⊰ سُــلــدا🍷⊱
“بـهنـاماو” من همانم که تمامم شده وقفِ دل تو🤍🫴🏽 ┈┈┈┈┈┈┈ - چهارمین قلم🧷 -عاشقانه، صحنه دار🔞 ⇝ 𝗪𝗿𝗶𝘁𝗲𝗿: 𝗦𝗮𝗿𝗮 ⇝ 𝗦𝘁𝗮𝗿𝘁: 𝟵𝟴/𝟭𝟮/𝟭
Більше4 592
Підписники
-824 години
-817 днів
-58430 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
سلام بچهها🤍
کسی اینجا نویسندگیش خوبه؟ اگه میتونین بات اعلام کنین یه کار فوریه.🫶🏻
https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-362909-45ckD7j
21000
وقتی خودش تن داده بود به کاری که نباید میکرد پس عذاب وجدان این وسط بی معنی بود!🚶🏻♀️❤️🩹
من قرار بود خبر حاملگیمُ بهش بدم ولی حالا چی؟👩🏻🍼👣
دامون تو کلِ دیشب با ترلان بودی، میفهمی؟🫠🔞
باعث میشد هرلحظه ترکهای قلبم بیشتر شه و وقتیهم که بشکنه دیگه نتونم تیکههای شکستهرو جمع کنم!💔⛓️
•ᝥ•ᝥ•ᝥ•ᝥ•ᝥ•ᝥ•ᝥ•ᝥ•ᝥ
⇜ ارسال نظراتون📮៚
https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-362909-45ckD7j
⇜ نظراتون رو اینجا میذاریم💆🏻♀️🪴៚
https://t.me/+SpdX0aM0d7VA35NY
❤ 5🔥 1
50100
〖 سُــلـــدا 〗
#𝗣𝗮𝗿𝘁_94
- - - - - - - - 🪶- - - - - - - -
- آنید سلیمی -
دامون سرشُ تو دستهاش گرفت و رو صندلی نشست. معلوم بود خودشم کلافهست ولی وقتی خودش تن داده بود به کاری که نباید میکرد پس عذاب وجدان این وسط بی معنی بود!
چشمهامُ سفت بهم فشار دادم تا اشکهام نریزه.
دامون سرشُ بلند کرد و نگاهی بهم انداخت و با عجز نالید:
- دیشب معلوم نبود چی ریخته بود تو لیوان که اینجوری شدم. بخدا راست میگم حرفمُ باور کن! اصلا بیا خودت ببین رو میزُ، نگاه کن لیوانا هنوز رو میزه.
نگاهی به میز خالی انداختم و با پوزخند لب زدم:
- پس کو؟ حرفهاتم که دروغه!
دامون با تعجب به میز نگاه کرد و با خشم سمت ترلان حمله ور شد و گفت:
- کجا گذاشتی ها؟ بگو چی دادی دیشب تو حال خودم نبودم؟ حرف بزن لال نباش! من سرم گیج رفت تو خودت دستمُ گرفتی که بشینم رو مبل. ترلان حرف بزن، حرف بزن!
ترلان خودشُ از بین دستهای دامون بیرون کشید و گفت:
- آیی ولم کن دامون. خب ما دیشب باهم…
با سیلی که دامون بهش زد ادامه حرفش قطع شد و با تعجب یه طرف صورتشرو گرفت.
خشم و عصبانیت تو چشمهای دامون موج میزد. هرچقدر برام دلیل میآورد ولی یه خیانت محسوب میشد! وقتی متاهل بود و با یه دختر دیگه رابطه داشت این یعنی خیانت. حتی اگه ترلان با نقشه خودش اونُ به تله انداخته باشه!
ترلان بدون اینکه ذرهای اشک بریزه با داد و بیداد از آشپزخونه خارج شد و سمت اتاق رفت و نمیدونم چجوری لباسهاشُ پوشید که سریع از خونه بیرون زد و رفت.
با بستن در قطره اشکی از روی گونم سُر خورد و رو زانوهام نشستم.
حتی فکر کردن بهش مغزمرو منفجر میکرد!
تموم دیشب من داشتم لباسهامُ آماده میکردم تا بیام ولی اون با ترلان همخواب شده بود!
دلم میخواست یه تفنگ بذارم رو پیشونیم و به این زندگی خاتمه بدم.
من قرار بود خبر حاملگیمُ بهش بدم ولی حالا چی؟
از جام بلند شدم و سرفهای کردم و گفتم:
- وقتی بهم اطمینان میدادی که ترلان هیچ کاری نمیتونه انجام بده خیالم راحت میشد ولی انگار خیلی زود باور بودم که فکر میکردم تو داری حقیقتُ بهم میگی!
دامون به طرفم اومد و خواست دستمُ بگیره که پسش زدم و خواستم برم که جلومُ گرفت و گفت:
- آنید تو حرف منُ باور نداری ولی حرف ترلانُ باور داری؟
با بغض نگاهش کردم و در جوابش گفتم:
- من که با چشمهای خودم دیدم که ترلان اینجا بود پس چجوری انتظار داری حرفتُ باور کنم؟
خواست بغلم کنه که با خشم و بغض چندبار با مشت به سینهاش کوبیدم و بلند داد زدم:
- ازت بدم میاد، ازت بدم میاد!
انقدر این حرفُ تکرار کردم که بالاخره بغضم شکست و شروع کردم به گریه کردن.
بغضی که تا الان نگهاش داشتم سرباز کرد و عین یه سیل کل وجودمرو فرا گرفت.
انقدر تو حال خودم بودم که نفهمیدم دامون کی منُ تو بغلش گرفت و آروم شروع کرد به نوازش دادن موهام.
چند دقیقهای تو همون حالت اشک میریختم و زیرلب حرف میزدم که بالاخره خودمُ ازش جدا کردم و با چشمهای تار و صدای گرفتهای لب زدم:
- چطور ازم انتظار داری کنار بیام با این موضوع؟ حواست هست دامون تو کلِ دیشب با ترلان بودی، میفهمی؟
خواست حرفی بزنه که دستمُ به نشونهی سکوت جلوش گرفتم و ادامه دادم:
-اگه من باهات چنین کاری میکردم چه حالی میشدی؟ منُ میبخشیدی؟
به زمین چشم دوخته بود و حتی نمیتونست سرشُ بلند کنه. دلم میخواست بگه همهچی دروغه، کلی دلیل واقعی بیاره تا باورم شه ولی این سکوتش عذابم میداد. باعث میشد هرلحظه ترکهای قلبم بیشتر شه و وقتیهم که بشکنه دیگه نتونم تیکههای شکستهرو جمع کنم!
“ 00:24 “
- - - - - - - -🪶- - - - - - - -
ᝰ📜🖤ᝰ
꒰ @sara_novell ꒱
🌚 15💘 3❤ 1💔 1🍓 1
45900
Фото недоступне
#𝗘𝗗𝗜𝗧༉֯
↲ و دیگر سخت است باور کردن، باور کردن برخی اخلاقها، بعضی رفتارها
نمیدانی درست است یا غلط، نمیدانی واقعیست یا ساختگی...
- - - - - - - - 📰☕️
꒰ @sara_novell ꒱
❤ 9🤝 1
56600
اوه عجب موقعی اومدی!🥴✋🏻
ولی اون چیزی که تو فکر میکنی نیست، باور کن!🪫🫴🏻
دقیقا چه چیزی نیست؟ من که با چشمهای خودم دارم میبینم با کی بودی!😄💔
نمیدونم چی تو لیوانم ریخته بود که حالم بد شد و بعدش…🍸💧
•ᝥ•ᝥ•ᝥ•ᝥ•ᝥ•ᝥ•ᝥ•ᝥ•ᝥ
⇜ ارسال نظراتون🥹📮៚
https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-362909-45ckD7j
⇜ نظراتون رو اینجا میذاریم💆🏻♀️🪴៚
https://t.me/+SpdX0aM0d7VA35NY
🔥 4👏 1
50400
〖 سُــلـــدا 〗
#𝗣𝗮𝗿𝘁_93
- - - - - - - - 🪶- - - - - - - -
- آنید سلیمی -
از تاکسی پیاده شدم و چمدونمرو روی زمین گذاشتم.
ساعت یازده صبح بود و حتی نمیدونستم دامون خونه هست یا نه!
چمدونمرو به دست گرفتم و سمت ساختمون رفتم و درشُ باز کردم که ماشین دامون تو پارکینگ به چشمم خورد. پس امروز سرکار نرفته بود و خونه بود.
لبخندی از روی رضایت زدم و سمت آسانسور رفتم و با ورودم به آسانسور تو آینه نگاهی به خودم انداختم و سر و وضعمرو یکم مرتب کردم و دکمهرو زدم.
وقتی به واحدمون رسیدم با باز شدن در قدمهای آروممرو سمت در خونمون برداشتم و به آرومی کلید انداختم توش و دستگیرهرو پایین کشیدم و وارد خونه شدم.
جز برق آشپزخونه همهی برقها خاموش بود.
چمدونمرو جلوی در گذاشتم و با کنجکاوی سمت آشپزخونه رفتم که با دیدن دختری که حولهی کوچیکی دور بدنش پیچیده بود یکههای خوردم که با لیوان توی دستش برگشت طرفم و همین که قیافهی ترلانرو دیدم نفسم تو سینه حبس شد.
اون اینجا چیکار میکرد؟
انگار اونهم انتظار دیدن منُ نداشت چون با دیدنم جا خورد و اولش با تعجب نگاهم کرد و بعدش گفت:
- اوه عجب موقعی اومدی!
به سختی آب دهنمرو قورت دادم و با تته پته پرسیدم:
- تو، تو اینجا چیکار میکنی؟
لیوانُ روی میز گذاشت و به طرفم اومد و در جوابم گفت:
- اگه بدونی که همینجا سکتهرو میزنی!
با حرص نفسمُ بیرون دادم و نگاهی به سر تا پاش انداختم و اینبار بلندتر پرسیدم:
- گفتم اینجا چیکار میکنی؟ دامون کجاست؟
دستشُ سمت حولهاش برد و دستی به بدنش کشید و گفت:
- آروم باش دختر! دامون تو اتاق خوابه، زیاد داد نزن دیشب پیشش بودم هنوز خستهست.
یه لحظه حس کردم دارم کابوس میبینم. تموم ترسهایی که این مدت داشتمُ انگار تو همین لحظه داشتم تجربهاش میکردم. این چی داشت میگفت؟ من خوابم یا بیدار؟
به سمتش حملهور شدم و به بازوهاش چنگی زدم که جیغی کشید و خواست منُ از خودش جدا کنه که از پشت صدای دامون به گوشم خورد!
سرجام ایستادم و با تعجب برگشتم سمتش که دیدم با یه شلوار و بالا تنه لخت جلوم ایستاده.
اولش باورم نمیشد هرچند اون بیشتر از من تعجب کرده بود و تو شُک بود!
کامل سمتش برگشتم و با تعجب بهش خیره شدم که دهن باز کرد تا چیزی بگه که دستمُ جلوش گرفتم و با بغض لب زدم:
- نمیخواد هزارتا دلیل بیاری خودم دیدم، دیدم!
به سختی بغضمرو قورت دادم و جلوش ایستادم و سیلی محکمی تو گوشش زدم. انگار اون لحظه تموم عشقی که بهش داشتم به نفرت تبدیل شده بود.
دامون با دست صورتشرو گرفت و نگاهشرو به نگاهم داد و لب زد:
- ولی اون چیزی که تو فکر میکنی نیست، باور کن!
با حرص خندهای سر دادم و گفتم:
- دقیقا چه چیزی نیست؟ من که با چشمهای خودم دارم میبینم با کی بودی!
دامون با کلافگی نفسی کشید و در جوابم گفت:
- آنید باور کن اون نقشه کشیده بود رابطهی مارو خراب کنه. ازت خواهش میکنم یهبار به حرفم گوش بده!
دندون به هم سابیدم و چشم ازش گرفتم. حرص تموم وجودمرو گرفته بود. همش میخواستم باور کنم که یه خوابه و الان قراره بیدار شم ولی نه! تو واقعیترین حالت ممکن بودم و هر دقیقه داشت بدتر میشد.
با سرگیجهای که به سراغم اومده بود به دیوار تکیه دادم که دامون با نگرانی به سمتم اومد و با چشمهایی که التماسرو داد میزد گفت:
- یه لحظه به حرفم گوش کن آنید! من، من بیتقصیرم اون دیشب اومد اینجا میخواست فقط حرف بزنه تا همهچی حل بشه ولی نمیدونم چی تو لیوانم ریخته بود که حالم بد شد و بعدش…
پوزخندی بهش زدم و گفتم:
- بعدش چی؟ ها؟
سرشُ پایین انداخت و چیزی نگفت.
اگه تا اون لحظه حتی یه درصدم شک داشتم الان با این حرفش اون یه درصدم جاشُ به واقعیت داد.
“ 00:24 “
- - - - - - - -🪶- - - - - - - -
ᝰ📜🖤ᝰ
꒰ @sara_novell ꒱
❤ 22👍 3🌚 1
46700
زیاد وقتتُ نمیگیرم فقط چند دقیقه در حد یه نوشیدنی!👱🏻♀️🍸
چه بخوای چه نخوای مال منی فهمیدی؟🫠🙌🏻
چی تو اون لیوان ریختی؟🫗‼️
•ᝥ•ᝥ•ᝥ•ᝥ•ᝥ•ᝥ•ᝥ•ᝥ•ᝥ
⇜ ارسال نظراتون📮៚
https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-362909-45ckD7j
⇜ نظراتون رو اینجا میذاریم💆🏻♀️🪴៚
https://t.me/+SpdX0aM0d7VA35NY
❤ 7😭 4🥰 1
84600
〖 سُــلـــدا 〗
#𝗣𝗮𝗿𝘁_92
- - - - - - - - 🪶- - - - - - - -
- دامون زارع -
با خستگی از آسانسور خارج شدم و کلیدُ از جیبم بیرون آوردم و به سمت در خونه حرکت کردم.
همین که کلیدُ داخل قفل انداختم و درُ باز کردم گوشیم زنگ خورد و با دیدن اسم آنید لبخندی زدم و تماسُ وصل کردم که صداش تو گوشم پیچید.
- سلام عزیزم خوبی؟
- سلام آنید خانم من، چه عجب بهم زنگ زدی!
تک خندهای برام زد و درجوابم گفت:
- من که بهت زنگ میزنم تو فکر کنم دلتنگ زنت نیستی که بیای اینجا ببینیش.
نچی به حرفش زدم و با بستن در سمت اتاقم رفتم و صداشُ رو اسپیکر گذاشتم تا بتونم لباسمُ عوض کنم.
- خودت که میدونی چقدر کار سرم ریخته قربونت بشم. ولی قول میدم به زودی بیام ببینمت.
- میدونم کارت زیاده واسه همین شب زنگ زدم که از سرکار میای حرف بزنیم از طرفی هم میخواستم حالتُ بپرسم که چیکار میکنی و کی میای.
دکمههای پیراهنمرو باز کردم و با رفتن سمت کشوی لباسم لب زدم:
- دامون که نمیذاره آنید کوچولوش دلتنگی کنه زودی میاد پیشت نگران نباش باشه؟
آنید با ذوق باشهای زیرلب گفت و خواست باهام خداحافظی کنه که قبل از برداشتن لباسم سمت گوشی رفتم و با برداشتنش پرسیدم:
- حس میکنم حالت خوب نیست. چیزی که نشده؟
- نه، نه چی باید بشه اخه. من خوبم فقط دلم برات تنگ شده بود که خیالم راحت شد.
اهانی زیرلب گفتم که آنید بعد از اینکه بهم سفارش کرد مواظب خودم باشم و زیاد غذای آماده نخورم باهام خداحافظی کرد و تلفنُ قطع کرد.
این مدتی که آنید نبود هردفعه که از سرکار میاومدم نبودش یهجورایی حس میشد. درسته که هنوز سنش کمه ولی برام انقدر دلنشین بود که این چیزها برام اهمیتی نداشت.
گوشیمُ رو میز گذاشتم و دوباره سمت کشو رفتم و یه تیشرت ازش بیرون آوردم و خواستم تنم کنم که یهدفعه زنگ خونه به صدا دراومد.
سریع تیشرتُ پوشیدم و از اتاق خارج شدم و سمت در رفتم که با باز کردن در ترلان جلوی چشمهام ظاهر شد.
لبخند ژکوندی بهم زد و دستشرو سمتم دراز کرد و گفت:
- سلام آقا دامون نمیخوای دعوتم کنی داخل.
چشمهامُ تو کاسه چرخوندم و با حرص لب زدم:
- باز چیشده؟ دیدی کسیرو پیدا نکردی اومدی سراغ من؟
تک خندهای زد و خودشُ بهم نزدیکتر کرد و گفت:
- اومدم فقط حرف بزنیم میخوام یه سری چیزا تکلیفشون مشخص شه.
پوفی کشیدم که به چشمهام زل زد و گفت:
- زیاد وقتتُ نمیگیرم فقط چند دقیقه در حد یه نوشیدنی!
با بیحوصلگی از جلوی در کنار رفتم که لبخندی از روی رضایت زد و وارد خونه شد. انقدر خسته بودم که فقط میخواستم حرفشُ بزنه و از خونه بره.
کیفشرو روی مبل گذاشت و با دست گذاشتن رو کمرش گفت:
- یه نوشیدنی که داری بخوریم دوتایی؟ فکر کنم خیلیهم خستهای.
فقط برای اینکه از سرم رفعش کنم و زودتر از دستش خلاص شم سر تکون دادم و سمت مبل رفتم که ترلان به طرف آشپزخونه حرکت کرد و چند دقیقه بعد با سینی که تو دستش بود اومد کنارم نشست و لیوانیرو روی میز گذاشت یکی دیگهاشرو به طرفم گرفت.
بدون اینکه حرفی بزنم از دستش گرفتم و چند قلوپ ازش خوردم که ترلان خودشُ بهم نزدیک کرد و دستشرو بین موهام برد و گفت:
- من هنوزم میخوامت دامون.
دستشرو پس زدم و ازش فاصله گرفتم که با ناراحتی نچی زد و برای اینکه خودشُ مظلوم جلوه بده سکوت کرد که چند قلوپ آخرم خوردم و وقتی دیدم سکوت کرده نگاه پر غضبی بهش انداختم و گفتم:
- حرفت همین بود؟ ترلان اگه باز قراره چرت و پرت بگی که همین الان برو بیرون!
دوباره خواست نزدیکم بشه که از جام بلند شدم و خواستم بیرونش کنم که یه لحظه سرم گیج رفت و انگار همهچی جلوی چشمهام تاریک شد.
ترلان از جاش بلند شد و صورتشرو جلو آورد و مماس صورتم کرد و آروم لب زد:
- چه بخوای چه نخوای مال منی فهمیدی؟
حس میکردم بدنم گرم شده و سرم گیج میره. اولش مقاومت کردم ولی چند لحظه بعد نفهمیدم چیشد که نفسم به شماره افتاد و ترلانهم هر ثانیه بیشتر باهام ور میرفت و همین که لبهاشُ رو لبهام گذاشت دست و پاهام سست شد و نفهمیدم چطور منُ سمت کاناپه کشوند و منُ انداخت روش.
سرم بدجور داغ بود. با دستهام سعی کردم کنارش بزنم ولی انگار هیچ زوری نداشتم تا بندازمش اونور.
نفسهامُ بیرون دادم و با سرگیجه نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- چی تو اون لیوان ریختی؟
خندهای سر داد و دستشرو روی قفسه سینهام قرار داد و گفت:
- دیوونه شدی؟ چیزی نریختم که!
“ 00:24 “
- - - - - - - -🪶- - - - - - - -
ᝰ📜🖤ᝰ
꒰ @sara_novell ꒱
😨 24🔥 2👍 1❤ 1
84100
اصلا مگه میتونستم تو سن کم بچهدار شم و بتونم از عهدهاش بربیام؟👩🏻🍼⁉️
من جدی جدی حامله بودم!👶🏻👣
یه سهل انگاری کوچیک باعث این ماجرا شد🫠👐🏻
تو که خطا نکردی بچه تو و شوهرته خب!🤷🏻♀️🤝🏻
•ᝥ•ᝥ•ᝥ•ᝥ•ᝥ•ᝥ•ᝥ•ᝥ•ᝥ
⇜ ارسال نظراتون📮៚
https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-362909-45ckD7j
⇜ نظراتون رو اینجا میذاریم💆🏻♀️🪴៚
https://t.me/+SpdX0aM0d7VA35NY
🔥 8🫡 2
79400
Оберіть інший тариф
На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.