cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

💧کانال ارزوها 🍃

تنها صداست که میماند

Більше
Рекламні дописи
6 726
Підписники
-624 години
-157 днів
-5030 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

sticker.webp0.26 KB
🙏 3
▪️لالایی ▪️ویگن شاعر: کارو دردریان آهنگساز: ویگن 🌺🌿 🌸 🌺 🌺 🍀 🌺 🌿کانال ارزوها ❤️ تلگرام https://t.me/joinchat/AAAAAEfBnwmmda0i2Sh-Uw
Показати все...
katibehchannel.mp35.88 MB
5
Фото недоступне
🌺🌿🌺🌿 اطلاعیه بروز و اپدیت شده  ورزشی همکاران صدا سیما 👇👇
Показати все...
Фото недоступне
🌹🌿🌹 کلاس های ، بدنسازی عمومی حرکات اصلاحی، امادگی جسمانی، فوتبال، فوتسال، کوهنوردی و.... همکاران صداوسیما 👌🌸👌 🌸👌🌹🍃 با ارزوی سلامتی و تندرستی ، چراغی 🌺🌿 🌹 🌿کانال ارزوها ❤️ تلگرام https://t.me/joinchat/AAAAAEfBnwmmda0i2Sh-Uw
Показати все...
👍 1
#دوقسمت سه وچهار 📝یاسمن همگی خوشحال بودیم و در تدارک کارهای عروسیه حسام ،از همه خوشحال تر خود حسام بود که با ذوق کارها رو انجام میداد قرار یه جشن کوچیک گذاشتیم که بعد از انجام آزمایش و …جشن عقد و عروسیشون رو یک جا بگیرن و برن سر زندگیشون،بابا معتقد بود اگه دوره ی عقد طولانی بشه و بین عقد و عروسی فاصله بیفته اختلاف پیش میاد و کام عروس داماد تلخ میشه ،واسه همین کل فامیل وقتی در مورد ازدواج از بابا نظر می‌گرفتن بابا می‌گفت خرجهاتون رو یک کاسه کنید و یه ولیمه ی خوب بدین عروس دوماد زود برن تو زندگیه خودشون همین کار هم برای سایه و حسام انجام داد ،بعد از نامزدی و حلقه نشوندنه حسام بابا سریع مقدمات عروسی رو تدارک دید که تا جواب آزمایش و مشاوره و این حرف ها بیاد اونم مهیای عروسی باشه ،خدا رو شکر بابا آدم بسیار آینده نگری بود و برای این مراسمات پس انداز کرده بود که برای خرید جهیزیه ی دختراش و جشن دامادیه پسرش به مشکل نخوره ،اون روز سایه اومد خونه مون و گفت یاسمن من می‌خوام واسه عروسی لباس مجلسی بخرم مهرداد شیفته و نمیتونه بیاد میشه تو بیای نظر بدی ،منم که عاشق خرید و این مسایل بودم سریع آماده شدمو همراهه سایه راهیه بازار شدیم  چند جا چند تا لباس شیک مجلسی انتخاب کرد و پرو کرد سایه خیلی خوشگل بود و هر لباسی میپوشید بهش میومد اما سخت پسند و سخت سلیقه بودبالاخره تویه پاساژ یه لباس پسندید و خرید وبافروشنده شرط گذاشت اگه همسرش نپسندیدبیاد وعوض کنه فروشنده هم مرد محترمی بود و قبول کرد خسته و کوفته برگشتیم خونه و سایه لباسش روپوشیدوهمه مامان و بابا . حسام. خوششون اومد وکلی تعریف کردن،اما سایه همچنان منتظر بود که مهرداد لباس روببینه و نظر بده ،مهرداد هم اون شب شیفت بود مامان گفت یاسی چرا یه دونه واسه خودت نخریدی،عروسیه حسام تو هم لباس میخوای دیگه ،توهم یه دونه میپوشیدی سایه توتنت میدید و نظر میداد سایه گفت آره منم بهش گفتم اما حرف گوش نکرد، عیب نداره اگه مهرداد ازاین لباس خوشش. نیومدبا یاسمن میریم عوضش میکنیم یه دونه هم یاسمن میخره به نظرم ازهمه منصف تر بود،اون شب توذهنم لباسهای که تو مغازه بودمرور کردم وتصمیم گرفتم منم یه لباس بخرم.عروسیه حسام حسابی فکرم رو درگیر کرده بودومنو از برنامه ی کنکور دور کرده بود،شبا درس می‌خواندم اما راستش خیلی تو ذهنم نمی نشست چون بیشتر به حسام و دامادیش وجشن عروسی واینکه چجوری برقصم وچی بپوشم . …فکر میکردم ،حال خوبی بوداینکه یه دونه داداشت رو تو لباس دامادی ببینی خلاصه  که حسابی حال خوبی داشتیم ،فردای اون روزمهرداد لباس سایه رو دید واونم خوشش اومد و سایه هم خیالش راحت شد به سایه زنگ زدم وگفتم خب خواهر کی بریم واسه من خرید کنیم ؟سایه که معمولا وقتی مهرداد خونه بودجایی نمی‌رفت گفت امروز که هیچ فردامیام باهم بریم خرید خوب بودبازحداقل یکی بودلباس رو تو تنم میدید و تایید میکرد مامان از بس سرش شلوغ بوددلم نمیومدازش بخوام باهام بیاد،اون روزخودموحسابی سرگرم درس خواندن کردم فردای اون روزسایه اومد ورفتیم همون پاساژ ته بازاروباسایه دوباره لباس ها رونگاه کردیم و یکی دوتا مدلش رو من خوشم اومد و پرو کردم  بالاخره یکی ازاون همه لباس مجلسی روپسندیدم اما سایزش تو بعضی از قسمت ها برام گشاد بود و به دل نمینشست،پیرمرد که دید ما چند ساعت مشغول انتخاب هستیم گفت دخترم اگه ازاین مدل ورنگش خوشت اومده،بیعانه بده فردا بیا بگیر،ما خیاط داریم و خیاطمون عیب های پیرهن رو برطرف میکنه بعددوباره پرو کن و با خودت ببر ،سایه گفت فکر خوبیه یاسمن ،بعد لباس روگذاشت روی میز فروشنده گفت فقط  ماعجله داریم فرداتون نشه پس فردا و ….چون همین دوباره سر زدنمون خودش کلی مارواز کارهامون عقب میندازه ،پیرمرد قول داد که لباس فردا حاضره ومی‌تونیم بریم تحویل بگیریم ،بعداز دادنه بیعانه از مغازه اومدیم بیرون سایه گفت فردا غروب خودت یه دقیقه بیاولباس رو بگیر من وقت آرایشگاه دارمومیخوام موهام رو رنگ کنم  گفتم باشه میام میگیرم،دیگه تا خونه همینجوری از حسام وعروسیو …حرف زدیم و کلی خندیدیم،اون روز گذشت و غروب چهارشنبه شدبه مامان گفتم باید برم لباسم روتحویل بگیرم ،مامان گفت باشه یه تاکسی دربست بگیر بروبا همون برگرد که زیادمعطل نشی  موقع برگشت هم تونستی کمی شیرینی بخر ،اگر نشدکه ولش کن میگم بابات بره بخره ،چشمی گفتموازخونه رفتم بیرون سر خیابون تاکسی دربست گرفتم وطبق گفته ی مامان رفتم بازار،اون روز مسیر بازارپرترافیک بودوراننده کلافه شده بودمسیر نیم ساعت روتقریبایک ساعت وخورده ای توراه بودیم هوا تاریک شده بودنگران بودم پاساژ تعطیل کنه و دوباره مجبور بشم این راه رویه روز دیگه بیام راننده هم که خدا خیرش بده کلافه از ترافیک راه وشلوغیه مسیر بازار منواول بازار پیاده کردوگفت که نمیتونه منتظر بمونه وکرایه ی یک سر رفت روگرفت ورفت،باقدم های تند به سمت ته بازاررفتم .
Показати все...
🙏 20👍 13 5🥰 1
02:37
Відео недоступне
تولاما 👌🌹🌹 ترکی 🌸 🌺 🌺 🌿کانال ارزوها ❤️ https://t.me/joinchat/AAAAAEfBnwmmda0i2Sh-Uw ❣️
Показати все...
15.65 MB
👍 8 4🙏 2
02:33
Відео недоступне
موسیقی محلی لرستان 💐 رقص و اواز بسیار زیبای لری 🌸🌸 هنرمندان شادی افرینند 🌸🍃🌸
Показати все...
24.88 MB
6👍 2👌 1
00:45
Відео недоступне
رقص مازندرانی👍🌹👍
Показати все...
7.66 MB
👌 6👍 5
🌷🍃🌷 پادکست . 🌹نوستالوژی @Hesekhobezendegi0 🌿کانال ارزوها ❤️ تلگرام https://t.me/joinchat/AAAAAEfBnwmmda0i2Sh-Uw
Показати все...
دد.mp337.51 MB
4🙏 3
‌‌ «نمایش ظهر جمعه» (۱٠۱) این نمایش: «قلب قاتل» نویسنده: فهیمه میرزاحسینی تنظیم: شهناز دهکردی کارگردان: اکبر زنجان‌پور «نمایش‌های ظهر جمعه» تک قسمتی هستند و به سبک داستان‌های شب رادیو اجرا شده‌اند.
Показати все...
نمایش ظهر جمعه (۱٠۱).mp320.00 MB
4👍 3
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.