﮼بهوقتدیوانگی
﮼دلتنگداشتندوبارهاونقلبیکهبهمدادهبودیتامواظبشباشم. | 🪨🌚 | 𝐀𝐥𝐚!
Більше852
Підписники
Немає даних24 години
Немає даних7 днів
Немає даних30 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
گایز از این به بعد رمان تو پیج گذاشته میشه و چنل حذف میشه.🥲👩🏻🦯
دوست داشتید اونور دنبال کنید.
Ala.novel_
پ.ن: این چند وقت خیلی اذیتتون کردم و واقعا نمیدونم چی بگم فقط اینکه مرسی که بودید. دوستتون دارم💚🫂
7940
- بهوقتدیوانگی!🍷-
- #پارتسه -
- #پیامآزاد -
دستهای سردم رو قفل دستای گرم بابا کردم و خودم رو توی بغلش پنهان کردم. من به همچین آغوشی شدیدا نیاز داشتم؛ گرم و خواستنی!
با صدای در ازش جدا شدم و نگاهی به صورت به اشک نشسته و خیس مامان انداختم؛ پس فهمیدن. لبخند تلخی زدم که نزدیکم شد و دستشُ روی شونم گذاشت و چند باری کوبید. همدردی میکرد اما مرحمی روی دردام نبود. ازش فاصله گرفتم و روی صندلیهای سرد سالن نشستم و دستهام رو بهم گره کردم.
نمیدونم چقدر گذشت اما وقتی به خودم اومدم که خیس عرق تکیه بهدیوار خوابم برده بود. خمیازهای کشیدم که دستی روی شونههام احساس کردم.
- بلند شو برو خونه استراحت کن.
"نمیخواد"ی زمزمه کردم که سری تکون داد و ادامه داد:
- با بچهها حرف زدم، خبر نداشتن. نگفته بودی؟
چشمی چرخوندم و جوابی بهش ندادم که کنارم نشست و دستی روی پاهام کشید.
- مادر و پدر زنت هم اومدن. تو کافه بیمارستانن، یه سری بهشون بزن.
سری به معنای تایید نشون دادم و از جا بلند شدم. سر و وضعم رو مرتب کردم و دستی به صورت کشیدم و چشمهام رو مالیدم بلکه حالم سرجاش بیاد. خواستم قدمی بردارم که با صدای آشنایی ایستادم و برگشتم. دکتر بود.
- آقای آزاد، وقت دارین؟
- البته.
دستهاش رو تو جیب روپوش سفیدرنگش کرد و لب تر کرد:
- برای گزارش پزشک قانونی به امظاتون نیاز هست؛ فردا میتونین از سردخونه جنازه... البته مناسب نیست این اصطلاح رو بهکار ببرم اما خب بگذریم، تحویلش بگیرین و کارهای مربوط به دفن رو با بررسی پزشک قانونی انجام بدین. بازم تسلیت میگم.
چشمهام روی هم فشردم تا مانع ریختن اشکهام بشم.
- پیام، پیام این چیگفت الان؟ هان؟
برگشتم سمتش؛ نهتنها تغییری تو حالش ایجاد نشده بود، بلکه شکستهتر بهنظر میرسید. دستهاش رو گرفتم و توی بغلم کشیدمش و بوسهای روی سرش نشوندم و آروم موهاش رو نوازش میکردم. اشکهایی که بیصدا میریخت درست مثل این بود که هر ثانیه تیغی درون قلبم فشرده میشد، همینقدر دردآور.
یاس شکنندهس، از وقتی که شناختمش این ویژگی بدجور به چشم میخورد. من نمیتونم شاهد ذره ذره داغون شدن باشم.
با همون صدای گرفته و پر بغض لب زد:
- اما اون دخترمون بود. قرار بود باهم خوشبختتر بشیم.
از بغلم خودش رو بیرون کشید و خیره به چشمهام ادامه داد:
- پیام، اون دخترم بود. دخترمون.
تو کنترل اشکهام زیادی ناتوان بودم؛ بغض روی گلوم سنگینی میکرد و حرف زدن رو برام سخت کرده بود. با تمام توانم خیره به چشمهاش و حال الانش لب تر کردم:
- ولی من نمیخوام تو رو هم از دست بدم! با خودت اینجوری نکن.
- 🌚🌪 -
- @Ala_Novel -
5300
- بهوقتدیوانگی!🍷-
- #پارتدو -
- #پیامآزاد -
پیکان قرمز رنگ رو بالا کشیدم و گوشی رو داخل جیبم گذاشتم، موقعیت خوبی واسه حرف زدن نبود؛ و بیسر و صدا از اتاق خارج شدم. این اتفاق از پا درم آورده بود و توان انجام هیچکاری رو نداشتم. میتونستم درکش کنم. منم قرار بود بابای اون بچه باشم!
نسبت به خودم شک دارم؛ نمیدونم "آه" کسی بود که اینجوری دامنگیر ما شد یا تقدیر این زندگی کوفتی. دود خوشی ما تو چشم کی رفت که اینجوری شد؟! چرا من؟ قرار بود یه خونواده باشیم. خوشبختتر بشیم. نشد!
نم اشکی که گوشه چشمم چکید رو با کف دست پاک کردم و سعی کردم روی خودم تسلط کافی داشته باشم، به اندازه کافی حال یاس بد است؛ من باید کنار اون باشم.
- آقای آزاد، دکتر میخوان شما رو ببینن.
سری تکون دادم و سمت اتاقش قدم براشتم. حال و هوای بخش زخم آدم رو تازه میکرد. باید بگم یاس رو به بخش دیگه ببرن. دستی به چشمهام گرفتم و مالیدم و بعد داخل اتاق شدم. لبخند محوی زدم و به اشاره دکتر روی صندلی چرم قهوهای نشستم. کمی عینکش رو جابهجا کرد و در حالی که برگه پرینت روبهروش رو مطالعه میکرد لب تر کرد:
- آسفیکسی.
با گیجی سری تکون دادم که ادامه داد:
- خفگی در زمان تولد؛ کمبود اکسیژن لازم برای خون. آقای آزاد، ما وقتی بدنیا آوردیمش که نفس نمیکشید. خیلی متاسفم اما...
سعی در کنترل خودم داشتم، نسبت به همهچیز بیاراده بودم. حتی حواسم به این نبود که با تموم بیاحترامی بهش در حالی که حرف میزد سرم رو انداختم پایین و از اتاق خارج شدم. احساس خفگی میکردم و همین دلیلی بود تا به سمت حیاط بیمارستان قدم بردارم.
دستی به میلههای باغچه گرفتم و خواستم بشینم که با صداهای آشنایی که بهگوشم میخورد "لعنتی" زیر لب گفتم و به طرف صدا برگشتم. مامان بود که همراه بابا با یه دستهگل بزرگ که کارت تبریک لابهلاش قرار داشت با صورت شنگول نزدیکم میشدن.
- مبارکه! زیر سایهت بزرگ شه پسرم.
مامان با پایان حرفش بوسهای روی گونهم کاشت و بعدش بابا بود که بهم تبریک گفت. بیخبر از همهچی!
- یاس کجاست؟ حالش خوبه؟
لبخندی زد و با ذوق ادامه داد:
- نوه خوشگلم حالش چطوره؟
بغضی که با پایان حرفاش شکست اجازه نداد اونجا بمونم و به سرعت از اونجا دور شدم.
تسلطی روی خودم نداشتم؛ طوری که چندباری با طعنه به بقیه برخورد کردم و بدون اینکه حتی جوابی بدم نسبت به فحش خوردن خودم از بقیه بیتفاوت رد میشدم.
با پشت دست اشکهام رو پاک کردم و به عقب قدم برداشتم و سمت سالن رفتم. بابا و مامان نبودن، حتما که تا الان فهمیده بودن چه اتفاقی افتاده.
پیچدن صدای نوزاد و گریههاشون نمک بود روی زخم منِ پدرِ داغ دیده؛ ما حتی شاهد شنیدن صداش هم نبودیم.
- 🌚🌪 -
- @Ala_Novel -
32110
- به نام خالق -
- بهوقتدیوانگی!🍷-
- #پارتاول -
- #یاسبابائی -
درد بدی که زیرِ دلم و کمرم تیر میکشید نتیجه شوکی بود که وارد شده و اتفاقات چند ساعت پیش رو برام تداعی میکرد. اشکی که توی چشمم جمع شده بود؛ دیدم رو تار کرده بود اما نسبت به همهچیز هوشیاری کامل رو داشتم. باور نمیکنم، نمیخوام که باور کنم.
دستی به تخت گرفتم تا بلند شم که سوزش بدی دستم رو احاطه کرد و باعث شد تمام درد و غصهم رو سر سوزنِ سرمی که توی دستم بود خالی کنم و با شدت بکشم و راه خون از رگ پاره شدم رو باز کنم. بیتوجه بهش بدون اینکه حتی دنبال لنگه دمپایی پلاستیکی بگردم و با همون سر و وضع سمت در اتاق هجوم بردم.
فضای سالن برام دردآور بود. خانوادههایی که از شوق دیدن عضو جدیدی که قراره به اونا ملحق بشه تاب نداشتن، جیغهای ناشی از زایمان طبیعی، به هول و ولا افتاده بودن دکتر و پرستارا، تبریک گفتنای قدم نو رسیده و پیچیدن صدای گریه نوزاد تو سالن بیمارستان راه نفس کشیدن رو برام بسته بود، احساس خفگی میکردم.
حتما که اینطور نیست. همهش یه کابوس بود و من... الان بیدارم.
- یاس!
نفس عمیقی کشیدم و جون تازهای به ریههام بخشیدم. به سمت صدا چرخیدم و با دیدن پیام لبخند زورکی که تنها دلیلش قانع کردن خودم بود زدم. اما با وضعیتی که اون داشت وحشتناکترین کابوس ممکن تو بیداری برام بود؛ ولی من نمیخوام که باورش کنم، حتی نمیخوام بهش فکر کنم. نه، امکان نداره!
- نباید بلند میشدی.
صدای بم و گرفتهای که داشت از سر بغضی بود که تو گلوش جمع شده بود اما غرور مردونهش اجازه ریختن نمیداد. بدون معطلی با بغض لب زدم:
- دخترم رو ببینم، بعدش... بعدش میرم و استراحت میکنم. میدونی که چقدر منتظر این لحظه بودم، تو هم همینطور؛ اصلا باهم بریم. هوم؟
سری از سر غم و کلافی تکون داد و با همون لحن اسمم رو صدا زد. همین دلیلی بود تا با صدای بلند بریده بریده فریاد بزنم:
- من میخوام دخترم رو ببینم.
وقتی واکنشی از طرفش ندیدم، بیوقفه سمت تک به تک اتاقای سالن هجوم بردم و همهشون رو از نظر گذروندم. آخ، پاک زده به سرم؛ باید بخش نوزادان باشه. دستی به زیردلم گرفتم که دردش بیشتر شده بود ولی هیچ مهم نبود.
بدون توجه به پرستاری که سعی داشت جلوم رو بگیره سمت اتاق قدم برداشتم و با نهایت سلیطهگی و سعی داخل اتاق شدم و از روی مچ بندی که دور دستهاشون بسته شده بود اسم و فامیلی خانواده رو چک میکردم. نبود، نیست!
سمت پرستار دویدم و دستم رو چفت شونههاش کردم و در حالی که به سمت دیوار میکشوندمش با بغضی که باعث سوزش گلوم شده بود لب تر کردم:
- بچه من اینجا نبود، کجاست؟ هوم؟
سکوتش روی اعصابم رگباری ترک میانداخت. عصبیتر دوباره تکرار کردم که سوزش بدیُ سمت چپ صورتم احساس کردم، طوری که باعث شد به طرف مخالف بچرخم و سِر بودن یه طرف صورتم، راه گریهم رو خوب باز کرده بود. پیچیده شدن صدای عصبی و لرزون پیام باعث شد به خودم بلرزم طوری که برام مهم نباشه بعد از این همه سال و تو این شرایط از شوهرم سیلی خوردم.
- دختر مُرد! بفهم. خب؟
نه نه نه؛ اون نمیتونه اینقدر راحت اینو به زبون بیاره، شوخیه دیگه مگه نه؟
مشتی به سینهش زدم و با فریاد بهش توپیدم:
- تو چطور میتونی این حرفُ بزنی؟ هان؟ چطور میتونی اینقدر راحت بگی دخترت مُرد. یعنی اینقدر برات راحته؟
نگاه گذرایی که به اطراف میانداخت از خود به خودم کرده بود. با طعنه پسش زدم و همونطور که به وسط سالن میرفتم با همون لحن طوری که به چهره تک به تک افرادی که اونجا بودن و زیرلب پچ پچ میکردن و با نگاه سنگینی نگاهم میکردم، با بغض و صدای گرفتهای حرف میزدم:
- حالتایی داره که داری عادی نیست، یه چیزایی تو فکرت هست که خنده رو لبت میآره اما از طرفی غیرممکن بنظرت میرسه، میری تست میدی و میفهمی قراره مادر بشی، ذوق مرگ میشی و دل تو دلت نیست این نُه ماهی که همش با کلی برنامهریزی که وقتی بدنیا اومد چیکارش کنم، چطوری کنم، چطوری نکنم بگذره و بچهتُ تو آغوش بگیری، نوازشش کنی و از جون و دل براش مایه بزاری بعد، بعدِ زایمان جای اینکه قدم نو رسیده رو بهت تبریک بگن، تسلیت بگن! حتی فکرشم دردآوره مگه نه؟ حتی نمیتونید ذزهای منو درک کنید!
با سست شدن پاهام با زمین برخورد کردم و بعدش سوزش سوزن روی آرنجم توان باز نگهداشتن چشمهام رو ازم گرفت و بعدش سیاهی مطلق.
- 🌚🌪 -
- @Ala_Novel -
30120
﮼منمطمئنمکهاعضایبدنهمعاشقمیشنمثلاهمینحافطهچطورکهشامدیشبیادمنمیآدولییادتوروثانیهبهثانیهبهجونممیندازه؟!
﮼بهوقتدیوانگی🕊
— — — — 🌚🪨 — — — —
- اولین پارت فردا شب راس ساعت 23:32 آپلود میشه.🌿
| @Ala_Novel |
10000
Оберіть інший тариф
На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.