cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

🥀ݩاڔيݩ🥀

‌ ‌ ‌‌‌ ‌ ‹نـاریـن› ژانـر←اربـاب رعـیـتـے،غـمـگـیـن،عـآشـقـآنـہ ۅ احـسـآسـے رمـان در حـال تـایـپ 🥀نـاریـن🥀 ∅کـپـے مـمـنـوع∅ «به قلم ٺینا»

Більше
Іран327 041Мова не вказанаКатегорія не вказана
Рекламні дописи
179
Підписники
Немає даних24 години
Немає даних7 днів
Немає даних30 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

sticker.webp0.24 KB
🥀نارین🥀 #پارت55 «نارین» از خواب بیدار شدم نگاهی به پنجره انداختم هوا تاریک شده بود برگشتم که دیدم ارتام کنارم خوابیده از تخت اومدم پایین پتورو از پایین پاش برداشتمو کشیدم روش رفتم جلو اینه روسریمو مرتب کردمو از اتاق رفتم بیرون همین که در اتاقو بستم سویل از ته راه راهو از اتاقش اومد بیرون بر خرمگس معرکه‌ای زیر لب گفتمو رفتم سمت پله ها که از پشت دستم گرفت برگشتم سمتش سوالی نگاهش کردم.... _بکش کنار خودتو نارین!ارتام برای منه‌و منم بدستش میارم هرکسیم که جلوی راهم باشه زیر پام خوردش میکنم! دستمو از توی دستش کشیدمو محکم زدم به سینش که رفت عقب و آخی گفت دستمو تحدید وار اوردم بالا..... _یکبار دیگه مزاحمم بشی یا تحدیدم کنی بلایی سرت میارم که مرغای اسمون به حالت گریه کنن سویل خانوم! تنه‌ای بهش زدمو از پله ها پایین رفتم نمیدونم این جرعتو از کجا اورده بودم ولی ازش خوشم اومده بود حس خوبی بود:)....
Показати все...
سلام نویسنده هستم❤️ یک پارت تقدیم نگاهاتون❤️ منتظر نظراتون هستم🙂❤️ جواباتونم تو خود ربات میدم پس رباتو خاموش نکنین❤️ 👇👇 https://t.me/BChatBot?start=sc-290026-digqh2m
Показати все...
🥀نارین🥀 #پارت54 «سویل» درسته بخاطر حماقت من ازدواج منو ارتام بهم خورد ولی من هنوز دوسش دارم! بنظرم هنوزم دیر نشده من بازم میتونم ارتامو بدست بیارم از افکارم بیرون اومدم رو به آدای خاتون گفتم..... _خاتون اتاقی که باید توش بمونم کجاس؟ خاتون با لبخند نگام کردو گفت..... _از پله ها برو بالا خدمه پیش نرده منتظره تا محل اقامتتو بهت نشون بده عزیزم سری تکون دادمو با کسب اجازه از همگی از جمع بیرون اومدم از پله ها رفتم بالا به انتهاش که رسیدم یه دختری که لباسای خدمه هارو تنش کرده بود دیدم سری تکون دادو اشاره کرد که دنبالش برم رسیدیم به ته راهرو به در اخری که سمت راست بود اشاره کرد در اتاقو باز کردم وارد اتاق شدمو درو بستم سریع روسریمو از سرم برداشتمو روی تخت درازکشیدم..... «آرتام» از نشستن تو جمع خسته شدم بهتر بود یه سر به نارین بزنم بلند شدمو بدون توجه به جمع ازشون دور شدم به سمت پله ها رفتم جلوی در اتاق نارین وایستادم نفس عمیقی کشیدمو در زدم با صدای ضعیفی بفرمایینی گفت که با یه منم گفتن اکتفا کردمو وارد اتاق شدم پشت بمن روی تخت دراز کشیده بود کنارش نشستم که گفت..... _بیدارم کردی! ببخشیدی زیر لب گفتمو نفهمیدم چیشد که چشمام گرم شد.....
Показати все...
عمارت🏯💙 #درخواستی
Показати все...
سلام نویسنده هستم❤️ یک پارت تقدیم نگاهاتون❤️ منتظر نظراتون هستم🙂❤️ جواباتونم تو خود ربات میدم پس رباتو خاموش نکنین❤️ 👇👇 https://t.me/BChatBot?start=sc-290026-digqh2m
Показати все...
🥀نارین🥀 #پارت53 «نارین» جو خیلی سنگین بود و نگاهای سویل خیلی رو مخم بود دائم صداش تو مغزم تکرار میشد که گفت لیاقتشون همین رعیت بود! البته واقعیتم همین بود من یه رعیت بودمو هیچجوره این عوض نمیشد فکر میکردم اگه زن خانزاده بشم دیگه رعیت بودنمو توی سرم نمیکوبیدن ولی اینجوری نبود! کم‌کم گریم داشت در میومد از جام بلند شدم از خانو خاتون اجازه گرفتم که به اتاقم برم داشتم از پله ها بالا میرفتم که متوجه کسی پشت سرم شدم برگشتم نیم نگاهی به پشتم کردم که ارتامو دیدم توجهی نکردم به راهم ادامه دادم وارد اتاق شدمو درو بستم به ثانیه نکشید که در باز شدو ارتام وارد اتاق شد روی تخت نشستمو گره‌ی روسریمو کمی شل کردم ارتام اومد کنارم روی تخت نشست دستمو که روی تخت بود تو دستش گرفت..... _اصلا به حرفای سویل توجه نکن نارین اون فقط میخواد تورو اذیت کنه دستمو از توی دستش بیرون کشیدمو گفتم.... _اون حقیقتو گفت من یه رعیتمو چیزی اینو عوض نمیکنه!توهم برو پایین پیش مهمونا باش منم بعدا میام به ناچار سری تکون دادو رفت منم بلند شدمو رفتم توی بالکن باد بهاری ارامش بخشی میوزیدو موهامو به بازی میگرفت اروم روی نرده بالکن نشستمو نفس عمیقی کشیدم دلم بغل میخواست بغل مادرمو بغلی که همیشه ارومم میکرد ولی الان نیستو خودم باید خودمو اروم کنم....
Показати все...
شخصیت سویل😇💛 کپی ممنوع❌
Показати все...
سلام نویسنده هستم❤️ یک پارت تقدیم نگاهاتون❤️ منتظر نظراتون هستم🙂❤️ جواباتونم تو خود ربات میدم پس رباتو خاموش نکنین❤️ 👇👇 https://t.me/BChatBot?start=sc-290026-digqh2m
Показати все...
🥀نارین🥀 #پارت52 «نارین» نزدیکای ساعت هشت شب بود که مهمونها رسیدن خانو خاتون جلو تر از همه جلوی در ورودی عمارت وایستادن تا خوش امد بگن منو ارتام با الماو الاگل هم پشتشون وایستادیم که بلاخره مهمونا وارد شدن اول خانو زنش و بعد یه دختر مو طلایی و چشم رنگی وارد شد که فکر کنم سویل بود با خانو خاتون سلامو احوال پرسی کرد بعد به سمت ما اومد با حالت بدی ارتامو نگا کردو دستشو سمت من دراز کرد دستمو گذاشتم توی دستش سری تکون دادم که خاتون گفت..... _نارین عروسم! بعد از پایان حرفش رنگ سویل پرید زیر چشمی نگاهی بهم کرد که لبخند کمرنگی زدم زود خودشو جمعو جور کردو به سمت آلما و الاگل رفت بعد از خوش اماد گویی هممون به سمت تالار بزرگ عمارت برای پذیرایی رفتیم..... «ارتام» همگی نشسته بودیم خدمتکارا مشغول پذیرایی از مهمونا بودن متوجه نگاهای سنگین سویل شدم سرمو بالا اوردم نگاهش کردم که سریع سرشو برگردوندو خودشو جمع کرد سیبی که پوست کنده بودمو قاچ کردمو به طرف نارین گرفتمو از حرص سویل گفتم..... _بفرما خانومم نارین لپاش گل انداختو با لبخند زورکیی سیبو ازم گرفتو سمت دهنش برد سویل با حالت چندشی نگاهمون میکرد که چیچک خاتون مادر سویل رو به مادرم گفت..... _ماشاالله آدای خاتون عروستون عین پنجه آفتابه! مامان لبخندی زدو تشکر کرد که سویل جوری که بشنویم گفت.... _اره لیاقتشون همین رعیت بود نه من! که چیچک خاتون اروم با ارنج ضربه‌ای بهش زد تا خودشو جمعو جور کنه منم دستمو گذاشتم رو دست نارین که روی پاش بود ولی دستشو از زیر دستم کشیدو روسریشو صاف کرد....
Показати все...
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.