cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

DastanSara | داستان سرا

👇🏻ادمين داستان سرا / تبليغات 👇🏻 @Dastansara_admin . صفحه انستاگرام داستان سرا: www.instagram.com/Dastansara_Bookstore ❤️☘️🥰😏

Більше
Рекламні дописи
24 474
Підписники
+1524 години
+707 днів
+19230 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

میدانی بهشت کجاست!؟ یک فضای چند وجب بین بازوان کسی‌که بدون هیچ ادعایی به تو میگوید #دخترم! میخواهم برای #پدرم شعری بنویسم؛ شعری که به وسعت مهربانی و زیبایی صبرش باشد. برایت با تمام ‌وجود می‌نویسم: غرورم را خریدی و یک‌بار مغرور نگشتی.. پرواز را برایم آموختی و پریدنم را ندیدی.. آموزگارم شدی و امتحانم نکردی.. میدانم، شانس دیدنت را هرروز ندارم وقتی دلم هوایت را می‌کند کنارم نیستی تا به آغوشت کشم و آرام گیرم، ولی دوستت دارم! زمانی‌که که روحم ویران گشته و می‌شکند شانه هایت را برای گریستن کم دارم، ولی دوستت دارم! گرچه کنارم نیستی ولی خیلی خوب از دور هوایم را داری از دور نگهبان منی. #پدر مهربانم! احتیاجی به تسبیح نیست؛ دستانت را که به من دهی با انگشتانت ذکر دوست داشتن میگویم. پدرم! دستانت، چشمانت و صدایت را عاشقانه دوست دارم، و هرگاه دلم از نامردی های دنیا و روزگار بگیرد؛ میدانم دستِ ایمن و مردانه به‌دور از حس و نیاز سرم را نوازش می‌کند، که جز عشق عطری ندارد. میدانی!؟ آغوشت برایم فهماند که گرمای خورشید افسانه است! پدرم! من از تو من شدم، هستی‌ام از توست. دستانم را بگیر که بزرگِ کودکت هنوز غرق نیاز به مهر توست. برایت با تمامِ احساسم می‌نویسم: پ مثل پدر! الفبای پناهم! همان پناهی که هیچ طوفانی تکانش نمیدهد... باز هم پ مثل پدر! پدری که پرستیدن دارد؛ هم نامش، هم جانش و هم خاکش. #ماندگار✍🏻 #ارسالی_شما
Показати все...
9💔 1
با سلام وقت همه‌ای شما خوانندگان قشنگ داستان #عصیانگر بخیر! قبل یادآوری است که این مدت همواره در کنارم بودیم و همیشه از نوشته‌هایم حمایت نمودید یک سپاس‌گذاری داشته باشم. داستان #عصیانگر یک روایت کاملاً واقعی است و ممکن چند قسمت دیگر برای به اتمام رسیدن این داستان باقی مانده باشد. این یک هفته‌ بی‌حد مشغول هستم و بودم، امیدوارم که این شرایط پیش آمده را درک نماید. ان‌شاءالله همین‌که وقت کردم در یک روز مشخص شده تمام پارت‌های داستان را یک‌جا با شما به اشتراک می‌گذارم. با آن‌حال شما در کمنت برایم بگوید که آیا در این‌همه مدت داستان عصیانگر را دوست داشتید و یا خیر نظر شما در مورد این داستان واقعی چیست؟ منتظر نظریات قشنگ تان خواهم بود.🦋👇🏻 #kahkashan #sᴀғᴀ ✎☾︎⭒۟  ׁ⭒𓂃𖦹 ╰➣‌﹝@Dastansara_bookstore﹞⏎
Показати все...
32❤‍🔥 16👍 5🥰 4😍 3😇 2
💌 #عصیانگر #نویسنده_بانو_کهکشان #قسمت_صد‌و‌چهل‌وسوم ‌آخر این روزها منِ سرکش خجالت می‌کشیدم از او و این اصلاً سابقه نداشت. حال‌ هوایی دل‌ام به گونه‌ای دیگرِ بود، این روزها حس نا آشنایی به سراغ من آمده بود. حسِ که می‌اندشیدم ممکن نیست؛ اما به سراغ من آمده بود. همان حسِ که مرا به سکوت سرد وا می‌داشت. یک هفته‌ای هم‌چون برق و باد گذشت، یک روزِ که همراه با حفصه از آن‌جا خارج شدیم به گشت و گذار محله پرداختیم آن‌جا با دیدن چند سرباز روس نفس در سینه‌ای مان حبس شده و یک راست راهِ خانه را در پیش گرفتیم. چون به خانه رسیدیم، خاله‌ای بزرگ دولت‌خان آن‌جا بود و با نگاه‌های زیر چشمی‌اش گویا مرا می‌بلعید. دختر جوانِ هم داشت که از شدت آن‌همه نگاه‌های او سعی نمودم خودم را از مقابل دیده‌گان او محو سازم. حفصه که دانسته بود موضوع از چه قرار است آهسته برایم گفت تا نگران نباشم. او گفت: _قرار بود محجوبه همراه با دولت ازدواج‌ کند اما دولت خودش نمی‌خواست، بعد هم که با تو نکاح کرد و حالا او عصبی است؛ اما بی‌خیال باش و اصلاً برایش توجه نکن من که از او می‌ترسیدم و خیلی هم متنفر بودم از او! با این سخنان حفصه فقط حیرت نمودم و اما خدا را شکر آن روز بخیر گذشت و ما هم که در حال آمادگی گرفتن برای محفل فردا بودیم. روزهایی که می‌روند، دیگر باز نمی‌گردند. صبح از راه رسید و همه‌گان در حال آماده‌گی گرفتن برای محفل بودند. قرار بود عروسی پسر خاله‌ای دولت‌خان برگذار شود. عجیب بود ‌که این روزها اصلاً نبود و حتیَ سرِ به من نمی‌زد. در دل نگران بودم؛ اما سعی بر این داشتم تا این نگرانی را بروز ندهم. نمی‌خواستم هیچ‌کسِ این حال آشفته‌ای مرا بداند، راست‌اش این دل‌نگرانی‌های من اصلاً سابقه نداشت‌. شاید هراس از این داشتم که او هم روزِ مرا ترک کند و من تنهایی تنها بمانم‌. حالا تنها خانواده‌ای من او بود و این یک حقیقت محض بود! #بانو_کهکشان
Показати все...
18👍 4❤‍🔥 2👏 1
💌 #عصیانگر #نویسنده_بانو_کهکشان #قسمت_صد‌و‌چهل‌ودوم ‌در کنارش بودم؛ اما با رعایت فاصله‌ای خیلی زیادِ و او هم خوشحال از شرایط پیش آمده حتیَ کوچک‌ترین حرفِ را نیز به زبان نمی‌آورد. چون کنجکاو بودم آهسته دست مجاهد را فشار داده گفتم: _هی مجاهد! + بگو! بسوی همان مرد نسبتاً جوان نگاه کرده گفتم: _این مرد کی است صورت‌اش هم چه شبیه تو است. + یعنی زیباتر از من است؟ صدایش عصبی به نظر می‌رسید. سرم را به طرفین تکان داده گفتم: _استغفرالله چه داری می‌گویی؛ مگر من هم‌چین حرفِ زدم‌؟! بعد هم بیدون هیچ درنگِ گفتم: _تازه وقتی آدم هم‌چنین شوهر داشته باشد؛ مگر ممکن‌ است نگاه‌اش را به نامحرم بدوزد. یک لحظه زبان به دهن بگیر ثریا مگر همین‌حالا وقت‌اش بود، حالا او را شوهر نیز خطاب کردی. لب‌خندِ گوشه‌ای لب‌اش به وضوح مشخص بود. سعی نمودم بحث را عوض نمایم و گفتم: _حالا نگفتی آن مرد چه کسی است، نزدیک است از دست همین کنجکاوی تلف شوم من! زیر لب‌ آهسته گفت: _شوهر، شوهر... نه از زبان او همه‌چی قشنگ است. صدایش را شنیدم، این مجاهد مرد به مولا که دیوانه بود. این بار به غیض گفتم: _مجاهد! که گفت: _برادرم است. ابروهایم گره هم خورده گفتم: _حالا می‌میری بگوی برادرم است چقدر صحبت کردی وا! بعد هم بی‌هیج درنگِ از مقابل چشمان‌اش رد شده یک راست وارد اتاق شدم. حتیَ دیگر نیم نگاهِ هم بسوی او نه انداختم. #بانو_کهکشان
Показати все...
15👍 2❤‍🔥 1😍 1
💌 #عصیانگر #نویسنده_بانو_کهکشان #قسمت_صد‌و‌چهل‌ویکم ‌گفتم: _نه! خندیده گفت: _این نه‌ای شما را بلی تعبیر می‌کنم. گفتم: _خیره به مقابل خود باش مجاهد! + چشم! هرچه بانوي من دستور بدهد. چرا همانند قبل این خنده‌هایش عصبی‌ام نمی‌کرد، چرا با دیدن این لب‌خند او من هم خوشحال بودم؟ مگر این مرد همان کابوس سیاهِ من نبود؟! نکند مهر این مرد بعد نکاح در دلم نشسته باشد و من او را روحاً و جسماً قبولانیده باشم، این که او شوهر من است. اما حالا که شوهرم بود و احترام او واجب برایم. دوباره نگاه‌اش به صورت‌ام بود که گفتم: _مجاهد عصبی‌ام نکن! خندید و پر آوا خندید بعد گفت: _همین عصبانیت تو را هم خریدار هستم عصیانگر بانو! با این حرف‌اش آهسته خندیده و دیگر حرفِ نگفتم. زمان به سرعت می‌گذشت و با بلند شدن صدایی اذان شام ما به مقصد رسیدیم. راهِ طولانی و پر خمو پیچی بود. با آن حال وارد محله‌ای آن‌ها شدیم آن‌جا که بیشتر افراد پشتون نشین سکونت داشتند. چون به خانه رسیدیم، در بزرگ باز شد و از آن‌جایی که دورادور آن بخاطر امنیت مان تحت محاصره‌ی افراد مجاهدین بود. با وارد شدن مان به خانه فقط محو تماشایی آن‌جا بودم. بیشتر شبیه یک باغ بزرگ بود تا یک خانه‌، آن‌‌جا که چهار اطراف آن با گل‌های زیبایی مزين شده بود. چون از موتر پیاده شدم، قچِ را در زیر پاهایم ذبح نمودند. من هم که از خود هیچ واکنشِ نشان ندارم؛ گویا در روستایی شان این چنین رسمِ بود که در مقابل تازه عروس گوسفندِ را ذبح نمایند. همه‌ باهم یک‌جا وارد خانه‌ای بزرگ شدیم. مرد نسبتاً جوانِ که دستور ذبح گوسفند را داده بود، همه را به داخل خانه دعوت نمود و منِ که احساس نا آشنایی می‌کردم حتیَ از کنار دولت‌خان تکان نخوردم. #بانو_کهکشان
Показати все...
14❤‍🔥 3👍 2🥰 1
اخیر های رمان هست چه حدس می‌زنید…؟ ادامه دارد………
Показати все...
75🥰 7👏 5👌 1
#رمان_ زَنهّارَ #نویسنده_ آریا #قسمت_ صد و یکم #ناشر_ حریر_ خوشبخت به آشپزخانه رسیدم ولی دست هایم میلرزیدند با هزار مشکل آب نوشیدم، آب حالم را بهتر کرد و دوباره به حویلی برگشتم __ آیت کجا بودی؟ چرا دیر کردی؟ __ چیزی نیست ساره فقط نتوانستم آشپزخانه را پیدا کنم و گم شدم برای همین دیر شد! __ چرا رنگ ات پریده خوب هستی؟ __ خوب هستم خوب هستم چیزی نشده! غذا تمام شده بود و سفره ها جم شده بودند با دختر ها به همه مهمان ها چای و شیرینی دادیم که یک پسرِ کوچک آمد __ خاله کوثر کاکایم گفت وقتِ نکاح است ببین کسی نباشد تا داخل بیایم! کوثر همه را به اطاق فرستاد من و ساره هم خواستیم برویم ولی نگذاشت __ جانِ خاله بگو بیایند کوثر یک شالِ بزرگ را بدست مان داد __ شما هر دو ایره مقابلِ عروس بگیرید شال را مقابلِ عروس گرفتیم بعد از چند لحظه کوثر مادرش سه خانم دیگر و دو مرد وارد شدند عروس پدر بزرگش را به عنوانِ پدر وکیل برگزید و آنها رفتند دیری نگذشت که خبرِ عقد شدن نکاح رسید و همه دختران شروع به رقص و پایکوبی کردند حدوداً بعد از یک ساعت عروس و داماد وارد شدند و به همراهِ آنها تعدادِ پسر ها مشمولِ صبحان، جمال، اصیل، لالا اسد و احرار نیز به جمع پیوستند و همه مشغول رقصیدن شدند احرار به کسی نگاه نمیکرد و سرش پایین بود ولی باز هم مثلِ همیشه همه نگاه ها روی او بود رقص تمام شد و همه یک گوشه ایستادند که نگاهِ احرار به من افتاد! گلایه در عمق نگاهش بیداد میکرد اهسته با خود گفتم #زه ستا د مینی نا منکر نه یمه حالات خراب دی برابر نه یمه ولی رخشانه خود را به احرار رسانید و باز هم مشغولِ حرف زدن شدند عصبانی چشم از آن دو گرفتم اصیل و لالا اسد نیز از دیدارم متعجب شدند و باور اینکه مرا اینگونه ببینند برای شان دشوار بود بعد از چند لحظه حرف زدن آن دو دوباره به جمع پسر ها پیوستند __ آیت __ بلی؟ __ آنجا را ببین رد نگاهی ساره را گرفته به صبحان رسیدم که محو بود! نفس عمیق گرفتم ولی اهمیت ندادم و دوباره به تماشای محفل پرداختم یکباره دستم با شدت کشیده شد! به مقابل نگاه کردم و با احرارِ عصبانی رو به رو شدم! __ احرار رهایم کن چیزی نگفت __ احرار با تو هستم همه ما را نگاه میکنند رهایم کن!  دیگر از خانه کامل خارج شده به حویلی رسیده بودیم __ احرار! فشارِ دستش بیشتر شد طوریکه حس کردم دستم شکست عصبانی سمت من برگشت __ چی احرار ها چی احرار! چرا ای لباس ها را بر تن کردی؟ __ به تو چی؟ فریاد زد __ آیت مرا دیوانه نساز! میگم چرا ها چرا؟ __ به تو چی ها به تو چی؟؟ چرا باید به تو حساب بدهم؟ مگر تو کی من هستی؟؟؟؟ چشمانش ترسناک شدند آیت لعنت به تو باز جلو آن نیش مار را گرفته نتوانستی؟ با فشاری که به دستم وارد کرد چوری شکسته و توتهِ شیشه در دستم فرو رفت که نتوانستم تحمل کنم __ احرار دستم!!! قطره ئی اشک از چشم ام سقوط کرد که تازه چشم اش به دستم افتاد و سریع رهایش کرد آنقدر عصبانی بود که حتی خون دستم که دستش را در برگرفته بود را نیز احساس نکرده بود! نگاهش نگران شد __ آیت.....آیت خوب هستی؟ __ خوب نیستم نیستم! وحشی ببین دستم را به چی وضعیت رسانیدی! خواستم چوری شکسته را از دستم بیرون کنم ولی نتوانستم فکر میکردم با آن کلمات رهایم کرده میرود ولی نرفت! برعکس با نگرانی زیاد شیشه را بیرون کرد به سمتِ موتر اش رفت و با جعبه کمک های اولیه برگشت با دقتِ تمام دستم را پانسمان کرد دروغ چرا در عمق وجودم حسِ خوشحالی داشتم چون فکر میکردم بعد از آن روز فقط نفرت احرار نصیبم خواهد گردید اما حالا باز هم همان احرارِ عاشق مقابلم نشسته اگر میدانستم چنین میشود خیلی زودتر دستانم را با خون آراسته میساختم! ندانستم کیِ لبخند لبانم را فرا گرفت __ چرا میخندی درد خنده آور است؟ __ خندیدن گناه است؟ به معنی تاسف سرتکان داد کارش تمام شد __ آیت __ بلی؟ __ من......... من معذرت میخواهم! قسم است نمیخواستم به تو ضرر برسانم ولی..... ولی وقتی دیدم آن بیشرف آنگونه به تو نگاه میکند خون جلو چشمانم را گرفت! __ کی؟ __ او بیشرف که نزدیک بود با چشمانِ لعنتی اش....... لاحول ولا برای اولین بار از نگاه صبحان خوشحال بودم چون حسادت را در چهره احرار به وضوح دیدم! خواستم چیزی بگویم که رخشانه آمد __ احراررر احرار تو کجا هستی یک ساعت است بدنبالت میگردم! __ کمی کار داشتم تو برو من میایم بازوی احرار را گرفت __ بیا دیگه همه منتظر تو هستن! چشمانم به حدِ آخر باز شد! ای چی کرد؟؟ بازوی احرار را گرفت؟؟؟ دخترِ بی حیاء! دستش را از بازوی احرار دور کردم __ رخشانه جان ما اینجا حرف میزنیم! یعنی با ای چشمانِ بزرگ توانایی دیدن مرا نداری؟  رخشانه با حرص گفت __ نخیر توانایی دیدنت را دارم ولی ناراحت نشو من با تو کار ندارم با احرار کار دارم خودت تا هر وقتی خواستی میتوانی اینجا بمانی ولی احرار با من میرود!
Показати все...
89👍 12❤‍🔥 7👏 3👌 1
#رمان_ زَنهّارَ #نویسنده_ آریا #قسمت_ صد ام #ناشر_ حریر_ خوشبخت لباس کمی برای من کوتاه بود ولی باز هم زیبا بود ساره با جبر مو هایم را باز کرد و چوری های سبز و بخملی به دستم کرد آخرش هم سرمه را به چشمانم نزدیک کرد ولی مانع شدم __ چی میکنی؟ __ به چشمانت سرمه میکشم __ نیاز نیست حالی هم زیاده روی کردیم! ساره صورتم را در میان دستش گرفت __ خاموش باش امروز هر چی من بگویم همان میشود! مقابل آینه ایستادم ولی یک لحظه خود را نشناختم! ای کی بود؟ واقعاً ای من هستم؟ __ وایییی خدا نظر بد دور باشد ماشالله! به سوی خانهِ سکندر خان رفتیم ولی مقابل دَر همه جراتم به فناء رفت __ ساره تو داخل برو من زود لباس هایم را مبدل کرده میایم! ساره دستم را محکم گرفته مرا به دنبال خود کشید __ آیت من از تو بزرگتر هستم حرف نزن هله بیا! به داخل رفتیم و طبق انتظارم همه با دیدنِ من شوکه میشدند هیچ کسی حتی تصورش را نمیکرد که مرا اینگونه ببیند! همه طوری نگاه میکردند گویا من از سیاره ئی دیگر پا به اینجا گذاشته باشم! نشسته بودیم که چشم ام به دریا افتاد __ ساره اینها اینجا چی میکنند؟ کوثر گفت __  پدرم و آصف خان دوست های نزدیک هستند و لالا احرار نیز با لالایم دوست های صمیمی و طفولیت هستند!   __ حالی چی کنم؟ اوففففففف ساره تمامش از دست تو است! __ آیت چیشده؟ مگر قتل کردی؟ آرام بنشین! آنها نزدیک شدند و به محض رسیدن همه شان خشک ایستادن مینه گفت __ آیتتتتت خودت هستی؟ گرمی گونه هایم را حس میکردم __ هههههههه دختر چشم نخوری خیلی زیبا شدی! با دستانش نظر را از من دور کرد رخشانه گفت __ حالا دانستم چرا لباسِ پسرانه بر تن میکردی! همه خندیدند آهسته آهسته استرسم کمتر شده بود و حس بهتری داشتم که وقتِ غذا خوردن فرا رسید من و ساره نیز به منظورِ کمک به کوثر بلند شدیم غذا تقسیم شد و برای خود نیز غذا برداشتیم ولی چون هوا گرم بود و تعداد مهمانان زیاد به پیشنهاد کوثر به حویلی رفتیم اما قبل از ما دریا، مینه، رخشانه، و تعداد دیگری از دختر ها آنجا بودند ما نیز نشستیم و همه شروع به خوردن غذا کردیم چون هوا گرم بود حسِ تشنگی کردم __ کوثر __ بلی __ از کجا آب برداشته میتوانم؟ __ تو بنشین من میاورم __ نخیر تو غذایت را میل کن فقط بگو از کجا آب بردارم؟ __ همین تعمیر را دور بزن داخل دهلیز دَر اول آشپزخانه است به همان مسیری که گفته بود رفتم، تازه تعمیر را دور زده بودم که محکم به یکی برخورد کردم! تا چشم بلند کردم چشم ام به دو چشمِ آشنا افتاد! آه از دلتنگی! به اندازهِ یک زمین و هفت آسمان دلتنگش بودم ولی یادم افتاد آن روز گفته بود دیگر نباید مقابل چشمانش ظاهر شوم! زود با چادر صورتم را پوشانیدم و خواستم بگذرم که آواز اش بلند شد! __ تو کی هستی؟ تپشِ قلبم بیشتر شد و ایستادم ولی چشمانم را پایین کردم __ نمیشنوی؟ گفتم کی هستی؟ اوففففففف خدایا حالی چی کنم؟ سریع خواستم بگذرم که محکم و جدی گفت __ با تو هستم! مغرور خان خودت خواستی من که نمیخواستم مقابلت ظاهر شوم! ترسیده چادرم را دور کردم همانندِ آن روز انتظارِ بد و رد داشتم ولی فقط سکوت بود! بلاخره به نگاهم اجازه پرواز به دیار چشمانش را صادر کردم __ آ........آیت تو هستی؟ ترسیدم باز هم پا به دیار ظلم بگذارد و نگاهش را بر من حرام قرار دهد برای همین بیدون پلک زدن فقط نگاهش کردم ولی در کمال تعجب خودش نیز فقط نگاه میکرد تا اینکه بلاخره ریسمان سکوت را قطع کرد #امشب از باده خرابم کن و بگذار بمیرم غرق دریای شرابم کن و بگذار بمیرم زندگی تلخ تر از زهر بود گر تو نباشی بعد ازین مرده حسابم کن و بگذار بمیرم تا به کی حلقه شوم سر بدر خانه بکوبم از در خانه جوابم کن و بگذار بمیرم قصه ی عشق بگوش من دیوانه چه خوانی بس کن افسانه و خوابم کن و بگذار بمیرم گر چه عشق تو سرابی ست فریبنده و سوزان دلخوش ای مه به سرابم کن و بگذار بمیرم اشک گرمم که به نوک مژه چون شمع بلرزم شعله شو یکسره آبم کن و بگذار بمیرم خسته شد دیده ام از دیدن امواج حوادث کور چون چشم حبابم کن و بگذار بمیرم امشب از باده خرابم کن و بگذار بمیرم غرق دریای شرابم کن و بگذار بمیرم __ پیر شدم آیت! غم یک بی وفاء مرا پیر کرد! نتوانستم به چشم هایش نگاه کنم نگاهش عمقِ وجودم را به آتش کشید گشتم ولی چیزی جزء عشق در آن نگاه نیافتم اگر چند لحظهِ دیگر به آن چشم ها نگاه میکردم بی محابا جان را به جانان میسپردم برای اولین بار شرم دخترانه به سراغم آمده بود و گونه هایم نیز همانندِ قلبم در حال سوختن بودند چادر را دوباره به صورتم کشیدم و با سرعت نور آنجا را ترک کردم
Показати все...
54👍 10👏 3👌 2🕊 2
#رمان_ زَنهّارَ #نویسنده_ آریا #قسمت_ نود و نهم #ناشر_ حریر_ خوشبخت یک هفتهِ دیگر نیز گذشت و در این چند روز خاله کمی ناخوش احوال بود برای همین ساره در خانه از خاله پرستاری میکرد و من تنها به باغ میرفتم  آن روز خسته از باغ به خانه آمدم ساره دَر را گشود __ خوش آمدی __ خوش باشی __ گرسنه هستی؟ __ نخیر به اطاق رفتم و با شستنِ دست و صورتم برگشتم خاله حلیمه با دیدنم لبخند زد __ دخترم خسته نباشی __ زنده باشی خاله جان بهتر شدی؟ __ خوب هستم جانِ خاله ساره با عجله داخل شد __ آیتتت __ چیشده چرا فریاد میزنی؟ __ کدام را بر تن کنم؟ دو جوره لباس در دستانش بودند __ مگر عروسی میروی؟ __ ساره تو به آیت نگفتی؟ آیت دست بر جبینش گذاشت __ اوفففففف فراموش کردم! خاله به معنی تاسف سر تکان داد __ دخترم سکندر خان را که میشناسی؟ __ خانِ قریه بالا؟ __ بلی همان امشب عروسی پسرش است __ خب؟ __ دخترش کوثر را که دیدی؟ دوست طفلیتِ ساره که همیشه به خانهِ مان میاید او ما را به عروسی برادرش دعوت کرده من ناخوش احوال هستم توان رفتن ندارم اگر زحمت نمیشه تو ساره را ببر! __ من ساره را میبرم و برمیگردم! ساره سریع نزدیک آمد __ آیت لطفاً بیا برویم اگر تو نروی مادرم به من هم اجازه رفتن نمیدهد! __ ساره من خسته هستم! __ اوفففففف مگر کوه میکنی؟ عروسی است دیگه خوش میگذره لطفاً __ ساره نمیفهمی چی میگم؟ گفتم خسته هستم! ساره دلخور اطاق را ترک کرده رفت از کارم پشیمان شدم یکی از آن دو لباس که بالا تنه سفید و دامن بلندِ آبی روشن داشت را برداشتم و به بیرون رفتم ساره در حویلی نشسته بود و گریه میکرد نزدیکش نشستم __ ای آرایش ات چند ساعت را در بر گرفته بود؟ __ به تو ربط ندارد! __ ربط داره چون من فقط نیم ساعت منتظر میمانم حالا خود دانی که با گریه خرابش میکنی یا بیدون آرایش میروی؟ ساره سریع سر بلند کرد __ مرا میبری؟ لباس را به دستش دادم __ نیم ساعت بعد کنار دروازه نبودی تنها میروم در ضمن زیاد آرایش نکنی! ساره دستانش را در گردنم حلقه کرد __ وایییییی آیت عاشقت هستم بخدا عاشقت هستم __ درست است چاپلوسی نکو زود آماده شو! __ بیست دقیقه بعد آماده هستم! __ آب داریم؟ __ چرا؟ __ حمام میکنم __ بلی داریم حمام کرده به اطاق برگشتم یکی از لباس هایم را بر تن کرده مو هایم را خشک کردم تازه میخواستم با دستمال بپوشانم شان که دَر باز شد و ساره داخل آمد __ آیت ببین مو هایم چط.............. اولین بار بود که مو هایم را میدید آن هم با چی تعجبی __ چیزی نیاز داشتی؟ __ ببین خدا به کی نعمت اعطا کرده! آیت واقعاً احمق هستی چرا مو هایی به ای زیبایی را میپوشانی؟ سریع مو هایم را پوشاندم __ آماده هستی؟ برویم؟ __ آیت موضوع را تغییر نده! حیف ای زیبایی نیست که عقب دستمال و لباس های گشاد پنهانش میکنی؟ __ ساره کدام زیبایی؟ __ آیت واقعاً نمیبینی یا نمیخواهی ببینی؟ کاش خدا کمی از ای زیبایی را به من میداد کاش! آخر تا کیِ مثل پسر ها زندگی میکنی؟ آیت تو دختر هستی دختر! من دختر هستم! بلی من دختر هستم ولی حتی خودم نیز فراموش کرده بودم __ ساره از وقتی طفل بودم مو هایم را تراشیدن و لباس های گشاد بر تنم کردند! من هیچگاهی عروسک به دست نگرفتم تو بگو من از کجا باید دختر بودن را بدانم؟ ساره من نمیدانم چگونه دختر باشم! ساره دستانم را به دست گرفت __ آیت تمام شد ببین دیگر هیچ کسی نمیتواند مانع ورود تو به ای دنیا شود! تو فقط اجازه بده خودم دختر بودن را برایت می آموزم! آیت دختر بودن خیلی شیرین است خیلی! قبول است؟ فقط نگاه کردم که خودش ادامه داد __ سکوت نشانه رضایت است هله بلند شو __ کجا؟ مرا به اطاقش برد و چندین دست لباس را رو به رویم قرار داد __ انتخاب کن __ من ای لباس ها را نمیپوشم لباسم درست است __ آیت مرا عصبانی نساز انتخاب کو هله اگر نی خودم انتخاب میکنم! در میان لباس ها یک پیراهن سفیدِ بلند که در حین سادگی خیلی زیبا بود توجهم را جلب کرد، آستین هایش تا قسمتِ ساق دست بودند و یقه و لبه های دامنش خیلی ظریف کار شده بود یک چادرِ بزرگ و سبز که خیلی ظریف و زیبا بود نیز در کنارِ پیراهن بود __ از همی خوشت آمد؟ __ نخیر همین لباس خودم درست است ساره پیراهن را به دستم داد و خودش به سمتِ دَر رفت __ دو دقیقه بعد میایم لباس بر تن ات باشد! لباس را بر تن کردم ولی نمیتوانستم بیرون بروم ساره نیز مکرراً بر دَر میکوبید __ آیت بیرون بیا یک لباس پوشیدن چقدر طول میکشه؟ بلاخره دل را به دریا زدم و بیرون رفتم خاله و ساره هر دو با دیدنم متعجب شده بودند که خاله گفت __ ساره اسپند دود کن هله ساره با اسپند برگشت __ ماشالله دخترم نظر نشوی خیلی زیبا شدی! __  چشم های تان زیباست لباس کمی برای من کوتاه بود ولی باز هم زیبا بود
Показати все...
41🥰 6👍 3👏 3😢 1👌 1🕊 1
#رمان_ زَنهّارَ #نویسنده_ آریا #قسمت_ نود و هشتم #ناشر_ حریر_ خوشبخت ناباورانه به احرار نگاه کردم ای واقعاً احرارِ من بود؟ دوباره مشغول حرف زدن با رخشانه شد __ درست میگه جای نگرانی نیست فقط کمی قدم زدم! مینه دستم را گرفته مرا به کنارِ دریاچه برد و آنجا نشاند و شروع به حرف زدن کرد! ظاهراً به حرف های مینه گوش میدادم ولی همه حواسم در پی احرار و رخشانه بود رخشانه خیلی دلبرانه و با عشوه حرف میزد و احرار نیز خیلی دقیق به حرف هایش گوش میداد که یکباره گفت __ احرار لطفاً بخوان __ یک وقتِ دیگه __ نخیر احرار حالا بخوان لطفاً اصیل گفت __ لالا بخوان دیگه همه سکوت کردند و احرار خواند بشنو از نی چون حکایت می کند وز جدایی ها شکایت می کند ای نی نواه یی جاویدان ای نی نواه یی جاویدان کز نیستان تا مرا ببریده اند در نفیرم مرد و زن نالیده اند سینه خواهم شرحه شرحه از فراق تا بگویم شرح درد اشتیاق هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش آتش عشق است کاندر نی فتاد سوزش عشق است کاندر می فتاد هر کسی از ظن خود شد یار من از درون من نجست اسرار من سر من از ناله ی من دور نیست لیک چشم و گوش را آن نور نیست بشنو از نی چون حکایت می کند وز جدایی ها شکایت می کند آه احرار آه چنان خواند که همه را به دیاری دیگر برد! همه کف زدیم و بعد از لحظاتِ دیگر ساره گفت __ آیت برویم؟ اصیل سریع گفت __ هنوز زود است! __ نخیر هوا رو به تاریکی است خاله نگران میشود خدا حافظ! همه بلند شده خدا حافظی کردند اِلی احرار! صبحان گفت __ دیر وقت است من میرسانم تان! __ نیاز نیست خود مان میرویم __ آیت ضد نکو ببین هوا تاریک شده __ نگران نباش من توان نگهداری از خویش را دارم! و با ساره آنجا را ترک کردیم یک هفته گذشت لالا اسد و اصیل با مینه و آیتِ کوچک هر روز به دیدنم می آمدند اما احرار را حتی یکبار ندیدم! احرار خیلی مغرور است و میدانستم تاوان آن کلمات را از من خواهد گرفت اما تاوان اش خیلی سخت تر از چیزی بود که فکر میکردم! چیزی به دیوانه شدنم باقی نمانده بود با همه دعوا میکردم حوصله حرف زدن نداشتم و در این میان فقط ساره بود که دردم را میفهمید بعد از یک هفته به سوی باغ میرفتم که از دور چشم ام به احرار و اصیل افتاد ولی تا متوجه من شد سرش را پایین کرد و نگاهش را دزدید! آه که با دیدنش کمرم شکست! احرار من کجا و ای مرشد کجا؟ چنان پژمرده شده بود گویا نه یک هفته که هزاران سال گذشته! __ سلام اصیل __ سلام آیت خوب هستی؟ __ شکر است احرار خشک و بی روح اصیل را مخاطب قرار داد __ اصیل منتظرت هستم زود بیا! با اتمام حرفش از کنارم گذشت ولی طاقت نیاوردم من پشیمان از آن کلمات بودم به همین دلیل سریع بدنبالش رفتم __ احرار! حتی یکبار نه ایستاد چه رسد به نگاه کردن به سرعتِ قدم هایم افزوده مقابلش قرار گرفتم __ احرار یک دقیقه بیدون اینکه نگاهم کند خواست بگذره که از بازویش گرفتم __ احر........ چنان دستم را از بازویش کند و پرتم کرد که با شدت به زمین افتادم و با چشمانی ترسناک فریاد زد __ به کدام حق مرا لمس میکنی؟ تو که از من متنفر هستی! آخرین بار باشد که چنین جرات را به خود میدهی و ها دیگه مقابل چشمانم ظاهر نشوی اگر نی بد میبینی! همه کلماتش را بیدون اینکه نگاهم کند و حتی یکبار بگذارد زیارت چشمانش را انجام دهم اداء کرد و رفت!  همانگونه روی زمین بودم که ساره نزدیکم آمده همانندِ مجرمین نگاهم کرد __ الله واقف چگونه قلب این بیچاره را دریدی! آیت از آفریدگارش نترسیدی؟ به مخلوق الله اینگونه ظلم کردی چگونه جواب واپس میدهی؟ یا ربَ!!! حتی ساره که از خواهر برایم نزدیکتر بود اینگونه محکومم میکرد! اما گِله نبود! هر چی میکشیدم حق ام بود من با احرار بد کردم خیلی بد کردم ولی مجبور بودم! اجبارِ که کسی جزء خودم توانایی درک نداشت! بلند شدم و به باغ رفتم و تا تاریکی شب بیدون وقفه کار کردم میخواستم از فکر احرار بیرون بیایم ولی مگر ممکن بود؟ احرار همانندِ خون در رگ های من در جریان بود من او را نفس میکشیدم! گله وار با خود گفتم __ مغرور چی میشد یکبار میگذاشتی چشمانت را نگاه کنم؟ چی میشد یکبار به حرفم گوش میسپردی؟ یعنی تا این حد از من زده شدی که حتی توان تحمل شنیدن چند کلمه ام را نداری؟ احرار من که تا ای حد ظالم نبود! هه آیت چی میگی؟ چرا باید بگذارد نگاهش کنی؟ چرا باید به حرف ات گوش بدهد؟ مگر تو نبودی که گفتی ازش متنفر هستی؟ حالا گِله برای چی؟ بزرگان مان چه دقیق گفته اند #خود کرده را تدبیر نیست!
Показати все...
47👍 7👏 4🕊 2👌 1😍 1
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.