعه، تیر خورده وسط پیشانی ام؟ دلم می‌خواهد گاهی هم من آن کسی باشم که جیغ می‌زند، نه آن کسی که می‌گوید اشکال نداره هیچی نیست. گفت شاید به خاطر اینه که ما قبول کردیم آدم های نسبتا بدشانسی هستیم. وقتی فکر کنی بدشانسی، بد میاری دیگه. گفتم اینو نمیدونم. اما یه چیزی هست که بیشتر از بدشانسی مهمه و اون کیفیته. کیفیت زندگیمون پایینه. چند ماهه یه جا رو درست می‌کنیم یه جا دیگه خراب میشه؟ چون همه چیزمون از پایه درب و داغونه. یهو می‌ریزه روو سرمون، اسمشو می‌ذاریم بدشانسی. شانس واسه وقتیه که امکان شدن یا نشدن، پنجاه پنجاه باشه. واسه ما ها امکان نشدن هشتاده، امکان شدن بیست. خب معلومه نشدن بدیهیه. گفت آره. راست میگی. و بستنی‌اش را گاز زد. نگاه که کردم، توی دست من هم یک بستنی در حال آب شدن بود. زمان. زمان به آدم بی‌توجه است. اینطور نیست که با گذشت زمان چیزی بهتر بشود. یا لاشه‌ی زندگی، سبک تر. هروقت احساس کردم اوضاع بهتر شده، کافی بوده که جلوی آینه بایستم و خودم را برانداز کنم: شانه‌های خمیده و کمر شکسته. واقعیت این است.
Показати все...
راه ارتباطی برای ارسال پیشنهاد و انتقاد در بایو کانال قرار گرفت.
Показати все...
Фото недоступнеДивитись в Telegram
Фото недоступнеДивитись в Telegram