cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

❌کانال کلاغ‌سفیددرمرداب انتقال یافت❌

کانال رسمی بهارسلطانی ♥️ #کلاغ‌سفیددرمرداب در دست چاپ از نشرعلی #سیگارسناتور دردست چاپ از نشرعلی و #درمسیربادبمان #قلب‌من‌برای‌تو #شکاف #دلریخته #برزخ‌سردجلدیک‌و‌دو (فایلهافروشی)

Більше
Рекламні дописи
6 623
Підписники
-1924 години
-1497 днів
-56430 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

https://t.me/hamster_kombAt_bot/start?startapp=kentId324316111 Play with me, become cryptoexchange CEO and get a token airdrop! 💸 2k Coins as a first-time gift 🔥 25k Coins if you have Telegram Premium
Показати все...
Hamster Kombat

Just for you, we have developed an unrealistically cool application in the clicker genre, and no hamster was harmed! Perform simple tasks that take very little time and get the opportunity to earn money!

https://t.me/hamster_kombAt_bot/start?startapp=kentId324316111 Play with me, become cryptoexchange CEO and get a token airdrop! 💸 2k Coins as a first-time gift 🔥 25k Coins if you have Telegram Premium
Показати все...
Hamster Kombat

Just for you, we have developed an unrealistically cool application in the clicker genre, and no hamster was harmed! Perform simple tasks that take very little time and get the opportunity to earn money!

Repost from N/a
#پارت‌هدیه🥺❤️‍🔥 _ هنوز دختری مگه نه؟ دخترک ناباور به برادرش خیره شد، آرام زمزمه کرد. _چی میگی داداش؟ مرد دستش را پشت کمرش گذاشت و با نگاه نافذش خیره ی نارین شد. _سوال پرسیدم عزیزدل داداش!... بهتره که اینجوری باشه، میخوام هر چه زودتر طلاقت رو بگیرم. با شنیدن کلمه ی طلاق روح از بدنش رفت... قدمی به عقب برداشت و لب زد. _چرا داداش؟ تو که موافق ازدواجمون بودی... چی عوض شده مگه؟ اخم بین ابروهای مرد نشست و با صدای کلفتش گفت: _از اول هم موافقتی اعلام نکردم نارین! خاندانِ ما رو چه به اون پسر کفتر باز؟ متوجهی عاشق کارگر من شدی؟ دختره ی احمق! بغض بیخ گلویش را چسبیده بود و دلیل این کار ها را نمی فهمید. _چیزی شده داداش؟ رشید اگه کارگر اینجاست، اما معتمد اهل محله! یه ملت رو اسمش قسم میخورن... پوزخند مرد در اتاق پیچید، قدم به قدم به دخترک نزدیک شد. _زبونت رو ببر نارین! از کی تا حالا جلوی داداشت از یه مرد غریبه حرف میزنی؟ اشک را در چشم هایش خفه کرده بود تا مبادا ببارد. _مرد غریبه که میگی شوهرمه داداش؛ عقد کردیم! یه عمر هرچی گفتی گفتم چشم... ولی بذار شوهرمو خودم انتخاب کنم. برادرش سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد، دستش را در جیب فرو برد و تلفنش را بیرون کشید. _اهل محل روش قسم میخورن نه؟ بیا خودت ببین! هم این پسر هم اهل محلی که روش قسم میخورن دزد و کلاهبردارن.... مگه من بد تورو میخوام نارین؟ تلفن را جلوی دخترک گرفت و توضیح داد. _میخواستم امتحانش کنم، صداش کردم بیاد اینجا و بهش پیشنهاد چک سفید امضا دادم، میبینه چشمات؟ میبینی چطور چک رو دو دستی از روی میز بر میداره؟ باورش نمی شد! رشید... رشید او... امکان نداشت او را به پول بفروشد! تمام اهل محل روی مردانگی او قسم می خورد! غیرت و ناموس پرستی رشید زبانزد همه کس بود... با چشم هایش دید که رشید چک را چنگ زد و همان لحظه فیلم تمام شد! ناباور سرش را بالا گرفت و بالاخره قطره اشکش چکید. _فردا حاضر باش راننده رو می‌فرستم دنبالت خیلی زودم اقدام می‌کنیم برای طلاق... گوشی را در دستش فشرد و بی توجه به حرف های برادرش کیفش را برداشت و از خانه بیرون زد، مستقیم تا خانه ی خودشان رفت... جلو در خانه ی او ایستاد، همان خانه ی قدیمی اما گرم! همان خانه ای که عشقشان را اعتراف کرده بودند... همانجا که رشید قول داده بود هرگز او را رها نکند. کف دستش را محکم به در کوبید، صدایش را بالابرد و فریاد زد. رشید با نگرانی در را باز کرد و به محض اینکه پا در کوچه گذاشت، صدای سیلی نارین پچ پچ جمع را بلند کرد. _خیلی بی شرفی! خیلی بی وجودی... من همه جا دم از عشقمون زدم، هر جا نشستم گفتم رشید با غیرته.... گوشی را جلویش گرفت و داد کشید. _این بود غیرتت؟ این بود عشقت؟ منو به چقدر پول فروختی رشید؟ رشید اما با چشم های به خون نشسته به دخترک خیره شد. نارین فیلم را پلی کرد و درست وقتی که قطع شد، رشید بازوی دخترک را گرفت، او را به جلو کشید و به چشم هایش خیره ماند. _همه ی اعتماد تو به من... همینقدر بود؟ در حد این فیلم؟ نارین با گریه نالید _یعنی چی؟ بازوی نارین را فشرد و داد کشید. _این فیلم نصفه ست احمق! اون داداش عوضیت فیلم رو نصفه تحویلت داده! چک رو از روی میز برداشتم آره... ولی پارش کردم و پرت کردم تو صورتش! او را به سمت خودش کشید و غرید. _هیچ پولی به حساب من نیومده! پرینت همه ی حسابام رو واسه‌ات میگرفتم نارین خانم! مکثی کرد و متاسف گفت. _پرینت همه رو واسه ات میگرفتم اگه میومدی و از من داستان رو میشنیدی! اما حالا که باور کردی... حالا که اعتمادت به من همینقدره! پس من قدمی برای تو برنمیدارم. دخترک را به عقب هل داد و تلو تلو خورد، روی زمین افتاد و رشید به او پشت کرد. _تو زندگی من دیگه جایی نداری... برو پیش همون برادرت. در را که محکم به یکدیگر کوبید، نارین دست روی شکمش گذاشت و با چشم های تار به درِ بسته ی خانه‌اش نگاه کرد. در رحمش دردی را حس می کرد... نکند جنین عزیزش سقط شود؟ میخواست امروز به رشید بگوید حامله است... نکند نشود؟ نکند همه چیز تمام شود؟ درد که بیشتر شد صدای فریادش بلند شد و داد کشید. _بچم.... بچم.... کمک.. توروخدا کمک کنین.... قبل از اینکه چشم هایش که سیاهی برود، با همان چشم هایی که از اشک تار شده بود، دید که درِ خانه ی رشید باز شد.. https://t.me/+YgohKW5zxb4wYTlk https://t.me/+YgohKW5zxb4wYTlk https://t.me/+YgohKW5zxb4wYTlk من یه دختر شیطون و لوندم و اون یه پسر کله خراب که از جنس زن خوشش نمیاد! اصلا توجه نمیکنه به جنس زن... اون عاشق کفتراشه! اما وقتی یه شب دم‌ِخونه‌اش شروع کردم جیغ و داد، مجبور شد من و گردن بگیره والانم زنش شدم😂🔥 اما زنی که هنوزم براش زورکیه!🥲
Показати все...
Repost from N/a
سرگرد خشنی که جون میده برای دختر قاچاقچی، ولی باید زجرش بده چون از بالا دستور دادن.... https://t.me/+YxXoi2rj4703MmQ0 https://t.me/+YxXoi2rj4703MmQ0 - مگه نگفتم حق نداری با پسری خوش و بش نکنی؟ وحشت زده و با ترس، نگاهم کردم. - م... من... من کاری... کاری نکردم... پس... پسره خو... خودش بهم.. کار... کارت مغازه شو ... دا... داد. از این که ازم می ترسید، دلم می خواست خودمو حلقه آویز کنم. چرا شرط مزخرف تیسمار رو قبول کردم؟ قدمی سمتش برداشتم که با ترس، چند قدم عقب رفت. این ترسش دلمو چنگ می زد. - تو چرا گرفتی؟ - م.. من... من... دست انداختم و کمربندم رو دراوردم که نگاهش قفل کمربند شد و حرفش قطع شد: - طا.. طاهر.. می خوای.. چیکار کنی؟ - می خوام زنمو ادب کنم که دیگه هوای خراب بازی به سرش نزنه. آخ وقتی گفتم بهش خراب بازی می کنه، دلم می خواست یه گلوله حروم قلبم بشه. همین که می خواست توی ذهنش بالا و پایین کنه که چی گفتم، کمربند رو بالا اوردم و روی پهلوش فرود اوردم. با جیغ بلندی، پخش زمین شد. نمی شد همین الان دستم رو قطع می کردن؟ داد زدم: - صدااااات دررررر نیااااااااد! کمربند رو درست وسط کمرش فرو اوردم که بازم جیغش هوا رفت و شکمش رو بغل گرفت. بیشتر از این که حالم از خودم بهم می خورد، خون تیمسار رو تشنه بودم که دستور داده بود اینجوری زنمو بزنم. کمربند رو با دلی که داشت حالش ازم بهم می خورد و تف بهم می نداخت، روی کمرش فرو اوردم: - میگممممممم خفه شووووووو! این ژنو از بابای لاشخورت به ارث بردی نهههههههههه؟ دلارام شکمش رو سفت بغل گرفته بود و آروم هق می زد. کمربند رو دوباره وسط کمرش زدم که یه دفعه، آخ ریزی زیر لب گفت و صداش قطع شد. در اتاق محکم شکسته شد و من تیز چرخیدم سمت در. طاها بود که با قیافه گر گرفته و با بهت، به دلارام نگاه می کرد. داد زدم: - گمشو بیرون طاهاااااا. طاها نگاهش به دلارام بود که یه دفعه چشم هاش گرد شد و داد زد: - بی غیرتتتتتتت حامله بووووووود. نفسم توی سینه حبس شد. تیز چرخیدم سمت دلارم. نگاهم آروم کشیده شد سمت خونی که زیر پای دلارام داشت هر لحظه بیشتر می شد. *** - متأسفم، بچه سقط شده! قلبم یه لحظه از کار ایستاد. یعنی من بچمو برای کارم کشتم؟ بچه ای که توی بطن وجود کسی بود که میپرستدمش و به خاطر یه ماموریت لعنتی، باید زجرش می دادم؟ ♨️🔥♨️🔥♨️🔥♨️🔥♨️🔥♨️ https://t.me/+YxXoi2rj4703MmQ0 https://t.me/+YxXoi2rj4703MmQ0 https://t.me/+YxXoi2rj4703MmQ0 ♨️🔥♨️🔥♨️🔥♨️🔥♨️🔥♨️ من، سرگرد طاهری؛ یه سرگرد زخمت و خشن که یه بار شکست عشقی خورده. دختر بزرگترین قاچاقچی خاورمیانه باهام هم خونه شد و با دوتا جفت چشم فیروزه، دل برد از این دل لامصب من. عاشقش بودم؛ ولی تیمساری که پرونده بابای این دختر زیر دستش بود، بهم دستور که باید باهاش ازدواج کنم و زجرش بدم. زجرش دادم و حالا من به خاطر کارم، بچه مو از دست دادم. خودم قاتل بچم شدم و حالا باید حمید سعادت رو با دستای خودم خفه کنم، چون به خاطر اون زنمو زدم و بچمو کشتم. https://t.me/+YxXoi2rj4703MmQ0 https://t.me/+YxXoi2rj4703MmQ0 https://t.me/+YxXoi2rj4703MmQ0 ♨️🔥♨️🔥♨️🔥♨️🔥♨️🔥♨️
Показати все...
بابِ دل| زهرا اِچ

❌بنر ها کاملا واقعی هستن.❌️ ✍️رمان در حال تایپ: بابِ دل. سرگرد خشنی که دل گرو دختر بزرگترین قاچاقچیه خاورمیانه می‌ده!🔥 پارت گذاری شبانه و منظم! ‌ ❌️وی آی پی این رمان با بیش از ۱۰۰ پارت جلوتره!❌️ برای عضویت در VIP 👇 @Zahra_h80 ‌ 📝‌رمانPDF: یارِ مجنون‌

Repost from N/a
- میخوام ببرمت سوییچ پارتی. حاضر شو. ژرفا با کینه میپرسد: - این دیگه چه کوفتیه؟ بازی جدیده؟ حامی سوت زنان دستی به موهایش میکشد و سرخوش میگوید: - خاک تو سرت که نمیدونی سوییچ پارتی چیه ژرفا جون. - خاک تو سر خودت. تا نگی من هیچ جهنمی با تو نمیام. میخواهد با حرص به اتاق برود که حامی با پوزخند میگوید: - اطاعت از شوهرت جزو قوانینه خونه پدر بوده که بهت یاد دادن. علی خان جم به دخترش یاد نداده به شوهرش بگه چشم؟ ژرفا حرص میزند و با بغض میگوید: - اسم بابای منو نیار. اون مگه میدونست تو چه جونوری هستی عوضی! حامی اخم کرده میغرد: - گمشو تو اتاقت حاضر شو، زیاد حرف نزن میام دهنتو جر میدم. - کجاست این جهنمی که میگی؟ چی هست؟ چی بپوشم که مناسب باشه؟ حامی با پوزخند میگوید: - برو چادر سر کن قشنگ مناسبه. منو مسخره کردی؟ یه لباس شیک بپوش، قرمز باشه. آرایشم بکن. نبینم اون تیکه پارچه‌ی مسخره رو روی موهات انداختی! در حین بیرون رفتن با نگاهی خیره میگوید: - ماتیک اناری بمال رو اون لبا دختر. ببینم کی قراره برا خوردنشون برنده بشه! ژرفا وحشت زده آب دهانش را قورت می دهد و او که بیرون میرود تماس میبا برادر شوهرش. حامد مرد است. برعکس برادر دیو صفتش. - جانم ژرفا؟ بی فوت وقت میپرسد: - حامی میخواد منو ببره سوییچ پارتی. سوییچ پارتی چیه حامد؟ کله حامد سوت میکشد. چنان روی ترمز ماشین می‌زند که کم مانده است تصادف کند. ژرفا مینالد: - حامد خوبی؟ - بی غیرت... بی غیرت. نری ها ژرفا. میخواد ببرت خونه فحشا. ژرفا ناباور اشک می‌ریزد و مثل سکته ای ها میپرسد: - چی؟ - سوییچ پارتی یعنی همه مردا سوییچای ماشینشونو میندازن تو یه ظرفی، بعد شانسی هر کدوم ورمیدارن، هر کدوم برا هر کی افتاد میره با زنی که تو ماشینه. ژرفا وا میرود و حامد با بغض میگوید: - دارم میام زن داداش... نترسیا. اون زده به سرش از عمد اینکارو نمیکنه بخدا عاشقته فقط دیوونه ست. ژرفا هق میزند که صدای فریاد حامی از پشت سر بلند می‌شود: - داری به کی آمار میدی هرزه؟ بدون آنکه تلفن را قطع کند برمیگردد به سمت حامی وجیغ میکشد: - هرزه تویی. بی غیرت من زنتم. چطور میتونی انقدر پست و بی شرف باشی که منو با یه بی شرف عین خودت تقسیم کنی؟ حامی لال شده به سختی میگوید: - حقته... حقته وقتی برا انتقام نزدیکم شدی! - باید میدونستم تو دخترعمه بیچاره منو کشتی. نامرد. نمیذارم منم عین اون بی عفت کنی. تا چاقو را از روی کانتر چنگ میزند و زیر گلویش میگذارد حامی روی سرش میکوبد و فریاد میکشد: - داشتم شوخی میکردم احمق، غلط کردم بنداز اونو... ژرفا جیغ میکشد: - میخواستی منو بنداری زیر دست یه نر خر که دست مالیم کنن. حامی با جنون و عاجزانه عربده میکشد: - د آخه زن منی، مگه خرم؟ بی غیرت نیستم من. داشتم می ترسوندمت. میخواستم شام ببرمت بیرون از دلت دربیارم. گوه خوردم ژرفا نکن... باورش نمی کرد. هق زد و چاقو را روی پوستش کشید و با فواره خون... https://t.me/+XEZYnPM77qQ2YjQ0 https://t.me/+XEZYnPM77qQ2YjQ0
Показати все...
Repost from N/a
_ یه روزی میاد که دلت برای صدای من تنگ بشه خیلی دلم میخواد اون روز ببینمت پروا پر بغض گفت نگاه پر تمسخر شایان روی جثه‌ی ریز و کوچکش توی لباس فرم کالباسی رنگش بالا و پایین شد چرا باید دلتنگ صدای ظریف و بچگانه‌ی تک فرزند همایون میشد؟! تک خنده تمسخر آمیزی زد _ دلتنگ شدم میام سراغت تو که از خداته بیام سروقتت هـوم؟ پروا دلخور لب برچید _ ولی من همیشه کنارت نیستم یه روز میرسه دنبالم بگردی اما هیچ جا پیدام نکنی شایان عصبی خندید _ برو بچه جون چند روز مونده به طلاق به پروپای من نپیچ مجبور نشم باز کمربندم و درآرم پروا از لحن خشن شایان ترسیده قدمی عقب رفت اما ادامه داد _ احمق بودم با وجود اینکه فهمیدم فقط بخاطر آزادی عموت باهام ازدواج کردی باز هم دوستت داشتم شایان دود سیگارش را بیرون داد و نیشخند زد _  واسه یه شب بودن باهام سر از پا نمیشناختی پروا پلک زد تا اشکش نریزد اشتباه کرده بود خام بود که فکر میکرد این مرد بی‌رحم روزی عاشقش میشود پر بغض لب زد _ امیدوارم دیگه هیچوقت نبینمت شایان‌خان بیشتر از آن منتظر نماند می‌ترسید از وحشی‌گری های این مردی که عاشقش بود اما او تنها برای انتقام خواسته بودش و بعد مثل دستمالی کثیف کنارش انداخته بود *** شایان با نگاهی به ساعتش وارد شرکت شد سروصداهایی از آبدارخانه می‌آمد و بنظر میرسید آبدارچی جدیدی که قرار بود مدتی به جای مش حسن برایش کار کند ، رسیده باشد یکراست وارد اتاق استراحتش شد اما به محض آنکه در را باز کرد متوجه دختر و پسر کوچکی شد که با هیجان روی مبل راحتی اش بالا و پایین می‌پریدند اخم هایش درهم و فریادش بلند شد : _ محسنی؟ این توله سگا چی میخوان تو اتاق من؟! دوقلوها ترسیده از مبل پایین پریدند دخترک وحشت زده از فریاد مرد به گریه افتاد اما پسرک اخم در هم کشید و جلوتر رفت رو به روی مردی که با چشم های به خون نشسته تماشایش میکرد ایستاد : _ سر خواهر من داد نزن آقا! شایان عصبی خندید همین مانده بود یک پسربچه ی نیم وجبی برایش خط و نشان بکشد! _ برو کنار ببینم توله! با دست کنارش زد و بلند تر از قبل عربده زد : _ کدوم گوری رفتی محســنی؟ بیا این تخم سگا رو جمع کن از اتاق من پروا با شنیدن صدای گریه ی دخترکش و فریاد های مردانه ای هراسان از آبدارخانه بیرون زد و به طرف اتاق رفت قامت مردانه ای در اتاق دید و بی‌توجه به او هول شده به طرف دوقلوهایش پا تند کرد شایان با دیدن زنی که وارد اتاق شد و به طرف دخترک گریان رفت ، ناباور پلک زد دقیق تر نگاه کرد اشتباه نمی‌دید این دختر پروا بود! همان که سه سال پیش از عمارتش بیرونش کرده بود و غیابی طلاقش داده و دیگر خبری از او نداشت همان روزها پیشمان شد و سالها دنبالش گشت اما هیچوقت پیدایش نکرد تا اینکه چند ماه پیش محسنی گفته بود نشانه هایی از او پیدا کرده است و می‌خواهد او را به شرکتش بفرستد او باور نکرده بود و حالا چه می‌دید؟ پروا و دو بچه ی کوچک که شباهت عجیبی به کودکی هایش خودش داشتند؟ دخترک با ديدن مادرش هق هق کنان گفت : _ مامان من خونه ی عروسکی نمیخوام پروا که از گریه های دخترکش حیران مانده بود بدون آنکه به عقب برگردد و نگاه مات مانده ی شایان‌خان که قدمی به طرفش برداشته بود را ببیند با بغض در آغوشش گرفت : _ چی‌شده جون دل مامان؟ پسرک پر اخم انگشت کوچکش را به طرف شایان‌ گرفت : _ این مرد سرمون داد زد مامانی ... بهمون گفت توله سگ! بغضش ترکید و ادامه داد : _ بیا از اینجا بریم مامانی دیگه گریه نمی‌کنم بگم سه‌چرخه میخوام. فقط بیا از خونه ی این مرد بریم ... https://t.me/+Ua3pzz4CA-c1ODI8 https://t.me/+Ua3pzz4CA-c1ODI8 https://t.me/+Ua3pzz4CA-c1ODI8
Показати все...