cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

کانال جامع رحمت آباد خوانسار

به کانال جامعِ رحمت آباد خوش آمدید @jameerahmatabad عکس اخبار فرهنگی مذهبی شجره نامه تبلیغ بیانیه ها نظرسنجی مسابقات سوپرایز گردهمایی پیامهای تبریک وتسلیت تماس۰۹۱۲۲۹۸۹۲۸۵گرجی ارسال مطالب👈 @ghasemgorji59 @Mahdi_0046 @srezayat111 @Manavi58

Більше
Рекламні дописи
1 045
Підписники
+224 години
-37 днів
+830 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

#آموزشهای_روانشناسی قسمت شانزدهم "خیانت" +۱۵ خانم فریبا ایزدپناهی @F_Epsychologist 🌸💫 ┏━━ °•🍃❤️🍃•°━━┓   @jameerahmatabad ┗━━ °•🍃🌹🍃•°━━┛
Показати все...
👍 1
#اطلاعیه  #طرح_سراسری_استغاثه ※ برگزاری مراسم دعا و استغاثه به امام زمان علیه‌السلام بمنظور تعجیل در امر فرج، همزمان با سراسر کشور در رحمت آباد مسجد امام زین العابدین (ع) √ این هفته: جمعه 14 اردیبهشت ساعت 17:30 با سخنرانی حجت الاسلام و المسلمین آقای احمدی ✘ برای اطلاع از نزدیک‌ترین مراسم استغاثه‌ به محل سکونت خود در سراسر کشور، به سایت استغاثه مراجعه فرمایید: 🌐 esteghase.com
Показати все...
👎 4👍 1
چهره معلم با اخلاق و دوست داشتنی روستا جناب آقای علی حسومی به همراه دوست خوبم آقا محمد گرجی 🌸💫 ┏━━ °•🍃❤️🍃•°━━┓   @jameerahmatabad ┗━━ °•🍃🌹🍃•°━━┛
Показати все...
🥰 1😁 1
﷽ 〖 #تقویم_آبادی 〗 ‎🔺      پنج شنبه ۱۳  اردیبهشت  ۱۴۰۳ ‎🔺     2024     برابر با  ۲  مه  ‎🔺      و  ۲۳  شوال      ۱۴۴۵ 🔺      x         یازدهم رشن رحمت آباد 🪻🪻🪷🪷🪷🪻🪻 🕋اوقات شرعی به افق رحمت آباد 🌠 صبح            ۰۳:۴۹ 🌅 طلوع          ۰۵:۱۹ 🏞ظهر              ۱۲:۰۵ 🌄 غروب         ۱۸:۵۱ 🎑مغرب          ۱۹:۱۰ 🌌نیمه شب     ۲۳:۲۰ 🌦  امروز  هوا ابری با بارش پراکنده پیش بینی میشود ولی برای فردا و پس فردا انتظار هوای صاف میرود ،  دما هم بین ۶ تا  ۱۳ درجه متغیر میباشد. 🌸🌸🌸🌸🌸 شماره کارت های خیریه : 6037/7070/0004/7872 6104/3384/0001/8244 شماره همراه : 09136225556 انجمن خیریه امام علی(ع) 🙏 🌾🌾🌼🌼🌼🌼🌾🌾 ✅ کانال مشاغل روستاهای رحمت آباد  : https://rubika.ir/abadi118 ❇️ کانال جامع رحمت آباد https://rubika.ir/jameerahmatabad
Показати все...
خدایا ! شکرت.... بخاطر روزایی که به چیزی که میخواستم   نرسیدم  و ناشکری کردم ولی ... بهم نشون دادی اگه به چیزی که میخواستم نرسیدم دلیلی داشته و حکمتی توش بوده ، گاهی تلاشی نکردم که لایق اون هدف و خواسته ای که میخوام باشم ... گاهی تلاشمو کردم اما اشتباه حرکت کردم و خیلی وقتا ناامید شدم. خدایا ! ممنون بخاطر چیزایی که لایقش نبودم و بهم ندادی ... تا خودم رو به حدی برسونم که لایق اون هدف باشم ... ممنون که بهم یاد دادی به ایستم و برای هدف هام بجنگم ... شاید هدفی که دارم بازم بهش نرسم اما بازم اینو میدونم هیچ چیز بی حکمت نیست...توکل برخودت... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••   ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌ #هلن رضایت  🎤 گردهمایی مجازی اهالی رحمت آباد لینک دعوت https://rubika.ir/joing/CIEHGAGH0DAQQNPXDHNQCFAFLPJNJFRO 🌸💫 ┏━━ °•🍃❤️🍃•°━━┓   @jameerahmatabad ┗━━ °•🍃🌹🍃•°━━┛
Показати все...
گزارش کوهنوردی و شروع فصل ریواس (لوآس) 😍 با گزارش زیبای آقای #رستمی میکس از کانال جامع رحمت آباد 🌸💫 ┏━━ °•🍃❤️🍃•°━━┓   @jameerahmatabad ┗━━ °•🍃🌹🍃•°━━┛
Показати все...
2👎 1😁 1
عکس داخل جیبم بود که عرفان عکس را درآورد وکمی به آن نگاه کرد و پرسید: این عکس کیست؟ گفتم :خودم گفت: والله گفتم: بله، دوباره یک نگاه به عکس و یک نگاه به من و دوباره گفت :خود خودتی گفتم :بله، خود خودم هستم و باز به من نگاه کرد ومنو ازصف بیرون آورد وگفت: تو یا دکتر هستی یا مهندس؟   گفتم: هیچ کدام عرفان گفت :شما قابل احترام هستید و تا زمانی که من سرباز این اردوگاه هستم شما نمی خواهد پای این فیلم ها بروید  برو توی باغچه و هرکس حرفی زد بگو من گفتم. با این کار منو از رفتن پای فیلم نجات داد، گرچه آن کارت را درست کرده بودم اما خواهی نخواهی دیری نمی گذشت که گند کار درمی آمد. هر از چند گاهی به طور ناگهانی عراقی ها یکی از بچه ها رو به بغداد  می بردند، قرار شد زمانی که صلیب به اردوگاه می آید ۱۰ نفر همیشه ،بچه های اردوگاه  را زیر نظر بگیرند؛ چون به یک نتیجه ای رسیدیم که هرکس جاسوس است کارش را ازطریق صلیب انجام میدهد. حالا یا با خود صلیبی ها یا ازطریق نامه، چون نامه ها به استخبارات می رفت. آنجا سانسور می شد و خبرهایی هم که جاسوس ها می فرستادند،آنجا برداشته میشد کسی را که می خواستیم تقریبا پیدا شده بود؛ ولی یک مشکل وجود داشت و آن هم این بود که این آقا کسی بود که نماز شبش ترک نمی شد، نماز امام زمانش ترک نمی شد، استاد قران بود، معلم نهج البلاغه بود. اول باید بچه ها را روشن می کردیم چون کسی را که روی سرش قسم می خوردند نمی شد به این راحتی متهم به جاسوسی کرد، برای همین باید او را زیر نظر میگرفتیم ،تا بتوانیم یک مدرک محکمه پسند به دست بیاوریم. زمان گذشت تا اینکه صلیب سرخ باز هم به اردوگاه آمد. هرچه نگاه کردیم با صلیب سرخی ها تماس نگرفت که یکی از بچه ها گفت: باید نامه ها را که می نویسد ببینیم کی تحویل صلیب می دهد منتظر ماندیم تا اینکه صلیب سرخ چمدانش را بست می خواست برود که او آمد و نامه اش  را به صلیب داد. صلیب هم نامه را گرفت و در چمدانش را باز کرد و نامه را داخل آن گذاشت و بعد همین که دسته چمدانش را یکی از بچه ها گرفت تا دم در اردوگاه ببرد ، یک دعوای سوری راه افتاد و یکی از بچه ها آمد گفت: دارند همدیگر را میکشند. صلیب هم سریع خودش را به دعوا رساند، همان موقع فرمانده اردوگاه در چمدان را باز کرد و نامه را برداشت. خوشبختانه اسم خودش را روی نامه نوشته بود و همچنین آخرین نفر بود که نامه اش را تحویل داد.   چند نفر از بچه ها  دیده بودند که او نامه را آورده و نمیتواند انکار کند. او در نامه چنین نوشته بود: من در این اردوگاه دارم شناسایی می شوم و باید مرا از این اردوگاه به جای دیگر ببرید، اینجا امنیت جانی ندارم. چون نامه را برداشته بودند و آن شخص جاسوس هم فهمیده بود ، صلیب سرخ که داشت از اردوگاه خارج می‌شد او  جلوی صلیب را گرفت و با مشت به صورت یکی از صلیبی ها زد. عراقی ها او را از اردوگاه خارج کردند. فرمانده اردوگاه خودش رو به مقر عراقی ها رساند و به فرمانده عراقی ها گفت :من باید با این اسیر صحبت کنم که چرا صلیب را کتک زده است. آن طرف آقای جاسوس را میگیرد به زیر مشت و لگد و تا می تواند او  را می‌زند چون می دانست که دیگر او به داخل اردوگاه نخواهد آمد. بعد از این بچه ها متوجه شدند که چنین انسان هایی هم می توانند جاسوس باشند. اصلاً قابل باور نبود، چگونه یک نفر میتواند درس قرآن بدهد ،درس نهج البلاغه بدهد و این همه داستان برای هدایت دیگران بگوید، اما خودش از این داستان های عبرت آموز قرآن عبرت نگیرد. (از این مطلب حداقل من متعجبم) بگذریم..... او از این اردوگاه رفت و بعد ها هم به ایران آمد اما بماند در دوران اسارت ما هفته ای  یک روز ورزش زورخانه داشتیم که چرخشی بود. هرهفته داخل یک آسایشگاه بود. ضرب گیرحاج اسماعیل شمس خواننده هم من بودم. آن روز نوبت آسایشگاه یک بود نگهبان گذاشته شد. بچه ها جمع شدند حاج آقا ابوترابی آهسته به من گفت: آقا سید کمال آیا میتونی بعد از ورزش زورخانه ،جو را عوض کنی؟ گفتم :شما مشکلی نداری که من چه جوری جو را عوض کنم؟ گفتند: نه آقاجون .   بچه ها هر روز چای را از آشپزخونه می‌گرفتند و داخل سطلی میاوردند، سطل چای را در آسایشگاه می گذاشتند هفت الی هشت پتو روی آن می‌انداختند که تا وقت خوردن یخ نکند. من رفتم دوتا لیوان فلفل قرمز آوردم، بدون اینکه کسی متوجه بشود فلفل ها را داخل سطل چای ریختم و دوباره همون طور روی سطل را بستم. آمدم کنار حاجی نشستم . حاج آقا به من گفت: آقا جان حالا  شروع کنید به خواندن ،من هم شروع کردم: ( قربان عاشقی که شهیدان کوی عشق رتبه اوآرزو کنند) ( عباس نام دار که مردان روزگار از خاک کوی او طلب آبرو کنند) (گر نیست دست اوست خدائی بگو چرا) (از شاه تا گدا همه رو سوی او کنند )
Показати все...
👎 1
به او گفتم: من بچه دروازه غار هستم. امام خمینی آمد و منو آدم کرد و الا من خودم یه پا خروس جنگی هستم و پیراهنم را درآوردم جای چاقو وخال کوبی راکه دید آمد منو بغل کرد ،بوسید و گفت: سید به خدا از این به بعد هر چه تو بگویی دومی ندارد و بعد بیرون آمدیم. (اسم آنها را نمی آورم چون یکی ازآنها به رحمت خدا رفته و دومی هم مریض است) این بنده خدا توی رمادیه چندین بار از من پرسید: که تو به پرویز خالدار چه گفتی که رام تو شد؟ اینجا به او گفتم: می خواهی بدانی چی به پرویز خالدار گفتم؟ به من نگاه کرد، گفتم: خودم را بهش معرفی کردم و اسم رفیق فابریکم را هم گفتم. گفت: رفیق فابریکت کی بود؟ گفتم: علی آقا جاویدان تو هم که همدانی هستی، رفیق من دایی قاسم همدانی را می شناسی . تا روزی که منو از اردوگاه بردند این بنده خدا و رفیقش هرجا به من می رسیدند تعظیم می کردند ما با هم از این اردوگاه رفتیم.
Показати все...
👎 3👍 1
شعر را خواندم و تمام کردم؛ بعد حاج آقا فرمودند: آقا کمال  بعد از ورزش زیارت عاشورا هم میچسبد. گفتم :بروی چشم. حاج آقا گفتند : نمی‌خواهید جمع رو دگرگون کنید، هنوز که کاری نکردید؟ گفتم: حاج آقا صداش در میاد صبر داشته باشید. زیارت عاشورا خواندیم چای رو آوردیم تقسیم کردیم هر کس لیوان دستش گرفت و نشست سر سفره که یکی یکی بخورند هر کدام از بچه ها که چای را به دهنشان نزدیک می کردند و می خوردند از جا می پریدند چون چای خیلی تند شده بود.  حاجی خودش هم چای را برداشت یک جرعه خورد، سرش را تکان داد، اما مردانگی کرد و چایی رو تا آخر خورد. همه بچه ها صداشون در آمده بود، می‌خندیدند، اعتراض می‌کردند و دنبال کسی که فلفل توی چای ریخته بود میگشتند. حاجی قبل از بیرون رفتن، من رو به بچه ها  لو داد و خودش دم در ایستاد و گفت: پتو را بیاورید تا یک جشن پتوی درست و حسابی برای آقا سید بگیرید که دیگه فلفل توی سطل چای نریزد. پتو را روی من انداختند. حاجی فقط می گفت: یواش بزنید که دیگه فلفل توی چای نریزد. بچه ها هم از کار حاجی خوششان آمده بود و از ته دل می خندیدند. بیشتر از همه حاجی از خنده بچه ها لذت می برد . بعد از جشن پتو ،از آسایشگاه  یک بیرون  آمدیم. حاجی اول گفت: آقاجون اذیت که نشدی؟ گفتم :حاجی جان! اول میزنی بعد میگی آقاجون دردت نیامد. حاجی میخندید و من از خنده حاجی با تمام وجودم لذت می بردم؛ بعد فرمودند: آقا سیدکمال بعدظهر بیا پیش من کارت دارم. گفتم :به روی چشم شب من داخل آسایشگاه پشت قفسه قرآن ایستاده بودم. دو تا از بچه ها باهم صحبت میکردند یکی به دیگری گفت: باید به حاجی بگوییم که یک نفر را انتخاب کند که مثل خود اینها یک خر تمام عیار باشد . من موضوع رانگرفتم، تا اینکه بعدازظهر حاجی را دیدم به من گفت: کمال آقا شما باید مسئول ورزش آسایشگاه ۱۶ شوید.  من مات و متحیر به حاجی نگاه میکردم، آنجا فهمیدم که آن خر تمام عیار من هستم . به من گفت: قبول می کنید؟ گفتم :حاجی جان چاره ای دیگری هم دارم؟ لبخند قشنگی زدند و گفتند: خیر گفتم : حاج آقا قانون  من با دیگران فرق  می کند بعد به من معترض نمی شوید؟ گفت : خیر آقا جان گفتم :حاج آقا به من دو روز فرصت می دهید؟ گفت: بله ، شما حالا بروید و پس فردا همین ساعت همین جا شما را میبینم. من آمدم و شب شروع کردم به نوشتن یک قانون، چون داخل آسایشگاه آنهایی که ورزشکار بودند و کنگ فو کار می کردند تکنیک های خودشان را روی بچه های ضعیف پیاده می کردند، برای همین وقتی ورزش آنها تمام می شد دعوا راه می انداختند و هر چه را یاد گرفته بودند ، روی این مادر مرده ها پیاده میکردند. قانون را اینگونه نوشتم : ۱- هر کسی داخل آسایشگاه دعوا کند و یکی از آنها ورزشکار باشد، فقط ورزشکار تنبیه می شود؛ مگر اینکه طرف مقابل هم مقصر باشد. ۲- هر کسی یک چک بزند دوتا چک می خورد و بعد  هم  باید تا یک ماه نظافت جلوی در آسایشگاه را انجام دهد ، اگر دو تا چک زده باشد چهار تا چک میخورد و دو ماه نظافت جلوی در را انجام میدهد. من ۶ نفر از بچه‌های قلچماق را انتخاب کردم که اگر کسی را گفتم بیاید وسط و نیامد او را بیاورند. شب وسط آسایشگاه داشتم قانون را برای بچه ها می خواندم که انتهای آسایشگاه شلوغ شد ،دعوا شده بود. یکی از صمیمی ترین دوستان من با یک آدم بد اخلاق و کثیفی بنام حمید درگیر شده بود. جداشون کردند و من بقیه قانون را برایشان خواندم. روز بعد یکی از برادرها به نام مش غلام رفته بود و به این دوست من که اسمش ناصر بود گفته بود، شما باید بیایید وسط آسایشگاه ،ناصر گفته بود :هر کاری که بکنید من نمی آیم . حریفش هم گفته بود: اگر او را بردید من هم می آیم. من به بچه ها گفتم: اگر ناصر آمد که آمد اگر نیامد به زور بیاوریدش. به هر حال غروب ناصر آمد پیش خودم و گفت: من می آیم وسط و نمیخواهم حرف تو را زمین بیندازم. شب داخل آسایشگاه بلند شدم گفتم :دو نفر از هم اتاقی هایمان دعوا کردند لطفاً  وسط بیایند. ناصر تا رسید من دوتا چک  محکم خوابوندم زیر گوشش و نفر دوم را هم همینطور گفتم: از فردا هر دو نفر شما به مدت یک ماه نظافت آسایشگاه را انجام میدهید . چند نفر از آدمهای دعوایی آسایشگاه، گفته بودند: سید به رفیقش گفته دعوا کن، تا  من ،تو را بیارم وسط و بزنم تا از اینها زهر چشم بگیرم من دوباره شب آمدم وسط آسایشگاه و گفتم: آقایانی که فکر میکنند من با رفیقم زد و بند کردم اگر مرد هستند دعوا کنند، آن وقت زهر چشم را نشان آنها میدهم . یکی از این آقایون خیلی ادعایش می شد یک میخ گذاشتم لای انگشتان دستم و صدایش کردم داخل حمام، همین که آمد خدا میداند بدون ذره ای تامل گفت :سید من نوکرتم، چاکرتم، من غلط بکنم که بخواهم توی روی تو بایستم. ازطرف من و فلانی خیالت راحت باشد.
Показати все...
👎 2👍 1
به نام خدا #خاطرات آزاده  سید کمال معنوی قسمت بیست و هشتم       همانطور که گفتم: حیدری و غفوری همکار من بودند بعد از اینکه رادیو را دفن کردم به این دو نفر گفتم: اگر یک وقت ما را از این اردوگاه بردند رادیو را همراه با گوشی(داخل یک قوطی شیر خشک )  اینجا چال کردم. رادیو را در آوردم نشان آنها دادم و دوباره همان جا گذاشتم  و به آنها گفتم : ببینید بین بچه ها کسی هست که کارش سیم پیچی بوده است تا یک ترانس برای رادیو بپیچد. چند روز گذشت...   روزی که در باغچه در حال کار کردن بودیم ،یک افسر ایدئولوژی سیاسی عراقی آمد داخل اردوگاه و منو صدا زد گفت: کشاورز رفتم جلو به من گفت: آیا توکشاورزی؟ گفتم: بله گفت: دوست داری بری ایران ؟ گفتم :بله چرا دوست ندارم گفتم: من می توانم تو را به ایران بفرستم گفتم :من چه باید بکنم گفت: هیچ فقط اسم رهبران اردوگاه را به من بده گفتم: باشد. یکی دو روزه بعد آمد منو صدا زد کشاورز چه خبر! گفتم: رهبر را میخواهی ؟ گفت :بله ، گفتم :خوب من الان رهبر رو  پیش شما می آورم. به من گفت : نمی ترسی که اسیران بفهمند. گفتم: نه یک اسیری داشتیم اسمش صابر رهبر بود، اسمش صابر بود و فامیلش رهبر، صدا کردم رهبر ، او هم بدو آمد. افسر عراقی  به من گفت :یعنی این رهبر کل اردوگاه است گفتم: تنها رهبری که در این اردوگاه داریم ایشان است. کمی به من و رهبر نگاه کرد، بعد به من گفت: واقعاً این رهبر شماست در این اردوگاه گفتم: بله بعد از کمی مکث به رهبر گفت: برو رهبر که رفت یک سیلی تو گوش من زد و به من گفت: معلومه که تو نمی خواهی به ایران بروی متهم؟ بخاطر چکی که به من زد گفتم :نه گفت :چرا ؟ گفتم :برای اینکه اگر به ایران بروم، باید کار کنم من کار ندارم، باید ازدواج کنم ،من پول ندارم باید خانه اجاره کنم، پول ندارم باید وسایل خونه بخرم پول ندارم باید ماشین بخرم، پول ندارم باید برای زن و بچه غذا تهیه کنم، پول ندارم ؛ اما اینجا شما برایم غذا تهیه می کنید، لباس تهیه میکنید، پتو تهیه میکنید، برایم نگهبانی میدهید، از سازمان ملل به دیدنم  می آیند؛ ایران بروم بگویم  چند من است؟ عصبانی شد و یک سیلی دیگر هم توی گوشم زد و با عصبانیت از اردوگاه بیرون رفت . من هم برگشتم به همان کار کشاورزی روزها به سختی می گذشت و ما در باغچه روزگار می گذراندیم. یکی از کسانی که توی اردوگاه جاسوسی می کرد کسی بود به نام عبدالله با کمال بی شرمی روی سینه اش نوشته بود درود بر صدام یک روز به کنار زمین کشاورزی من آمد و به من گفت : سید کمال منو میشناسی؟ گفتم :چرا باید تو را بشناسم ؟ گفت: ولی من تو را میشناسم گفتم :از کجا ؟ گفت :پاسگاهای ژالانه یادت هست ؟ در آن زمان من کردستان بودم؛ مسئول پاسگاه شهدا اسم قدیمش ژالانه بود. به عبدالله گفتم :خب   گفت :حالا دو دانه از این گوجه ها به من بده تا بعد بهت میگویم. ( من همیشه یک تیغ جراحی که از بیمارستان با خودم آورده بودم را بسته بودم سر یک چوب و این همیشه داخل جیبم بود) تیغ رو کشیدم گذاشتم زیر گلوی عبدالله بهش گفتم: عبدالله اگر یک بار دیگر دور وبر من پیدات بشه خونت گردن خودت است و گفتم: اگر این بلندگو هر زمان اسم منو صدا کنه قبل از اینکه از اردوگاه پا بیرون بزارم میام سراغت و تا گوشت را نبرم ولت نمیکنم، حالا هم برو گورت را گم کن . عبدالله رفت اما میدونستم که از این به بعد هر روز به عراقی ها یک جوری برای من دسیسه می کنند. توی این اردوگاه چند تا جاسوس داشتیم که کار خودشان را هم انجام می دادند یکی از کارهایی که جاسوس ها یاد عراقی ها داده بودند این بود که هر روز صبح یک فیلم کثیف می آوردند داخل یک اتاق و چند آسایشگاه رو جمع میکردند داخل یک آسایشگاه  و براشون فیلم کثیف میگذاشتند و بعد با کابل بالای سر بچه ها راه می رفتند و نگاه می کردند اگر کسی چشمش را از تلویزیون برمی داشت با کابل روی سرش می کوبید.   خیر سرش کارت هایی به ارشد آسایشگاه‌ها داده بودند که هر روز سه نفر مریض از هر آسایشگاهی برای دکتر می فرستادند. این کارت ها دست دکتر بود و هر روز عصر به هر آسایشگاه سه عدد از این کارت ها را میدادند که دست ارشد آسایشگاه هم هرکسی که مریض بود یک عدد از این کارت ها رامیداد . کاغذ این کارت زرد بود من یک تکه از این کاغذ را داخل هانوت پیدا کردم، ( هانوت ،همان بقالی است) آن را برداشتم و به یکی از برادر ها که خوش خط بود دادم تا برایم مثل کارت مریض خانه درست کند. آن کارت همیشه پیشم بود، وقتی نوبت ما بود من قبل از اینکه وارد اتاق شویم نشان میدادم و داخل نمی رفتم چون اگر داخل میرفتم زود می فهمیدند، تا اینکه از ایران یک عکس برایم فرستادند؛ در این عکس من کراوات زده بودم، عینک داشتم
Показати все...
👎 1