cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

💗كانال حال خوب 💗

اينجا هستی چون ميخواهی زندگيت رو تغيير بدهی ،ميخواهی از ايني كه هستي بهتر شوی تو ميتوانی جهت هماهنگي تبليغات

Більше
Рекламні дописи
6 942
Підписники
-124 години
-17 днів
-6330 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

Фото недоступнеДивитись в Telegram
می‌شود تنهایی بچگی کرد تنهایی بزرگ شد تنهایی زندگی کرد تنهایی مُرد ولی قهوه‌ی غروب‌های دلگیرِ جمعه را که نمی‌شود تنهایی خورد مریم نوابی‌نژاد ••┈┈┈❥ ♥️ ❥┈┈┈•• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌✿⃟🌼 @kaizene369 ••┈┈┈❥ ♥️ ❥┈┈┈••
Показати все...
Фото недоступнеДивитись в Telegram
ما .... در هوشمندی شناوریم شعور هستی به اشتیاقت برای یکی شدن با هر آنچه هست نگاه می کند و " توجه ِ تو را" شکار می کند ❤️وقتی خوراک ِ آگاهی شدی تضادها و فاصله ها ناپدید می شود و مرزی میان ِ اندوه و شادمانی نخواهد بود عاشق و معشوق یکی ناظر و منظور یکی دیده و دیده آفرین یکی خواهد بود ••┈┈┈❥ ♥️ ❥┈┈┈•• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌✿⃟🌼 @kaizene369 ••┈┈┈❥ ♥️ ❥┈┈┈••
Показати все...
00:53
Відео недоступнеДивитись в Telegram
هیچ کس اونقدر که تو به خودت فکر میکنی به تو فکر نمیکنه... در واقع ما اونقدر که خودمون تصور میکنیم برای دیگران مهم نیستیم ...! پس چرا تمام عمرت رو در ترس و نگرانی از قضاوت کسانی صرف کنی که حتی بهت فکر هم نمیکنن؟! لطفا خودت رو از این همه تنش و فشار رها کن و با آرامش خودتو زندگی کن ... و راهی رو برو که بهت حس خوب میده ...!
Показати все...
240825211_587998015710319_3509653686121680117_n.mp44.53 MB
00:50
Відео недоступнеДивитись в Telegram
این روزا وقتی میبینم آدما باهم قهرن یا از هم دلخورن فکر میکنم خدا اون بالا یه گوشه ای نشسته و به اهل آسمون میگه: حتی این سختی هم نتونست باعث بشه همدیگه رو ببخشن حتی وقتی دارن عزیزانشون رو از دست میدن ... قدمت دلخوری هاشون از سنشون بیشتره ... به همدیگه رحم نمی کنن ... بعد هی منو صدا میزنن که "یا ارحم الراحمین" ...💔
Показати все...
233816898_3052471554969151_8869304726306541059_n.mp45.19 MB
00:53
Відео недоступнеДивитись в Telegram
زمان کند میگذره وقتی منتظری ... زمان تند میگذره وقتی دیرت شده ... زمان کشنده ست وقتی غمگینی ... زمان کوتاهه وقتی خیلی شادی ...! زمان بی پایانه وقتی دردی داری ... زمان طولانی میگذره وقتی بی حوصله ای ... توجه کن : زمان با توجه به اتفاقات درون تو می‌گذره نه عقربه های ساعت ...! ••┈┈┈❥ ♥️ ❥┈┈┈•• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌✿⃟🌼 @kaizene369 ••┈┈┈❥ ♥️ ❥┈┈┈••
Показати все...
239953440_162817109305099_1246868862776096955_n.mp45.92 MB
چقد من سم بودم خدایی یه خواستگاری داشتم، بعد از مثلا یه ساعت صحبت، من رو مفرد خطاب کرد من چی گفته باشم خوبه؟ گفتم لطفا کما فی‌السابق بنده رو جمع خطاب کنید.
Показати все...
#سقوط_135 صبر نکردی ببینی مرد موندن پای حرفم هستم یا نه! باید حرف بزنم وگرنه معلوم نیس چه اتفاقی بیوفته.میخوام اما نمیتونم !در مقابل حرفاش حرفی برای گفتن ندارم .من خودم خراب کرده بودم و حالا توان ساختن نداشتم .توان ساختن نداشتم در مقابل مردی که اینبار با پتک افتاده به جون خرابه هایی که باید از اول بسازمش. -سرعتت خیلی زیاده، من دارم میترسم! حرفم رو نمیشنوه !ولی من صدای بوق ماشین های دیگه رو میشنوم .شاید فکر میکنه من هنوز همون دخترم که پشت موتور با سرعت گرفتنش از هیجان و ذوق جیغ میزدم. _از وقتی با چشمای خودم توی شناسنامه ات مهر طلاق رو دیدم یه چیزی عین موریانه داره ذره ذره آرامشی که با فراموش کردنت بدست آورده بودم رو میخوره که تو برای زندگی ای که تهش به اینجا برسه اون رو انتخاب کردی؟ این بود عشقی که میگفتی بهت داره؟ بخاطر اینکه چند سال بعد دوباره بیای و همه ی فکرم رو مشغول خودت کنی منو پس زدی؟ -آرومتر، سرعتت خیلی... باز هم فریادش حرفم رو نصفه میذاره: _واسه ی چی برگشتی لعنتی؟ !من که داشتم فراموشت میکردم واسه چی دوباره اومدی؟؟ میدون آشنایی رو که میبینم برای چند ثانیه باورم نمیشه...مگه سرعتش چقدر بود که توی چند دقیقه به بام کرج رسیدیم !اصلا ...اصلا ما اینجا چیکار میکنیم؟نگاهش میکنم و با ترس از سرعتش ناخودآگاه بازوش رو میگیرم. ترمز ناگهانیش وسط خیابون باعث میشه بخاطر قفل شدن ناگهانی کمربند ایمنی روی قفسه ی سینم سرفه کنم و صدای جیغ ترمزش توی مسیر سربالایی خلوت خیابون بپیچه. خوشحالم که بخاطر بارون و ترافیک بام مثل همیشه شلوغ نیست.نگاه شوکه اش به من و دستم که هنوز روی بازوش مونده برمیگرده و از طرز نگاهش آروم لب ورمیچینم و میگم: _چرا اومدی اینجا؟ خودش هم شوکه اس، اینو از نگاه گنگش که به اطراف میچرخه میشه فهمید.بعد چند ثانیه با اخم چشم میبنده و ماشین رو با سرعت یه گوشه پارک میکنه و از ماشین پیاده میشه و قبل اینکه بفهمم چی شده میبینم که چند بار پی در پی به لاستیک لگد میزنه و از ماشین دور میشه.به چندتا ماشینی که کمی دور تر از ما ایستادن نگاه میکنم که بعد چند ثانیه حضور ما براشون عادی میشه.نگاهم خیره میمونه به درخت توت لخت از برگ، نزدیک دکه ی پای کوه!جایی که همیشه بعد آش خریدن زیر درخت مینشستیم و کلی صحبت میکردیم .از برنامه هایی که واسه آینده داشتیم .از اتفاقات روزمره، از خاطرات و هرچیزی که ما رو حتی برای دقیقه ای بیشتر کنار هم نگه داره. اون داشت درباره گذشتمون حرف میزد و بی اراده تا پای خاطراتمون اومده بود.راست میگفت !شهر پر از خاطره بود برای ما که نمیدونستیم یه روزی یاد یکی از خاطرات توی کوچه پس کوچه های این شهر گیرمون میندازه و از پا درمون میاره .نمیدونستم یاد خاطره ی ساده اینکه نعنا داغ های آش من همیشه سهم امیر صدرا بود یه روزی داغ میذاره روی دلم. فکر میکرد برای من راحت بود که گوشه گوشه ی قلب و فکرم اسیر خودش و خاطره هاش بود در حالی که اگر بهش فکر میکردم خیانت بود به مردی که عنوان شوهرم رو داشت.سخت بود عشقی که کم کم مهمون قلبم شد رو توی یه لحظه، واسه یه عمر فراموش کنم .منم قلبم برای صدای بمش بی قراری میکرد در حالی که صدای سامان زیر گوشم از روزهای خوب میگفت. من خرد شدم تا به کسی که اسم شوهرم رو یدک میکشید خیانت نکنم، خیانت همیشه توی تختخواب نیس، توی ذهن پست ترین خیانت ها رو میشه انجام داد.. برگی از دستمال روی داشبورد برداشتم و اشکم رو پاک کردم و نگاهم رو به قطره های جاری روی شیشه شیشه دوختم. تنها موندم توی ماشین روشن که راننده اش به جنون رسیده بود یک ربع طول کشید .میخواستم پیاده بشم و خودم به خونه برگردم که خودش در ماشین رو باز کرد و سوار شد .نگاهم به هیبت مردی بود که خیس از بارون، آرومتر از هر وقتی که دیده بودمش ماشین رو بدون حرفی حرکت داد. قطره ی بارون از موهای خیسش لیز خورد و روی تیغه ی بینی اش نشست و قطره دیگه ای به روی گونه هاش سر خورد صورت مردونه اش رو نوازش کرد ،کاری که آرزوش توی دلم مونده بود و در آخر توی ریش هاش پنهون شد. قطره بارونی که بهونه داده بود دستم تا یه بار دیگه صورت مردی که عاشقش بودم رو مرور کنم و زنده بشن خاطراتی که دست تقدیر مجبورم کرده بود دفنشون کنم. چه شبایی تا صبح که دوباره ببینمش خیال دست کشیدن روی صورتش با خودم رو مرور کردم، تصور نرمی موهای لخت و زبری ریشش،قوس کوچک روی بینیش و شاید بالاخره بوسیدن سیبک گلوش... باز هم نگاهش میکنم که بدون حرفی مشغول رانندگیه و من اونقدر درگیرم که حتی نمیتونم بفهمم خواننده با چه زبونی آهنگ میخونه !قطرات بارون حواسم رو پرت میکنه به روز هایی که به قول امیرصدرا بارون برکت داده بود به زندگیمون!
Показати все...
#سقوط_134 پاکت رو روی داشتبرد پرت میکنه و با فندک سیگارش رو روشن میکنه. *دیده از بهر تو خونبار شد ای مردم چشم.. دیده از بهر تو خونبار شد ای مردم چشم مردمی کن مشو از دیده ی خونبار جدا... بوی سیگار رو که توی اتاقک آهنی ماشین میپیچه بغضم رو شدید تر میکنه .مرد محکم من کی سیگاری شده؟ و خواننده نمک میپاشه روی زخم کهنه ی سر باز کرده : *ابر میبارد و من میشوم از یار جدا چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا ابر و باران و من و یار ستاده به وداع من جدا گریه کنان، ابر جدا، یار جدا.. حتی میترسم به سمتش برگردم و نگاهش کنم تموم تلاشم رو میکنم تا اشکهایی که کنترلشون از دستم در رفته بیصدا باشه و هق هقی که حجم قفسه ی سینه ام رو اشغال کرده همونجا بمونه. ترافیک کمی روون تر میشه و امیرصدرا به محض رسیدن به خیابون فرعی مسیرش رو از باقی ماشین ها جدا میکنه و با خارج شدن از ترافیک به سرعت اضافه میکنه.مسیری که برای فرار از ترافیک انتخاب کرده رو میشناسم و هر دومون خوب میدونیم که از مسیرمون کلی دور شدیم .میخوام به خیابون نگاه نکنم اما میل شدیدی که از دلتنگی سرچشمه میگیره باعث میشه به گوشه به گوشه ی خیابون چشم بچرخونم. خیابونی که چند سال پیش شاهد بهترین خاطراتم بود .تموم کل کل های من برای سر کوچه پیاده شدن از موتور امیرصدرا و ترس دیده شدن.لجبازی های امیرصدرا،که سر کوچه منتظر میموند تا وارد خونه بشم و بعد میرفت و کلی خاطرات از دنیایی که باید از دست میدادم بخاطر کسی که برام از خودم مهم تر بود. هرچی به انتهای خیایون و اون کوچه نزدیک میشدیم بغضم محکم تر به دیواره حنجره م چنگ مینداخت.اگر میتونستم چشم میگرفتم از اون کوچه و در بزرگ و سلطنتی انتهای کوچه که رنگ و روی رفته اش باعث شده هیچ نشونی از اون ابهت قدیم ازش نمونده باشه. از اون کوچه که رد میشیم قلبم تیر میکشه و ناخودآگاه با چشمای نم دار به سمت امیرصدرا سر میچرخونم .دستاش جوری دور فرمون قفل شده که بند بند انگشتاش به سفیدی متمایل شده به مسیر خیابون زل زده. لحظه ای که به سمت چپ میپیچه تا از خیابون رد بشیم سرم رو پایین میندازم اما صداش باعث میشه دوباره سرم رو به سمتش برگردونم .بدون اینکه حتی ذره ای تغییر توی حالتش بده با همون نگاه مستقیم به حرف میاد: _نتونستی ازش چشم بگیری، نه؟ سکوتم باعث میشه خودش ادامه بده: _منم قبلا نمیتونستم !هر روز میومدم سر همین کوچه که فقط یه بار ببینمت و بپرسم چرا؟ دهنم رو باز میکنم تا حرف بزنم، تا چیزی بگم. _من... -نمیخوام صدات رو بشنوم !چون هر وقت حتی به این خیابون فکر میکنم گوشم پر میشه از صدات ،چشمم جای تصویر رو به روم خاطرات رو میبینه و من مثل این چند سال فقط میخوام بفهمم چرا؟! سرم رو پایین میندازم و مشغول بازی با انگشتام میشم و قطره های اشکم آزادانه تر میریزه و اون ادامه میده: _۴،۵ ساله که از این خیابون رد نشدم ...چون نباید به ناموس کسی، به زنی که همسر مرد دیگه ای بود فکر میکردم. صدای دورگ شده اش داد میزنه که عصبیه و داره خودش رو کنترل میکنه. _نباید به تو فکر میکردم که زندگیم رو به هم ریختی و رفتی !تویی که قرار بود بمونی و با هم بسازیم، همه چیز رو با خاک یکی کردی و رفتی. و با ضربه ی محکمش به فرمون و فریادش از جا میپرم. _منو گذاشتی توی این شهر خراب شده ای که خیابون به خیابونش رو خاطره هات پر کرد بود در حالی که دیگه نباید به توئه لعنتی فکر میکردم. با تموم شدن جمله اش فکر میکنم خالی شده باشه که حدسم اشتباهه و تقریبا هوار میکشه: _میفهمی اینو نبات؟؟؟ -من نمیخواستم... انگار صداش قصد پایین اومدن نداره و ترسناک ترین قسمت ماجرا سرعت ماشینه که هر لحظه بیشتر میشه. _تو نمیخواستی !پس چرا گذاشتی رفتی؟ تو که میدونستی من توی اون ماجرا هیچکاره بودم .من فقط سه روز بازداشت بودم توی اون سه روز چی عوض شد که حتی صبر نکردی من ببینمت !منه احمق همین که آزاد شدم فقط رفتم خونه که به سر و وضعم برسم و بیام بهت خبر بدم که همه چی درست شده. سرعت ماشین باعث میشه از ترس خودم رو توی صندلی جمع کنم. _میدونی چی به سر منه خوش خیال اومد وقتی کارت عروسیت رو دیدم؟ کارت عروسی تویی که بخاطرت دوباره به زندگی برگشته بودم؟ داشتم زندگیمو رو بخاطر تو میساختم. پاش قصد بلند شدن از روی پدال گاز رو نداره و من نگران حال اونم .نگران کسی که عشقی که بهم داشت تبدیل شده بود به یه کینه، یه دمل چرکی چند ساله که داشت سر باز میکرد و شاید عفونتش جون هردومون رو میگرفت. _گفتی نمیخوای به پای یه آس و پاس سابقه دار بسوزی !من حتی کارم به دادگاه و پرونده نرسیده بود که تو انگ سابقه دار بودن زدی و ولم کردی، حتی صبر نکردی ببینی اونطوری که بهت قول دادم همه چیز رو درست میکنم یا نه
Показати все...
#سقوط_133 -چقدر می مونین؟ -کارام ریخته، نمیتونم بمونم، فقط بخاطر مامانم باید برای مراسم تدفین باشیم، صبح میریم، شب برمیگردیم !نگران آلما ام -خب اگر یه روزه اس من میتونم آلما رو نگه دارم. -تو نگه اش داری؟ -آره !چند باری شیدا آلما رو از صبح تا شب گذاشته پیش من و خودش رفته به کارایی که داشته رسیده ! آلما خیلی باهام اخت شده، وقتی پیش منه بهونه ی شیدا رو نمیگیره. -آخه... -آخه نداره که! -صبر کن به شیدا بگم! و عجولانه گوشی رو از جیبش بیرون میکشه و به شیدا زنگ میزنه و پیشنهاد منو بهش میگه حدس میزنم که راضی نشده که پیام با گفتن " با خودش صحبت کن "گوشی رو به من میده. -الو شیدا؟ خوبی؟ -سلام نبات !ممنون! -شیدا، چرا بیخودی سخت میگیری؟ مثل تموم روزایی که آلما رو میذاشتی پیش من ومیرفتی بذار پیش من، مراقبشم. -اونا فرق داشت نبات. -چه فرقی شیدا جان؟ اون روز که رفتی آرایشگاه یادته؟ آلما از صبح تا شب پیش من بود، نه لج کرد، نه بهونه ی چیزی رو گرفت اینم مثل همونه دیگه شما صبح میرین، شب برمیگردین. سکوتش نشون از این داره که داره به حرفام فکر میکنه و من ادامه میدم: -نگران چیزی نباش شیدا !هوای اونجا واسه شرایط آلما اصلا مناسب نیس، خیالت راحت باشه عین جونم مراقبشم. -آخه نبات.. به پیام نگاه میکنم که مشغول صحبت با امیرصدراست، کمی ازشون فاصله میگیرم و با صدای آرومتری ادامه میدم: _شیدا، خودت میدونی که بردن آلما حماقته، اگرم نری دوباره قراره یه مدت با حرف و زخم زبون و دعواهای مادر پیام سر کنی !همینو میخوای؟ -نه... -فکر کن بازم قراره بری دنبال کاری و آلما رو گذاشتی پیش من تا مراقبش باشم .نگران چیزی نباش. -چی بگم آخه؟ -بگو چشم، برو اون کیف آلما رو آماده کن، صبح قبل رفتن کیف و بچه رو بیار پیش من، خودتم با خیال راحت کنار شوهرت باش ، شب هم بیا مثل این همه مدت سیب سرخ خاله رو پس بگیر. -آخه نبات... -هیس !فقط بگو باشه! -مطمئنی؟ اذیت نمیشی؟ -نه بابا چه اذیتی؟ فردا رو مرخصی میگیرم می مونم خونه با آلما سرگرم میشم. -مرسی خواهری، بخدا گیر کرده بودم این وسط. -قربونت برم !نگران چیزی نباش، صبح منتظرتم. -باشه عزیزم. -گوشی رو میدم به پیام، با من کاری نداری؟ -نه عزیزم. گوشی رو به پیام میدم و منتظر می مونم تا حرفاش تموم بشه و وقتی تماس رو قطع میکنه و به من نگاه میکنه. _شرمندتم نبات، دردسر شد برات ! -حرف بیخود نزن !تو که میدونی؛ آلما یه تیکه از جونمه، چه دردسری؟ به روم لبخند تشکر آمیزی میزنه و به سمت امیرصدرا میچرخه. _داداش میشه واسه نبات هم فردا رو مرخصی رد کنی؟ نگاه امیرصدرا برای چند لحظه روم خیره میمونه .میبینم که بعد از مدت ها نگاهش سرد نیست اما اونقدر دلخور و آزرده ست که قلبم از نگاهش درد میگیره و سر پایین میندازم و صداش رو میشنوم: _آره، تو نگران چیزی نباش، برو خونه! -اما شما... -خیالت جمع !کارمون که تموم شد خودم خانوم مددیان رو میرسونم خونه شون. پیام قدردان نگاهمون میکنه و حس میکنم چشماش غمگین میشه و با گفتن: "خیلی عزیزین "از شرکت بیرون میره. با رفتن پیام مثل چند شب گذشته من میمونم و یه شرکت خالی و امیرصدرا که بدون توجه بهم به اتاقش میره .سعی میکنم آروم باشم اما فکر اینکه بعد از کار قراره تا خونه همراهم بیاد قلبم رو میلرزوند. مثل چند شب قبل اونقدر درگیر کار شده بودیم که هر دو حضور هم رو فراموش کردیم و با تماس پیام که میخواست ببینه به خونه رسیدم یا نه ، به خودمون اومدیم و قصد رفتن کردیم. بار آخری که کنارش توی ماشین نشستم شب یلدا بود !حتی با یادآوری حرفاش هم قلبم فشرده میشه و از شیشه به خیابون نگاه میکنم .خواننده ها به نوبت سعی دارن جو ساکت و سنگین بینمون رو عوض کنن اما انگار کاری از دست موسیقی برنمیاد.پشت ترافیک ماشین هایی که جاده رو زیر بارون بند آوردن آهنگ تموم میشه .نگاهم رو از حرکت برف پاکن میگیرم و سرم رو به شیشه ی خیس از بارون و بخار زده تکیه میدم و به بیرون نگاه میکنم. خواننده ی بعدی به بیرحم ترین شکل ممکن جو رو سنگین تر میکنه. *ابر میبارد و من میشوم از یار جدا چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا... ابر و باران و من و یار ستاده به وداع من جدا گریه کنان، ابر جدا، یار جدا... تموم تلاشم رو میکنم اما اشک توی چشمام بی اراده حلقه میزنه !صدای نم نم بارون روی شیشه و حرکت برف پاکن هم برای شکستن سکوت ماشین، با خواننده همکاری میکنن. *ای مرا در سر هر موی به زلفت بندیست چه کنی بند ز بندم همه یکبار جدا... سعی میکنم بدون اینکه متوجه بشه دست بالا بیارم و اشکم که میلی به موندن توی کاسه ی چشمم نداره رو پاک کنم. با بیت بعدی امیرصدرا از پالتوش بسته ی سیگار در میاره و یکی رو گوشه ی لبش میذاره
Показати все...