cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

♧استکثار |❀| بستر شیطان♧

کپی کردن از آثار ممنوع میباشد❌ نویسنده: باران🍃 ❀ رمان در حال آپ◀ #استکثار ● #بسترشیطان ❀ لینک چنل رمانهای تکمیل شده اینجاست👇 @Romansbaran ❀ چنل ناشناس رمانهای باران☔ جواب سوالاتتون داخل همین چنله⬇️ @nashenasebaran

Більше
Рекламні дописи
8 065
Підписники
+324 години
-57 днів
-5230 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

دوستان علاقه مند لطفا حمایت کنید
Показати все...
❤‍🔥 69
Фото недоступне
❤‍🔥 75
#فرگل
Показати все...
Фото недоступне
میدونستی نفسمی؟ زندگیمی؟ همه کسمی؟ بهروز تازه متوجه ی آن همه غم نشسته در چشم ها شده بود آتش درون آنها خاموش و خاکستر شده بود آدرین ادامه داد همه این ها هستی فقط خودت نمیدونی هنوز #آدرین #بهروز
Показати все...
❤‍🔥 132😭 78💔 17😍 5
Фото недоступне
😭 201💔 26❤‍🔥 8
#بسترشیطان #part38 به سوی بهروز پرواز کرد و او را چند دقیقه محکم بغل کرد، تن همان بود و عطر خوش ان نیز هم، ابعاد بدن همان بود و ضربان خوش ریتم قلب نیز هم، ماهیچه های جسم ورزیده اش را از یاد برده بود، گرمای همیشه تب کرده ی بغلش را نیز هم. بهروز با تعجب او را از خود جدا کرد: _ چی شده؟ چرا گریه میکنی؟ سرش را به دو طرف تکان داد: _ هیچی، فقط دلم تنگ شده بود، به اندازه ی یک عمر دلتنگت شده بودم. بهروز دو طرف صورتش را گرفت و در چشمهایش دقیق شد: _ باز چی مصرف کردی تو؟ ادرین باور کن این دفعه زنده ات نمیذارم، من بهت هشدار داده بودم‌   اینبار واقعا  بخششی در کار نیست. یک لحظه دل و تن باهم لرزید، حتی  خشونت و سختگیریش را از یاد برده بود، اقتدار لامتناهیش را نیز هم. _ به خدا چیزی مصرف نکردم، حتی ببین مردمک چشمام نمیلرزه، ثابت ثابته، خب دلم واست تنگ شده بود، جرم کردم مگه؟ _ مگه تو دلت جز برای خوراکی هم تنگ چیزی میشه؟ برو کنار امروز کلی کار دارم اومدم عوض کنم دوباره برم. _ منم میام، امروز هر جا بری باهاتم، نمیتونم یک دقیقه تنهات بذارم. _ باز شروع کردی؟ گفتم که اون خانم کذایی دیگه بامون کار نمیکنه، همچنان ول کن ماجرا نیستی؟ کم خوردی دیشب؟ باز هوس کتک کردی؟ لبخند زد و پشت سرش راه افتاد، لبه ی تخت نشست و نظاره گر لخت شدنش شد. _ منو بکشی هم باهات میام، کتک که چیزی نیست سرورم. بهروز دیوانه ای زمزمه کرد و دکمه های پیرهنش را باز کرد: _ خیلی خب، حالا که اصرار داری زودتر بپوش بریم. پنج دقیقه وقت داری، معطل کنی منتظرت نمیمونم، در جوابش ارام زمزمه کرد: _ همیشه کم طاقت بودی، هیچوقت منتظر نموندی باهم بریم. نتوانست بیش از این خود داری کند،  بلند شد و تن لختش را از پشت بغل کرد: _ نمیشه بمونیم؟! همین امروزو وقت داریم، نمیشه  بغلت کنم فقط و وانمود کنم هیچ اتفاقی نیفتاده؟! باز چشمها غرق شد در دریای غم خویش، بهروز در اینه به تصویر رخ یار زل زد، اینبار واقعا نگران شده بود: _ چیه عزیزم؟ چرا امروز اینقدر به هم ریخته ای؟ اتفاقی افتاده من بیخبرم؟ ادرین باز سعی کرد بغضش را قورت دهد: _ میدونستی نفسمی؟ زندگیمی؟ همه کسمی؟ بهروز تازه متوجه ی ان همه غم نشسته در چشمها شده بود، اتش درون انها خاموش،خاکستر شده بود. ادرین ادامه داد: _ همه اینا هستی، فقط خودت نمیدونی هنوز.
Показати все...
💔 327😭 114❤‍🔥 46😍 7
#بسترشیطان #part37 بعد اتمام تماس، گوشی را کنار گذاشت، همچنان نگران ارتا بود گرچه ارشام تاکیید کرد که حالش خوب است. هوا رو به تاریکی میرفت و افتاب کم کم قصد خداحافظی داشت و خانه دلگیرتر از همیشه به نظر میرسد. سه قلوها از جنب و جوش زیاد خسته شده، انرژیشون رو به اتمام بود. یک گوشه نشسته گیم بازی میکردند و از سروصدای همیشگی خبری نبود. ادرینا هم در حال خط خطی توی دفتر نقاشی و طراحی لباسی بود که قرار بود به یک مزون بدهد برایش بدوزند. ادرین که در ان چهار دیواری احساس خفگی میکرد از خانه خارج شد و به حیاط و درخت سرو ان پناه برد. با دیدن قد و بالای رعنای ان،لبخند شیرینی روی لبش نشست. خاطرات دست از سرش برنمیداشت، همچون مته در حال سوراخ کردن قلب و مغزش بود. به درخت نزدیک شد و دست روی تنه ی ان کشید. درخت زنده بود، قلب داشت، شروع به تپیدن کرد. به تماسش پاسخ داد، گرم شد و او را به بغل خود دعوت کرد. ادرین ارام اسم بهروز را لب زد و تنه ی عظیم ان را بغل کرد. پیشانی روی تن ان گذاشت و عطر خوشش مشامش را پر کرد. قطره اشکی چکید و لبه ی درخت را ابیاری کرد؛ _ لعنت بهت، چرا تنهام گذاشتی؟ اخ اگه بدونی چقدر بدون تو سخت میگذره؟! یک لحظه حس کرد درخت بازو و دست شد و او را به بغل کشید، اشکهایش بیشتر شد و صورتش را خیس کرد. یک لحظه همه جا روشن شد، همه چی دگرگون، کن فیکون شد، در زمان سفر کرده، مکان و موقعیت گم شد. به چشمهای خود در اینه زل زده بود. دوباره جوان شده بود، دوباره در ان خانه بود، منزلی که بهترین روزهای زندگیش را در ان گذرانده بود. اپارتمانی که تک به تک اجزایش را از بر بود. سریع از اتاق خارج شد و پی بهروز همه جا را جستجو کرد. باز خواب میدید، ولی چه خواب رویایی زیبایی بود، وقتی یهو در اپارتمان باز شد و چهارقد اندامش، چهارستون درب را پر کرد، باز چشمهایش پراشک شد گرچه لبخند زیبایی روی لبش نشسته بود.
Показати все...
💔 278😭 88❤‍🔥 47
#بسترشیطان #part36 _ میدونم حالت خوب نیست، ولی وانمود کن خوبی، بابا ادرین تحمل بار کردن یک غم جدید رو نداره. ارتا با تعجب پرسید: _ حالم خوب نیست؟ انگار خود نیز حال بدش را باور نداشت، منکر  غم دلتنگی که به جانش افتاده بود میشد. ارشام نگاه از چشم هایش گرفت، به لطف غم عشق، رنگ چشمهایش تیره تر شده بود، به عزای کسی نشسته بود که  میپنداشت هیچوقت از او نمیگذرد. _ چرا، خوبی، فقط یکم معده ات درد میکنه که اشتهات رو از دست دادی، مگه نه؟ در بازی انکار با او همراهی میکرد، شاید واقعا همه چی ختم به خیر شده، فراموش شود. _ معده ام نه، قلبم درد میکنه، ارشام یه دکتر بریم چک کنه؟ حس میکنم لحظه به لحظه دردش بیشتر میشه. ارشام این درد را خوب میشناخت، که با ان کلی خاطره داشت، برادر بزرگتر خیلی دیرتر با ان اشنا شده بود. _ باشه بریم، به بابا بگم داریم میریم دکتر نگران نشه. مثل همیشه به دنبال یک راه حل سریع میگشت، تحمل درد کشیدن را نداشت، به دنبال پیدا کردن یک درمان سریع بود. به بهترین دکتر قلب و عروق شهر مراجعه کردند، همان که روزی دکتر معالج بهروز بود. بدون موعد قبلی انها را پذیرفت، هم اشنا بودند هم عزیز، با انها مثل بچه های خودش رفتار میکرد که بهروز یکی از دوستان صمیمی اش محسوب میشد. همسن بهروز به نظر میرسید ولی علی رغم کبر سن همچنان مشغول کار بود که حیفش می امد  این همه  تجربه و تخصص کمیاب را خاکستر بازنشستگی کند. در معاینه ی ابتدایی مشکلی پیدا نکرد، هم تپش قلب نرمال و منظم بود هم خون دهی به شکل طبیعی انجام میشد. شاید مشکل پیچیده و مستتر بود که خود را از نگاه تیز او پنهان میکرد. _ یه سری ازمایش و نوار و اکو نوشتم، همین امروز تو کلینیک تخصصی طبقه ی پایین انجام بدید، زنگ میزنم هماهنگ میکنم بدون نوبت و اورژانسی انجام بدن، امروز تا نفهمم مشکلت چیه خونه نمیرم. به خاطر بهروز احساس گناه میکرد، گرچه تمام تلاشش را کرده بود، از دست دادن این بیمار به خصوص جزو حسرت های بزرگ زندگیش محسوب میشد. میخواست لااقل برای اعضای خانواده اش جبران کند. اجازه ندهد این اتفاق غمگین دوباره تکرار شود.
Показати все...
❤‍🔥 338😭 87💔 52😍 3
#بسترشیطان #part35 ادرین اینقدر به همه ی انها گشنگی داده بود که وقت نهار وقتی ان غذای عجیب و ناشناخته به چشم بچه ها، را روی سفره ی روی زمین  چید همه با ولع شروع به خوردن کردند و هیچ کدام اعتراضی نداشتند. تنها کسی که میلی به خوردن نشان نمیداد ارتا بود. در طول زندگی بیست و چند ساله اش این اولین بار بود که او را اینگونه میدید. انگار تمام شوقش را به عشق اصلیش غذا و خوراکی،به یکباره از دست داده بود. ادرین با دلسوزی به او نگاه میکرد، انگار تحمل دیدن این حال و احوال او را نداشت. پسر اولش، عزیزترین فرزندانش، شبیهه ترین به او و نزدیکترین به قلبش. قوانین سفت و سختی که به تازگی وضع کرده بود را شکست. در اولین چالشی که با ان مواجه شده بود، عقب نشینی کرد: _ چرا نمیخوری؟ اشکنه یکی از غذاهای خوشمزه ی سنتی محسوب میشه. اگه دوست نداری  یه چی واست سفارش بدم؟! اولین کسی که به این تبعیض  اعتراض کرد ادریانا  بود: _ خب برای ما هم سفارش بده، یا شازده تافته ی جدا بافته ست؟ چطور ما باید این مشکنه دشکنه نمیدونم چی رو باید بخوریم ولی اون نه؟! ارتا لبخند زد و سرش را به علامت نفی تکان داد: _ نه بابا، ممنون، گشنه ام نیست. برخلاف همیشه حتی جواب ادریانا را نداد و جمع را ترک کرد و به حیاط رفت. اخم های ادرین در هم گره خورد، نگاهی به ارشام کرد و سرش را به علامت سوال تکانی داد، میدانست که تمام رازهایش را با ارشام در میان میگذارد، میدانست که برادرش دردش را خوب میداند. ارشام  برای اینکه نگرانی های ادرین را رفع کند سعی کرد با ارامش پاسخ دهد: _ چیزی نیست، فکر کنم معده اش درد میکنه‌. از دیشب یکم سوزش داشت. ادرین نگاه مشکوکی به او کرد، ارتا را در موقعیت های زیادی دیده بود، حتی وسط بدترین وضعیت، با دست و پای شکسته یا حتی میان بزرگترین چالش های زندگی از  غذا نمیگذشت. احتمالا اتفاق عظیمی او را به این روز انداخته بود، چیزی فرای هر چه تا کنون در طول زندگیش تجربه کرده. _ من میرم ببینم حالش چطوره، اگه دکتر لازم بود زودتر ببرش تا بدتر نشده. ارشام بود که رو به پدرش اینها را گفت و پشت سر برادرش راه افتاد. ادرین که اشتهایش را از دست داده بود نگاهی به سه قلوها که با ولع خاصی به جان بشقاب هایشان افتاده بودند کرد. چقدر او را  به یاد بچگی های ارتا می انداختند، پسری که انگار یک شبه بزرگ شده بود و از ان رفتارهای بچه گانه اش خبری نبود.
Показати все...
❤‍🔥 326😭 62💔 22😍 18
#بسترشیطان #part34 ارتا یک صندلی شکسته که فقط سه تا از پایه هایش سالم بود را در باغچه فرو برد. زیر سایه ی درخت خوش بوی سرخس نشست و با گوشی اش مشغول بود. ادرین چند کارگر گرفته بود، خانه را کمی مرتب کنند لااقل قابل سکونت شود. سه قلوها به نظر می امد مشکلی با این تجربه ناخوشایند ندارند که تمام وقت در حال دوندگی و بازی بودند. ادریانا عینک دودی بزرگی به چشم زده، کیفش را بغل ‌کرده در خود جمع شده بود به در و دیوارهای کثیف برخوردی نداشته باشد. این میان تنها کسی که پا به پای کارگرها کار میکرد ارشام بود. کتش را کنده، استین هایش را تا کرده، پلاستیک بزرگی در دست گرفته، اشغال ها و وسایل شکسته را جمع میکرد و به سطل زباله ی سرکوچه منتقل میکرد و دور میریخت. ارتا برای چندمین بار به پیامی که فرسان برایش فرستاده بود نگاه کرد. شب قبل بهانه ای برای حرف زدن با او پیدا نمیکرد، از او ادرس رستورانی که از ان شام گرفته را پرسید. بلاخره شازده افتخار داده، صبح روز بعد جوابش را داده، ادرس و شماره تلفن رستوران را ارسال کرده بود. ارتا ارام زمزمه کرد: _ حالا من بلد نیستم منت کشی کنم، تو از خودت نپرسیدی این ادم چرا  نصف شبی  داره از من ادرس رستوران میگیره؟ تازه اونم وقتی لوگوی رستوران روی پاکت پک غذا زده شده بود؟! گوشی رو کنار گذاشت و سر بالا برد. نور از لابه لای برگهای قوسی مانند درخت فرار کرده روی صورتش نقش های زیبا می افرید. نسیم نسبتا شدید، شاخه های ان را تکان میداد و عطر منحصربه فردش را پخش فضا میکرد. چند ثانیه چشمهایش را بست و تصویر بهروز در پشت پلکها جرقه زد. این درخت بوی اشنای پدرش را با خود حمل میکرد؟! تا حالا به این قضیه توجه نکرده بود که بهروز همیشه بوی سرخس میداد. با جیغ ادریانا از جا پرید، تعادل صندلی که به سختی ان را حفظ کرده بود به هم ریخت و روی زمین افتاد. مثل اینکه مارمولک بدبختی روی سر ادریانا پریده بود. گرچه شدت ضرب سقوط زیاد بود و احساس درد میکرد نمیتوانست جلوی خنده اش را بگیرد. پنج دقیقه نیست به اینجا امده اند ولی ظاهر و روی ادریانا به شکل عجیبی به هم ریخته بود. موی به شدت پریشان و سیخ سیخی و صورتی که لکه های سیاهی روی ان دیده میشد اولین چیزی بود که به چشم می امد. احتمالا رو روز دیگر اینجا میمانند، خواهر کوچکش دیگر قابل شناسایی نبود.
Показати все...
❤‍🔥 357😍 40😭 28💔 20
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.