cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

مثل یک آلپاکا | یاسمین احمدی🤍

﷽ هر شب یه پارت داریم غیر از تعطیلات رسمی💫😎 ارتباط با نویسنده: https://t.me/BiChatBot?start=sc-424039-C9ZjYl8 عضو انجمن بهترین رمان ها: @mybestnovels

Більше
Іран315 993Мова не вказанаКатегорія не вказана
Рекламні дописи
188
Підписники
Немає даних24 години
Немає даних7 днів
Немає даних30 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

امشب پارت بدیم؟؟دلم تنگ شده🙂😍Anonymous voting
  • برو خونتون قهریم😂👀
  • بدیممم
0 votes
نمیدونم کی اینارو گذاشته اما قلبم اکلیلی شد🥲❤️‍🔥
Показати все...
ناشناسمون جهت فحش و دعوا و ...😂😂 https://t.me/BiChatBot?start=sc-424039-C9ZjYl8
Показати все...
🍓🔥 اهم خب دعوام نکنید 🥲💋 به بعضیاتونم‌ گفتم امسال سال درسی مهمیِ و خب نشستم بکوب درس بخونم🥲☺️ البته وسطاش تنبلی ام میکنم خب !!! اما امروز هوس کردم یکم بنویسم گفتم واسه شمام بزارمش🥲❤️ این اهنگه ام قشنگ بود گوش کنین😌🥰
Показати все...
Ezza - Tootfarangi.mp34.99 MB
#رمان_مثل_الپاکا #پارت_سیصد_و_بیست_و_دو دستش را در جیب شلوار لشش کرد و سمت در قدم برداشت. سرباز نگاهی سر تا پا به او کرد و با اکراه پشت سرش راه افتاد.صدای قفل در در گوشش پیچید و باعث مکث کردنش شد...! با سر اشاره کرد که راه بیافتد. قفل آن یکی در وسط راهرو راهم باز کرد و کنار ایستاد تا طاهر کامل بیرون بیاید. داخل اتاقی که همان بغل بود هدایتش کرد و دوباره کنار در ایستاد. برای بار دوم مکث کرد و انگشت شستش را کنار لبش کشید .این عادت را انگار الیاد و طاهر از پدرشان به ارث برده بودند . با تردید به در نگاه کرد. بالاخره دستگیره در را کشید و وارد آن اتاقک شد. انقدر اتاقک تنگ و خفه بود که عرقی که از قبل داشت شدت گرفت و از روی شقیقه‌اش سرخورد. بالاخره نگاهش را به سرهنگ داد که ساکت و آرام نشسته بود و دست هایش را در هم قفل کرده بود. انگار میخواست اول عکس العمل طاهر را ببیند. صندلی را عقب کشید و روی آن لش کرد. - خب؟ امر کنید ! سرهنگ برعکس هر کس دیگری که از پرویی طاهر عصبی میشد خنده‌اش میگرفت و همین باعث کج شدن گوشه لبش شد. - امری نیست ، پیشنهاده... طاهر کلافه پایش را از زیر میز تکان میداد و با دست عرق‌ش را پاک میکرد. حالش انقدری خوب نبود که بتواند با سرهنگ موش و گربه بازی کنند یا دم پر هم بگذارند. انگار سرهنگ هم متوجه حالش شد که کمی صندلی اش را جلو اوورد و دستش را روی پیشانی داغ طاهر گذاشت . طاهر انگار که برق گرفته باشدش سریع سرش را تکان داد تا دستش را بردارد - اوه اوه پسر چیکار کردی؟ دلش میخواست دوباره برگردد به همان اتاق زندان و دوباره پتو را روی سرش بکشد و احمد و ناصر و بقیه هم بندی هایش کاری به او نداشته باشند. دوباره صدای بم سرهنگ با لحن نرمی دم گوشش بلند شد: - پاشو ببرمت....پاشو پسر وضعیتت... همه چیز را نصفه میشنید و اتاقک دور سرش میچرخید. با همان لب های پوست پوست شده اش لبخندی زد و از ته دل در دلش داد زد : - کاش همینجا تموم شه ! دیگر همان یک ذره صدا را هم نمیشنید خودش به ارامی سرش را روی میز گذاشت و چشم هایش را بست. حتی اگر این کار را نمیکرد باز هم چشم هایش بسته میشد... همین را میخواست کمی ارامش بدون هیچ صدایی...
Показати все...
نکشین من و بخدا امشبم پارت میزارم دیگه ولتون نمیکنم به مولا😂🙊😝🤍
Показати все...
اندر احوالات طاهر در زندان🙄 به یکی قول داده بودم براتون پارت بزارم فقط نمیدونم کی بود هر کی که هستی دیدی گذاشتم؟؟؟😝 ____________________ راستییی سرهنگ چیکارش داره؟؟؟😋👌 https://t.me/BiChatBot?start=sc-424039-C9ZjYl8
Показати все...
#رمان_مثل_الپاکا #پارت_سیصد_و_بیست_و_یک به زور پتوی نازک پرز پرزی زندان را تا روی چشم هایش کشید تا کمی بیشتر چشم هایش گرم باشند و استراحت کنند. دروغ چرا تا دم دم های صبح چشم روی هم نگذاشته بود و فقط فکر میکرد. افکارش گویی دوره اش کرده بودند و مثل خُره ای ترسناک اونا را نشان می دادند میخندیدند. خودش هم نمیفهمید چطور این کار را کرده بود. وقتی فرار کرده بود به همچین روزی فکر نمیکرد که خودش تسلیم شود. البته این وسط حرص برزو را هم می خورد. برزو هر غلطی دلش خواسته بود انجام داده بود و حالا فقط طاهر بود که داخل زندان لای این پتو های نازک در این سرما میلرزید. هنوز هم تب داشت اما نه انقدری که بگوید در اتش تب میسوزد ، نه تب‌ش فوق العاده پایین آمده بود. صدای چایی ریختن ناصر هم بندی اش روی اعصابش بود ، چون برای تعداد زیادی چایی می ریخت صدایش تمامی نداشت. به بند های بغلی هم می داد. از همان روز اول هیچکدام از هم بندی هایش را درک نکرده بود همه‌شان عجیب و غریب رفتار می کردند... پوفی کشید و با اخمی که میان ابروهایش جا خوش کرده بود بلند شد. بافتی که تنش کرده بود و از شکمش بالا رفته بود را پایین کشید و با گرمی ای که به پهلو اش داد کمی حالش جا امد. احمد که روی تخت رو‌به‌رویش دراز کشیده بود و موهای سفیدش را شانه میزد اولین چیزی بود که همیشه صبح ها در زندان می دید. مو نداشت اگر هم داشت انقدر ریز بود که لازم نبود شانه اش کند و اصلا احمد را درک نمیکرد. نچی کرد و دوباره دراز کشید. ناصر سینی چایی را روی میز کوچک چهار نفره گذاشت و با صدای شاداب گفت: - پاشو پسر پاشو ، الکی خودت و نزن به خواب بدتر کسل میشی پاشو ببین چه چایی لب سوزی دم کردم به به... انصافا راست می گفت چایی های ناصر از آن هایی بود که اگر نمی خوردی از دستت می رفت. لبش را تر کرد و ناچار باز بلند شد و کش شلوارش را بالا تر برد. نگاهش به تخت گوشه اتاق خورد . چشم هایش را ریز کرد که احمد در حالی که روی صندلی نشست متوجه‌اش شد. - دیروز صبح که رفتی پشت بندش این پسره اومد ، یه اخلاق گندی داره خدا میدونه اصلا نمیشه باهاش دو کلوم حرف حساب زد جوونای امروزی هار شدن ! صدای باز کردن در اتاقشان که امد هر چهار نفرشان حتی همان جوان هار هم برگشت. سربازی با نگاهی به داخل اتاق به طاهر اشاره کرد. - تو ، با من بیا سرهنگ کارت داره ! حوصله اش را نداشت اما از یه جهت هم کنجکاو شده بود. کنجکاو همه چیز ... ! مثلا یکی از سوال هایش مربوط به برادرش هایش میشد ، چرا واقعا بعد از رفتن‌ش اصلا چیزی نگفته بودند؟ اگر باز از چنگشان در می رفت چیکار می خواستند بکنند؟ احمد ضربه ای کوتاه روی شانه طاهر زد و با لبخند حرصی ای که سعی میکرد پنهانش کند لب زد: - پاشو برو پسر پاشو.
Показати все...
مرادم چه گیریه ها فازش چیه شاید بعدا فهمیدیم هوم؟😁 سبحان و دریابیم بچم چقدر اشفته‌س🥲 پارتای بعدی خوش گذرونی داریم💋😜 _______________ بگید ببینم دلتون تنگ شده بود یا نه؟😌🤍 https://t.me/BiChatBot?start=sc-424039-C9ZjYl8
Показати все...
#رمان_مثل_یک_آلپاکا 🤍 #پارت_سیصد_و_بیست سبحان لبخند زوری ای روی لبش نشاند و منظورش را فهمید. قشنگ اشاره کرده بود که می خواهند تنها بمانند. خدافظی ریزی کرد و سمت ماشینش قدم برداشت. نگاهش روی پنجره های اتاق سه قلو ها خیره ماند. کلافه نفسش را محکم از سینه اش بیرون فرستاد و در را باز کرد. آذر با این که خورشید کلی حرف بارش کرده بود اما مطمئن بود زیر بار نمی رفت و حتما کرمش را میریخت. خورشید رسما اعلام جنگ کرده بود. جوری که حتی خود سبحان هم چشم هایش گرد ماند. البته اذیت های آذر را هم با چشم دیده بود که این گونه اعلام جنگ میکرد. از طرفی هم خب دلش نمی آمد سه عزیزدلش را اولین نوه هایش را به عروسی که کم بلا سر سبحان نیاورده بود بسپارد مثلا امروز را بچه ها را به اولدوز میسپرد بقیه روز ها را چیکار میکرد نمیدانست ! صدای چرخ ماشین روی سنگ ریزه های کف زمین را دوست داشت. و البته توجه اولدوزی که داشت حرف میزد را جلب کرد و باعث شد کمی مکث کند. مراد از موقعیت استفاده کرد و لب زد - اولدوز واقعا دارم میگم معذرت میخوام با دایی هم حرف میزنم دوباره بیای سرکلاست. اولدوز اخم کرد و دوباره نگاهش را روی مراد چرخاند. - اولدوز؟ ببخشید کی براتون شدم اولدوز؟ مراد کلافه شد و اخم هایش را درهم شد. - ای بابا چرا اصلا درکم نمیکنی. واقعا از چشم اولدوز مثل یک نوجوان شانزده ساله ای دیده میشد که با موتوری که پدرش تازه برایش خریده دم در مدرسه تک چرخ میزد و مزاحم دختر های دبیرستانی میشد. همین را هم به زبان اورد. -آقای... فامیلی اش لحظه ای ذهنش پرید - اقای...اقای مراد ببین چی میگم دست از سر من بردار بابا چند بار بگم؟ در دلش اضافه کرد: - حالا همچین پخی ام نیستم چرا اینجوری میکنه دردش چیه خدا میدونه... دوباره صدای لاستیک ماشین سبحان بلند شد تمام این مدت در ماشین بود و سرش پایین بود جوری که در دید اولدوز نبود اما مشخص بود حواسشان زیاد به این طرف نیست. و حالا راه افتاده بود و درست از یک سانتی کنار مراد با گاز بلندی رد شد.
Показати все...
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.