cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

دلبر هاتم❤

[رمان دلبر جذاب من پارت گذاری روز های زوج روزی دو پارت] رمان ارباب قلابی شروع از سال جدید ۱۴۰۰ نویسنده رمان ها:راحله کانال تبلیغاتمون و بنرامون @tbligatdelbar https://t.me/joinchat/Rr92Wvg1xMHvLZei لینک چنل جهت تبادل به ایدی @moferferiy پیام بدین

Більше
Країна не вказанаМова не вказанаКатегорія не вказана
Рекламні дописи
240
Підписники
Немає даних24 години
Немає даних7 днів
Немає даних30 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

#شیطان_خلافکار #پارت4 به این سبک بازیش خندیدم که حنانه اومد کنارمون و گفت: _همون همیشگی؟ تایید کردیم که نوشت و رفت پوسته لبم رو طبقه عادتم کندم و گفتم: _اگه باهات نیومدم مشهد چیزی به مامان اینا نگو. زد تو صورتش و گفت: _باز میخوای گور و گم بشی؟ سری به معنی اره تکون دادم که گفت: _اوکیه هواتو دارم کی میخوای بری؟ _شاید فردا یا پس فردا ببینم کارام کی اوکی میشه قبل از مراسم خاستگاری تو هم به روی خودت نیار که چیزی به من گفتی. چپ چپ نگاهم کرد و لب زد: _خری خواهرم؟کی دیدی من چیزی بروز بدم. با رو میزی بازی کردم و زمزمه کردم: _کلی گفتم. بعد از این که بستنیمون رو خوردیم یکم دیگه تو کافه موندیم و راه افتادم سمته خونمون خوبیه ما اینه که خونه هامون دقیقا توی یه کوچه و رو به روی همه و برای رفت و امد مشکلی نداریم برای همین بیشتر وقتا خونه هم چتریم. با زنگ خوردن گوشی رزا صدای اهنگ رو کم کردم که ابروهاش بالا پرید و گفت: _خدا به خیر کنه مامانه. منتظر جواب من نشد و تماس رو وصل کرد و با لودگی گفت: _جووونم عشقم. خل و چلی بارش کردم که یهو با جیغ گفت: _واقعاااا؟ سوالی نگاهش کردم که نیشش همین جور باز مونده بود و نگاهم میکرد: _باشه ما تو راهیم داریم میایم. تماس رو قطع کرد و گفت: _حدس بزن کی اومده. نیم نگاهی بهش کردم و یهو گفتم: _دایی؟ پوکر نگاهم کرد و گفت: _چرا نمیشه هیچ وقت تو رو سوپرایز کرد و همیشه خدا حدسات درست از اب درمیاد؟ ناخواسته نیشخندی زدم و گفتم: _چه کنم حسه ششمم قویه و از طرفی ادما زیادی قابل پیش بینی ان برام.‌ ایشی کرد و گفت: _همه خونه ما هستن برو اون جا. حرفی نزدم و ده دقیقه بعد جلوی در امارت وایسادم و تک بوقی زدم که در باز شد ماشین رو داخل پارک کردم و پیاده شدیم به محض وارد شدنمون صدای خنده و صحبت کردن داییم رو شنیدم وارد پذیرایی شدیم و هم زمان سلام دادیم همه جواب دادن و دایی اومد سمتم لپم رو یه بوس کرد و رفت سمته رزا و چند تا بوسش کرد و بعدم محکم گرفتش بغل و گفت پدر صلواتی دلم برات یه ریزه شده بود یه وقت یه زنگ نزنیا. رزا هم خندید و گفت: _منم دلم برات تنگ شده دایی بعدشم میدونی که من هیچ وقت شارژ تو گوشیم نمیمونه. متوجه نگاه خیره و ناراحت مامانم شدم برای این که بفهمه اصلا برام مهم نیست لبخندی زدم و رفتم پیشش نشستم و اروم گفتم: _من ناراحت نشدم خودتو ناراحت نکن. _اخه... _هیس ولش کن. برای خودم یه پرتقال برداشتم و شروع کردم پوست گرفتن که داییم همون جور که با رزا روی یه مبل نشسته بودن و دستش دوره شونش بود گفت: _خب ژالین تو چی کارا میکنی؟ شونه ای بالا انداختم و خشک گفتم: _زندگی. _دانشگاه چطوره؟ _میگذره. _از کارت راضی؟ _اره. انگار فهمید خوشم نمیاد باهاش حرف بزنم که شروع کرد با بقیه حرف زدن رزالین با اون قده ریزش اومد پیشم و با شیرین زبونی گفت: _اجی منم پلتقال میخوام. خندیدم و بغلش کردم گذاشتمش رو پام و گفتم: _اول یه بوس به ابجی بده تا بهت پرتقال بدم. با تمام زوری که داشت لپم رو بوس کرد که محکم به خودم فشارش دادم و گفتم: _دورت بگردم با این بوس کردنت. یه تیکه پرتقال براش جدا کردم و دادم دستش که شروع کرد به خوردن هر چند لباسه من و خودش رو به گند کشید،از بچه چهار ساله هم بیشتر از این انتظار ندارم ته تاقاریمونه دیگه. بچه ارشد خانواده از طرف مادری منم بعدش رزا هست که البته فقط چند ماه اختلاف داریم و هم سنیم بعدش داداشش رایان هست که ۱۹سالشه و اختلافش با ما یک ساله و در اخر رزالین. به حدی دوستش دارم که انگار بچه خودمه نه خواهرم با صدای بابا حواسم رو دادم به جمع: _چی شد یهو بی خبر برگشتی؟ یکم از چایش رو خورد و گفت: _یکم کارام سبک شده بود گفتم تا تهران هسم ی سری هم بزنم. شوهر خالم گفت: _وضع صادرات قطعات گوشی چطوره؟ بحثشون درباره کار بالا گرفت که دیدم رزالین تو بغلم خوابش برده اروم بلندش کردم و بقیه با دیدن رزالین که خوابه چیزی نگفتن منم رفتم سمته اتاقه رزا و خوابوندمش روی تخت. #asal
Показати все...
#شیطان_خلافکار #پارت3 ساواش خم شد رو میز و گفت: _چند دقیقه پیش بچه ها خبر دادن یه نفر کشتی که بارا رو داشته میاورده رو منفجر کرده و کله جنسا و همه خدمه سوختن و کشتی کامل غرق شده. انتظار این یکی رو نداشت اگه دسته پلیسا میوفتاد یه حرفی ولی از بین رفتن بارش اونم ب این شکل اصلا با عقل جور در نمیومد. چند ثانیه چشماش رو بست تا اروم بشه و بتونه فکر کنه و همون جور هم لب زد: _کاره کیه؟ ساواش فیلمی رو اورد و گفت: _هنوز نمیدونیم ولی بچه ها از طریقه دوربینایی که توی کشتی کار گذاشته بودن لحظه های اخر فیلم رو برام فرستادن. پشت بند این حرفش تبلتش رو داد دسته نیاوش و اونم فیلم رو پلی کرد که تصویره یه مرد قد بلند و هیکلی روی تصویر اومد که به خودش کلی مواد منفجره وصل کرده بود و زمانی که خدمه میخواستن جلوش رو بگیرن چاشنی الکتریکی داخل دستش رو فعال کرد بعد از منفجر شدن خودش صدای چند تا انفجار دیگه هم بلند شد،این بار تصویر از دور اومد روی صفحه که نشون میداد کشتی از چند ناحیه در حاله منفجر شدن و سوختنه و تا لحظه کامل غرق شدنش فیلم ادامه داشت. نیاوش عصبی بلند شد و محکم زد روی میز و با داد گفت: _هر چه زودتر بفهم کاره کدوم حرومزاده ایه. (ژالین) با رزا از باشگاه اومدیم بیرون جفتمون خرد و خسته بودیم از بازوم اویزون شد و با مظلوم بازی گفت: _ژلی جونم. چشم غره ای حوالش کردم و گفتم: _زهرمار و ژلی اصلا هر چی میخواستی بگی و یک در صد احتمال داشت که قبول کنم همونم از بین رفت. با خنده گفت: _غلط کردم بیا بریم بستنی بخوریم. چپ چپ نگاهش کردم که نیشش رو باز کرد و گفت: _بریم دیگه. پوفی کشیدم و همون جور که سوار ماشین می شدیم گفتم: _گمشو سوار شو. اخ جونی گفت و سریع سوار شد و راه افتادم سمته پاتوق همیشگیمون که کامل چرخید طرفم و گفت: _راستی از طرف دانشگاه ما یه تور دو سه روزه گذاشتن برای مشهد میای با هم بریم؟ _اممم نمیدونم باید اول ببینم رئیس بیشعورم بهم مرخصی میده یا نه بعدشم ببینم امتحانام از کی هست و درسای مهم چی داریم اگه دیدم تداخل ندارن میام،دیگه کیا هستن؟ _اه اه با اون رئیس شل مغزت خدا میدونه وقتی میبینمش چه حالت تهویی میگیرم،بقیه بچه ها هم دانشگاهم هستن نمیشناسی. _اوکی. جلوی کافه پارک کردم و با هم رفتیم داخل کافه،حنانه با دیدنمون اومد طرفمون و گفت: _عهههه ببین کیا این جان چه عجب ما شما رو دیدیم. خندیدیم و گفتم: _دیگه کار و زندگی ریخته رو سرمون وقت نمیشه بیایم. رزا چشمکی زد و گفت: _میز ما که سر جاشه؟ با خنده سری تکون داد و گفت: _تا شماها برید منم چند تا سفارش بگیرم میام پیشتون. باشه ای گفتیم و رفتیم ته کافه و جای همیشه نشستیم دیدم داره با لبخند مرموزی نگاهم میکنه ابرو بالا انداختم و گفتم: _باز چه خوابی برام دیدی؟ خندید و گفت: _والا من خوابی ندیدم خاله برات خواب دیده. جالب شد انگار خبرایی هست که من خبر ندارم منتظر نگاهش کردم که خودش فهمید و گفت: _حدودا سه چهار روز پیش بود صبح زود از خواب پاشدم وقتی رفتم پایین دیدم مامانم و مامانت دارن با هم حرف میزنن و از اون جایی که تلفن روی اسپیکر بود شنیدم که داره میگه برات یه خاستگار جدید اومده و پسره و خانواده پسره خیلی اوکی هستن حتی بابات هم تایید کرده و دیگه جدی جدی میخوان به این یارو بدنت. زدم تو سرش و حرصی گفتم: _کُفرات الان باید بهم بگی؟ سرش رو ماساڗ داد و گفت: _بیشعور بزار حرفم تموم بشه با این دسته سنگینت. _بنال. _جونم برات بگه از اون جایی که شانسه من و تو خیلی عنی تشریف داره مامانم دید که حرفاشون رو شنیدم و خودش و مامانت کلی قسم و ایه دادن که بهت چیزی نگم چون میدونستن بفهمی باز جیم میشی و تا چند روز نمیتونن گیرت بیارن. عصبی دست به سینه نشستم از دست این مامان من چقدر با زبون بی زبونی بگم من شوهر نمیخوام اه با صدای رزا نگاهش کردم: _میگم ژالین حالا یه این بار رو در نرو شاید پسره خوب بود و تونستی باهاش کنار بیای. پاشو لگد زدم و گفتم: _تو که خوب میدونی من از ازدواجای سنتی بدم میاد و اونی که قراره شوهرم بشه باید خودم از قبل بشناسم و دوستش داشته باشم نه این که یه غریبه بیاد تو زندگیم و بریم زیر یه سقف که چی؟شاید عاشقه هم بشیم به مرور؟جمع کن بابا. خندید و گفت: _حالا چرا پاچه منو میگیری؟چخه. #asal
Показати все...
ادامه شیطان خلافکار رو بزارم؟Anonymous voting
  • اره
  • نه
0 votes
#شیطان_خلافکار #پارت2 ایران/تهران ساعت"۱۴:۴۳" فرودگاه مهراباد هوا به شدت گرم و پر از دود و دم بود و خستگی پرواز هم اوضاع رو براشون سخت تر کرده بود هر چی باشه یک روز کامل برگشتشون طول کشیده. بعد از این که چمدون هاشون رو تحویل گرفتن از فرودگاه خارج شدن که شایان راننده همیشگی اش به طرفشون رفت و خوش امد گفت که جوابی نگرفت و بدون حرف ساک ها رو توی صندق عقب گذاشت و سوار شد،راه افتاد سمت عمارت. صدای رئیسش که بلند شد از ایینه نگاهش کرد: _میشنوم. شایان جملاتش رو مرتب کرد و شروع کرد به گزارش دادن هر چند اتفاق خاصی نیوفتاده بود ولی بازم باید کوچک ترین جزئیات رو میگفت تا چیزی از نظر نیاوش دور نمونه. بعد از تموم شدن گزارشش به نیاوش نگاه کرد تا واکنشش رو ببینه ولی اون فقط سرش رو به پشتی صندلی تکیه داده و چشماش بسته بود ساواش هم که تمام مدت سرش توی گوشی بود و انگشت هاش با سرعت روی صفحه حرکت میکرد و چیزی تایپ میکرد. دیگه تا وقتی که برسن حرفی رد و بدل نشد و با توقف ماشین هر دو پیاده شدن که ساواش گفت: _بچه ها خبر دادن راه افتادن. نیاوش سری تکون داد و جلوی در ورودی چرخید طرفش و گفت: _بهشون گوش زد کن که نه زیاد دور باشن نه زیاد نزدیک نمیخوام لیو بفهمه براش بپا گذاشتم. ساواش سری تکون داد و همون جور که وارد میشدن گفت: _کلا این یارو خرده شیشه زیاد داره خواه ناخواه باید حواسمون بهش باشه. خمیازه بلند بالایی کشید و ادامه داد: _اگه با من کاری نداری برم بخوابم. _نه،برو. سمت خدمتکاری که از بَدو ورودشون کنارشون وایساده بود گفت: _برام یه مسکن بیار. چشمی شنید و سریع رفت سمته اشپزخونه و کمتر از پنج دقیقه با یه لیوان شربت و مسکن برگشت پیشش و روی میز رو به روش گذاشت و صاف وایساد و گفت: _چیزه دیگه ای لازم ندارید؟ فقط با دست اشاره کرد که میتونه بره دو تا مسکن خورد تا سر درد همیشگیش اروم بشه و بعد به سمته اتاقش راه افتاد و هم زمان به این فکر میکرد که تا دو سه روزه دیگه چقدر سرشون شلوغ میشه و وقته سر خاروندن ندارن. همون جور که دراز کشیده بود و به قاب عکس رو به روی تختش خیره بود کم کم چشماش بسته شد و خوابش برد. زیر چشمی حواسش به ساواش بود که کلافه بود و حرفی میخواست بزنه ولی دست دست می کرد این حالاتش رو خوب میشناخت وقتی قرار بود خبر بدی بده یا اتفاقی افتاده بود که نیاوش رو عصبی میکرد این جوری میشد نگاهه ساعتش کرد باید زودتر حرکت کنند که تا فردا به سیراف برسند،دیروز تونسته بودن به راحتی از بازرسی رد بشن و تا فردا پس فردا کشتی به بندر می رسید. نیاوش بدونه این که دست از غذا خوردن برداره یا حتی نگاه ساواش کنه گفت: _کُشتی خودتو بگو ببینم چی شده. ساواش نفس عمیقی کشید و گفت: _بد بخت شدیم. دسته نیاوش متوقف شد و اروم سرش رو بالا اورد و سوالی نگاهش کرد که باز لب زد: _کشتی و کله جنسا دود شد رفت هوا. نیاوش که از این تیکه تیکه حرف زدن متنفر بود عصبی قاشق و چنگالش رو انداخت توی بشقابش و غرید: _چرا تلگرافی حرف میزنی کامل بنال ببینم چی شده، یعنی چی دود شدن رفت؟ #asal
Показати все...
#شیطان_خلافکار #پارت1 نگاهش بین رقصه نور ها می چرخید و منتظر گوشیش رو توی دست می چرخوند که ساواش کنارش اومد و روی مبل رو به رویی ایش نشست. نیاوش منتظر نگاهش کرد تا خبرا رو بهش بده،ساواش از مشروبش خورد و پا روی پا انداخت و خیره به نیاوش گفت: _همه چی اوکیه پس فردا بارا از این جا فرستاده میشه ایران و توی بندر سیراف تحویل میگیریم. نیاوش طبق عادت همیشش دستی به گوشه لبش کشید و گفت: _پس خودمون هم فردا حرکت کنیم که زودتر اون جا باشیم. ساواش سوالی نگاهش کرد و گفت: _مگه خودت هم میخوای برای تحویلشون هم باشی؟ با اخمایی که همیشه خدا روی صورتش بود نیم نگاهی حواله رفیق و محرم اسرارش کرد و گفت: _اره اینا مهم هسن نباید دسته پلیسا بیوفتن مشتری دست به نقد براشون دارم و خوب سودی گیرمون میاد. ساواش با رضایت سری تکون داد چون میدونست نیاوش حرفی رو بی دلیل نمیزنه و کاراش روی حساب و کتاب هست. با صدای اشنایی هر دو برگشتن سمته صدا: _به به نیاوش خان. ساواش به فارسی زیر لب گفت: _اه بازم این کفتار پیر. نیاوش فقط خیره نگاهش کرد که نیشخندی زد و روی مبل کنارش جا گرفت و با پوزخند گفت: _انتظار نداشتم این جا همو ببینیم. متقابلا پوزخندی نشست روی لبای نیاوش و با لحن سرد و بی تفاوتی گفت: _ ولی من میدونستم که تو این جایی. با لیوان توی دستش بازی کرد و ادامه داد: _و برای همین شخصا اومدم که یه وقت فکره دزدین معامله های منو نکنی. خوزه که از صراحت حرفای نیاوش جا خورده بود اخماش توی هم رفت و گفت: _حتما عرضه ن... با نگاه سرخ نیاوش حرفش نصفه موند همه می دونستن توی کاره معامله و رد کردن اجناس قاچاق کسی روی دسته نیاوشِ کیا نیست برای همین پوزخندی زد و لب زد: _یه حرفی بزن که حتی خودت هم باورش داشته باشی نه این که زر مفت باشه،همین خوده تو کم کارت پیشم گیر نکر‌ده و راهت انداختم پس این قدر لاشخور نباش و ساکت بشین سره جات. نیشخندی زد و ادامه داد: _تو که نمیخوای یه شبه از عرش به فرش برسی تا ببینی کی عرضه نداره؟هوم؟ به وضوح ساییده شدن دندون های خوزه رو دید ولی حرفی نداشت که بزنه،ساواش نگاهی به ساعتش کرد و قبل از این که بخواد حرفی بزنه خوده نیاوش بلند شد و کتش رو دستی کشید و به ساواش اشاره ای کرد که اونم بلند شد و بی توجه به خوزه و افرادش از پارتی که فقط پوششی بود برای معاملاتشون زدن بیرون. ساواش نفس عمیقی کشید و گفت: _فقط خدا میدونه چقدر از این یارو متنفرم. نیاوش حرفی نزد و پشت رول نشست و ساواش هم کنارش جا گرفت و گفت: _خونه؟ فقط با تکان دادن سرش تایید کرد و راه افتاد همیشه همین بود کم حرف و ساکت ولی اگه حرفی میزد طرف رو با زبون نیش دارش با خاک یکسان میکرد،یکم که بینشون سکوت شد نیاوش لب زد: _فردا برای اولین پرواز بلیط بگیر تعداد افرادمون هم بیشتر بکن و بگو دو را دور هواسشون به محموله باشه و پشت سرشون باشن. ساواش که سرش از سر و صدای مهمونی درد گرفته بود چشماش رو بست و گفت: _باشه رفتیم خونه بلیط رو اوکی میکنم و فردا هم کاره محافظا رو را میندازم،دیگه؟ جوابی نگرفت انتظارِ جواب هم نداشت و کم کم چشماش گرم شد و خوابش برد نیاوش نیم نگاهی به ساواش کرد و سرعتش بالا رفت با این که ساعت طرفای ۲-۳ بود ولی داخل این تایم هم خیابونای لوس انجلس شلوغ و پر رفت و امد بود شهری که به شهر مردم پولدار معروف بود و محل زندگی ادمایی مثله نیاوش و خوزه. #asal
Показати все...
سلاااام به همگی من عسل هسم ادمین و نویسنده رمان جدیدی ک قراره توی چنل بزارم و اگه خوشتون اومد ادامش بدم☺️❤️
Показати все...
سلام بچه ها اینجا برام نظراتتون کامنت کنید خوشحال میشم💋❤️ 👇👇 https://t.me/BiChatBot?start=sc-511721-rDMcgPr
Показати все...
اماده شروع دوباره هستین😍❤Anonymous voting
  • یسسس بریم اماده پارت گذاری😁
  • نچ نزاری بهتره😑
0 votes
دوستان رمان دلبرهاتم به زودی شنبه ادامه پارت گذاری روز های زوج گذاشته می شود با تشکر از همراهی شما عزیزان🙆‍♀👩‍💻❤️
Показати все...
#رمان‌گل‌خون‌خوار نویسنده‌:‌زهرااسماعیلی ژانر: اجتماعی خلاصه: خون... خون تنها چیزی است که مرا به خود جذب می‌کند. رنگش، بویش، عطرش، و چون عاشق خون ام؛نامم را اینگونه نهادند: -گل خون خوار. گل نشان دختر بودنم و خون خواری نماد....
Показати все...
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.