cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

کانال رسمی فاطمه منصوری

#رمان_رقص_نیلوفر_در_مرداب بر اساس واقعیت می باشد #رمان_موسیقی_غربت_در_حال_تایپ_... پارت گذاری شنبه تا چهارشنبه روزی یک پارت نقد و نظراتتون رو از طریق ربات زیر با نویسنده در میون بذارین. 👇👇 https://t.me/BChatBot?start=sc-147601-31xlyDJ

Більше
Рекламні дописи
1 807
Підписники
Немає даних24 години
Немає даних7 днів
Немає даних30 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

سلام دوستان از فردا لمس تقدیر رو مجدد پارت گذاری می کنم.
Показати все...
Repost from N/a
دوستای گلم اینم فایل رمان رقص نیلوفر که تقدیمتون می کنم و تشکر می کنم بابت صبوری که در طول نوشتن این رمان به خرج دادین😍♥️
Показати все...
رقص نیلوفر در مرداب.pdf4.59 MB
Repost from N/a
#قسمت_سیصد_پنجاه_یک سر غذا نشسته بودند و ننه رقیه پشت سر هم برای فرهاد گوشت می گذاشت. _بخور روله جون نداری انگار هی غذا نمی خوری. فرهاد متعجب به هیکل درشت و گوشتی اش نگاه می کرد. _یعنی واقعا انقدر ضعیفم؟ ناگهان صدای بهزاد بلند شد. _ننه یه بار دیگه براش گوشت بذاری ع لج تف می کنم تو غذاش تا دیگه نخوره. پیرزن با اخم خنده داری نگاهش کرد. _تو حرف نزن روزی چهار بشقاب غذا میخوری. فرهاد با حرص و چشم های ریز شده بهزاد رو نگاه کرد. _روزی یه وعده غذا میدین به آدم اونم چشت دنبالشه؟ نیلو شوکه شده به فرهاد نگاه کرد و در دل برایش خط و نشان کشید که صدای خنده نگین و ننه رقیه بالا رفت. _الهی بمیرم مادر یعنی انقدر گشنه ات بود؟ چرا زودتر نگفتی بهت غذا بدم جلوتر از بقیه. فرهاد شرمنده خندید. _نه بابا گشنه ام نبود. کلید در قفل در خانه چرخید و بابا رمضان وارد شد. _سلام. همه از کنار سفره به نشانه ی احترام بلند شدند و سلام کردند به جز بهراد و رقیه. _بشینید تا لباسام رو عوض کنم من هم میام. همه نشستند و دوباره مشغول خوردن غذا شدند. دقایقی بعد مرد هم به جمع آن ها پیوست. _مرد چرا انقدر دیر اومدی؟ مگه نگفتم زود برگرد. بابا رمضان سری تکان داد. _حالا برام غذا بکش بعد از غذا دعوام کن. پیرزن با همان ابرو های در هم گره خورده رو از او برگرداند. بهزاد غذایش را خورد و از سر سفره بلند شد. ننه رقیه دوباره رو به رمضان کرد. _مرد گوشت بردار. فرهاد آهسته رو در گوش نیلو حرفی زد. _احساس زن بودن بهم دست میده وقتی مادربزرگت به پدربزرگت می گه مرد. نیلو خندید. _غذات رو بخور کم حرف بزن. 🍁🍁🍁
Показати все...
Repost from N/a
#قسمت_سیصد_پنجاه_سه فرهاد نمی دانست چگونه به دختر بگوید. _بشین تا برات بگم. نیلو نشست و فرهاد هم مقابلش نشست. _پدربزرگت گفت بابات رفته خودشو تحویل پلیس داده. نیلو شوکه شده بود. _چرا؟ مگه چیکار کرده؟ مرد به فرش خیره شد که این بار بهزاد به زبان آمد. _به دلیل چند سال همکاری با یه باند خلاف و قتل پلیس دنبالش بود و پدرت هم رفت خودش رو تحویل داد تا بیشتر نگردن. نیلو گنگ خیره ی دهان بهزاد شد. _دایی باز داری شوخی می کنی؟ بهزاد متاسف سر تکان داد و تکیه از دیوار گرفت. این بار فرهاد شروع به حرف زدن کرد. _نیلو پدربزرگت تا این حد برای ما گفت و ما هم بیشتر نمی دونیم. دختر از جا برخواست. _بریم مریوان. فرهاد متعجب نگاهش کرد. _بریم هم هیچ کاری از دستمون بر نمیاد. نیلو هق هق کنان به سمت اتاق رفت. _انتظار داری اینجا بمونم؟ فرهاد کلافه نگین را نگاه کرد که از جا بلند شد. _تو بشین من باهاش حرف می زنم. پشت دخترش به سمت اتاق رفت. هردو وارد شدند و نگین در را بست. _نیلو؟ دختر جوابی نداد. _نیلو؟ گویا نیلوفر نمی شنید. به سمت دخترک رفت و شانه اش را تکان داد. _نیلو دخترم؟ به سمتش برگشت و نگین او را روی تخت نشاند. _نیلو این که تو نگران پدرتی خیلی خوبه و به این معنیه که هنوز دوسش داری ولی فکر می کنی بری اونجا می تونی کمکی بکنی؟ دختی به زمین خیره بود. _اونجا بری هم باید بری بشینی تو خونه و منتظر بمونی تا بیان خونه و خبر های جدید رو بهت بدن. دختر سر تکان داد. _پس بهتره از آشوب اونجا دور باشی و همینجا خبر های دادگاه پدرت رو دنبال کنی. 🥀🥀🥀
Показати все...
Repost from N/a
#قسمت_سیصد_پنجاه_دو نیلو کنار نگین نشسته بود و از تهران برایش می گفت که تلفنش زنگ خورد. به صفحه که نام خانم جان روی آن می درخشید نگاهی کرد و تماس را برقرار کرد. _الو؟ جانم؟ صدای گریه ی پیرزن نیلو را دستپاچه کرد. _چی شده خانوم جان؟ زن نفسش بالا نمیامد حرف بزند. نیلو روی پا ایستاد. _الو؟ الو؟ نگین متعجب و نگران به نیلو نگاه می کرد. _خانوم جان حالتون خوبه؟ صدای پیرزن در گوشش پیچید. _مرتضی ام از دست رفت نیلو. صدای زجه زدن هایش به گوش می رسید، نیلو که فکر کرد پدرش را هم فوت شده به گریه افتاد. _خانوم جان درست بگین ببینم چی شده؟ آقا جان تلفن را از دست پیرزن گرفت و بیرون کشید. _مگه نگفتم نیلو رو نگران نکن؟ نیلو آب دهانش را فرو داد. _الو؟ آقا جون؟ این بار صدای پدر بزرگش را شنید. _الو نیلو؟ دختر نفس عمیقی کشید. _برای بابام اتفاقی افتاده؟ مرد سر تکان داد. _نه بابا جان نگران نباش فقط... نیلو روی زمین نشست. _چی شده خب. سکوت مرد نیلو را کلافه کرد. _آقا جون با شمام. ناگهان گوشی از دست دختر کشیده شد. _الو؟ نیلو با شتاب از جا بلند شد. _فرهاد اون رو بده من ببینم بابام چش شده. فرهاد اخم غلیظی تحویلش داد که نیلو را ساکت کرد. همراه با موبایل نیلو از تاق خارج شد و خودش شروع به صحبت کردن با پدربزرگ دختر کرد. نگین به سمت نیلو رفت و دستش را گرفت و کمکش کرد و او را به سمت پشتی ها برد. رقیه هم برایش لیوانی آب آورد. دقایقی بعد بهزاد و فرهاد هردو به داخل خانه بازگشتند. نیلو به فرهاد نگاه کرد. _چی شد فرهاد؟ بابام حالش خوبه؟ پسر سری تکان داد. _ خوبه حالش نگران نباش. نیلو عصبی از جا بلند شد. _پس چش شده؟ 🍂🍂🍂
Показати все...
Repost from N/a
#قسمت_سیصد_پنجاه _داییت با من جور شده، می دونی که من با هرکسی جور نمی شم. دختر خندید. _بله بله. ناگهان ضربه ای به شانه ی فرهاد خورد و چند قدم به داخل اتاق آمد. _اینجا چیکار می کنی فری. نیلو سر کج کرد. _فری؟ فرهاد ابرو در هم کشید. _صد بار گفتم نگو فری، بهی. نیلو با تاسف سر تکان داد. از روی تخت پایین رفت و از کنارشان گذشت. _برین کنار برم پیش مامان اینا. فرهاد و بهزاد کنار رفتند و نیلو از میانشان گذشت. وارد پذیرایی شد، نگین و ننه رقیه اش را دید که کنار پشتی نشسته بودند و چای می خوردند. دختر هم به سمتشان رفت. _سلام. پیرزن لبخندی تحویلش داد. _سلام به روی ماهت دردت به جانم. نگین هم از جا بلند شد. _بیدار شدی دخترم؟ برو یه اب بزن به صورتت تا برات استکان بیارم. نیلو سر تکان داد. _باشه ممنون. به سمت رو شویی رفت و نگاه ننه رقیه را ب۶ دنبال خودش کشید. دقایقی بعد نزد مادربزرگش بازگشت. _بابا رمضان کجاست؟ زن چند بار لبش را روی هم فشرد. _نمی دونم این مرد کجا می ره الان بهش زنگ می زنم تا برگرده ناهار بخوریم. نیلو سر تکان داد و لبخند زد. _اها. نگین سینی به دست با سه استکان چای برگشت. _بهزاد، فرهاد جان؟ دو مرد در حالی که می خندیدند از اتاق خارج شدند. _جانم آبجی؟ نگین به چای ها اشاره کرد. _بیاین چای بخورین. فرهاد کنار نیلو نشست و در گوشش آهسته حرفی زد. _خونه شما کلا اینجوریه؟ نیلو متعجب نگاهش کرد. _چجوریه؟ فرهاد دستی رو شکمش کشید. _غذا به آدم نمیدن دارم میمیرم از گرسنگی. نیلو خندید. _زشته فرهاد صبر کن تا ناهار بیارن. ☘☘☘
Показати все...
Repost from N/a
#قسمت_سیصد_چهل_نه در اتاق روی تخت مادرش دراز کشیده بود و به لحظاتی که پدرش را دید فکر می کرد. وارد راهرو که شدند صدای خداحافظی مرد به گوش می رسید. نیلو با لبخند قدم بر می داشت که مرتضی از مقابلش بیرون آمد و نیلو در جا ایستاد. در چشم های مرتضی دریایی از پشیمانی موج می زد و در چشم های نیلو دلتنگی بی پایان برای پدری که سال ها پیش او را از دست داد. مرتضی روی جلو رفتن را نداشت و نیلو توان حرف زدن با مردی که تنها نام پدر را یدک می کشید نداشت. دختر به طرف مرتضی رفت. به او که رسید مقابلش ایستاد و زیر لب سلام کرد فرهاد هم به نشانه ی احترام سلام کرد و بعد هم تسلیت گفت. نیلو بدون به زبان آوردن کلمه ی دیگری از کنار پدرش گذشت و خود را به خانم جانش که در خانه منتظرش بود. رساند. زن او را با محبت در آغوش گرفت. _سلام دختر قشنگم، خوبی مادر جان؟ خسته نباشین حتما راه خیلی خستته اتون کرده. نیلو با لبخند و بغضی که از سر دلتنگی در گلویش نشسته بود جوابش را داد. _من خوبم اگه شما خوب باشین. بعد از دیدن پدربزرگش و رفع دلتنگی به اتاقی رفتند تا استراحت کنند و روز بعد هم برای خاکسپاری ساحره رفتند. ... در اتاق باز شد و فرهاد میان چهارچوب در ظاهر شد. _بیداری؟ نیلو سر تکان داد. _آره شما کی برگشتین؟ فرهاد لبخند دندان نمایی زد. _تازه برگشتیم. نیلو خندید. _با داییم جور شدی ها. 🥀🥀🥀
Показати все...
Repost from N/a
#قسمت_سیصد_چهل_هفت کسی روی قبر زن زجه نمی زد و کسی برایش اشک نمی ریخت تنها ناراحت بودند برای زن جوانی که در اوج جوانی راهی خاک شد. نیلو صورت اندوهگین پدرش را از نظر گذراند و بعد صورت تک تک اقوام را نگاه کرد. از نظرش ساحره تاوان اشتباهاتش را در این دنیا با مرگ کودکش و خودش داد و ذره ای برای آن زن ناراحت نبود. از آقا جانش که با فرهاد صحبت می کرد شنیده بود زن در خواب ایست قلبی کرده و دیر متوجه از دنیا رفتنش شدند. بعد از مراسم خاکسپاری فرهاد دست نیلو را گرفت و او را عقب کشید تا به خانه ی آقا جان بازگردند اما دختر در جا ایستاده بود. _نیلو خانوم؟ دختر بدون اینکه به سمتش برگردد جوابش را داد. _جانم؟ فرهاد دوباره دستش را کشید. _قصد نداری بیای بریم؟ نیلو سر بالا برد. _نه بمون اخر از همه می ریم. مرد بی حرف سر جایش ماند. دقایقی بعد دور قبر خالی شد و مرتضی هم قبل از آن ها رفت. نیلو کمی جلوتر رفت و بالای قبر ایستاد و فرهاد هم پشن سرش آمد. _خیلی ناراحتی؟ نیلو لبخند تلخی زد. _ناراحتم، اما نه برای مُردنش، برای بچگی از دست رفتم ناراحتم، برای روزای خوبی که می تونست داشته باشه و با زندگی با پدر من از دستشون داد ناراحتم، برای زندگی مادرم که ساحره خرابش کرد ناراحتم... فرهاد متاسف سری تکان داد. نیلو آهی کشید. _فرهاد خیلی اذیتم کرد خیلی... پسر دست روی کمرش گذاشت. _دیگه زیر خاکه تو هم حلالش کن تا روحش آروم بگیره. 🍁🍁🍁
Показати все...
Repost from N/a
#قسمت_سیصد_چهل_دو _عشقم؟ نیلو که در حال لاک زدن روی ناخن هایش بود به سمتش برگشت. _جونم؟ فرهاد لبخند دندان نمایی زد. _یادته اولین باری که اومدم پی ویت؟ نیلو لبخندی زد و دوباره از او رو گرفت. _یادمه چطور؟ فرهاد آهی کشید. _دقیقا تف به همون روز. لبخند نیلو محو شد و با چشم های ریز شده نگاهش کرد. _اونوقت چرا؟ فرهاد با تاسف سری تکان داد. _هیچ حوصلم سررفت گفتم تف کنم تو روزای اول. نیلو تک خندی ای کرد. _از دست تو. فرهاد ناگهان از روی تخت بلند شد و او را از پشت در آغوش گرفت. _بریم دور دور؟ نیلو ذوق زده سرش را کج کرد و نیم رخ مرد را نگاه کرد. _بریم. دختر را رها کرد. _بپر حاضر شو تا منم حاضر شم بریم شبگردی. دختر لبخند زد و از روی تخت پایین پرید. _الان حاضر میشم. به سمت چوب لباسی رفت و مانتو و شلوار لی اش را برداشت. فرهاد هم از اتاق خارج شد تا پیراهنش که روی مبل در پذیرایی انداخته بود را بپوشد. نیلو بعد از حاضر شدن جلوی آینه ایستاد و رژ کمرنگی روی لب هایش کشید و شال سیاهش را هم روی موهای بافته شده اش انداخت. موبایلش را برداشت و اتاق را ترک کرد. _خب بریم؟ فرهاد هم به سمت اتاق رفت و از کنار نیلو رد شد و خودش را به میز آرایش نیلی رساند و یکی از عطر ها را برداشت و روی مچ دستش زد و و با لبخند به سمت دختر بازگشت . _بریم 🥀🥀🥀
Показати все...
Repost from N/a
#قسمت_سیصد_چهل_چهار _شما حالتون خوبه؟ صدای نیلو در گوش دخترک پیچید. سر بلند کرد و به دختر جوان همراه با مرد کنارش نگاهی انداخت. _به شما ربطی داره؟ دکتری آیا؟ نیلو با بهت خیره اش شد و قبل از اینکه حرفی بزند فرهاد سر جلو کشید و جوابش را داد. _دامپزشکه. بعد از زدن حرفش دوباره سر عقب برد و به خیابان نگاه کرد. نیلو خنده اش را کنترل کرد. دختر دهن کجی فرهاد را کرد. _اها خودت چند بار رفتی زیر دستش درمونت کنه؟ فرهاد هم مانند بچه ها ادای دختر را در آورد. نیلو با تاسف سر تکان داد. _کمکی از دست ما بر میاد؟ اگه مایل باشی تا خونتون همراهیت کنیم. دختر از جا بلند شد. _بکش کنار راهتو بکش برو نیاز به همراهی شما ندارم. در حالی که از کنار نیلو رد می شد تنه ای به او زد. فرهاد دست نیلو را گرفت. _ولش کن نیلی خانم خودش گفت نیاز به کمک نداره. نیلو لب برچید و به فرهاد نگاه کرد. _اما داره. دستش را از دست فرهاد بیرون کشید و دوباره به دنبال دختر که دست در جیب و سر به زیر از آن ها دور می شد رفت. _الان جایی رو نداری که بری؟ دختر با اخم نیم نگاهی به نیلو انداخت و جوابش را نداد. _فقط قصدم کمکه. صدای خش دار دختر بلند شد. _یه بار گفتم نیاز به کمک ندارم برو رد کارت. نیلو از لحن دختر خوشش آمده بود و لبخندی روی لبش نشست. _نمیرم، منم یه روز تو این موقعیت تو قرار گرفتم و فرهاد کمکم کرد حالا نوبت منه که به یه نفر مثل خودم کمک کنم. دختر در جا ایستاد و به نیلو نگاه کرد. صورت معصومش عجیب به دل نیلو می نشت اما صورتش با نوع حرف زدنش در تضاد بود. _وقتی‌ بهت میگم نیاز به کمک ندارم یعنی ندارم، متوجه میشی؟ یا جور دیگه بهت بفهمونم؟ بعد هم رو به فرهاد که پشت نیلو ایستاده و به دختر نگاه می کرد چشم دوخت. _ها چیه روم کراشی؟ نیلو از حرف دختر خوشش نیامد و ابرو در هم کشید. فرهاد تک خنده ای کرد. _من خودم کراش بقیه ام رو کسی کراش نمی زنم. دختر نیش خندی زد. _از هیکلت معلومه ورزشکاری، تو باشگاتون آینه دارین؟ فرهاد کمی مکث کرد. _آره چطور؟ دختر نیش‌خندش پررنگ شد. _یه نگا به خودت بندازی نظرت عوض میشه. بعد از اتمام حرفش دوباره به راهش ادامه داد و نیلو به صورت وا رفته ی فرهاد خندید. ☘☘☘
Показати все...
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.