آوارِ آرزوها | زهرا مرادی
﷽ ... و خدایی که به شدت کافیست!♡ #آورار_آرزوها(در حال تایپ) #آتش_جان(فایل) #خواب_تلخ(فایل) #غم_دنبالهدار_من (فایل) گروه نقد و نظر👇 https://t.me/joinchat/TXrQYU4rv1707ipo
БільшеКраїна не вказанаМова не вказанаКатегорія не вказана
302
Підписники
Немає даних24 години
Немає даних7 днів
Немає даних30 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
دوستان
فایل ۱۲ امشب پاک میشه.
گروه نقد هم حذف شد و دیگه فعالیتی توی کانال نخواهم داشت، تا شاید بعدها... .
ممنون از همراهی همگی🌹
دوستان این فصل دوم رمان هستش.
تا فصل اول پارتگذاری شد.
آخر فصل اول رو هم برای یادآوری، توی پی دی اف قرار دادم.
سلام دوستان
چون فرصت پارت گذاری ندارم،
تا چندروز آینده، فایل کامل رمان رو در اختیارتون میذارم.
#آوار_آرزوها
#پارت۱۰۶
کمتر از نیم ساعت بعد مقابل قاضی لاغراندام و عبوس نشسته بودم.
دستی به ریش سفیدش کشید و با یاد خدا جلسه را آغاز کرد و پس از روخوانی پرونده، مرا به جایگاه خواند.
از کنار وکیلم برخاستم و به جایگاه که رسیدم، قاضی سوالاتش را طبق معمول جلسات قبل، تکرار کرد.
- آقای طاها یوسفی، شما به جرم قتلِ خانم "سایه عسگری" اینجا هستید.
انگیزهتون از قتل ایشون چی بوده؟ و با جرئیات بیان کنید که قتل چگونه صورت گرفته.
صدای گریهی مامان در سالن پیچید. سالنی که شاید کل جمعیتش به ده نفر نمیرسید و تنها کسان من در آن سالن، پیمان و جاوید بودند و شوهر خواهرهایم و مامان، که همه دلنگران و اندوهگین چشم به دهان من دوخته بودند.
قطره اشکی از گوشهی چشمم سرازیر شد و باز هم با به یاد آوردن آن روزها، بر خودم و بلندپروازیها و طمعم برای پول لعنت فرستادم… .
***
#آوار_آرزوها
#پارت۱۰۵
به طرفش قدم برداشتم و دستبند را که پیش کشید، دستانم را مقابلش گرفتم و حسین ، لبخند به لب به طرفم آمد.
- نگران نباش داداش…
نگاهی گذرا به تقویم انداخت و ادامه داد:
- تا آزادی من چیزی نمونده و من هنوزم امید دارم که با هم از این در میریم بیرون، خیالت نباشه!
شانهام را فشرد و نمیدانم میخواست مرا دلخوش کند، یا واقعاً امید داشت اویی که به خاطر مهریه به زندان افتاده و زنش مژدهی رضایت داده بود، و منی که به جرم قتل در آنجا به سر میبردم و وضعیتم نامشخص بود، با هم آزاد میشویم…!
لبخندی تلخ از ناامیدی روی لبهایم نقش بست و بیحرف، پا به پای سرباز قدم برداشتم و راهی دادگاه شدم. دادگاهی که نمیدانستم قرار بود امروز چه حکمی را برایم صادر کند… .
#آوار_آرزوها
#پارت۱۰۴
برخاستم و تیر خلاص را هم زدم.
- یا بچه رو نگه میداری و مثل آدم با هم زندگی میکنیم، یا میندازیش و میری میشینی ور دل بابات، بدون من!
گفتم و به طرف پلهها به راه افتادم، بیتوجه به چشمهای به اشک نشسته و دهان بازماندهاش؛
و خوب میدانستم و در این مدت او را آنقدر شناخته بودم که به قول خودش، زندگی بدون من برایش جهنم میشد.
اما ته دلم، از این حرفم ترسیده بودم و امیدوار بودم، که حسش به من گذرا نباشد و به خاطر بچه قیدم را نزند… .
*
- طاها یوسفی!
چشم از تقویم تبلیغات کارواشی که گوشهی بند به دیوار نصب بود گرفتم و به طرف در چرخیدم و به مأمور جوان و لاغراندام چشم دوختم.
- بیا بیرون.
#آوار_آرزوها
#پارت۱۰۳
پوزخندی آغشته به حرص روی صورتش نقش بست.
- شوهر کردم، ولی بچه نمیخوام و دوست ندارم که هیچ وقت هم بیارم، چون علاقهای به بچه ندارم.
نگاهی به سگش که همان نزدیکی نشسته بود انداخت و ادامه داد:
- بچهی من اینه! من دیگه بچه نمیخوام. حال و حوصلهی شب زندهداری و کهنهی بچه شستن رو ندارم، میفهمی؟
عصبی از وضع موجود و موزیک شادی که همزمان در حال پخش بود، تلویزیون را خاموش کردم و کنترل را روی میز چوبی مقابلم پرت کردم.
- همین که گفتم، من بچه میخوام. بچهام رو هم باید سالم برام به دنیا بیاری.
حرفهای تو و پدرت رو هم نشنیده میگیرم. ولی از این لحظه به بعد، اگه حرفی از سقط بچه بشنوم، هم از تو هم از پدرت شکایت میکنم، فهمیدی؟
مثل همیشه از عصبانیت سرخ شد و رگ عمودی میان پیشانیاش بالا زد و صدای بلندش در خانه پیچید.
- میفهمی چی داری میگی؟ تو به چه حقی این حرف رو میزنی؟
- به همون حقی که خودت خوب میدونی!
#آوار_آرزوها
#پارت۱۰۲
- راجع به کار بابات…؟ یا راجعبه بچهی من؟
حالا به وضوح رنگ از صورتش پرید.
- چی میگی طاها؟ بچهی تو کدومه؟
- همون بچهای که توی شکمته و با بابات داشتین راجعبه کشتنش حرف میزدین.
همون بچهای که دست و پاگیرت میشه و عمر و جوونیت رو ازت میگیره و جز دردسر برات چیزی نداره!
خود را جمع کرد و طلبکار گفت:
- فالگوش ایستاده بودی؟
- مهم نیست، مهم اینه که سر بزنگاه رسیدم و فهمیدم که میخواین بچهام رو بکشین.
دستش را از روی شانهام برداشت. صاف نشست و دست به سینه به پشتی مبل تکیه داد. منتظر نگاهش کردم و پس از لحظاتی سکوت، چشم از رو به رو گرفت و با ابروهای گره خورده دوباره به طرفم چرخید.
- حالا که فهمیدی راستش رو بهت میگم. آره، من حاملهام. ولی اصلاً حال و حوصلهی بچه و دردسرهاش رو ندارم. یعنی اصلاً علاقهای به بچه ندارم.
- شنیدی که میگن هر کی خربزه میخوره پای لرزشم میشینه؟
سوالی سر تکان دادم و پس از کمی مکث، آرام ادامه دادم:
- شوهر کردی، پس باید بچهدار هم بشی! من بچه میخوام، باید بچهام رو به دنیا بیاری!
#آوار_آرزوها
#پارت۱۰۱
چرخیدم و چند پلهی باقیمانده را هم پایین رفتم و صدا بلند کردم.
- گفتم که، فکر کردم دارین خصوصی حرف میزنین.
دنبالم به راه افتاد.
- خب خصوصی باشه، تو مگه غریبهای؟
تک پلهی میان سالن را بالا رفتم. روی کاناپهی رو به روی تلویزیون نشستم و پا روی پا انداختم.
- جدی؟!
مقابلم ایستاد و با لبخند سر تکان داد.
- البته!
کنترل را برداشتم و تلویزیون را روشن کردم.
- خب حالا چی میگفتین؟
سگ را روی زمین گذاشت.
کنارم نشست و دستش را روی شانهام گذاشت.
- چیز خاصی نبود، راجعبه کار بابا بود.
صدای تلویزیون را کم کردم. سر چرخاندم و نگاه نافذم را به چشمانش کشاندم.
- راجع به کار بابات…؟ یا راجعبه بچهی من؟
حالا به وضوح رنگ از صورتش پرید.
- چی میگی طاها؟ بچهی تو کدومه؟
- همون بچهای که توی شکمته و با بابات داشتین راجعبه کشتنش حرف میزدین.
همون بچهای که دست و پاگیرت میشه و عمر و جوونیت رو ازت میگیره و جز دردسر برات چیزی نداره!
خود را جمع کرد و طلبکار گفت:
- فالگوش ایستاده بودی؟
- مهم نیست، مهم اینه که سر بزنگاه رسیدم و فهمیدم که میخواین بچهام رو بکشین.