cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

-𝑨𝒓𝒐𝒐𝒎𝒋𝒐𝒏𝒎؛)

- دلبر،چشماتو ببند! حالا دیگه هیچوقت باز نکن:) - -------------------------------♥️🖇 _𝓬𝓱𝓪𝓷𝓷𝓮𝓵 𝓷𝓪𝓼𝓱𝓮𝓷𝓪𝓼↷ _ https://t.me/+VndgDH4VNRt4vNoV _𝓟𝓪𝓰𝓮 𝓘𝓷𝓼𝓽𝓪𝓰𝓻𝓪𝓶↷ _ http://Instagram.com/footbali_novel2

Більше
Країна не вказанаМова не вказанаКатегорія не вказана
Рекламні дописи
189
Підписники
Немає даних24 години
Немає даних7 днів
Немає даних30 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

Repost from N/a
خواهر کوچولوی دختره سوال مثبت ۱۸ میپرسه از دامادشون🥸🫢🤣 - یعنی می‌تونین یه #نی‌نی بیارین؟😍👧🏻👶🏻 - می‌خوای برات #توضیح بدم؟! - ببین همه چی با یه #موز شروع می‌شه! بعضیا هم بهش می‌گن #بادمجون! 😐🤣🍆 حالا می‌خوام به صورت #عملی مراحل #تولید بچه رو نشون بدم🤣👀 #جررربه‌صورت‌عملی🤣🔞♨️ #این‌رمان‌علاوه‌برطنزبودنش‌دارای‌صحنه‌های‌بازهست!‼️😂😂😂😂 https://t.me/joinchat/AAAAAEcK8j9gJNVklD2BKw
Показати все...
منتظر نظرای زیباتون هستیم🫰🏼♥️ - - - - - - - - - - - - - - - 🕊 ⎾𝑨𝑵𝑶𝑵𝒀𝑴𝑶𝑼𝑺 𝑳𝑰𝑵𝑲⏌𓂅 𝒀𝑬𝑮𝑨𝑵𝑬♕︎ https://t.me/Harfmanrobot?start=485275998 𝒀𝑬𝑲𝑻𝑨♕︎ https://t.me/Harfmanrobot?start=1174250331 ⎾ 𝑨𝑵𝑶𝑵𝒀𝑴𝑶𝑼𝑺 𝑪𝑯𝑨𝑵𝑵𝑬𝑳 ⏌ 𓂅 https://t.me/+VndgDH4VNRt4vNoV
Показати все...
#aroomjonm #saeed #p102 بعد از یه هفته وارد شرکت شدم‌ به سمت منشی رفتم که بلند شد سلامی گفت رو بهش گفتم:تمام پرونده های که تو هفته ای گذشته اوکی شده رو بیار اتاقم میخوام چک‌ کنم دیگه منتظر چیزی نشدم سریع رفتم سمت اتاقم و نشستم پشت میز چند دیقه بعد اومد تو اتاق پرونده هارو گذاشت جلوم بعد:میتونی بری رفت چند دیقه بعد امیر اومد نشست:چه خبر داداش خوش گذشت؟ _صفا سیتی که نرفته بودم سفر کاری بود +سعید من خرم من که میدونم سر جمع اون جلشه یه روزم وقتت نمیگرفت _خوب بابا تو بگو ببینم با فربد کارمون تموم شد به نگاهی بهم انداخت و مکث طولانی کرد بعد از‌ چند دیقه زبون باز کرد و گفت:نه متعجب نگاش کردم:یعنی چی نه مگه تو نگفتی فقط امضای اخر مونده! +اره داداشم اینجوری بود ولی فربد اومد گفت پشیمون شده نمیخواد سهمش بفروشه _چی مگه بچه بازی +چی بگم اخه منم‌ تعجب کردم نه به اون اصرارش واسه فروش نه به الان _توهم هیچ کاری نکردی و نشستی نگاش کردی خیر سرت +چی کار‌ کنم نمیتونستم مجبورش کنم _زنگ بزن بیاد +نیاز به زنگ نیست تو اتاقش با اعصبانیت از جام‌ پاشدم و رفت تو سمت اتاقش و بدون در زدم وارد شدم:این بچه بازیا یعنی چی؟ یه روز میای اصرار من میخوام سهمم بفروشم! الان میای میگی پشیمونم؟ کار من جدی فربد تو نمیتونی انقدر با بچه بازی ردش کنی فربد از جاش بلند شد و گفت:سهم خودم هر وقت بخوام میفروشم هر وقتم نخوام نمیفروشم سعید بزار مث دوتا شریک به کارمون ادامه بدیم! یا شاید مث دوتا رفیق! پوزخندی زدم و گفتم:شاید بازم‌بتونیم مث دوتا شریک باشیم ولی رفیق و بعید میدونم! چون تو رفاقت هیچ رفیقی خیانت نمیکنه! بدون هیچ حرفی از اتاقش زدم بیرون امیر اومد دنبالم که گفتم:امیر داداش میخوام یکم‌ تنها باشم!
Показати все...
#aroomjonm #ilda #p103 به سمت اتاق سعید رفتم و در زدم ولی جواب نداد اروم در و باز کردم و رفتم داخل دیدم سرش و گذاشته روی میز اروم رفتم و نشستم روی میز آروم به سمتش رفتم روی میز نشستم اصلا متوجه نشد که من اومدم اروم سرش و بلند کردم چشماش قرمز بود:سعید خوبی؟ نفس عمیقی کشید:سرم خیلی درد میکنه دستام و قاب صورتش کردم:قرص میخوای یا میخوای سرت و ماساژ بدم! بوسه ای روی دستم زد:نه عزیزم خوب میشی _میخوای بری خونه یکم استراحت کنی اینجوری برات بهتره +کار دارم _من کمک میکنم زود تمومش کنی بعد قول میدی بری استراحت کنی +باشه _سعید +قول یه صندلی اوردم و کنارش نشستم شروع کردیم کار کردن بعد از یک ساعت و نیم تقریبا کارا تموم شده بود! رو کردم سمت سعید:زود باش +ایلدان هنوز مونده _هیچ‌ مهم تر از سلامتی تو نیست بعدم فربد که هست امیرم هست انجام میدن اونا +اسم این‌ مرتیکه رو نیار _باشه حالا پاشو برو +پس تو هم بیا _من کار دارم +پس منم نمیرم خونه برم حوصله ام سر میره منم بیکار میشم میزنه به سرم _سعید +ایلدا _قبول میرم کیفم و بردارم سری تکون داد منم به سمت اتاقم رفتم همون موقع با فربد رو به رو شدم یه جوری نگام میکرد بیخیالش شدم به سمت اتاق رفتم...
Показати все...
Repost from N/a
بهترین رمان تخیلی-هیجانی تلگرام🤫😱•• و زمانی که به بدترین مرحله مرگ میرسی "تالار آینه" به طرز فجیعی کشته خواهی شد !!!!👥☠•• صحنه های بسیار دلخراش😵🧟•• این رمان دارای محدودیت سنی می باشد¡¡🔥🪚•• - کمکم کنید. من و از تالار آینه ها نجات بدین. مامان!!. کمکم کن. قول میدم خودکشی کنم!! ناگهان دستی از اینه بیرون اومد و محکم گلومو گرفت و به سمت خودش کشید. .تیغ هارو‌کشید بیرون و توی بدنم فرو برد.🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸 ناگهان تمام بدنم #تغییر شکل داد. قدم بلندتر شد و #انگشتام بلند شد. ریشه های #تیزی که از شونم اومد بیرون تو چشمام فرو رفت. گلوری شیطانی خندید و گفت: - همینه. #گلوری واقعی همینه. درد بکش و فریاد بزن. هیچکس صدای تورا نخواهد شنید! این رمان ترسناک ترین و دلخراش ترین صحنه هارو داره!!!!🤫🥵•• ورود بیماران قلبی و باردار بشدت ممنوع!!!🤬☠•• اگه نمیترسی بیا بقیشو بخون!!🤭🗣•• https://t.me/+U7IeAhjfvm9jZjM8
Показати все...
Repost from N/a
دختری که توی #زمان گیر افتاده و توی #آینه‌ها حبس شده!!! بهترین رمان تخیلی، هیجانی تلگرام🫢🫠 ورود بیماران قبلی و باردار ممنوع😭😱 https://t.me/+U7IeAhjfvm9jZjM8 دارای محدودیت سنی میباشد🔥
Показати все...
Repost from N/a
مایع #شستشو چشمم و داخل ظرف ریختم و گفتم: - واسه من نخند و سر تکون نده. به سمتش برگشتم و گفتم: - حالم از کارا و #رفتارت بهم میخوره. به سمتم برگشت و تا اومد چیزی بگه #حالت‌صورتش عوض شد و جاخورده بهم نگاه کرد و زمزمه کرد: - #چشمات......😐🥶 #به‌نظرت‌چی‌تو‌چشماش‌دید‌که‌ترسید؟😱🩸 #عضو‌گیری‌‌محدود❗️ ورورد افراد زیر ۱۸ سال ممنوع🚷❌ https://t.me/+U7IeAhjfvm9jZjM8 ❌🤫
Показати все...
Repost from N/a
بیتا و هانا دخترای یتیم و تنهایی و که مجبور میشن برای نجات زندگیشون با دو تا پسر پلیس که ماموریت مخفی و خطرناکی دارن همخونه بشن.😋♨️😱 و این بین برای ماموریت پسرا باید با دو دختر صیغه کنن و کیا بهتر از بیتا و هانا؟ و اما نگم از ماجراهای طنز و اتفاقات جنجالیی که پشت سر میزارن!😂♥️ با حضور سعید عزت‌اللهی😱😍 https://t.me/+cIEfzLt6r_BmOWQ0
Показати все...
Repost from N/a
دختره برای اذیت کردن و لجبازی با عشقش که پلیسه میره محل کارش و جلوی همه داد میزنه و ازش خواستگاری میکنه و....🤣❌😂 بیتا با #عشوه قدمی جلو اومد و گفت: - اومدی عشقم؟ بالاخره روزی که منتظرش بودم رسید. با اخم و گیج بهش نگاه کردم و اما با زانو زدن #یهوییش جلو پام #شکه قدمی عقب رفتم. #جعبه انگشتری جلوم گرفت و گفت: - با من ازدواج میکنی علیرضا جونم؟ 🥲 با خشم کنار گوشش غریدم: - جمع کن این مسخره بازیاتو بزار فقط از اینجا بریم بیرون من میدونم و تو. بیتا چشم غره‌ای رفت و بی توجه به تهدیدام دستشو دور گردنم انداخت. سرشو جلو و خمار نگام کرد که ناگهان صدای فریاد رئیس تو فضا پیچید و ....😱😂‼️🚫 https://t.me/+cIEfzLt6r_BmOWQ0 #طنز_ترین_رمان_تلگرام😂🤣
Показати все...
Repost from N/a
#دختره_اتفاقی_میوفته_رو_پسره_و_پسرم_شیطون😂🤤🤦‍♀ با سعید پشت درختای #عمارت وایساده بودیم که با اومدن یکی از #نگهبانا ترسیدم #دست سعید و گرفتم #هلش دادم تعادلش و از دست داد افتاد رو زمین منم همراهش کشیده شدم افتادم #روش با چشمای گرد زل زدم به اون دو تا گوی #شیطون +چ راحتم #لم دادی روم!😐 #خون خونمو میخورد ولی با لبخند #شیطانی گاز #محکمی از #مچ دستش گرفتم!!!! یدفعه بلند شد و جامون و عوض کرد حالا اون بود که روی #بدن من افتاده بود...😂😂😱 https://t.me/+cIEfzLt6r_BmOWQ0 https://t.me/+cIEfzLt6r_BmOWQ0 #پسره_حسابی_کار_دختره_و_تلافی_می‌کنه🤣🔞
Показати все...
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.