cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

ققنوس‌من- لیلاحمید

آثار قبلی: ازدواج من آخرین برگ روی دیوار سایه‌ی رؤیا با خیالت می‌رقصم @lilium1001 عضو انجمن رمانهای عاشقانه🍂👇 @romanhayeashegha

Більше
Рекламні дописи
13 301
Підписники
-2724 години
+2857 днів
+31830 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

sticker.webp0.28 KB
Repost from N/a
#پارت_479 ‍ _آقا مسته، الان شبیه دیوونه هاست، زود برو بالا تا ندیدتت! یاسمین اخم درهم کشید: _یعنی چی؟ با من چیکار داره. _گفتم که مسته، هوش و حواسش سرجاش نیست! _ یعنی انقدر که بیاد تو و منم نشناسه؟ _بیا برو بالا تو اتاقت. درم قفل کن. امشب اصلا وقت خوبی برای این حرفا نیست! یاسمین با بغض سر تکان داد و از آشپزخانه بیرون رفت. متین کلافه پشت سرش قدم برداشت اما... قبل از اینکه دخترک پا روی پله ی اول بگذارد در به طرز بدی باز شد. یاسمین سر جایش ایستاد و متین هم انگار مقابل در خشک شد. چشم های ارسلان نیمه باز بود و بزور روی پا ایستاده بود! چشمش در همان حال به متین افتاد و بعد دخترک که از دیدنش چشم گرد کرد. مست بود اما باز هم همان ارسلان بود! _اینجا چه غلطی میکنی متین؟ رنگ از رخ متین پرید: _ آقا من اومدم که... نگاهش یک ثانیه سمت یاسمین برگشت و وقتی به خودش آمد مشت محکم ارسلان توی صورتش خورد. متین روی زمین افتاد و ارسلان در همان حال وحشیانه یقه اش را چنگ زد. یاسمین جیغ خفیفی کشید و سمتشان دوید. _با زن من تنها تو این خونه چه غلطی میکردی؟ صدای فریادش چهارستون خانه را لرزاند. متین بزور نفس میکشید... _اقا من یه لحظه اومدم بهش سر بزنم. آقا تو رو خدا! داشت زیر فشار پنجه های او خفه میشد. یاسمین به بازوی ارسلان چنگ انداخت و متین سریع صدایش را بالا برد. _دیوونه تو برو بالا. برو... یاسمین گریه میکرد: _ ارسلان ولش کن. به خودت بیا... متین محکم مچ دست های ارسلان را گرفت. واقعا داشت خفه میشد: _آقا تو رو خدا! یاسمین وحشت زده مشت محکمی به بازوی ارسلان کوبید: _دیوونه ی روانی ولش کن. کشتیش... خفه اش کردی. _یاسمین برو. یاسمین بی هوا جیغ کشید " ارسلان" و یک آن متین حس کرد هوا با شدت وارد ریه هایش شد. ارسلان ایستاد و وقتی چرخید، دخترک یک قدم رفت. تنش میلرزید. داشت سکته میکرد... _ارسلا... متین بزور روی پا ایستاد اما قبل از اینکه کاری از دستش بربیاید ارسلان مثل گرگی زخمی چنگ انداخت به گلوی دخترک... https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 برای نجات جونم به یه مرد خطرناک پناه بردم اما از غیرت بی اندازه اش عاصی شدم. مردی که قدرت و امنیتش زبان زد عام و خاص بود. فکر میکردم میتونم تو بغلش آروم بگیرم اما اون با تعصبش شب و روزمو یکی کرد. من ایران بزرگ نشده بودم که بتونم پیشش دووم بیارم پس پا گذاشتم رو تمام قوانینش و آزادی هامو از سر گرفتم. اما اون‌... https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 بیش از 800 پارت آماده برای خواندن⛔️ با خوندن پارت اول این رمان به اوج هیجان داستان پی میبرید😁👌 تمام بنرهای این رمان پارت واقعی ان که میتونید با سرچ به صحتش پی ببرید.❤️
Показати все...
Repost from N/a
_ تتوی جدیدمو دیدی بیبی گرل؟ _ نه! _ می‌خوایی ببینی؟ _ اوهوم... _ معذب نمیشی قبل از رسمی شدن رابطه‌مون؟! قبل از اینکه بفهمم منظورش چیست؟ در مقابل چشمان بهت زده‌ی من بافتِ یقه‌اسکی‌اش را از تنش کند و نگاه بهت زده‌ی من روی بدن ورزیده‌اش که پشت یک زیرپوش پنهان شده بود، خشک شد! آنقدر هنگ کرده بودم که تقریبا از نشان دادن هر گونه عکس‌العملی حیاتی باز ماندم! او جلو آمد و دستان یخ زده‌ام را گرفت و روی گردنش گذاشت، دقیقا کنار خوشه‌ی گندمی که تتو کرده بود! خوشه‌ گندمی که روی شاه رگش بود! _ یه جا خوندم تتوی خوشه‌ی گندم به معنای عشق جاودانه‌است! عشقی که پایان نداره! عشق تو برای من بی‌پایان و بی‌کرانه‌‌‌‌..‌‌.تو شریان زندگی منی... شاهرگ حیات منی! خودش زد زیر خنده: _ اوهه! بی‌کران؟! شریان؟ حیات؟ بیخیال منو چه به حرفای کتابی و باکلاسی! بعد صدایش را ارام کرد و گفت: _ می‌دونی می‌خوام بگم نزدیک‌ترینی به من اصلا‌‌‌‌‌... بد خاطراتتو می‌خوام خلاصه؛ پنچرتم به خدا! و من او را با همین ادبیات خاصش دوست داشتم! با همین کله خر بودن هایش! جلو آمد و فاصله‌مان را به حداقل رساند و.... https://t.me/+kDjEeLPWWAFjMTY0 https://t.me/+kDjEeLPWWAFjMTY0 دختره قصه خجالتیه، آب میشه از دست کارای پسره 😂😭 کیا بد بوی دوست دارن؟! پسر این قصه اصلا نگم براتون از اون خفنای روزگاره!!!🤤🥵 قصه‌ی عشق ممنوعه‌‌ی پسر شهری و دخترک روستایی! پسر این قصه، یه بچه‌ی پرروئی هست که دومی نداره! اتفاقی پاش به یه روستا باز شده و سر راه دخترک آروم قصه قرار گرفته! و قصه‌ی یه عشق ممنوعه بین دوتا آدمی که زمین تا اسمون فرق دارن، تو دل جنگل های شمال جریان پیدا می‌کنه🥹😍🌾 حالا چرا عشق ممنوعه؟! بیا بخون👇🏻 https://t.me/+gNpWHXWtmwpkNzY0 https://t.me/+gNpWHXWtmwpkNzY0 https://t.me/+gNpWHXWtmwpkNzY0 #ادمین_نوشت سلام وقتتون بخیر؛ دوستان خیلی گفتین یه رمان پیشنهاد بدم که مورد تایید خودم باشه، من دارم تازگی یه قصه‌ی عاشقانه می‌خونم که عالیهههه! قلم نویسنده مورد تایید خودمه و چند رمان در دست چاپ دارن! قصه‌ی جدیدشون هم درمورد یه عشق بین دختر روستایی و پسرشهری هست که من عاشقشم😍👇🏻 https://t.me/+F_aFoZD7NONlZGU0 https://t.me/+F_aFoZD7NONlZGU0
Показати все...
Repost from N/a
_ به قران آبرومون میره دختر! خندیدم: _ نترس! دستش را شتاب زده روی دهانم گذاشت: _ می‌شنون! دستش را روی دهانم برداشتم: _ نمی‌شون بابا! تو چرا اینجوری می‌کنی؟ انگار نه انگار تو پسری من دخترم! عوض اینکه من بترسم، تو داری خود زنی می‌کنی! لا اله هی اللهی زمزمه کرد و دستی روی ریشش کشید: _ دیدیم همو دیگه، برگردیم، الان شک می‌کنن می‌بینن نیستیم! پوف کلافه‌ای کشیدم: _ حاجی تو هنوز لود نشدیا؟! ما محرمیم! از چی می‌ترسی الان؟ با آمدن صدای در دستش را روی پیشانی کوبید: _ بیا انقدر نرفتیم تو اتاق اومدن حیاط! در تاریکی راه روی تنگ، در حالی که فاصله ما بینمان به اندازه‌ی نفسی بود نگاهش کردم و گفتم: _ وا بده سید! دو دیقه اومدیم همو ببینیما! بعد دستم را پشت گردنش گذاشتم و موهای پشت گردنش را نوازش کردم‌. سرش را خم کرد، سرم را بالا گرفتم و مسخ چشمان هم شدیم...فاصله مابینمان به هیچ رسید و... تو وی‌ای‌پی به این بنرمون رسیدیم 😍❌ https://t.me/+z6knMV6kmVQ4OTJk https://t.me/+z6knMV6kmVQ4OTJk https://t.me/+z6knMV6kmVQ4OTJk قصه‌ی عشق #دخترکافه‌دار و #پسرمذهبی 😍😂 یه دختر داریم شیطون و وزه! 😍😂 یه پسرم داریم آقا و سر به زیر! دخترکمون کافه سیار داره و یه دنیای رنگی.‌‌.‌. آقا پسرمون اما دنیاش سیاه سفیدِ... دست تقدیر چجوری اینا رو جلوی راه هم قرار میده؟! دیگه بیا بخون ! 😁 با بيشتر از ۶۵۰ پارت و هفته‌ای ۱۲ پارت 😍 https://t.me/+z6knMV6kmVQ4OTJk https://t.me/+z6knMV6kmVQ4OTJk اگه یه قصه‌ی لطیف و حال خوب کن دوست دارین از دست ندین این رمان ر‌و! 😍 رمان قبلی این نویسنده با کمتر از ۵۰ پارت قرارداد چاپ گرفت 😱 این رمان هم قرارداد چاپ داره ، همین حالا رایگان بخونید ❌ #پیشنهاد_اختصاصی
Показати все...
فاطمه‌ مفتخر| نــیـــم‌نـگـــاه🪴

به‌نام‌خالق‌مهر 🌱 شما را به دقایقی لبخند، به میزبانی دخترکِ امیدوارم دعوت می‌کنم! پارت گذاری: "از شنبه تا چهارشنبه" همراز روزهای تنهایی "در دست چاپ" نیم‌نگاه "در حال نگارش" #کپی_ممنوع

Repost from N/a
Фото недоступне
شجاعت و جسارت و از پدرم به ارث بردم. هم تو زندگی و هم پیشه ی وکالت.. همیشه هم تو روند پرونده هام موفق بودم. همیشه تا اون شب.. شبی که با سر و شکل خونی و داغون التماسم کرد که تو دفتر راهش بدم. یک هفته پرستارش شدم تا زخم های تنش خوب شد. ماهیت شغلم تغییر کرد. حتی بعدترش پایه ی ثابت درد و دل هاش.. یه گوش شنوا که هر چی غم از عالم و آدم داشت با همه ی توان شنید و دم نزد.. حتی وقتی که حس کرد اون پسر با همه ی صداقتش دلش و برده، سکوت کرد.. آخر دیر فهمیدم که او...... #یه_قصه_ی_حال_خوب_کن https://t.me/+NYmaLbkOVPw5Y2E0
Показати все...
sticker.webp0.14 KB
Repost from N/a
00:12
Відео недоступне
#پارت۲۹۴ مرد جوان دستش را روی کمر نامزدش گذاشت و آهسته فشرد: - بریم‌ تو... یاسمن همچنان سرجایش ایستاده بود. -بابا اسماعیل ناراحت میشه. اون گفته بود نباید شب بیام خونه‌ی شما. محمد تخس و خشن به دخترِ ریزه‌ی مقابلش نگاهش کرد. هیچ جوره راه نمی‌آمد لامذهب... -اولا که تو همین الانم زن منی. اگه دلم بخواد می‌برمت خونه‌مون. ولی به حرفش احترام می‌زارم و این کار رو نمی‌کنم. ثانیا نگفته بود که من نمی‌تونم بیام خونه شما. در ضمن یاسمن خانوم این سرپیچی از قوانین بابا اسماعیلت، تاوان کرمای که روی موتور ریختی قشنگم. یاسمن خجالت زده در حیاط را گشود. وقتی محمد این حرف‌ها را می‌زد نمی‌توانست به صورتش نگاه کند. اصلا باورش نمی‌شد خودش بود که این همه شیطنت کرد!! https://t.me/+ktdprd7fOzk0YjZk https://t.me/+ktdprd7fOzk0YjZk https://t.me/+ktdprd7fOzk0YjZk کلیپ و ببین تا ببینی چطور پسری داریم. همین‌قدر خاص و نازکش و دلبر‌، کراش کل دخترای تلگرام.🔥 برای خوندن این بنر #پارت۲۹۴ رو سرچ کنید.♥️
Показати все...
3.85 MB
1
Repost from N/a
- صد بار گفتم عطا دیگه بزرگ شده، صدات رو روش بالا نبر. لیوان را در دستش محکم‌تر فشرد و لحنش جدی شد: - من هم صدهزار بار گفتم تو روابط منو و بچه‌ها دخالت نکن. ثریا دست به کنار تخت گرفت و بلند شد تا خیلی هم در قد و قواره کم نیاورد. رودررویش گفت: - چطور دخالت نکنم؟ خودت بهتر می‌دونی تو این خونه هر آشوبی به پا بشه زیر سر اون دختره است، اون‌وقت دعواش باید هوار شه رو سر عطای من. خط میان پیشانی‌اش عمیق‌تر شد. - اون دختره اسم داره، روجا! بعد هم یکی دخترمه، یکی پسرم. با هر کدوم هر جوری بخوام رفتار کنم به خودم مربوطه. پوزخند ثریا غراتر شد. - نه خسروخان چالاکی، نگو یکی دخترمه، یکی پسرم. همیشه خون اونا برات رنگین‌تر بود. تو دین و ایمونت همیشه یکی دیگه بوده و من و بچه‌ها رده دوم بودیم. خسرو نوچی زد و کلافه سر جنباند. - خیلی خب، من اصلا دین و ایمونم یکی دیگه بوده، تو که از اول می‌دونستی چرا پا گذاشتی تو این زندگی؟ ثریا از اشاره‌ی واضح خسرو خونش به جوش آمد. - تا کی قراره سرکوفت این ازدواج لعنتی رو بهم بزنی؟ لب خسرو به پوزخندی کج شد و خشم در لحنش موج زد. - مگه همینو نمی‌خواستی؟ مگه وقتی به مادرم موس موس می‌کردی که عروس این خونه بشی همینو نمی‌خواستی؟ نمی‌دونستی دل من برای یه نفر دیگه بود؟ می‌خواستی چنگ بندازی رو ثروت و اسم و رسم چالاکی‌ها؟ ثریا تن سستش را روی تخت انداخت. - خدا لعنتت کنه خسرو. خدا لعنتت کنه. چی کم گذاشتم برات؟ خسرو نفس تندی کشید. - من چی کم گذاشتم برات؟ دستت رو باز نذاشتم تو خرج و مخارج؟ خواستی خرج کردی، خواستی بریز بپاش کردی. یه بار گفتم کجا می‌ری، کجا می‌آی؟ پوزخند ثریا کمرنگ شده بود. - اینایی که گفتی از محبت نبوده، از بی‌غیرتیت بوده! قدم خسرو تند سمتش برداشته شد. - اگه جرئتش رو داری یه بار دیگه تکرار کن. ثریا آهی کشید. - تکرارش جرئت زیاد لازم نداره، ولی غیرت کی رو قلقلک بدم؟ تو رو؟ ارزشش رو نداره. تو بعد ثنا دیگه کسی رو ندیدی.... https://t.me/+k7nWV3wiuMliZmU0 عروس بلگراد شاهکار جدید اکرم حسین‌زاده
Показати все...
Repost from N/a
نگاهی به دیس شیرینی نارگیلی می‌اندازم و کلافه زنگ در را می‌فشارم. اگر اصرار مادری نمی‌بود، به هیچ‌وجه نزدیک این خانه، مخصوصا صاحبش نمی‌شدم. صدای قدم‌های مردانه باعث می‌شود که پشیمان شده و به خانه‌مان برگردم... اما قبل از اینکه حرکتی بکنم در باز می‌شود و معین در چهارچوب در قرار می‌گیرد. دست به سینه می‌شود و با لبخندی که سعی دارد بروز ندهد می‌گوید: -اگه فکر می‌کردم دعوای امروز باعث میشه با دیس شیرینی نارگیلی، اونم از اون شیرینی‌هایی که منو معتاد بهشون کردی بیای به دیدنم، زودتر این دعوا رو راه می‌نداختم. اخم‌هایم به شدت در هم فرو فرو می‌روند و بدون اینکه نگاهش کنم از همان فاصله دیس را به سویش می‌گیرم و می‌گویم: - من این شیرینی‌ها رو درست نکردم، اگه اصرار مادری و پا دردش نمی‌بود به هیچ وجه خودم نمی‌اومدم و زنگ در این خونه رو نمی‌زدم، این شیرینی‌ها مخصوص گوهر خانمه، مثل اینکه دیروز سفارسشو به مادری داده بودند. بدون اینکه دیس را بگیرد با همان لبخند لعنتی‌اش از خانه بیرون می‌آید و نزدیکم می‌ایستد و سر به سویم خم می‌کند: -حالا چرا نگام نمی‌کنی؟ ناراحتی ازم؟ نگاهم به کفش‌هایش است و لباس ست ورزشی که به تن کرده است. -میشه لطفاً اینو بگیرید؟ من باید برم. -نچ نمیشه. نگفتی ناراحتی ازم؟ مستأصل پا به پا می‌شوم که یک دانه شیرینی بر می‌دارد و در حین خوردنش می‌گوید: -ناراحتی که نگام نمی‌کنی، هر چند بهت حق نمیدم... حرصم می‌گیرد و خیره در چشمان شیطنت بارش می‌گویم: -معلومه حق نمی‌دید، جز خودتون کس دیگه‌ای رو هم می‌بینید؟ هر طور دلتون می‌خواد پیش بقیه با من حرف می‌زنید و سنگ رو یخم می‌کنید، تنها هم که می‌شیم طلبکار و حق به جانبید و حتی یه معذرت خواهی هم نمی‌کنید. همان لبخند لعنتی‌اش وسعت یافته و خیره نگاهم می‌کند که باعث می‌شود دیس را به سینه‌اش بزنم و رو برگردانم. همزمان که دیس را می‌گیرد، بازویم را هم سریع می‌گیرد و مقابلم می‌ایستد. -برای چیزی که حق گفتم معذرت خواهی نمی‌کنم خانم. بازویم را به شدت از دستش بیرون می‌کشم: -آره خب، من اصلا در سطح شما نیستم که ازم معذرت خواهی کنید. به قول خودتون من یه دختر امُل بی دست پام که با بند بازی و‌‌ پارتی بازی پدرم، حسابدار اون شرکت شدم. نفس به نفسم می‌ایستد و با لحن دیوانه کننده‌ مردانه‌اش پچ می‌زند: -قربون گِله کردنات بشم خب؟ نفس کم می‌آورم و عصبانیتم به آنی فروکش می‌کند. نرم شدنم را می‌بیند که ادامه می‌دهد: -آدم معذرت خواهی کردن نیستم ولی بلدم از دلت در بیارم... می‌خواهم فاصله بگیرم که اجازه نمی‌دهد: -صبر کن ببینم کجا؟ -من... من باید برم. ممکنه کسی ما رو ببینه وجه خوبی نداره... شبتون بخیر. باز شدن در همسایه باعث می‌شود معین در یک حرکت مرا به داخل حیاط‌شان بکشاند و در حینی که به دیوار تکیه‌ام می‌دهد در را ببندد. نفس حبس شده‌ام را آزاد می‌کنم و او در تاریکی روشنی حیاط سر به سویم خم می‌کند. -اگه کشیدمت تو حیاط فقط به خاطر ترس تو بود وگرنه من ابایی ندارم از اینکه تو رو تو بغل من ببینند. رنگم پریده و نفسم با گفتن بغل در سینه حبس می‌شود اما به سختی پاسخش را می‌دهم: -نه نباید ببینند، آخه من در سطح شما نیستم و شما موقعیت‌های خوبتون رو از دست می‌دید. با اجازه. دست روی در می‌گذارد و در واقع در حجم تنش گم می‌شوم و او در حینی که سر خم می‌کند و بوسه‌ای آرام روی شانه‌ام می‌نشاند، پچ می‌زند: -تازه پیدات کردم خانم مهندس، کجا بذارم بری وقتی اول و آخرش جات تو بغل خودمه؟ بی‌نفس در گرداب اثری جدید از زهرا سادات رضوی👇👇👇 https://t.me/+6L4OgDa5nC0yYTk8 https://t.me/+6L4OgDa5nC0yYTk8 https://t.me/+6L4OgDa5nC0yYTk8 https://t.me/+6L4OgDa5nC0yYTk8
Показати все...
👍 1
Repost from N/a
-نمی‌خوامش مادر من! ** جعبه‌ی حلقه‌ها را با ذوق در دستم جابه‌جا می‌کنم و مقابل آینه می‌ایستم. چشمانم از خوشی برق می‌زنند و لباس سفید در تنم می‌درخشد. امروز قرار بود عشق کودکی‌ام به ثمر برسد. قرار بود من خانم خانه‌ی آرمان شوم و فقط خدا می‌دانست چه ذوقی در دلم برپا بود. نسیم از بیرون صدایم می‌زند. -چشمان جان؟ بیا مامان، همه منتظر توان. "اومدم"ی می‌گویم و با قلبی که امروز سر از پا نمی‌شناسد به سمت در پرواز می‌کنم. تمام فامیل در سالن خانه دور هم جمع بودند.. چشم می‌چرخانم و با ندیدن آرمان نمی‌دانم چرا دلم شور می‌افتد. -نسیم؟ آرمان کجاست؟ -از محضر بهش زنگ زدن گفتن اون زودتر بره ما دنبالش بریم. استرس به جانم می‌افتد، مگر می‌شد از محضر داماد را زودتر فرا بخوانند؟ رفته بود؟ بدون عروسش؟ نگاه همه را با جمله‌ی نسیم روی خودم حس می‌کردم. لبخند می‌زنم: -پس بریم تا دیر نشده. سنگینی نگاه‌ها آنقدر زیاد است که برای فرار، زودتر از همه بیرون می‌زنم و به محض پا گذاشتن در کوچه، با دیدن ماشین آرمان از ذوق بال درمی‌آورم. به سمتش پرواز می‌کنم. آمده بود؟ مرد مهربانم آمده بود؟ اما در ماشین زودتر باز می‌شود و به جای آرمان، دختری قد بلند و جذاب پیاده می‌شود. سرجایم خشک می‌شوم. او دیگر که بود؟ به سمتم می‌آید و صدای طنازش پر تحقیر در کوچه می‌پیچد و به گوشم می‌رسد: -شما باید دختر عمه‌ی آرمان جان باشی درسته؟ آرمان جان؟ چطور جرئت می‌کرد جان به ناف کسی که قرار بود تا ساعتی دیگر همسر من شود ببندد؟ -حتما با این سر و وضع منتظری که آرمان بیاد و برین عقد کنین نه؟ بلند می‌خندد و کلامش جانم را می‌گیرد: -به نظرم با این سر و وضع دلقک مانند زیاد تو کوچه واینستا. چون آرمان تا صد سال دیگه هم نمیاد. ناباور نگاهش می‌کنم و دستانم یخ می‌کنند. چه می‌گفت؟ صدای جیغ عمه از داخل خانه نگاهم را به آن سمت می‌کشد و دختر زیبای مقابلم نچ نچی می‌کند. -اوه. فکر کنم خبر به اهل خونه هم رسید. سوئیچ را داخل دستانش می‌چرخاند و پوزخند برنده‌ای به رویم می‌زند: -شوی داخل خونه رو از دست نده. وقتی آویزون پسری که نمی‌خوادت می‌شدی باید فکر اینجاشم می‌کردی. عقب عقب می‌رود. -آرمان دوستت نداره. اخه کی عاشق ادم آویزونی مثل تو میشه؟ باور نداری برو از زبون خودش بشنو. منم برم دنبال آرمان. معلوم نیست بچه کجا اواره شده. برم ارومش کنم. نفس کشیدن را از یاد می‌برم.. مرا دوست نداشت؟ چرا؟ مگر چه کم داشتم؟ این دختر از کجا سبز شده بود وسط زندگی‌مان... وسط مراسم نامزدیمان‌. همانند مرده‌ها داخل خانه می‌شوم و همان دم ورود نسیم را می‌بینم که با گریه رو به کسی که پشت خط است فریاد می‌زند: -وای آرمان. این بچه می‌میره. اینقدر بی‌رحم نباش. نمیخوایش خیلی خب حداقل اینطوری سنگ رو یخش نکن. اینطوری تحقیرش نکن، دلشو نشکن. به خدا آهش زندگیتو به باد میده... بترس از آه یتیم... بترس.... نگاه همه را روی قامت خمیده‌ام می‌بینم. و صدای آرمان که روی بلندگو بود در خانه می‌پیچد: -نمی‌خوامش مادر من! نمی‌خوامش! حالا خودتون برید براش شوهر پیدا کنید. و من می‌میرم. چشمان عاشق درونم می‌میرد اما نمی‌دانم خدا چه توانی به پاهایم می‌دهد که می‌ایستم و سعی می‌کنم محکم باشم. او مرا پس زده بود اما من نمی‌گذاشتم بیشتر از این خردم کند. اشک‌هایم را به بند می‌کشم و قفل و زنجیرشان می‌کنم تا مبادا بیرون بریزند و می‌خواهم لب باز کنم که صدای مردانه و پر ابهتی قبل از من در خانه می‌پیچد: -چشمان هم نمی‌خواست با این پسر ازدواج کنه. من وقت محضر گرفتم. با ناباوری، سرم به طرف او برمی‌گردد. مردی که با شانه‌هایی برافراشته، محکم و پراخم به همه که خیره‌اش هستند زل زده... مردی که باز هم ناجی‌ من و غرورم شده بود. مثل تمام این روزها... https://t.me/+FRiXxowrhA5kMzM0 https://t.me/+FRiXxowrhA5kMzM0 https://t.me/+FRiXxowrhA5kMzM0 #چشمانی_بی_جهان کاری بی نظیر از #مینا_شوکتی
Показати все...
👍 1