خزعبلات
با رنگِ لاکش میشه عاشق شد از پلهی اخماش بالا رفت رو قوسِ گونهش هرشبو خوابید توی نمِ موهاش دريا رفت. میشنوم: https://telegram.me/dar2delbot?start=send_4b8xq2 یا https://t.me/BChatBot?start=sc-412018-Eh7Nb8z
Більше194
Підписники
Немає даних24 години
Немає даних7 днів
Немає даних30 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
چون تولدمه اومدم پیشتون.
حرفی،پیامی،حدیثی،خلاصه هرچیییی دل تنگت میخواد بگو.
https://t.me/BChatBot?start=sc-412018-Eh7Nb8z
برنامه ناشناس
برنامه چت ناشناس ، چت ناشناس در گروه ها . گپ ناشناس با افراد مختلف
چون تولدمه اومدم پیشتون.
حرفی،پیامی،حدیثی،خلاصه هرچیییی دل تنگت میخواد بگو.
https://t.me/BChatBot?start=sc-412018-Eh7Nb8z
برنامه ناشناس
برنامه چت ناشناس ، چت ناشناس در گروه ها . گپ ناشناس با افراد مختلف
خاطرات یک سکس ورکر روسپی
برای اینکه یک ساعت با مردی بگذرانم، 350 فرانک سوییس میگیرم.
در واقع اغراق است. اگر در آوردن لباسها را حساب نکنیم و تظاهر به محبت و صحبت دربارهی مسائل پیش پا افتاده و لباس پوشیدن را، کل این مدت میشود یازده دقیقه رابطهی جنسی
یازده دقیقه.
دنیا دور چیزی میگردد که فقط یازده دقیقه طول میکشد.
به خاطر این یازده دقیقه است که در یک روز 24 ساعته (با این فرض که همهی زن و شوهرها هر روز عشقبازی کنند، که مزخرف است و دروغ)، مردم ازدواج میکنند، خانواده تشکیل میدهند، گریهی بچهها را تحمل میکنند، مدام توضیح میدهند که چرا دیر آمدهاند خانه، به صد تا زن دیگر نگاه میکنند با این آرزو که با آنها چرخی دور دریاچهی ژنو بزنند، برای خودشان لباسهای گران میخرند و برای زنهایشان لباسهای گرانتر، به فاحشهها پول میدهند تا جبران کمبودشان را در زندگی زناشوییشان بکنند و نمیدانند این کمبود چیست.
همین یازده دقیقه، صنعت عظیم لوازمآرایش، صنعت مدلینگ، رژیمهای غذایی، باشگاههای ورزشی و تناسب اندام، قدرت،ثروت و هزاران چیز دیگر را میگرداند.
آدمی خود را به واسطه مغز از سایر موجودات متمایز میداند.
اما در عمل، تمام زندگی اش را بر اساس همان ۱۱ دقیقه میگذراند.
💡 @persian_rusty_little_brains
قصد اینجا آمدن را در اعماق فکرم نداشتم.به گمانم نیاز داشتم به جدا شدن و دوری گرفتن از هرچیزی که به آن تعلق خاطر داشتم.هرچیزی که حال را برایم تلخ میکند.هرچیزی که مرا از حال دور کند،حتی اگر تلخ نباشد،همین که لحظه ها را از من سلب میکند،تلخ و زهرمار است.همه را از دست داده ام.خودم را دارم و خودم.به قول ملخ شرقی؛خودم را دارم و سایه ام را.همین هم بود.روزها تندتر از دیروزها میگذشت و من غرق شده بودم در روزمرگی ها و کار و مشغله و فواصل.نمیدانم فایده ی این انتخابم چه بود اما هرچه که بود انتخابم بود و دوستش داشتم.با تمام خستگی ها و لت و پاره شدن هایش در انتهای شب و تمام کم سو شدن چشم هایم.همان چشم هایی که گویی زمانی چشمنرگس هرروز در او تنیده میشد و دریای دلم را موّاج میکرد.
انتخابم را دوست داشتم.چون از خودم نشأت میگرفت.چون نشان دهنده ی زندگی درحال بود.تصمیمم را با تمام سختی ها و مجازاتش دوست داشتم و دارم.انتخابم بود دیگر..مثل انتخاب یکهویی الآنم که خواستم بعد از تقریباً یک سال و نیم زبان بگشایم و چیزی بنویسم.مثل تمام تصمیم های خُرد و کَلان و درست و غلط و شیرین و تلخ تو.
گفتم تلخ..هرگز تلخ نبودی.
همانی که در ذهنم هست،بودی.کم نبودی.زیاد هم نبودی.اندازه بودی.خوش بحالت.یاد خوش ایام بخیر..مثل من همیشه دچار عارضه ی عدمکافی بودن برای اطرافیان نبودی.
اما برایت بگویم از جرقه ی امشب.از روزنه ی امید در شب تار.از شور و شعف ریخته شده در گوی چشم ها.امشب،چه شبیست.
در نبودت،هستم.همانطور که بودم همیشه.
با نبودن زندگی کردن هم به شدت عالمی دارد.جنون بر انگیز تا مرز خفقان.شبیه به زندگی در باتلاقی عمیق و موّاج.که دایره دایره میجوشد و غلتان غلتان شبنم بر پیشونیت مینشیند.
سخن نگفته و پر حرفم.انگار مهر سکوت بر لبهایم زده شده بود این همه مدت و اذن سخن میخواستم.اینطور نبوده ولی ظاهراً اینطور نشان میدهم که بوده.شما از من بشنو که نبوده.
با خودم تکرار میکنم تا فراموش نکنم و غرق در گِله نشوم و نشوم و نشوم و به جنون چنگ نیاندازم.
تکرار میکنم.امشب چه شبیست.
با نهایت ناامیدی لباسی سفید تا به روی زانو به تن میکنم با بنفشه های وحشی که همیشه پشت گوشهایم جا گرفته بودند.به یاد داری؟گمان نکنم.
جولان میدهم جلوی آینه و به مختصات حضورت پیامی را میفرستم بر دست قاصدک تا برساند به تو.به دستت میرسد؟گمان نکنم.
این روزها اوضاعم همین است.گمان هیچ چیز را نمیکنم.دلیلش را نمیگویم چون خود از بَری.
امشب چه شبیست.تکرار کن تا فراموش نکنی.
دیدی؟
ستاره ای در آسمان تیری کشید تا مغز استخوان و دستش را گویی تکان داد.ندیدی نه؟
دیگر نمیبینی.مثل کوهی که مور را در ادامه ی دشت نمیبیند.
اما عیبی ندارد.عیب که دارد اما ندارد.تو فکر کن ندارد.
به یادم بود.به یادم بودی.زبان گشودم.عجیب بود..امشب چه شبیست.در اوج نبودن و نزیستن و ترک عجایب،تولدت مبارک کوکونات.
قصد اینجا آمدن را در اعماق فکرم نداشتم.به گمانم نیاز داشتم به جدا شدن و دوری گرفتن از هرچیزی که به آن تعلق خاطر داشتم.هرچیزی که حال را برایم تلخ میکند.هرچیزی که مرا از حال دور کند،حتی اگر تلخ نباشد،همین که لحظه ها را از من سلب میکند،تلخ و زهرمار است.همه را از دست داده ام.خودم را دارم و خودم.به قول ملخ شرقی؛خودم را دارم و سایه ام را.همین هم بود.روزها تندتر از دیروزها میگذشت و من غرق شده بودم در روزمرگی ها و کار و مشغله و فواصل.نمیدانم فایده ی این انتخابم چه بود اما هرچه که بود انتخابم بود و دوستش داشتم.با تمام خستگی ها و لت و پاره شدن هایش در انتهای شب و تمام کم سو شدن چشم هایم.همان چشم هایی که گویی زمانی چشمنرگس هرروز در او تنیده میشد و دریای دلم را موّاج میکرد.
انتخابم را دوست داشتم.چون از خودم نشأت میگرفت.چون نشان دهنده ی زندگی درحال بود.تصمیمم را با تمام سختی ها و مجازاتش دوست داشتم و دارم.انتخابم بود دیگر..مثل انتخاب یکهویی الآنم که خواستم بعد از تقریباً یک سال و نیم زبان بگشایم و چیزی بنویسم.مثل تمام تصمیم های خُرد و کَلان و درست و غلط و شیرین و تلخ تو.
گفتم تلخ..هرگز تلخ نبودی.
همانی که در ذهنم هست،بودی.کم نبودی.زیاد هم نبودی.اندازه بودی.خوش بحالت.یاد خوش ایام بخیر..مثل من همیشه دچار عارضه ی عدمکافی بودن برای اطرافیان نبودی.
اما برایت بگویم از جرقه ی امشب.از روزنه ی امید در شب تار.از شور و شعف ریخته شده در گوی چشم ها.از امشب،چه شبیست ها.
در نبودت،هستم.همانطور که بودم همیشه.
با نبودن زندگی کردن هم به شدت عالمی دارد.جنون بر انگیز تا مرز خفقان.شبیه به زندگی در باتلاقی عمیق و موّاج.که دایره دایره میجوشد و غلتان غلتان شبنم بر پیشونیت مینشیند.
سخن نگفته و پر حرفم.انگار مهر سکوت بر لبهایم زده شده بوده این همه مدت و اذن سخن میخواستم.اینطور نبوده ولی ظاهراً اینطور نشان میدهم که بوده.شما از من بشنو که نبوده.
با خودم تکرار میکنم تا فراموش نکنم و غرق در گِله نشوم و نشوم و نشوم و به جنون چنگ نیاندازم.
تکرار میکنم.امشب چه شبیست.
با نهایت ناامیدی لباسی سفید تا به روی زانو به تن میکنم با بنفشه های وحشی که همیشه پشت گوشهایم جا گرفته بودند.به یاد داری؟گمان نکنم.
جولان میدهم جلوی آینه و به مختصات حضورت پیامی را میفرستم بر دست قاصدک تا برساند به تو.به دستت میرسد؟گمان نکنم.
این روزها اوضاعم همین است.گمان هیچ چیز را نمیکنم.دلیلش را نمیگویم چون خود از بَری.
امشب چه شبیست.تکرار کن تا فراموش نکنی.
دیدی؟
ستاره ای در آسمان تیری کشید تا مغز استخوان و دستش را گویی تکان داد.ندیدی نه؟
دیگر نمیبینی.مثل کوهی که مور را در ادامه ی دست نمیبیند.
اما عیبی ندارد.عیب که دارد اما ندارد.تو فکر کن ندارد.
به یادم بود.به یادم بودی.زبان گشودم.عجیب بود..امشب چه شبیست.در اوج نبودن و نزیستن و ترک عجایب،تولدت مبارک کوکونات.
ما و مجنون درس عشق از یک ادیب آموختیم
او به ظاهر گشت عاشق،ما به معنی سوختیم