cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

هر بار تنهایی

😍👇👇👇#کپی‌پیگرد‌قانونی‌دارد💥 #پارت‌گذاری هر شب https://t.me/joinchat/AAAAAEj4QiuV_UtiVXAkrQ

Більше
Країна не вказанаМова не вказанаКатегорія не вказана
Рекламні дописи
3 413
Підписники
Немає даних24 години
Немає даних7 днів
Немає даних30 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

00:02
Відео недоступне
5.99 KB
زمان همین طور می گذرد و امیر با گذشتنش هر لحظه از لحظه ی قبل بیشتر بهم می ریزد کاری نمانده که انجام نداده باشد دری نیست که نزده باشد. سرنوشت همین است هیچ وقت خودش را نشان نمی دهد که ببینی او برایمان تعیین و تکلیف می کند یا این خود ماییم که رقمش می زنیم! با صدای پیامی که برایش می آید فکر هایش را رها می کند. پیام را باز نکرده می داند از طرف پگاه‌ست. - امیر؟ چرا خبری ازت نیست تو این اوضاع حتی بودنتم ازم دریغ می کنی بی معرفت! اصلا می دونی من دیگه وقتی ندارم؟... نفس عمیقش را با درد فوت می کند. این روز ها ترجیح میدهد کمتر به پگاه زنگ بزند و احوالش را بگیرد چون هر بار که زنگ می زند او با ذوق این که کاری را پیش برده جواب می دهد و بیشتر شرمنده اش می کند. همین شرمندگیست که کم پیدایش کرده واگرنه پگاه در دلش همان پگاهیست که روزی چند بار باید صدایش را می شنید تا آرام می شود. - می دونم... می دونم اما کاری از دستم بر نمیاد زنگ بزنم که چی بگم وقتی نتونستم کاری‌و از پیش ببرم... پس از ارسال پیام با کلافگی دستی به صورتش می کشد. از روی نیمکت پارک بلند می شود هنوز گوشی را داخل جیبش نگذاشته که پیام بعدی برایش می آید. - اگه کمک پویان رو قبول کرده بودیم الان اوضاعمون این بود... متن پیام را خوانده و نخوانده زیر لب با حرص و عصبانیت می گوید و تایپ می کند. - بار آخری باشه که اسم این بی همه چیز‌و پیش من میاری چند بار دیگه باید یه حرف‌و بگم؟ سرش را از تاسف تکان می دهد ای کاش برای یک بار هم که شده پگاه بفهمد او چقدر از پویان و افتادن سایه اش روی زندگی‌شان بدش می آید و برایش حکم آن دست آدم هایی را دارد که اگر دستش بود از زندگیش حذف می کرد. به سمت موتورش که کنار دکه ی پارک گذاشته می رود. هنوز سویچ را به موتورش ننداخته که باز صدای پیام به گوشش می رسد اول می خواهد جواب ندهد بعد با فکر این که پیامش به بحث و دلگیری نکشد باز سراغ گوشی اش می رود. - فکر کردی من دوست دارم اسمشو بیارم؟ فقط می شه بگی پس از کی باید حرف بزنم! از تویی که جونمی کاری که از دستت بر میادو نمی خوای انجام بدی؟ باشه اگه با نیاوردن اسمش همه چیز درست میشه دیگه اسمش‌و نمیارم اما بهتره بهت یادآوری کنم من چند روز دیگه وقت دارم. جواب نداده پیام دیگری پایین همان پیام می نشیند. - از چی حرفم نارحت میشی این که ارزش من برای دیگران بیشتره تا برای تو؟! به نظرت اونی که باید ناراحت شه نباید من باشم که اونقدر ارزشم پایینه تو به خودت زحمت نمیدی از دوتا کاغذ عکس بندازی! تک تک کلماتی که پگاه کنار هم چیده از چشم خودش توقع است و از چشم امیر عباس خواسته ی بی جا! آنقدر بی جا که تصمیم می گیرد بی جوابشان بگذارد. عصبی تر از قبل موتور را روشن می کند و راه می افتد انقدر بهم ریخته که فقط می خواهد برود... موتور را در همان محله ی ناآشنا کناری متوقف می کند؛ چشم به خانه ای می دوزد که چند روز پیش پگاه را اورده و نشانش داده. - "این همون خونه ایه که گفتم دخترش دوستمه گاوصندق و تو اتاق کارشون دیدم برای تو چندان کار سختی نیست اخر هفته ها همیشه خالیه و بخاطر بیماری زنش میرن ویلاشون تنها کسی که توی خونه است زری خانمه... یه پیرزن که کلفت خونه است..." سرش را برای بیرون امدن از فکر لعنتی به چپ و راست تکان می دهد؛ چه به سرش آمده این چند روز چقدر فکر های ربط و بی ربط کرده که کارش به اینجا این نقطه رسیده بیاید کشیک خانه ای را بکشد که پگاه خواسته به قول خودش گاوصندقش را باز کند و فقط از مناقصه ای که خواسته عکس بگیرد. انجام دادن این کار از امیرعباس بر نمی آید حالا هرچقدر هم قباحتش را پگاه با ساده شماردنش بخواهد بپوشاند. نفس مانده در سینه اش را با دلگیری از او فوت می کند از خودش بدش می آید و حرصش می گیرد که برای چه اینجاست و تمام این حرص و عصبانیتش را سر دسته گاز خالی می کند و از آنجا دور می شود... #پارت24
Показати все...
حال سبحان خوب نیست ؛ امیرعباس دلش نمی خواهد بحث راه بیندازد، پس برای آرام کردنش دست بالا می برد و دو طرف شانه های سبحان را می گیرد و لب به توضیح باز می کند. - اگه نگفتم چون نخواستم درگیرت کنم؛ اگه نگفتم چون از پگاه شنیدم وکیل شون راه های قانونیو رفته اون قرارداد فسخ نمی شه، از طرفی هم فکر کردم پگاه سر خورده می شه، همین بود که نگفتم. تو پوچ و بی ارزش نیستی دیگه این حرفو نزن، اگه چیزی نگفتم نخواستم بی خودی درگیرت کنم، آره راست میگی فکرم درگیره، درب و داغونم چون حالا که می خواستم برم سر زندگیم این قرارداد لعنتی نمی دونم از کجا اومد. پس از مکثی کوتاه ادامه می دهد. -مشکل پیش میاد؛ قبول دارم، اما سخته به هر دری زدن و حل نشدن، دور از اینا نگرانیم بابت آتناست، دارم دیوونه می شم وقتی حالش رو می بینم، از حامد می ترسم از این که بازم از در پدر بودن بیاد و گند بزنه به زندگی خواهرم! به والله از سنگینی دردام فکرم به جایی قد نمیده ازم به دل نگیر. جمله آخرش آنقدر غم زده است که سبحان سر برمی دارد و برای چند لحظه به امیرعباس چشم می دوزد. -من نمی خوام این باشی، با خودم درگیرم که نمی تونم کاری کنم، فقط بگو چکار کنم که این دردا رو دوشت سنگینی نکنه؟! طاقت دیدن این حالت رو ندارم. میان این همه درد لبخند روی لبش می نشیند احتیاجی نیست که حتما این برادری لازمه اش خون باشد، همین که این دو مردِ درد دیده هم دیگر را دارند شیرین ترین نقطه ی رویای وارونه شده ی زندگی شان است. دست هایش را از شانه های سبحان فاصله می دهد و مردانه او را به آغوش می کشد؛ دیر به دیر این آغوش گرفتن ها اتفاق می افتد اما هر وقت دنیا به آغوش کردن هم وادارشان می کند هر دو یاد روزی که با هم عهد برادری بسته بودند می افتند، عهدی که امیرعباس بانی اش بود و اگر آن عهد بسته نمی شد شاید حالا سبحانی برای برادری کردن برایش نمی ماند. همان طور که دست پشت سرش می کشد می گوید: -همه اش یه نفری، به قول آتی "یه قور قوری زود رنج" اما اونقدر با مرامی که وقتی میگی هستم آدم دلش گرم می شه، لامصب انگار دنیا پشتشه. سبحان که با یاد آوری حرف آتنا لبخند روی لب هایش آمده دستی به پشت برادرش می زند و با لحن بهتری می گوید: -تو مکتب تو بودن این خوبیا رو داره با شنیدن این حرف امیرعباس کمی فاصله می گیرد - پس انقدرقور نزن اگه باری باشه به دوشت میندازم حالام برو سوار شو که آتی الان محله رو با اشک چشاش به آب داده. - همین؟! دیگر نگاهش نمی کند، رو می گیر و به سمت در می رود‌. -برو بشین اگه کمک خواستم حتما برای هضم بد بختیام خبرت می کنم. از لحن امیرعباس خنده اش می گیرد و سرش را کوتاه می خاراند. -بگو جون آتی. در را باز می کند سرش را به شانه اش تکیه می دهد. -حتما باید مهر پای حرفام بزنم!؟باشه بابا، جون آتی، وکیل شدن توام معزلی شد برای من ها! بعد گفتن این حرف سوار می شود، سبحان هم با فوت کردن نفسش در ماشین می نشیند و این بار دیگر راهی خانه شدند... با حرف زدن شان حالِ سبحان بهتر شده و دل امیرعباس برای فکر هایی که در سر دارد قرص تر. منشاء این حال خوب کجاست، مطمئنا از معلم های زندگیشان نیست، آن ها اگر مفهوم حمایت را خوب می فهمیدند که حال و روز فرزندانشان این نبود. پس هیچ دلیلی جز قلب های پاک و بی ریا حمایت را برایشان به این زیبایی حلاجی نکرده... #پارت 23
Показати все...
سکوت کرده؛ از آن سکوت هایی که پر از دردند، از آن هایی که بغض گریبانشان را گرفته. حسش به او دروغ نمی گوید امیرعباس این روزها درگیر است این را از اوضاع و احولش به راحتی می شود حدس زد. نفسی عمیق می کشد تا خودش را آرام کند اما مگر می شود! گریه های آتنا لحظه ای از چشمش نمی افتاد. التماس هایش... لعنتی التماس هایش... وقتی از او می خواست امیر را هر طوری شده از آن بازداشت بیرون بیاورد فشار روی اعصابش را نمی تواند تحمل کند و سر پدال گاز خالی می کند. حال بد امیرعباس و بی کسی اش هم درد روی درد آورده. [ دنده را عوض می کند] انگار سبحان بودن را یادش رفته شده از آن وقت هایی که دلش برای خودش و امثال خودش می سوزد، که در دنیایشان پدر و مادر را جور دیگری تعبیر کرده اند، درست مثل خوابی شیرین که در بیداری چپ شده، چپِ چپ، آنقدر که نه پدر، آن کوهی ست که تکیه گاه و پشت و پناهش باشد. نه مادر، از آن مادر های مهربان و دل سوزی که به عشقِ پاره ی تن شان با زندگیِ هرچند هم تلخ بسازد و سرکند. او بچه ی تفاهم نداشتن ها و به هم نیامدن هاست، از آن هایی که میان دعوای پدر و مادرشان با اشک و التماس وساطت می کنند، از آن هایی که میان همین بحث ها روح و شخصیت شان شکل می گیرد و می شود سنبلی از زندگی نا موفق دو فرد به اصطلاح بالغ... فکر می کند و میان این درد ها نمی داند دارد کمی بلند فکرش را درد می کشد پر از خشم و زیر لب"لعنتی" را بارِ هر چه که به ذهنش می رسید، می کند. امیرعباس که تا آن لحطه سکوت کرده با دیدن حال سبحان، شانه اش را با دست می گیرد و تکان می دهد. - سبحان... چیزی شده؟ چِت شده؟ با توام؟! سبحان کلافه و بی حرف سرش را به نشانه ی نه بالا می دهد. -پس چرا بهم ریختی؟! بزن کنار. عمل نمی کند و این بار امیرعباس محکم تر می غرد: -با تو نیستم؟ میگم بزن کنار ؟ نمی بینی احمق آمپر چسبوندی. نفس کلافه اش را بیرون می دهد، راهنما می زند و با نگاهی به آینه کنار جاده توقف می کند، هوا برایش کم است از ماشین پیاده می شود. رفتارش بی چون و چرا امیرعباس را به بد بودن حالش شیر فهم می کند. امیر عباس هم از ماشین پیاده می شود و رو برویش می ایستد، چشم هایش را ریز می کند -چرا نمیگی چی شده؟! سر به زیر می اندازد. -چی بگم؟ - همونی که حالت رو بهم ریخته! رُک می پرسد و رُک تر هم جواب می گیرد - گله دارم، چرا من رو آدم حساب نکردی؟ یعنی اونقدری نبودم که تو رو از بازداشت بیرون بکشم؟! انقدر نبودم که داداشم بگه "اینه دردم که شب و روز ندارم، بگه هر لحظه فکر این که چطور طلب کارها رو راضی کنم، داره دیوونه ام می کنه" روانی شدم امیر؛ از وقتی که فرهاد همه چی رو برام تعریف کرد، از خودم بدم اومد. سبحانی که تو آدم نگهش داشتی، این همه پشتش بودی احساس پوچی می کنه. #پارت22
Показати все...
#پارت21 همزمان رو به پگاه چشم هایش را به نشانه آرامش روی هم می گذارد. -بهت زنگ می زنم، قولی که دادی یادت نره. انگار هنوز هم دلگیر است، پشت چشمی نازک می کند. -باشه اما توام حرفت یادت باشه. -حرفم حرفه وقتی می گم درستش می کنم، یعنی درستش می کنم. حرفش را کوتاه می کند، برای فتانه و فرهاد همان طور که دست بالا می برد"خدا حافظی" زیر لب می کند و با سبحان از اتاق خارج می شود همین که از آن ها دور می شود یاد حرفش می افتد؛ چه اتفافی در راه است، نکند، نکند حرفی را که به پگاه گفته با خودش عهد کرده باشد و بی راهه را انتخاب کند. نه! شاید هم خسته شده از تلاش کردن و به نتیجه نرسیدن های این چند روز و می خواهد گره را با دست باز کند، نه دندان! اما چطور؟! با توقف یکباره ی ماشین از فکر بیرون می آید؛ چشم برمی دارد و نگاهی به اطراف می کند. هنوز که به مقصد نرسیده اند قبل از این که چیزی بگوید سبحان دهن باز می کند. - معلوم هست کجایی؟! دو ساعت دارم با تو حرف می زنم! دستی به صورتش می کشد تا به خود مسلط باشد و به سمت سبحان رو می کند. - بگو می شنوم. حالش خوب نیست؛ و این بد بودن در چهره ی رنگ پریده اش بی داد می کند. سبحان نگران از ماشین پیاده می شود و سری از روی تاسف تکان می دهد، چهار لیتری آبی که در صندوق دارد را بیرون می آورد، در سمت امیرعباس را باز می کند. - بیا پایین یه آبی بزن به سر و صورتت، این ریختی بری خونه آتنا پس می افته خودت که بهتر می شناسیش. نگاهی به سبحان و آبی که دستش است می اندازد؛ از ماشین بیرون می آید، به سمت جوی خم می شود که سبحان آب را روی دستانش می ریزد. دستی به صورتش می کشد و آبش را می چکاند موهای بهم ریخته اش را به عقب می راند، سوار می شود سر درد سرش را به پشتی صندلی تکیه می دهد که سبحان هم سوار می شود بدون این که ماشین را روشن کند با مکثی کوتاه خطاب به امیرعباس می گوید: -درد داره؛ خیلی اونقدر که دوست دارم دردش‌و فریاد کنم. با شنیدن حرف سبحان، چشم باز می کند و بدون این که تکیه اش را از صندلی بگیرد، سرش را به سمت سبحانی که نگاهش به اوست می چرخاند. اما قبل از این که چیزی بگوید، سبحان ادامه می دهد: -درد داره ببینی و نتونی کاری کنی، درد داره کسی که واست تو عالم برادری کم نذاشته، تو حتی ندونی وقتی اونقدر خراب و درب و داغونه چشه، درد داره، که تو اونو عزیزت بدونی و پاره ی تنت، اما اون قد یه درد و دلم آدم حسابت نکنه. چشم از چشم های خسته و متحیر امیرعباس می گیرد و سرش را پایین می اندازد، تسلیم بغضش می شود نمی تواند حرف هایش را ادامه دهد، به بهانه ی دیر نرسیدن ماشین را روشن می کند و بی حرف به راه می افتد.
Показати все...
#پارت20 و پگاه مستقیم دست روی اصل مطلب می گذارد. - ازاد شدنت به معنی رضایت دادن یا جور شدن یه وصیقه نیست. - پس چی؟ - پویان... چرا انقدر از این اسم بدش می آید؟ -پویان چی؟ اون چه ربطی به من داره؟ - اون داره از طلب کارا فرصت می گیره. کلافگی از چشم های امیر قبلا از کلامش بیرون می زند. - اِ رو چه حسابی؟ - رو حساب این که بابام دایی شه، همه اونو می شناسن و به پای اعتبار و شرکتش بهش وقت میدن... - خدا کنه همین باشه؟! - اه امیر چرا یه جوری حرف می زنی که انگار این اوضاع رو دوست دارم، می دونم که به پویان حس خوبی نداری اما خب بابا میگه کمکش رو نمیشه تو این موقعیت نپذیرفت. _ آره اما من خوش ندارم چیزی که به تو مربوطه اون خودشو دخالت بده؛ خودم حلش می کنم _ امیر هر دومون خب می دونیم تو این کارو برای من نمی کنی و در غیر این صورت به راحتی حل نمیشه. این حرف یک بار از زبان پگاه بیرون آمد؛ اما چندین بار در گوش امیرعباس تکرار شد، در طول این چند روز اولین باری نبود که این حرف را پگاه با زخم زبان می زد و امیر عباس هر بار هیچ نمی گفت، طوری که انگار حرفی نشنیده و باز خودش را به نشنیدن می زد. پس از نگاهی کوتاه دست از دست پگاه بیرون می کشد و لای موهایش فرو می برد بهم ریختگی امروزش را چطور باید سامان ببخشد!؟ عقلش دیگر به جایی قد نمی دهد و انگشت به دهان فقط نظاره گر شده خیلی زود است، نباید دست تسلیم بالا ببرد. اخم می کند، اخمش هم دلیل دارد چون پویان همانی که امیرعباس را به نقطه‌ی جوش می رساند، همانی که از کودکی خودش را رقیب امیرعباس می دانست و در رقابت های خیالی اش امیرعباس تنها حریفش بود، همیشه هم سعی داشت برترین باشد به هر قیمتی که شده! چیزی که برای امیرعباس ارزش چندانی ندارد - تو به این کارا کاری نداشته باش... پگاه نگران تر از قبل می پرسد: -چطور... امیر دستش را بالا می آورد و با همان اخم، روی لب هایش می گذارد. -مگه قرار نبود تو این قضیه دخالت نکنی؟ دیگه هیچیه این کار به تو مربوط نمی شه، هیچی فهمیدی! اصلا وقتی تو اسم کار و جلوم میاری کفری می شم، دیوونه می شم، مخصوصا حالا که این پسره خودشو دخالت داده خودت می دونی پگاه، بد جوری از دستش شکارم اینم بهتر می دونی هرکی واسم شاخ شه به خاک مادرم زنده اش نمی ذارم، نمی ذارم فهمیدی؟! من نمی دونم تو واقعا طرف منی؟ بی تعلل جوابش را می دهد. _ معلومه! _پس نباید کمکش و قبول می کردی. خونی که چشم های امیر عباس را دریده، از نگاه پگاه پنهان نمی ماند؛ امیر را به سمت خود می کشاند امیر که روی تخت نشست سرش را به بازویش تکیه می دهد می داند حرف های پویان آتشش را به پا کرده پس می گوید - این طوری اخم نکن دلم می گیره خدا کنه تو بازم من و سر بلند کنی. امیر نفسش را فوت می کند می خواهد با لحنی نرم تر جواب دهد که در زده می شود فرهاد و سبحان وارد می شوند. - خب دخترم کم کم باید بریم خونه دکتر با مرخص کردنت موافقت کرده. نزدیک می آیند؛ جانی که با حرف های امیرعباس در دل پگاه ستون علم کرده، از چشم فرهاد و فتانه دور نمی ماند و همین باعث می شود، هر لحظه با نگاهشان از امیرعباس قدر دانی کنند، هنوز نگاه فرهاد به چشم های اوست، که فتانه می گوید -پسرم توام بهتره زود تر بری ما تا دکتر بیاد باید بمونیم بعدش میریم خونه. - نه خاله می مونم. - چه احتیاجیه ما که هستیم می ترسم آتنا بلند شه از نگرانی بیاد بیمارستان؛ خودت که شرایط خواهرت رو می دونی! با یادآوری آتنا و شرایطی که با دیدن بیمارستان به آن دچار می شود؛ در جواب فتانه سری تکان می دهد و رو به سبحان لب می زند. -راست میگه خاله؛ پاک یادم رفته بود، بریم؟ امیر عباس همان طور که چشم از سبحان می گیرد، مشغول خداحافظی کردن می شود، نگاهی به پگاه می کند و با دیدن اخم هایش می گوید: -چیزی شده؟ پگاه یک طرف لبش را کش می دهد و نگاهش را از امیر عباس می گیرد. - یعنی اونقدر مهم نیستم که تو این شرایط می خوای تنهام بذاری؟ کامل به سمتش می چرخد، دستش را به تخت تکیه می دهد. _ پگاه جان می شه دیگه حرف از مهم نبودن نزنی؟ تو همیشه مهم هستی، اما آتنا خواهرمه الان به من احتیاج داره، از صبح بازداشت بودم نگرانم بیاد حالش بدتر می شه میدونی که... پگاه "باشه" ای می گوید، اما چه گفتنی از آن گفتن هایی که "یادم می ماند تو مرا در این شرایط تنها گذاشتی"! نفس خسته اش را فوت می کند و می خواهد حرفی بزند که سبحان قبلش می گوید: -بریم داداش؟ نکنه راه بیوفته بیاد. امیرعباس یک قدم به عقب برمی دارد؛ از تخت فاصله می گیرد.
Показати все...
#پارت18 با ورودش به بیمارستان، به سمت ایستگاه پرستاری می رود. می خواهد با پرستاری که سرش در کمد های بایگانی است، حرف بزند؛ که اسمش را با صدایی آشنا می شنود، به سمت صدا بر می گردد، فتانه درمانده خودش را به او می رساند، با لحنی پراز بغض و چشمانی اشک آلود می گوید: - امیر! بیا ببین پاره تنم با خودش چه کرده!؟ با شنیدن حرف های فتانه چیزی در وجودش فرو می ریزد، هراسان فاصله ی کم بین شان را طی می کند. - خاله چی شده؟... پگاه کجاست؟ چی سرش اومده؟! چرا داری گریه می کنی؟! فتانه خودش را به آغوش امیرعباس می سپرد؛ امیر عباس که کم کم دارد این نگرانی دیوانه اش می کند، صدایش هر لحظه با پرسش های کوتاه و پشت سر همش بالا می گیرد، تنها جمله ای که زبانش را بند کرده است" عمه تو رو خدا چی شده حرف بزن" است. پرستار از معرکه ای که فتانه به راه انداخته، عصبی به سمت شان می چرخد. -چه خبرتونه؟ چرا بیمارستان و گذاشتین رو سرتون.؟ سبحان که تازه رسیده، به سمت امیر عباس می رود و رو به پرستار می گوید: -من معذرت می خوام خانم، ببخشید. امیر عباس درمانده به سمت کانتر می رود، رو به پرستار سراغ پگاه را می گیرد؛ اما تا پرستار می خواهد حرف بزند، فرهاد که حرف هایشان را شنیده خودش را به آنها می رساند و قبل این که پرستار حرفی بزند کیسه ی داروی دستش را روی کانتر می گذارد، همزمان رو به امیر عباس می کند. - اومدی؟ نگران نباش... چیزی نشده بخیر گذشته. _ کجاست! فرهاد بی حرف راه می افتد کنار یکی از در های بسته می ایستد. -این جاست، برو ببینش. قدم بر میدارد و دستگیره را پایین می کشد -اما... امایی که به آخر جمله اش می چسباند؛ قدم امیر عباس را بند می کند، به سمت فرهادی که سرش را به زیر انداخته، می چرخد. نگران از این که خطری پگاهش را تهدید می کند، زبان می چرخاند:
Показати все...
#پارت19 -اما چی؟ چیزی شده؟ فرهاد نفسی عمیق می کشد، با مکثی کوتاه حرف هایش را کنار هم ردیف می کند. -ببین امیر بزار قبل از این که بری ببینیش یه چیزی بگم. من با پگاه حرف زدم گفتم که تو با من کاری نداشته باش. من هیچی رو از چشم تو نمی بینم معامله همینه یا میبری یا می بازی اما نمی دونم چرا با خودش می خواست همچین کاری کنه بهتر باهاش بحث نکنی الان وقتش نیست. به تک تک حرف های فرهاد گوش می دهد، عشقش به پگاه و ترس از دست دادنش چنان از امیر عباس فردی مطیع ساخته که بدون کوچک ترین فکری به عواقبش، می گوید: -چشم، خیالت تخت فرهاد خان، غمت نباشه. این را که می گوید؛ آرامش به چهره ی آشفته ی فرهاد برمی گردد، در را باز می کند، با دیدن پگاه بی حالش روی تخت لبخند روی لبانش یخ می بندد، آرام به سمت تخت قدم بر می دارد، هرچه بیشتر قدم به قدم می سپرد، مغزش از هجوم افکاری که احاطه اش کرده اند، بیشتر به تنگ می آید. به تخت می رسد؛ نگاهش را از دست ظریف و سرم کشیده ی پگاه بالا می کشد، به صورت غم گرفته و چشم های بسته اش خیره می شود. -امیر بمیره که این حالت رو نبینه! چی سر خودت آوردی! پگاه با شنیدن صدای امیر، بی حال چشم هایش را تا نیمه باز می کند، با صدایی که از ته چاه به گوش می رسد، می گوید: -امیر تویی!؟ امیر عباس که از دیدن پگاه که حالش اوضاع خوبی ندارد، حرصش را با نفسی محکم فوت می کند و با دستانش دست پگاه را می گیرد، این بار با حالِ دلش می گوید: - این چه حال و روزیه برای خودت ساختی؟ مگه من نگفتم بسپرش به من، آخه فکر نکردی اگه چیزیت بشه من چی سرم میاد؟! اشک از گوشه ی چشمان پگاه می چکد... نفس عمیقش با لرزشی ناشی از بغض توام می شود، اما افسار حرف هایش را از دست نمی دهد. - چطوری آزاد شدی؟ نگاهش به موهاییست که با دست کنارشان می زند. - سبحان رو به راه کرده نپرسیدیم. اشک از گوشه ی چشمش می چکد و امیر بی معطلی می پرسد: _حالا چرا گریه می کنی؟ ناراحتی اومدم؟ - من؟ چرا باید ناراحت باشم گفتم ببینم سبحان گفته... اخم ظریفی میان ابرو هایش می نشیند. - چیو بگه؟ پگاه در جواب خودش را بالا می کشد. - می دونستم جرات گفتنشو نداره! همین امیر را کنجکاو می کند. - حرف بزن پگاه...
Показати все...
#هربارتنهایی17 آب گلویش را فرو می برد؛ زیر لب" خدا کنه راست بگی" را چند بار با خودش تکرار می کند. شانه های سست شده اش را به صندلی تکیه می دهد، دستی به موهایش می کشد و با همان صدای تحلیل رفته خطاب به سبحان می گوید: -چش شده؟ سبحان نگاهی به آینه می کند، با عوض کردن لاینش به لاین سبقت لبخند به لب هایش می دواند. -انگار خواسته یه بلایی سر خودش بیاره؛ چه میدونم رسیدیم از خودش بپرس از برخوردشون معلوم بود نمی خوان من چیزی بفهمم دلش فرو می ریزد و با لحنی نگران می گوید: -سبحان تو رو پیغمبر بگو چیزیش نشده!؟ سبحان لبخند به لب دست روی پای برادرش می گذارد و بالحنی دلگرم کننده، زبان می چرخاند. -به نظرت اگه بلایی سر زن داداش بیاد این طوری می شینم؟ چیزیش نشده. خدا رحم کرده باغبون دیده که روی بالکن حالش بد شده، واگرنه الان... کلمه ی بعدی سبحان را پیش بینی می کند، دلش نمی خواهد این حرف به زبانش بچرخد و با لحن نگرانی که دارد، میان حرفش می آید. -نفهمیدی چ... چرا این کار رو کرده؟ دست روی لبه ی باز پنجره ی ماشین می گذارد. -نه؛ اما می دونم پگاه دختر حساسیه حتما سعی و تلاش تو رو دیده و این که هرچی رو انداختی کسی روتو نگرفته، دعوای امروز صبح رو هم بزن تنگش، البته پیشنهاد اون بی همه چیز هم روش، خب به نظرم دلیلش اینا بوده باشه. امیر اون از زندان می ترسه، سر شکسته شده، به قول خودش عذاب این رو داره که پدرش با این همه تلاش به این جا رسید، اما الان داره سقوط می کنه، پگاه خودش رو مقصر می دونه... تا رسیدن به بیمارستان افکار امیرعباس حوالی حرف های سبحان می چرخد. همه ی درد هایش یک طرف، این که پگاه چرا با خودش این کار را کرده طرف دیگر برای درد هایش رجزخوانی می کند. به محض رسیدن به بیمارستان قبل از این که ماشین ترمز کند، در را باز می کند و پیاده می شود. هوش و حواس از سرش پر کشیده؛ حرف های سبحان را با بستن در ماشین کوتاه می کند. به سمت ورودی بیمارستان می دود و از بین ماشین هایی که به ردیف پارک شده اند، می گذرد..‌.
Показати все...
#هربارتنهایی16 از حرف تا عمل امیر عباس فاصله ای نیست؛ آنقدر که فردای آن شب می رود که دنبال کار های پگاه را بگیرد می رود که به خیالش با مهلت گرفتن بتواند فرصتی برای روبراه کردن این اتفاق بگیرد که... سرباز خودکار را سمتش می گیرد. -اینجا رو امضاء بزنی می تونی بری. بندهای توسی رنگ کتانی های مشکی، توسی اش را گره می زند، سربرمی دارد و قسمتی که سرباز انگشت استخوانی اش را گذاشته امضاء می زند کیف پول، ساعت و گوشی اش را از روی میز، کنار دفتر برمی دارد و همان طور که در جواب"به سلامت" سرباز سری تکان می دهد، از در خارج می شود. بی هوا نفسی عمیق می کشد و با عصبانیت به بیرون می راندش؛ دست لای مو هایش می کشد و نگاهی به اطراف می چرخاند که ماشین سفید رنگ سبحان چراغ هایش را روشن و خاموش می کند. اخم هایش را در هم می کشد، وسایلش را در جیبش می چپاند و به سمت ماشین قدم برمی دارد. سوار می شود، عصبی در را محکم می بندد و یک باره باصدای کر کننده اش می غرد: -چرا گذاشتی بره!؟ باید خونش و می ریختم. سبحان که انتظار عکس العمل های این چنین را از امیرعباس داشت بی اعتنا به یقه اش که در چنگ های امیرعباس جر می خورد، نگاهش را به چشم های خون گرفته برادرش می دوزد: -آروم باش امیر راهی که داری میری به بی راه ست. حق قرینگی را در مقابل آرامش سبحان ادا می کند و بلند تر می غرید: -بی راهه کدومه برادر من! نکنه می خوای بگی راه اینه که طرف می خواد بازم سر کنه تو زندگی من! سبحان میان حرفش می آید. - کجا همچین کاری کرده؟ - هنوز کاری نکرده اما تو به من بگو چه معنی می دهد میاد تو چشم من نگاه می کنه و میگه کارِخودمه درست کردنش؟ میگه اگه قبولم نکردن خودم می خرمشون میگه برای دختر داییم کار زیادی نمی کنم؟ ها؟! داغ دلمو سرش خالی می کنم اگه بخواد دور و بر زن من... حرفش را می خورد، دست مشت شده اش را که چفت یقه ی جر خورده ی سبحان است، به پشتی صندلی می کوباند، نمی داند خورده های اعصابش را کجا خالی کند که بلایی سر سبحان نیاورد، آخر هضم حرف هایی که شنیده بود برایش خیلی سنگین است درست مثل این که یک بار هم به جای این که کوهنورد فتح کند، کوه از دوش کوهنورد بالا رود، دارد زیر این بار سنگین تحمل پیشه می کند که دوام بیاورد... عصبی ست ؛ خود خوری کرده، طاقش طاق شده، دستش را از صندلی می گیرد و به پیشانی اش می زند و "من"‌اش را از سر می گیرد -ای خاک تو سر من، خاک عالم تو سرت امیرعباس که انقدر بی خاصیتی... سبحان نگاه غم گرفته اش را از او می گیرد و با تک استارتی ماشین را روشن می کند و راه می افتدد... در طول مسیر دو برادر با افکارشان خلوت کرده اند و کسی چیزی نمی گوید؛ امیرعباس به این فکر می کند چرا به هر دری می زند نمی تواند از طلبکار های پگاه حداقل چند روز دیگر مهلت بگیرد، سبحان هم در سکوت، فکرش این است، که چطور اتفاق پیش آمده را برای امیرعباس بگوید؟ هنوز چیزی از این سکوتشان نگذشته که امیرعباس کج می شود و گوشی موبایلش را از جیبش بیرون می آورد و روشنش می کند. سبحان نگاهی گذرا به امیرعباس می اندازد، نمی داند چطور قضیه را برایش بگوید. لیست مخاطبین با تعللی کوتاه بالا می آید، سبحان هنوز هم حرفی نزده، روی اسم پگاه رود. سبحان دست، دست می کند. شماره را می گیرد، سبحان است و سکوتش. خاموش بودن دستگاه پگاه را می داند و زبان به دهان گرفته، چه صبری دارد! امیر دو بارِ دیگر شماره را می گیرد و دست آخر پرخاشگرانه می گوید: _این چرا خاموشه؟! سبحان که بیش از این نمی تواند دست، دست کند بالاخره دهان باز می کند. -امیر... جوابی نمی شنود؛ نگاه از جاده می گیرد. امیر باز هم دارد شماره می گیرد، کلافه گوشی اش را می قاپد. -نگیر این و کسی جواب نمیده. دستش را که در همان حالت خشک شده پایین نمی آورد و متعجب می پرسد: - ی... یعنی چی؟! نگاهش را به جاده می دهد، می داند پگاه چقدر برای امیر عباس عزیز است؛ می داند دادن این خبر چه عواقبی دارد که دست، دست می کند. آنقدر حرف نمی زند که امیر تشرش می زند: -چی شده؟ حرف بزن. سبحان پا روی کلاچ می فشارد و دنده را عوض می کند. -پگاه... پگاه رو بردن بیمارستان... حرفش را بریده، بریده می گوید، نمی داند امیر پای هر کلمه اش دارد جان می دهد. شنیدن آخرین کلمه مصادف می شود با رنگ عوض کردن امیرعباس، با مرده و زنده شدنش پای آن کلمات. نفس اش می گیرد. - یا قمر بنی هاشم چی داری میگی!؟ پ... پگاه چی شده!؟... حرف بزن. لب تر می کند. -به مرگ امیر الان... چیزه... میگن... خوبه... چیزیش نشده... نگران نباش...
Показати все...
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.