خوشه چین | مریم دهقان

خوشگلا یه خودی نشون بدین دیگه 🥲

#نویسنده_نوشت سلام دوستای خوبم نویسنده خوشه چین داره باهاتون صحبت میکنه🥲 از همین تریبون اعلام میکنم از دوشنبه پارت گزاری شروع میشهههه😍

#پارتی_از_آینده #خطر_عشق ❤️‍🔥🥀❤️‍🔥🥀 🥀❤️‍🔥🥀 ❤️‍🔥🥀 🥀 اسحلمو به سمتش گرفتم اجازه این رو داشتم که تیر بزنم _حرکتی نکن وگرنه شلیک میکنم دستات رو پشت سرت بذار و برگرد ولی بدون انجام کاری که گفتم به سمتم برگشت با دیدن چهره جذاب همیشگیش خون تو رگام خشک شد.. توان گفتن حرفی رو نداشتم *پناه توووو _اون اینجا چیکار میکرد قرار نبود اون الان اینجا باشه وگرنه دستور اجرای عملیات رو نمیدادم نمیتونستم مردی که عشقم بوده و هست رو نابودیش رو ببینم اشک هام با بغض زیادی و دوری دلبر بی قرار تر از همیشه شروع به به سر خوردن کردن ... بهزاد" باید از دیدن زندگیم بعد خدافظی و دوری که اون خواست و قلبمو سیاه کرد خوشحال میشدم تو این موقعیت یا نه؟؟ من.. بهزاد توکلی... عاشق واقعیه پناه مقصودی.. بودم هستم و خواهم بود.. تن صدام یهو بالا رفت و با داد و قلب شکسته یک مرد که حالا بیشتر از هر وقتی جلوی عشقش شکست خورده گفتم: پناه نگفتی با نبودت یه مرد و زمین زدی... نگفتی قلبم شکست غرورم له شد و اشکام فقط برای تو سرآزیر شد... نگفتی دلم بیشتر از هر لحظه وجودتو میخواد ولی دریغش کردی نگففتیییی...؟؟ جوابمو بده.... پناه" با حرفات بیشتر آتیشم نزن بهزاد تو جای من نبودیی که .... فقط بدون کاری که کردم و رفتنم دلیل داشت وگرنه... نمیتونستم حرفامو بهش بگم بگم که چقدر دیوونشم و الانم دلم بد آغوشش رو میخواد... با صدای تیری چشمامو بستم و با باز شدن چشمام..... https://t.me/+M0gdW2bQVS1lOThk

عاقبت سر و کله زدن با پسرا میشه این.. 🥴😝😂 https://t.me/+M0gdW2bQVS1lOThk _میگم استاد حالا که باید تا صبح اینجا بمونیم ، یه سوال بپرسم راستش و میگی؟! ماهان_اره بگو... _چنتا دوس دختر و با هم اداره میکنی؟! ماهان با چشمایی از حدقه در اومده بهم نگاه کرد و گفت: _اولا که ربطی به شما نداره دوما من اصن دوس دختر ندارم... پقی زدم زیر خنده و گفتم: _شما راس میگی!! اگه دوس دختر نداری، اون استاد کوچیک و کی اروم میکنه؟!🙈😈 با صورتی سرخ نگاهم کرد و گفت: _چی میگین شما نصف شبی معلوم هست؟! _والا چیز خاصی نمیگم، فقط میگم حالا که اینجا گیر افتادیم و شما هم به شب جمعه تون نرسیدین، حداقل زنگ بزنین بگین نمیاین! ماهان تو یه حرکت منو رو کاناپه دراز کرد و گفت: _الان داری استاد کوچیک و از خداب بیدار میکنی، نظرا چیه شب جمعه رو اینجا سر کنیم؟! جیغی کشیدم و گفتم: _چی میگی دیوونه پاشوووو با خنده گفت: _د ن دیگه، استاد کوچولو بیدار شده حالا هم باید ارومش کنی... 🥴😂 https://t.me/+M0gdW2bQVS1lOThk کلا داستانای این ترانه و ماهان خداااان😂 رمان طنز و زیبای خطر عشق 😍❤️ #فرصت‌عضویت‌محدود ❗️❗️