cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

♧استکثار |❀| بستر شیطان♧

کپی کردن از آثار ممنوع میباشد❌ نویسنده: باران🍃 ❀ رمان در حال آپ◀ #استکثار ● #بسترشیطان ❀ لینک چنل رمانهای تکمیل شده اینجاست👇 @Romansbaran ❀ چنل ناشناس رمانهای باران☔ جواب سوالاتتون داخل همین چنله⬇️ @nashenasebaran

Більше
Рекламні дописи
8 132
Підписники
-924 години
-547 днів
-8530 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

Repost from N/a
سر کلاس دانشگاه یواشکی براش میخوره که یه دفعه استادش😱🙊💦🍆🔞 همینجور که #داشتم به حرفای #استادو نت برداری میکردم که با حس دست رادین روی #مردونگیم تکونی خوردم و نگاهی بهش کردم‌...سعی کردم دستشو بردارم که #نگاهی بهم کرد و لب زد : ×اگر میخوای دستمو بردارم شرط داره❗️ با تعجب نگاهش #کردم که دستمو گرفت و گذاشت رو مردونگی باد #کردش و گفت: ×برام بخورش 👄🍆 با این حرفش چشمام درشت شد و خواستم چیزی بگم که سریع گفت: ×نترس جامون خوبه کسی دید نداره بهمون شروع کن سریع وگرنه خودت میدونی که ...♨️💢 @𝗞❗️.𝗥 𝗞𝗛𝗢𝗥𝗜👅 @𝗞🍆𝗥 𝗟𝗶𝘀𝗶💦 https://t.me/+5lfdu7X_oUs2MTM0 https://t.me/+5lfdu7X_oUs2MTM0 بزور میگه براش بخوره سر کلاس🥵🤯
Показати все...
💔 5
03:37
Відео недоступне
اینم تیزر فصل دوم حجمش رو تا اونجا که تونستم کم کردم راحت تر ببینید 😊 بیشتر از دو سال از شروع رمان میگذره چه روزهای سختی که با خوندن بستر حالمون بهتر شد با شخصیت هاش خندیدیم و گریه کردیم میدونم همه منتظر شروع فصل دوم هستیم که مطمئنم قراره پر از هیجان و سورپرایز باشه ❤️ #بسترشیطان #تیزرفصل_دوم
Показати все...
23.97 MB
❤‍🔥 242😍 25😭 13💔 12
منم گریه ام گرفت والا. دارم پیر میشم قشنگای من. و چقدر خوشحالم که شانس این رو داشتم باهاتون اشنا بشم تا خط خطی های ذهنمو باتون‌با اشتراک بذارم
Показати все...
😭 190❤‍🔥 51💔 11😍 6
02:39
Відео недоступне
InShot_20240525_011004672.mp421.62 MB
💔 124😭 32❤‍🔥 14
برای ورود به چنل #مسمن و #شکوا روی لینک زیر بزنید🌶🔞 چنل دومم👇🏽 https://t.me/+K6gfXVYSvlExMDI0
Показати все...
❤‍🔥 42😭 1
سلام خوشملای من. وقتتون بخیر و شادی. بعد استراحت چند هفته ای با فصل دو برمیگردیم تا اوم موقع قراره شکوا رو تموم کنم، پس از دستش ندین🥰🥰
Показати все...
😭 221❤‍🔥 52😍 8💔 6
#بسترشیطان #part527 _ میخوایم بریم جایی؟ ارس با تعجب پرسید؛ _ کجا؟ _ یه جای خوب، یه جای خیلی خوب! _ منظورت چیه؟! _تا چند دقیقه دیگه خودت متوجه میشی. _چند دقیقه دیگه؟ من که امادگیشو ندارم! هیچی جمع نکردم، حتی لباسام _ هیچی نمیخوام از اینجا با خودت ببری، اونجا که رسیدیم همه چی واست مهیاست. دو ابرویش بالا پرید، اوش واقعا فرق کرده بود، متفاوت رفتار میکرد و حرفهایش بوی غریبگی میداد. _ اوش؟! حالت خوبه؟ چیزی مصرف کردی؟ لبخند زد، مرموزتر شده بود و دیگر نگاهش مهربان نبود: _ میتونی اقا صدام کنی، البته جلوی بقیه. تنها که باشیم، وضعیت فرق میکنه‌ _ بقیه؟ کدوم بقیه؟ همکارات تو کارگاه؟ _ سوالاتت زیاد شد؟ چرا اینقدر عجولی؟ وقتی ان ماشین لوکس جلوی پایشان توقف کرد و راننده پیاده شد و درب را باز کرد دوباره نگاه بهت زده اش را به اوش دوخت؟! اویی که با اشاره ی سر به او فهماند باید سوار شود. تمام مسیر تا رسیدن به عمارت نامدارها ساکت بود. اوش روبروی دروازه ی عمارت قبل او پیاده شد و دستش را گرفت و دنبال خود کشید. همه چیز قصری که در عین غریبی، اشنا میزد شبیهه رویاهایش بود. وقتی وارد ان اتاق بزرگ  شد دنیا دور سرش چرخید. عکس بزرگی از خودش  و اوش روی دیوار دید. اوش او را روی تخت نشاند و در مقابلش خم شد و چشم در چشمش لب زد: _ این دفعه همه چی فرق میکنه، ایندفعه با انتخاب خودت اینجایی‌، زور و اجباری در کار نیست‌. دیگه بدون عذاب وجدان، بدون احساس گناه، بدون کوچکترین مدارا باهات رفتار میکنم. وقتی اضطراب را در نگاهش دید ادامه داد: _نگران نباش، قراره کلی خوش بگذرونیم و تورو به تمام ارزوهات برسونم، ولی وای به حال وقتی که بیرون از محدوده ای که برات تعیین کردم بازی کنی کاراکال  کوچولوی من، اونوقته که با اون رویی که هیچکدوممون دوست نداریم اشنا میشی و باور کن اصلا قرار نیست ازش خوشت بیاد‌. به یکباره واقعا احساس خطر کرد، شاید قدیمی ها  راست میگفتند، ادم باید مراقب باشد چه ارزو میکنی که گاهی امور انگونه که فکر میکنی پیش نمیرود.
Показати все...
❤‍🔥 414😭 52😍 16💔 11
#بسترشیطان #part526 ارتا و ادیراجی که همچنان فکر میکرد ارتا برای نجات جان یک بیگناه به فرسان شلیک کرده پشت درب اتاق عمل منتظر بودند، ولی هیچکدام امادگی لازم برای رویارویی با فرید را نداشتند‌. دیدن او در ان وضعیت، طوری که به تنهایی نمیتوانست قدم بردارد و با کمک حسام پاهایش را روی زمین میکشید قلب هر انسانی را تیکه پاره میکرد. ارتا شرمنده از کاری که کرده بود، نگاه از او گرفت با او چشم به چشم نشود. انگار در لحظه واقعا نفهمید چه کرده، و کم کم با ابعاد فاجعه ای که خود مسببش بود اشنا میشد. فرید دست روی شانه ی او و سینه ی ادیراج گذاشت. انگار از ان دو دمی انرژی و نفس قرض میگرفت؟! گویی در وقت اضافه زندگی میکرد و مرگش نزدیک بود. موی پریشان و رویی که از شدت بی رنگی به ماکت میماند و هیچ خون و حرارتی در ان یافت نمیشد او را به دور از حالات جسمی انسانی کرده بود. به سختی زبان باز کرد و لب زد: _ حالش خوبه؟! جراحتش جدی نیست؟ مگه نه؟ سر خود را به علامت تایید تکان میداد با هر سوالی که میپرسید، که میدانست جز جواب مثبت به این  دو پرسش او را خواهد کشت. ادیراج دست سردش را در دست گرفت. _ تو اتاق عمله، ولی خوب میشه، میدونی که چقدر قویه. پاها دیگر یارای مقاومت نداشت، دوباره زانوها شل شد و همچون درختی با تبر نصف شده به سمت زمین سرازیر شد. حسام از پشت زیر بغلش را گرفت، فرود سنگینی نداشته باشد. روی زمین نشست و قطرات باران سرازیر شد. اولین اشکی بود که از لحظه ای که این خبر را شنیده بود، میریخت. منجمد شده بود، کم کم در حال اب شدن بود. ادیراج برای او کمی اب اورد، حسام دم گوشش به او دلداری میداد و شانه هایش را با کف دست ماساژ میداد، تنها شخصی که ان میان خشکش زده بود ارتا بود. ارام و نامحسوس ان صحنه ی دردناک را ترک کرد و به منزل پناه برد. بغل پدرش را میخواست، به ادرین نیاز داشت. مگر چند سالش بود که از پس حمل این بار سنگین عذاب وجدان بربیاید؟ ادرین باز ناخوش احوال بود، به اتاقش پناه برده بود سروصدای بچه ها ازارش ندهد. روی تخت دراز کشیده بود که ارتا وارد اتاقش شد و از پشت او را بغل کرد. هق هقش را که شنید سراسیمه به سمتش پهلو به پهلو شد. ارتا را به سینه فشرد و نگران پرسید: _ چی شده؟ چته عزیزم؟ _ بابا، من خیلی ادم بدیم. از خودم بدم میاد. متنفرم از کاری که کردم. او را بیشتر به سینه ی خود فشرد، ارامش کند. او را هیچوقت اینگونه ندیده بود. حتی بعد فوت بهروز تلاش میکرد خود دار باشد و خود را قوی نشان دهد. ولی این حال و احوال خبر از یک فروپاشی کامل میداد.
Показати все...
😭 402💔 86❤‍🔥 56😍 9
00:22
Відео недоступне
با این آهنگ قبلا واسه فرید و تندر کلیپ ساخته بودم ولی حالا کاملا مناسب حال فرسان و آرتاس 🥲 🌾
Показати все...
InShot_20240523_005844716.mp46.76 MB
😭 143💔 21❤‍🔥 11
#بسترشیطان #part525 یهو وسط قلبش خالی شد، حس سقوط داشت، انگار از ارتفاع زیادی در حال افتادن باشد. ناخوداگاه دستش را به جایی بند کرد، فقط تا مانع این اوار شدن شود. حسام با تعجب به او که بازویش  را گرفته سخت میفشرد نگاه کرد، انگار در حال خود نبود، مخصوصا چشمهای از حدقه درامده و نگاه سرخش غریب مینمود. _ چیه؟ چت شد؟ دستش را پس نزد و اجازه داد به او تکیه کند، که واقعا به نظر میرسید حالش خوش نیست. به سختی نفس میکشید و هوا را با مشقت به سینه میکشید. همان لحظه یکی از ادمهایش وارد حریم خانه شد. عادت نداشتند بدون اجازه اینکار ممنوعه را انجام دهند، اما نگاه بهت زده اش را که دید فهمید، اتفاق بزرگی افتاده‌. حادثه ای که احتمالا مربوط به فرسان است، وگرنه فرید چگونه همان لحظه حالش بد شده؟ _ اقا؟ _ زر بزن، چی شده؟ مرد نگاهی به فرید کرد، من من کنان و با تردید لب زد: _گفته بودین نامدارها رو زیر نظر داشته باشیم. امبولانس اومده بود و..... بقیه ی حرفش را خورد وقتی فرید به یکباره از روی صندلی روی زمین افتاد و از حال رفت. حسام سریع خم شد و بغلش کرد. _ ماشینا  و بچه ها رو اماده کن، باید ببرمش پسرشو ببینه وگرنه دووم نمیاره. زنده ست دیگه؟ _ نمیدونیم اقا، هنوز هیچ خبر جدیدی مخابره نشده. _خیلی خب، زودتر برو کاری که بهت گفتم رو انجام بده
Показати все...
😭 328💔 61❤‍🔥 41😍 6