『 Zahranovels 』
کانال رسمی زهرا زندهدلان🌓 آوای ستاره، همهی من، انقضای عشق تو سیزدهمین روز از پاییز، زعم زرد خودکشی با خردهشیشه، سرزمین بیتعصب خوندن رمانهای نویسنده فقط در همین کانال و اپلیکیشن باغ استور، قانونی و با رضایت نویسنده میباشد✅
Більше7 011
Підписники
-1024 години
-747 днів
-34030 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
سلام، پارت جدید تقدیمتون♥️
درسته من کم کار شدم و کم پیدام میشه اما این دلیل میشه شما هم نباشید و لفت بدید؟
متأسفانه کانال اینقدر ریزش پیدا کرده که مجبورم پاکش کنم و فقط توی اپلیکیشن باغ استور کار کنم.
فکر میکنم چهار سال نوشتن، ارزش یه همراهی رو داشته باشه🙃
❤ 40👎 3👏 2
853037
#سرزمین_بیتعصب
#پارت_17
فاطمه با کمال پررویی بهم زل میزنه و یک جورایی یک نبرد چشمی راه میندازیم.
بعد از نشستن به روی صندلیام، خانم معلم از بچهها میخواد که همگی برگههاشون رو تحویل بدن.
فاطمه و دوستهاش بلند میشن و درست وقتی که میخوان بهطرف معلم برن از شلوغی کلاس استفاده میکنم و رو بهش میگم:
- تاوان گوههایی که تا الان خوردی رو میدی، خیلی زود.
پوزخندی میزنه و با خندهی نفرت انگیزش به من و آیناز پشت میکنه.
مهگل برگهاش رو به دست یکی از بچههای کلاس میده و بعد از اینکه مطمئن میشه خانم معلم تحویل گرفته، اخمالود رو به من میگه:
- اعصاب اضافی داری با اینا در میفتی؟
من هم مثل خودش اخم میکنم.
- گوه میخوره آمار منو میده.
- اون گوه میخوره اوکی، تو مجبوری تقلب برسونی؟
آیناز صندلیاش رو به ما نزدیکتر میکنه و حرف مهگل رو تأیید میکنه.
- راست میگه، من که با یکی دو تا جواب کارم راه نمیفته. الکی خودت رو توی دردسر ننداز.
از این فرصت استفاده میکنم و حرف دلم رو به زبون میارم.
- خب چرا درس نمیخونی؟ همش زیر ده میگیری، اینطوری که قبول نمیشی.
برای چند لحظه مکث میکنه و نگاهش رو ازم میدزده.
- وقت نمیشه.
مهگل و نغمه با تعجب نگاهش میکنند و من کم و بیش متوجه میشم منظورش چیه.
حتماً ناپدریش مجبورش میکنه کارهای خونه رو انجام بده یا از برادرهاش نگهداری کنه.
حس پشیمونی بدی به وجودم حملهور میشه و برای کم کردن این حس میگم:
- میشه، اگه وقت نداری فقط در حد قبولی بخون، منم کمکت میکنم.
شنیدن همین یک جمله کافیه تا حسادت نغمه رو تحریک کنه.
- کمکش کنی؟ چهجوری؟ با تقلب؟
چپ چپ نگاهش میکنم.
- نه، باهاش کار میکنم، رفع ایراد میکنم، کلیدی خوندن رو بهش یاد میدم.
نغمه سریع پوزخندی میزنه و مهگل از این حرفم استقبال میکنه.
- حالا شد، اینطوری بهتره.
از اینکه مهگل برعکس نغمه حسادت نمیکنه و همراهمه خوشحال میشم.
به آینازی که توی فکر فرو رفته زل میزنم و با چرخوندن سرم به سمت خانم معلم و گوش سپردن به توضیحاتش توجهام رو از آیناز دور میکنم.
بیست دقیقهی باقی موندهی کلاس رو با توضیحات خانم در مورد نحوهی گرفتن امتحان مؤثر نمرهی مستمر میگذرونیم و بعد از به صدا دراومدن صدای زنگ، همگی با شور و شوق مشغول جمع کردن وسایلهامون میشیم.
طبق معمول نغمه زودتر از ما از کلاس خارج میشه و من و مهگل و آیناز هم همراه با باقی بچهها از کلاس بیرون میایم.
توی راهرو اکیپ فاطمه رو میبینیم که در حال غش غش کردن از خندهاند و وقتی متوجهی حضور ما میشن با صدای بلندتری میخندند.
خیلی دلم میخواد یک مشتِ جوندار حوالهی دماغ فاطمه که اندازهی دو تا گاو درشت گوشت داره بکنم اما حیف که نصیحتهای مهگل نمیذاره.
- محلش ندید بچهها، این بهترین جوابه.
تصمیم میگیرم حرف مهگل رو گوش بدم و نتیجهی این تصمیم میشه در سکوت همراهی کردن.
❤ 31👍 8
81201
تقدیم♥️
برای عضویت در ویایپی سرزمین بیتعصب میتونید با پرداخت 28 هزار تومن پارتهای بیشتری بخونید.
6219861944199263
ایدی جهت ارسال رسید
@ziziwstar
فقط دوازده نفر میتونن با این مبلغ عضو بشن♥️
❤ 5
1 09200
#سرزمین_بیتعصب
#پارت_16
مامان پوزخندی میزنه و حین خروج از اتاقم کنایهوار میگه:
- پس بگو چرا ازش خوشت اومده. شما بچهها تو سن پونزده شونزده سالگی توهم فرق گذاشتن برمیدارید و مخ خانوادههاتون رو میخورید. خلاصه باید ما مادر پدرها رو یک جوری پیر کنید تا بزرگ بشید.
به دنبالش میرم و همزمان با گذاشتن ظرف میوه روی جزیرهی کوچیک هال جوابش رو میدم.
- ما دیوونه نیستیم که توهم بزنیم. هر چهقدر هم سنمون کم باشه آدمیم و احساس داریم، خیلی اوقات هم احساسات آدمها بهشون دروغ نمیگه. نمونهش همین بابا، قول میدم از سرکار که اومد اول سراغ رضا رو بگیره تا من. اول حال اون رو بپرسه تا من، همیشه توی محبت کردن من نفر دومم ولی توی گیر دادن و محدود کردن نفر اول.
از معدود دفعاتیه که دارم از مشکلم اینطور صریحانه حرف میزنم و از بیشمارترین دفعاتیه که مامان با یک تشر در دهنم رو میبنده.
- خوبه خوبه! شبیه روانشناسها وایسادی جلوم داری حرف میزنی در صورتی که هنوز دهنت بوی شیر میده. عیش و نوشت رو با دوستت کردی حالا غرهاتو آوردی برای من، پاشو برو سر درس و مشقت اعصاب منو بیشتر از این بههم نریز.
نگاه گلهمندم رو از مامان میگیرم و بیرغبت به اتاقم برمیگردم.
توی این دو سه سال اخیر خیلی سعی کردم احساسم رو به مامان و بابام بفهمونم.
چندین بار بهشون گفتم که حس تبعیض من رو عذاب میده و هر بار هردوشون انکار کردند طوری که حتی خودم هم باورم شده و فکر کردم یک حس بچگانهست اما مگه میشه این حس چندین بار تکرار بشه و اشتباه باشه؟
اگر حسم اشتباهه چرا مامان و بابام سعی نمیکنند توی عمل بهم ثابت کنند که اشتباه فکر میکنم؟
چرا محبتشون بیشتر نمیشه؟ چرا رفتارشون ذرهای عوض نمیشه؟
****
به آخرین سؤال برگهی روی میز نگاهی میندازم و بعد از مرور جوابش از روی صندلیم بلند میشم.
با لبخندی رضایتمند بهسمت معلم نگارشمون میرم و با تحویل برگه بهش به سرجام برمیگردم.
طبق معمول من جزء اولین کسایی هستم که برگهی امتحانی رو تحویل میدن و این حس با وجود تکراری بودنش حالم رو خوب میکنه.
به مهگل و آیناز نگاهی میندازم و میبینم که با خستگی به برگه زل زدند.
مهگل تقریباً برگهاش رو کامل کرده و مشخصه داره مرور نهایی رو انجام میده اما آیناز برگهاش خالیه و این قضیه حسابی اذیتم میکنه.
توی این مدت بارها شده بخوام ازش بپرسم دلیل درس نخوندنش چیه اما در نهایت از پرسیدنش خجالت کشیدم.
میدونم که مشکلات زیادی داره و شاید به همین دلیل حوصلهی درس خوندن نداشته باشه اما خب چرا درس خوندن رو یک نوع راه فرار نمیدونه؟
چرا به این فکر نمیکنه که با درس خوندن میتونه از اون خونه دور بشه و مستقل بشه؟
سرم رو بهطرف نغمه مایل میکنم و میبینم که در حال بلند شدن از روی صندلیشه، نگاه معنادارش رو بهسمتم حواله میکنه و به قصد تحویل برگهی امتحانی قدمی برمیداره.
اصولاً اهل تقلب رسوندن نیستم اما با نگرانی به برگهی خالی آیناز نگاهی میندازم و زمزمهکنان میگم:
- سؤال یک و دو گزینهی سه و دو.
ذوق رو توی چشمهاش میبینم و همین که میخوام باز هم کمکش کنم فاطمهی عوضی رو به خانم معلم میگه:
- خانم؟ رایقی داره به عارفی تقلب میرسونه.
معلم سریع سرش رو بهطرف ما متمایل میکنه و با نگاهی ملامتآمیز رو به من میگه:
- رایقی؟ از تو بعیده! پاشو برگهی دوستت رو برام بیار.
میخوام حرفی بزنم اما آیناز خیلی زود برگهاش رو به دستم میده.
از اینکه با تسلیم شدنش مُهر تأییدی به حرف فاطمه میزنه حرصم میگیره و با غیضی آشکار از سر جام بلند میشم.
نگاه خشمگینم رو به فاطمهای که لبخند مرموزی به لب داره میندازم و بهطرف معلم میرم.
سرم رو پایین میندازم و برگه رو روی میز معلم میذارم.
میخوام به روی خودم نیارم اما خانم معلم آهسته چیزی میگه و عذاب وجدان به خوردم میده.
- تو الگوی کلاسی رومینا، لطفاً دیگه اینکار رو تکرار نکن.
حس بدی میگیرم و با شرمندگی «چشم» ای میگم.
عقب گرد میکنم و حین برگشتن نگاه سراسر نفرتم رو به فاطمه میندازم.
این دختر باید تنبیه بشه وگرنه قطعاً بهزودی از حرص منفجر میشم.
❤ 23👍 10😡 6🔥 1
2 03802
قشنگهای من با نصب برنامهی باغ استور (معتبرترین برنامهی رمانخوانی)
میتونید همهی رمانهای من رو بهصورت قانونی و بدون سانسور بخونید.
با سرچ اسم من در ذره بین برنامه، لطفاً پروفایلم رو لایک کنید و به رمانهام امتیاز بدید تا من هم انرژی بیشتری برای نوشتن داشته باشم.
دوستتون دارم♥️
👍 3❤ 1
50100
Repost from رمان و داستان کوتاه - اپلیکیشن باغ استور
جدیدترین نسخه اپلیکیشن باغ استور
سیستم عامل : اندروید (Android)
تاریخ انتشار : 23 اردیبهشت 1403
مختص موبایل های سامسونگ،شیائومی،هوآوی و ...
*
لزوما نیازی به حذف برنامه قبلی نیست، بصورت عادی می توان این فایل را دانلود و با کلیک بر روی آن شروع به بروزرسانی کنید.
*
سوابق کتابخانۀ شما محفوظ است و با پاک شدن برنامه یا حتی صدمه به موبایل شما، اتفاقی برای کتاب های خریداری شده نخواهد افتاد؛ شما کافیست سیمکارت ثبت نامی را داشته باشید.
(سیمکارتی که با آن وارد می شوید باید حتما روی همان موبایلی باشد که برنامه را نصب می کنید)
*
حتما برای دریافت اطلاعیه های ضروری و آموزش های مهم در کانال تلگرام ما عضو بشوید : @BaghStore_APP
*
اکانت مخصوص پشتیبانی مشکلات نصب :
@BaghStore_Admin
برای مشکلات غیر از نصب، مثل پرداخت ها و ... به پشتیبان داخل اپلیکیشن پیام بدهید. (آدرس: پایین برنامه سمت چپ، صفحه بیشتر، بخش پشتیبانی باغ استور)
*
دانلود برنامه از وبسایت باغ استور : www.BaghStore.net/app
BaghStore.23Ordibehesht1403.apk24.38 MB
👍 3❤🔥 1❤ 1
1 63200
تقدیم♥️
برای عضویت در ویایپی سرزمین بیتعصب میتونید با پرداخت 28 هزار تومن پارتهای بیشتری بخونید.
6219861944199263
ایدی جهت ارسال رسید
@ziziwstar
فقط دوازده نفر میتونن با این مبلغ عضو بشن♥️
36700
#سرزمین_بیتعصب
#پارت_16
مامان همچنان مشکوک نگاهمون میکنه و من همهی تلاشم رو میکنم تا از زیر نگاه موشکافانهی مامان در بریم.
آیناز به محض ورود به اتاقم به قصد عذرخواهی میگه:
- ببخشید، من نمیدونستم داداشت خونهست.
لبخند کم جونی میزنم و «اشکالی نداره» ای زمزمه میکنم.
- بهنظر میاد مامانت سر اینطور مسائل حساسه نه؟
خوبه که دختر باهوشیه و زود میفهمه چی به چیه اما چرا وقتی دید رضا خونهست به اتاق برنگشت؟ چرا حتی دستپاچه نشد؟
توی دلم به خودم بابت این فکرهای مزخرف فحشی میدم و در جواب آیناز میگم:
- آره، حتی به پوشش من هم جلوی داداشم گیر میده.
سری به تأیید تکون میده و حس میکنم تعمداً این رو میگه:
- برعکس مامان من، اصلاً به این جور چیزها گیر نمیده. خودش هم همیشه تو خونه راحته، به همین خاطر منم با این وضع اومدم. به هر حال ببخشید.
یکمی بابت فکرایی که کردم عذاب وجدان میگیرم.
به هر حال این دختر توی یک خانوادهی دیگه بزرگ شده و قرار نیست مثل من فکر و رفتار کنه.
هنوز هم مونده تا به شناخت کافی از من و خانوادهام برسه، پس من نباید مثل مامان قضاوتش کنم و یا با نگاهم معذبش کنم.
سکوت میکنم و اون در همین حین شال و کیفش رو برمیداره و قصد رفتن میکنه.
هردو از اتاق بیرون میایم و فقط مامان رو میبینیم.
خبری از رضای جن زده نیست و سعی میکنم به رفتارهای عجیبش بیاعتنا باشم.
آیناز با لطافت خاصی از مامان بابت پذیرایی تشکر میکنه و در نهایت بعد از خداحافظی از من و مامان خونهمون رو ترک میکنه.
هنوز صدای قدمهاش روی پلهها میاد و مامان حتی صبر نمیکنه این دختر کامل از ساختمون خارج بشه و میگه:
- این دختره چرا اینجوریه رومینا؟
مضطربانه «هیس» ای میگم و به مامان نزدیکتر میشم.
- آرومتر! مگه چه جوریه؟
مامان چشم غرهای میزنه و بهطرف اتاقم قدم برمیداره.
- حرف زدنش، حرکاتش، کلاً مدلش شبیه بقیه دوستات نیست.
تک خندهای میکنم.
- مگه همهی آدمها باید شبیه همدیگه باشن مامان؟
با ورود به اتاقم ظرفهای کثیف شده و باقی خرت و پرتها رو از روی زمین برمیداره.
- باقی آدمها رو نمیدونم ولی دوستهای تو باید مثل خودت باشن وگرنه جز دردسر چیزی برات ندارن.
توی جمع کردن ظرفها کمکش میکنم و با لحن ترحم آمیزی میگم:
- بابا این طفلی کلی بدبختی داره، چه دردسری برای من به وجود میاره؟
مامان کنجکاوانه نگاهم میکنه.
- چه بدبختیای داره مثلاً؟
توی گفتن ماجرای آیناز دودلم، از یک طرف دوست دارم بگم تا مامان زیاد بهش گیر نده و از طرف دیگه میدونم اگه بفهمه فکر میکنه این ماجرا روی من تأثیر بدی میذاره و مجبورم میکنه با آیناز قطع ارتباط کنم.
بعد از مکثی طولانی، ترجیح میدم یک توضیح کوتاه بدم.
- با ناپدریش زندگی میکنه، اون همش بین این و برادرهاش فرق میذاره.
❤ 20👍 13😡 1
1 57600
تقدیم♥️
برای عضویت در ویایپی سرزمین بیتعصب میتونید با پرداخت 28 هزار تومن پارتهای بیشتری بخونید.
6219861944199263
ایدی جهت ارسال رسید
@ziziwstar
فقط سیزده نفر میتونن با این مبلغ عضو بشن♥️
❤ 3
33000
Оберіть інший тариф
На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.