ققنوسمن- لیلاحمید
آثار قبلی: ازدواج من آخرین برگ روی دیوار سایهی رؤیا با خیالت میرقصم @lilium1001 عضو انجمن رمانهای عاشقانه🍂👇 @romanhayeashegha
Більше13 370
Підписники
-3024 години
-187 днів
+11230 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
Repost from N/a
_ازت نمیگذرم طلایی!
دستهایم را پشتِ تنم ، قفل کرده …موهای بسته ام را میکشد و سرم را تا نزدیک ِچشمانِ آتش گرفته اش بالا میبرد:
_نمیذارم قِسِر در بری
دندان روی هم فشار میدهم تا اشک نریزم…این مردِ پیشِ رویم به جنون رسیده:
_کارِ من با تو تازه شروع شده!
لبهایش روی صورتم راه میگیرد و تا لاله ی گوشم کشیده میشود…همانجا جویده جویده نجوا میکند:
_میگن عقد دخترعمو پسرعمو رو تو آسمونا بستن!
قلبم هری میریزد و نفس در سینه ام گره میخورد…لبهای داغش روی لبم مینشیند و همانجا با نفرت و تغیّر زمزمه میکند:
_همین امشب حلالت میکنم دخترِ الوند!
https://t.me/+k0nRaJTG5BtlNmQ0
https://t.me/+k0nRaJTG5BtlNmQ0
20900
Repost from N/a
_برو آسید مرتضی امشب شب عروسیته ... برو منتظرتن ... به جدت قسمت می دم برو ...
تمام سعیم را کرده بودم تا اشک نریزم...
من امشب تا صبح می مردم اما دم نمی زدم.
دستش را روی در چهارچوب گذاشت و زل چشمانم گفت:
_می دونی که نمی خوام... اگه بهم بگی نرو نمی رم آی پارا...
دلم برایش ضعف می رفت... برای تمام مردانگی هایی که در حقم کرده بود و من هیچوقت نتوانسته بودم جبران کنم.
امشب من شوهرم را با دست خودم به حجله می فرستادم. داشتم خفه می شدم اما نباید می گذاشتم بفهمد...
صدای نور خانم توی سرم هو می کشید:
_اگه واقعا دوستش داشته باشی عذابش نمی دی... رضایت می دی با کسی که سال ها عاشقش بوده عروسی کنه...
چشمانم خیس شد... من دوستش داشتم؟ من جان می دادم برایش...
_ آی پارا. من توی چشمات می خونم دلت نیست برم... فقط بگو نرو ...
چرا نمی فهمید یک جماعت عنتر و منتر ما نبودند؟!
روی پنجه ی پا بلند شدم و کنار گوشش را بوسیدم:
_برو آسید برو... تو بهم قول دادی یادت نرفته که؟
صدای ساز و دهل می آمد... ان سوی عمارت جشن و سرور برپا بود.
_عروست منتظره آ سید مرتضی... برو...
دستش را در چهارچوب در گذاشت و مرا بین خود و در نگه داشت.
چشمانش غمگین بود و می توانستم درد را در نی نی آن ها بخوانم...
_من امشب میمیرم آی پارا... کاش به حرفت گوش نداده بودم...
چانه املرزید... لعنتی بالاخره قلبم را لرزانده بود.
_فردا صبح میام...
توی دلم نالیدم:
_فردا صبح ؟ یعنی درست صبح زفاف... می خواست عروسش را رها کند و به اتاق زن خون بسی اش بیاید؟
چه کسی می دانست فردا صبح چه در انتظارمان است ؟
خواستم چیزی بگویم که صدای خواهرش به گوش رسید:
_داداش چی شد پس؟ چرا نمیایی ؟
قلبم فشرده شد...
_برو منتظرتن آقا سید...
انگشتانش مشت شد و نالید:
_کاش منو ببخشی...
چشمانش را بست و باز کرد.
دلم داشت منفجر می شد...
_داداش عروس دو ساعته توی اتاق منتظره ... بیا دیگه صبح شد...
https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0
https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0
#عاشقانه
#خونبسی
#جدیدترین_اثر_عاشقانه_شهلا_خودی_زاده
#چندماهبعد😭
صدای ناله های پر درد نرگس کل عمارت را پر کرده بود.
قابله فریاد زد:
_بچه داره میاد.
لبخند تلخی زدم. صدای سید مرتضی را می شنیدم که داشت دلداری اش می داد.
_نرگس جان طاقت بیار.
بغض همزمان به گلویم نشست.
درد داشت و سید مرتضی نازش را می کشید.
قابله خواسته بود در این لحظهی حساس کنار او باشد.
داشتم خفه می شدم.
کسی تنه زنان از کنارم گذشت:
_باز که سر راه وایستادی... برو آب گرم آماده کن. بچه داره دنیا میاد.
چشمان خیسم را به در اتاق نرگس دوختم.
منه حسرت به دل قدمی به سمت آشپزخانه برداشتم. باید آب گرم آماده می کردم. هر چه بود بچهی شوهرم داشت به دنیا می آمد. بچهی عشقم... همانی که باید مال من می بود اما آن ها حسرتش را به دلم گذاشتند.
پا توی آشپزخانه گذاشتم. این مرد دیگر مال من نمی شد. نرگس کار خودش را کرده بود.
همان بچه ای که سید مرتضی می خواست را به او داده بود کاری که من نتوانسته بودم.
کنار آتش نشستم.
ته دلم داشت می سوخت.
من که گفته بودم می توانم تحمل کنم . من که خود رضایت داده بودم . پس این چه حال بدی بود؟
با صدای نورخانم به عقب برگشتم.
صورتش مثل همیشه جهنمی بود. من این زن را هیچ وقت باور نکردم حتی آن وقتی که به التماس خواست رضایت دهم تا سید مرتضی نرگس را بگیرد.
چشمان خیسم را که دید جلو آمد و مقابلم ایستاد:
_من که بهت گفته بودم حق به حق دار می رسه... دیدی ... سید مرتضی از اولشم مال نرگس بود... تو فقط یه خون بسی آی پارا... تا آخرشم خون بس می مونی... بذار برو از این جا... بذار آسید مرتضی کنار زن و بچه اش آسوده زندگی کنه...
لب هایم لرزید:
_من که کاری به زندگی شون ندارم... بذارید بمونم....
_ آسید مرتضی عاشقت نیست فقط بهت تعهد داره... اما اگه تو واقعا عاشقشی ...اگه تو بری اونا خوشبخت می شن. برو از این خونه...خودتو گم و گور کن... نذار پیدات کنه...
قلبم فرو ریخت. حکم مرگم را صادر کرده بود.
اشکم فرو ریخت.
سرم را به طرفین تکان دادم. می مردم اما نمی رفتم.
صدای سید مرتضی از بیرون به گوش رسید:
_آی پارا کجایی ؟ بچه به دنیا اومد.
من که میمردم برای بابا شدنش... برای این صدای خوشحالش...
نگاه تیز نور خانم به من بود هنوز...
_ باید بری آی پارا... همین حالا ....
توی این رمان دوتا قصه داریم قصه گلبرگ و قصهی مادربزرگش آی پارا. عاشقانه های خاص این رمان به قلم عاشقانه نویس معروف تلگرام خانم شهلا خودیزاده نوشته شده و دلتونو آب می کنه جا نمونید که به زودی لینک کانال برای ورود باطل خواهد شد. تم خونبسی😍💥
13100
Repost from N/a
_ آخرین باری که باهم رقصیدیمو یادته؟
نگاه حیران و سؤالیم میان چشمانش میچرخد که سرخوشانه اما با صدایی آرام میخندد و میگوید:
_ چی میپرسم؟ معلومه که تو این چیزا یادت نمی مونه!
خوب یادم بود اما لبم را تَر میکنم و می پرسم:
_ مستی سیاوش؟
با همان لبخند و نگاهی که کمی مخمور بود، میگوید:
_ اونشبم همینو پرسیدی؛ مستی سیاوش؟... مست بودم اما مستی،م سر چیز دیگه ای بود....ولی امشب ماه منیر مهمون نوازیش ناب بود.
چشمکی میزند و مرا همراه خودش تاب می دهد. دستم را به همراه دستش بالا ی سرم میگیرد. مجبور به چرخیدن می شوم که باز با حلقه کردن دستش می گوید:
_لباست مشکی بود..
در دلم می نالم که ای کاش چیزی نگوید. چرا که همه چیز مو به مو، به یادم بود اما حالا وقت گفتن نبود. نگاهش روی موهایم میچرخد.
_ موهات مثل امشب لخت بود. اما بلند تر بود، نبود؟
بازویش را چنگ می زنم و یک دنیا التماس را در نگاهم می ریزم که چشمانم را مینگرد و ادامه می دهد:
_ لنز گذاشته بودی، عسلی بود، اون شبم چشمات قرمز شده بود.
باز با طمأنینه میخندد و در یک حرکت مرا تقریبا به سینه اش میفشارد و کنار گوشم لب میزند:
_ بهت گفتم رنگ چشمای خودت قشنگتره!
تنش تب داشت. میلرزم و "بس کن سیاوش!" را به آرامی زمزمه میکنم که گرمی لبهایش را مُهر موهایم میکند و کنار گوشم از نفس گرمش پُر می شود:
_چشمای خودت خوش رنگ تره!
با درماندگی چشم می بندم و فشار انگشتانم روی بازویش بیشتر می شود که یک مرتبه مرا رها میکند و می رود. بغضی که گلویم را دوره کرده بود نفسم را سخت و سنگین می کند. پاهایم دیگر توان ایستادن نداشت. خودم را روی صندلی می اندازم و از زور فشار اشک پا گرفته در چشمانم هق میزنم. لبم را میفشارم و با دست جلوی دهانم را میگیرم که مبادا زیر گریه بزنم اما بوی به جا مانده از دستهایش و داغی روی موهایم تاب و توانم را می گیرد. چرا هم خودش را هم مرا آزار می داد؟
https://t.me/+HDyln7IGODozY2Vk
آتیه دختریه که یه روز علاوه بر اینکه دست رد به سینه ی پسر عموش سیاوس میزنه، اونو به بدترین شکل طرد و تحقیر میکنه ، اما بعد از نامزدیش و ناپدید شدن یکباره ی نامزدش پاش به ماجراهایی باز میشه و نقاب از چهره ی خیلیا میفته، اتفاقاتی که دوباره گذشته ارو وسط میکشه و باعث میشه آتیه درصدد رفع کدورت از پسر عموش بربیاد. ولی در این بین خاکستر عشقی قدیمی شعله ور میشه ، امااااا...
https://t.me/+HDyln7IGODozY2Vk
#تولد_یک_پروانه_رمانی_عاشقانه_و_ناب ❤❤️❤️
#عشقی_قدیمی_که_دوباره_شعله_ور_میشود_و_خاکستر_میکند❤️🔥❤️🔥❤️🔥
👍 1
25700
Repost from N/a
لیوان چایی که درونش یک غنچه گل محمدی بود رو روی میز کار مرد جدی پشت میزش گذاشت!
آران که سرش درون دفتر دستک جلوی رویش بود نگاهش رو به لیوان چایی داد و بعد به صورت سرخ و سفید نازگل خیره شد :
-ممنون اما من که چایی نخواسته بودم
نازگل با دستش بازی کرد:
-گفتم شاید یه وقت خب هوس کرده باشین
این سومین بار بود که این دختر بی هوا وارد اتاقش میشد انگار حرفی میخواست بزند و اما توان مطرح کردنش را نداشت.
با اجازه ای گفت و سمت خروجی رفت که آران گفت: - وایسا
نازگل ایستاد و پر استرس به آران که از جایش بلند شد خیره ماند:
-چی میخوای بگی حرفتو بزن بعد برو
-آ نه من حرفی ندارم آقای سمعی یعنی خب...
آران سمتش رفت روبه رویش ایستاد:
-من الان با منشیم حرف نمیزنم دارم با دوست دخترم حرف میزنم! چته؟
نازگل دستش را روی بینیش گذاشت:
-هییشش یکی میشنوه عه من کجا دوست دختر شمام؟
چشم هایش را باز و بسته کرد:
-نازگل بگو چه مرگته حرفتو بزن!!!
نازگل این پا و اون پا کرد:
-پول نیاز دارم برای...
نگفت بدهیای پدرم و ادامه دادم:
-نیاز دارم دیگه، من...
پول برای آران بیشترین داشته اش بود اما برای پول ارزش قائل بود با این حال پرید وسط حرف نازگل:-چقدر؟
نازگل سر پایین انداخت:
-یک میلیارد!!!
-چقدر؟! برای چی این قدر پول میخوای
نگاهش را به چشمان آران داد:
-نپرس، نمیتونم پولو بهت برگردونم میدونم برای همین یه یه یه پیشنهاد دارم برات یعنی چاره ای ندارم جز همین پیشنهاد
آران با دشمنش هم معامله میکرد این که دیگر دختر مورد علاقه اش بود:-خب؟!
آب دهنش را قورت داد:
-تو... من میدونم چرا دنبال منی
تو دختری مثل منو برای دو شب خوشگذرونیت میخوای وگرنه آخرش میری یکی در رده ی خودتو میگیری
-خب؟
با بغض لب زد:
-من این دو شب خوشگذرونیو بهت میفروشم!
آران نیشخندی زد، باورش نمیشد دختر مورد علاقه اش دارد همچین کاری میکند!
دختری که اون اوایل وقتی وارد شرکت شد با قد بازی بلند رو بهش گفت چون رئیسی پولداری حق نداری با کارکنانت این طوری حرف بزنی و حالا؟حالا چش شده بود!
-میخوای رابطه ای با من شروع کنی که من نیاز تورو بر طرف کنم تو نیاز منو؟
نازگل قطره اشکی روی صورتش افتاد چون چاره ای جز این نداشت پدرش بیماری قلبی داشت و در زندان بود!
تا خواست آره ای بگوید دست آران روی لب های نشست:
-هیشش هیچی نگو تر نزن به باورام راجب خودت هیچی نگو
نازگل اشک هایش روی صورتش ریخت و آران ازش جدا شد و پشت میزش دوباره نشست.
دستی در صورتش کشید و خیره به موهای بلند نازگل که از پشت مقنعه ی شرکت بافته شده تا کمرش بود خیره شد و لب زد:
-من تورو نمیخرم، یعنی کلا کسی که حراجی میزنه به داراییش و خودش بدرد معامله نمیخوره
نازگل سر پایین انداخت و آران ادامه داد:
-این حرفاتو میزارم روی بی تجربگیت، ولی خودم یه پیشنهاد دارم برات
موهاتو ازت خریداری میکنم!
و با این حرف چشمای نازگل کرد شد:-موهام؟
-اره موهات!
با پایان حرفش قیچی روی میز رو برداشت و طرف نازگل گرفت...
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
با چشم های اشک موهایش را قیچی میکرد و آران پشت سرش یا اخم ایستاده بود!
آخرین قیچی را زد و موهای بافته شده ی پرش را سمت آران گرفت و آران موهارا گرفت:
-تا وقتی موهات دوباره بلند شه هر روز صبح که خودتو تو آینه دیدی امروز و به یادت بیار که چه حماقتی داشتی میکردی
تنبیهش کرده بود، به بدترین شکل تنبیهش کرده بود و نازگل سر پایین انداخت و آران ادامه داد:
-نصف پولی که خواستی رو بهت میدم بابت ارزش موهات همین و...
سمت نازگل رفت و روبه روی او ایستاد، خیره به لب های نازگل شد و ادامه داد:
-و من طلبکار نصف بدهیای باباتم
چشمای نازگل کرد شد:-چی؟
-بدهیای باباتو با پولی که میدم صاف کن بقیشم من میبخشم به پدرت اما دیگه نیا جلوی چشمام ارزشت برای من دیگه از بین رفت!
نازگل ترسیده به آران خیره شد تا خواست حرفی بزند آران رو ازش گرفت:
-برو بیرون
و این اتفاق باعث شد نازگل برای اثبات دوبارهی خودش چه کار ها نکند...
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
11700
00:06
Відео недоступне
فکر میکرد پسرم! صدام میزد داداش!
وقتی با موهای پسرونه و صورت آفتابسوخته و لباسای لَش، بهش گفتم دوستش دارم، باهام دعوا کرد و دیگه حاضر نشد صورتم رو ببینه!
عمادالدین، استاد دانشکدهی حقوق بود...
منو همجنس خودش میدید و ازم متنفر بود که باعث شده بودم قلبش برام بلرزه.
خصوصاً که بهخاطر من شایعهی وحشتناکی براش ساختن و کارش به کمیتهی انضباطی دانشگاه کشید!
بهخاطر اون شایعه، ازش دور شدم، اما بعد مدتها، تو یه مهمونی باهم روبهرو شدیم.
اونجا برای اولینبار منو به عنوان یه زن دید!
یه زن با آرایش ملایم، موهای بلند و رنگ شده، لباس زنونه و زیبا...
تمام معادلاتش بههم ریخت.
فردای اون روز، اومد خواستگاریم!
حالا که فهمیده بود یه زنم، میخواست منو مال خودش کنه!
https://t.me/+F-joHEkK6h04MjNk
https://t.me/+F-joHEkK6h04MjNk
IMG_4982.MP41.55 MB
👍 1
97710
امروز رمان جدید #زهراقاسمزاده (گیسوی شب) رو براتون آوردم که براساس #واقعیته😍
رایحه دختری از خانواده متمول
که چند سال قبل با اینکه خانوادهها مخالف بودن اما پا روی همهی خط قرمز ها میذاره و با پسر مورد علاقهش ازدواج میکنه!
واین باعث طرد شدنشون ازخانوادهها می شه...
مهرداد مردیه که مرد بودومردونه پای رایحه و عشقش موند!
اما درست موقعی که رایحه میخواد خبر بارداریش رو به همسرش مهرداد بده خبر تصادفش رو میشنوه!
رایحه اونقدر آشفته ونگران به سمت بیمارستان حرکت میکنه که حالش بد میشه و تو راه بیمارستان ماشین بهش میزنه...
و فاجعه اونجاست که رایحه به هوش میاد!
وقتی رایحه به هوش میاد میفهمه بچهش سقط شده وبدون اینکه از چیزی خبرداشته باشه تو همون بیمارستان در حال اهدای قلب همسرش به مردی هستند که...
https://t.me/+d0PGCwKbmNY2ZWQ0
https://t.me/+d0PGCwKbmNY2ZWQ0
- بابت عزدار شدنتون تسلیت میگم.
- ممنونم.
- بابت اینکه...عزای عزیزتون رو تحمل میکنید تا من نفس بکشم، متاسفم وخیلی ممنونم!
رایحه پربغض و با چشمانی خیس سربالا میکند. خیرگی نگاه پر آبش چنان پُر سوز است که سیب گلوی مرد روبهرویش را پایین و بالا میکند.
-غم شما قابل جبران نیست...
رایحه به میان حرفش میزند:
- هیچی ازت نمیخوام، فقط...
ادامهاش را توان ندارد بگوید و سبحان از زلزل چشمان زنِ مهرداد، آن تپندهی قرضی در سینهاش گویی تپشش دیوانهوار میشود...!
دستش میرود تا روی سینهاش بنشیند و آن را کنترل کند؛ اما ...
https://t.me/+d0PGCwKbmNY2ZWQ0
https://t.me/+d0PGCwKbmNY2ZWQ0
📌عاشقانه ای دیگر از #زهراقاسمزاده (گیسوی شب) خالق رمان های یاغی، رامش،غرور وغیرت و....
.
👍 1
31410
_با من ازدواج کن!
تارا تند نگاهش کرد. بدون تعلل و بدون فوت وقت. با وضع اسفناکی که داشت باز هم نمیشد که نخندد و نگوید:
_میخوای باهام ازدواج کنی که کار خواهرتو جبران کنی؟!
حالا پوزخند داشت. علی بهسادگی گفت:
_نه!
_پس چی؟ عذابوجدان گرفتی کاری کردی که همه دچار سوءتفاهم شدن؟
_نه!
_ازدواج برات همینقدر مضحک و مسخرهست؟
_نه!
_میخوای با من ازدواج کنی که همکار سابقم دیگه برام گل نیاره؟
سؤالش علی به خنده انداخت. سر تکان داد:
_یکی از دلایلش اینه؟
_من قصد ازدواج ندارم جناب جاوید.
همه چیز انگار یک شوخی بامزه بود در موقعیتی که به یک مخمصه میمانست.
_بهتره قصدشو پیدا کنی.
تارا عمیق نگاهش کرد. حتی پلک هم نمیزد. علی زمزمه کرد:
_دوسِت دارم!
حرفش، اعترافش، احساسش ترسناک بود آن هم وقتی یک گذشتهٔ دردناک بینشان بود.
یکی آن طرف دره بود، یکی این طرف بدون هیچ نقطهٔ امید و رسیدن یا رهایی.
علی یا فراموشکار شده بود که نشده بود یا دیوانه شده بود. همین دومی قطعیت بیشتری داشت.
حالت تهوع داشت. میترسید بالا بیاورد. پرخواهش گفت:
_بگو فربد بیاد.
_هر کاری داری به خودم بگو.
_میخوام بگم بیرونت کنه از اینجا.
https://t.me/+2lAogU87Ns4xY2Nk
یک عاشقانه دوستداشتنی و لطیف
https://t.me/+2lAogU87Ns4xY2Nk
https://t.me/+2lAogU87Ns4xY2Nk
https://t.me/+2lAogU87Ns4xY2Nk
زینب بیشبهار "صد سال دلتنگی"
﷽ نویسنده رمانهای: 🖋️صد سال دلتنگی و 🖋️خوبترین حادثه و 🖋️التهاب خواندن رمانهای زینب بیشبهار به هر طریقی و خارج از این کانال با رضایت نویسنده همراه نیست. 🌱🌸✍️ ارتباط با نویسنده:🌱👇
https://instagram.com/bishbaharr👍 3
93610
ساعت و زمان و مکان از دستش در رفته بود، سالن سفید بیمارستان برایش رنگی داشت تیرهتر از سیاه!
پارسا برای بار چندم بازویش را گرفت و روی صندلی نشاند.
- بشین یکم.
نشستنش به چند ثانیه هم نکشید، باز بلند شد و تا دم در رفت و مشتی به در کوبید.
پرستار که بیرون آمد سراسیمه سمتش رفت.
- بذارید پیشش باشم.
پرستار کلافه گفت:
- نمیشه آقا!
برگشت و پشت سرش را به دیوار تکیه داد و عاجزانه پرسید:
- فقط بگید زنده میمونه؟
صدای پرستار ناامیدی به گوشش رسید:
- دعا کنید فقط!
در که بسته شد چند باری سرش را از پشت به دیوار کوبید و دست به سینهاش فشرد. منصور جلوتر کشید و بازویش را گرفت.
- دووم بیار مرد!
نگاه به چشمان مصمم و پردرد منصور دوخت، عجیب بود که خود رئیس داشت این لحظات سختش را همراهی میکرد. آراد لب زد:
- اتفاقی براش بیفته تا ابد خودم رو نمیبخشم.
نفس منصور سنگین پس داده شد.
- تو مقصر نیستی... این رو به خورد مغزت بده.
خم شد و دست به زانوهایش گرفت.
- هستم... هستم...
پارسا هم جلو کشید.
- به خونوادهت خبر دادی؟
دوباره دست روی قلبش گذاشت.
- نه... چطور بگم؟ چی بگم من به خانوادهش؟
خط بین دو ابروی منصور عمیقتر شد.
- لازم نیست تو چیزی بگی، همه چی رو بذار به اختیار ما.
و رو به پارسا گفت:
- پیشش بمون و هر خبری شد بهمون بگو.
پارسا کمی سرش را بالا گرفت و گفت:
- اطاعت.
و منصور رفت. پارسا برای بار هزارم در این یک ساعت بازوی او را گرفت و گفت:
- بیا بشین، هلاک شدی سرپا!
خواست مقاومت کند وحرفی بزند که در باز شد و پرستار بیرون آمد:
- بیا تو آقا، همسرتون میخواد ببیندت!
- به هوش اومد؟ حالش خوبه؟
پرستار پاسخش را نداد و هردو به سمت اتاقی که ساحل آنجا بود رفتند.
امیر بالای سر ساحل ایستاد و با دیدن چشمان بستهاش صدا کرد:
- ساحل!
تکان مختصر چشمان ساحل باعث شد نزدیکتر شود.
- میشنوی صدام رو؟
لبان خشک ساحل تکان خورد:
- امیر!
دست دو سمت سرش گذاشت و در حالی که گلویش از شدت بغض زخم شده بود، گفت:
- جانِ امیر!
پلکهایش دوباره داشت روی هم میافتاد، ولی زور آخرش را زد بگوید:
- من... با تو... خوشبخت... بودم...
اشک از گوشهی چشمش ریخت.
- ما باهم خوشبخت خواهیم بود تا ابد!
لب ساحل کمی بالا پرید.
- هزار بار... زندگی کنم... باز انتخابم... تویی... یادت باشه!
دستش را که از زور نگرانی و خشم در حال لرزیدن بود روی صورت ساحل گذاشت.
- خوب میشی... حق نداری خوب نشی!
چشمان ساحل دوباره روی هم افتاد و از میان لبهایش کم جان گفت:
- بغلم کن.
با همان دستانی که رگ و ماهیچهاش هرگز لرزیدن را به خود ندیده بود، سرش را آرام بلند کرد و به شانهاش فشرد.
- قوی باش، من اینجام...
که افتادن سرش و تکیه خوردن بیتعادل او را به شانهاش حس کرد و صدای ممتد دستگاه موجب شد چند دکتری که لحظهای برای این دیدار فرصت داده بودن سریع جلو بکشد و او را پس بزنند... و دستگاه شوک و تلاش و سوزن... هیاهو و باز صدای ممتدی که قرار نبود خوب شود!
و زانوهای مردانهای که زمین خورد و فریادی که در و دیوار بیمارستان را لرزاند.
- نـــــــــــه!!!
https://t.me/+vjm7LtpqEMQ0MTA0
https://t.me/+vjm7LtpqEMQ0MTA0
من امیرم...مردی که مرد بود و روی پای خودش بود و خرج مادر وبرادر یتیماش رو میداد!
هیچوقت فرصت نداشتم به ازدواج فکر کنم اما نمیدونم چیشد که دلم برای دختر حاجی معتمد محل رفت!
شب و روز تو تب خواستنش میسوختم تااینکه بالاخره به دستش آوردم اما درست تو اوج خوشبختی اونو میدزدن و باعث میشن تو جوونی بمیره!
منم قسم میخورم برم سراغ قاتل و با دخترش همون کاری رو کنم که با زنم کرد!
https://t.me/+vjm7LtpqEMQ0MTA0
👍 1
49710
Оберіть інший тариф
На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.