cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

ادبيات و عرفان

Більше
Іран382 179Мова не вказанаКатегорія не вказана
Рекламні дописи
133
Підписники
Немає даних24 години
Немає даних7 днів
Немає даних30 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

Фото недоступнеДивитись в Telegram
Фото недоступнеДивитись в Telegram
طنزهای عمران صلاحی از برخی شاعران و نويسندگان خاطره انگیز معاصر 🔸معین یک روز جلو دانشگاه، دکتر رضا براهنی را دیدم. گفت: یک نفر آمد زیر گوشم گفت: معین ششصد تومن. خیلی خوشحال شدم و تعجب کردم. فرهنگ شش جلدی معین، هر جلدش می شد صد تومن. به طرف گفتم می خواهم. با هم وارد پاساژی شدیم. در گوشه ای دور از چشم، نوار کاست معین خواننده را از جیبش در آورد و یواشکی به من داد. 🔸انبر دست با احمد شاملو در انتشارات ابتکار نشسته بودیم که یکی وارد شد و پرسید: انبر دست دارید؟ شاملو گفت: جلد چندمش را می خواهید؟! 🔸مقدمه احمدرضا احمدی می گفت: این روزها کتاب های شعر فروش خوبی ندارد. این دفعه می خواهم از " علی دایی " یا " هدیه تهرانی" خواهش کنم برای کتاب هایم مقدمه بنویسند. 🔸اشتباه در سفر سوئد خیلی ها من و سید علی صالحی را با هم اشتباه می گرفتند. وقتی صالحی شعر می خواند از من تعریف می کردند، وقتی من طنز می خواندم، به او فحش می دادند! 🔸شعر و داستان از محمد علی سپانلو پرسیدند: زمانی داستان هم می نوشتی، چرا دیگر داستان نمی نویسی؟ گفت: من اگر ۱۵ صفحه شعر بنویسم، می گویند یک شعر بلند نوشته ام، اما اگر ۱۵ صفحه داستان بنویسم، می گویند یک داستان کوتاه نوشته ای! 🔸ساختار شمس لنگرودی می گفت داشتیم برای خودمان شعرمان را می گفتیم که " ساختار گرایی " مد شد. مدت ها زحمت کشیدیم و ساختار گرایی کردیم. این دفعه گفتند در شعر باید " ساختار شکنی " کرد. 🔸فهم شعر دکتر رضا براهنی می گفت: در زمان شاه ما می خواستیم طوری شعر بگوییم که مردم بفهمند، اما ساواک نفهمد. کار بر عکس می شد، یعنی مردم نمی فهمیدند و ساواک می فهمید! 🔸استاد مفتون امینی می گفت: روزی با غلامحسین نصیری پور به کوهنوردی رفته بودم. بین راه نصیری پور مرتب مرا " استاد " خطاب می کرد. من هم سینه را جلو می دادم و خودم را می گرفتم. به اولین قهوه خانه که رسیدیم، دیدم دوستمان به قهوه چی هم " استاد" می گوید. معلوم شد " استاد " تکیه کلام اوست. 🔸ایدز در کافه ای جوانی شاعر به آقای شکرچیان گفت: چرا این طور که من شعر می گویم، شعر نمی گویید؟ شکرچیان گفت: اگر آدمی تا پنجاه سالگی ایدز نگیرد، دیگر نمی گیرد! 🔸بیماری خسرو شاهانی در خانه بستری بود. آخرین روزهای عمرش به دیدن اش رفتم. خیلی خوشحال شد و گفت: بیماری من چون سبب پرسش او شد می میرم از این غم که چرا بهترم امروز! 🔸کجا؟ یک شب در انجمن ادبی صائب، استاد عباس فرات به من گفت: کجا داری می روی؟ گفتم: استاد، من همین جا ایستاده ام و جایی نمی روم. استاد اشاره ای به قد بلند من کرد و گفت: داری به آسمان می روی و خودت خبر نداری؟ 🔸خودم هستم یک روز دو خانم زیبا در خیابان نادری قدم می زدند. نصرت رحمانی که پشت سرشان بود، داد زد: آقای نصرت رحمانی! خانم ها برگشتند و او را نگاه کردند. نصرت گفت: خودم هستم! 🔸در شاعری در انجمنی شعری خواند. استاد فرات گفت: «در انجمن را محکم ببندید.» آن شاعر گفت: «خیر، در باز باشد که باز هم مردم بیایند.» فرات گفت: «نخیر آقا، باید در را محکم بست، تا این ها هم که هستند، در نروند.» 🔸حال‌گیری لطیف پدرام شاعر نوپرداز افغانی که کاندیدای ریاست جمهوری افغانستان هم شده بود، زمانی که در ایران بود، یک شب به خانه ما تلفن زد و گفت: «زنگ‌زدم حالتان را بگیرم!» (حال گرفتن در زبان افغانی‌ها یعنی احوال پرسی.) 🔸حیف خسرو شاهانی به یکی می‌گفت: «این صلاحی خیلی آدم خوبی است، ولی حیف که شعر نو می‌گوید!» 🔸ویرایش یکی از همکاران ما خانمی است که ویراستاری می‌کند. اخیراً این خانم دماغش را عمل کرده است. همکاران به شوخی می‌گویند: «این دفعه دماغ خودش را ویراستاری کرده!» 🔸شمس و مولوی و حافظ «شمس لنگرودی» و «حافظ موسوی» و «شهاب مقربین» نشر «آهنگ دیگر» را می‌چرخاندند. روزی شخصی به دفتر انتشارات تلفن می‌زند و این مکالمه صورت می‌گیرد: - آقای حافظ ؟! - بفرمایید، من شمس هستم. - من با آقای حافظ کار داشتم. - حافظ رفته پیش مولوی! شخص تلفن‌کننده که فکر می‌کند، او را سرکار گذاشته‌اند، تلفن را قطع می‌کند. در حالی که شمس لنگرودی درست گفته بود: حافظ موسوی رفته بود پیش دوستش علیشاه مولوی!
Показати все...
هیچ روشنفکری بهتر از فروغ به ستیزهٔ با سنّت برنخاست. [با یاد شاعر فقید فروغ فرخزاد] ▪️ما در قرن بیستم روشنفکران بسیاری داشته‌ایم که به ويرانی «سنّت»ها کمر بسته و برخاسته‌اند و تمام کوشش آنان تخریب اساس سنّت‌ها بوده است چه به صورت آثار داستانیِ بزرگ (بوف کور در نیمهٔ اول قرن بیستم) و چه در شکل مقالات و کتاب‌های بسیار وسیع و استدلالی (آثار کسروی و ارانی)، اما هیچ‌یک از آنان، بی‌گمان، در درونِ خویش تا بدین پایه [که فروغ فرخزاد توانست] گسیختگی از سنّت را نتوانسته‌اند تصویر کنند. در بوف کور، دشمنی صریح با سنّت، خواننده را، حتی گاه، به ستیز خردمندانه با نویسنده فرا می‌خواند. اما در تصویری که فروغ از گسستنِ خویش ارائه می‌دهد، چه بخواهیم و چه نخواهیم، غیرمستقیم، این سنّت است که از ما دور می‌شود و ما را رها می‌کند. باید بپذیریم که عالی‌ترین تصویر عبور از سنّت، در ادبیات نیمهٔ دوم قرن بیستم ما، در شعر اوست که زیباترین تجلّی خود را آشکار می‌کند. شاملو و اخوان با همهٔ ستیزه آشکاری که گاه با الاهیّات و سنّتِ اِلاهیّاتیِ حاکم داشته‌اند، نتوانسته‌اند چنین «گذاری» را، در بیان هنریِ خويش آینگی کنند، گیرم صریح‌ترین رویارویی با الاهیّات را نیز در شعرِ خود عرضه کرده باشند برای نمونه، «گزارش» از اخوان ثالث و «در آستانه» از شاملو. از این دیدگاه، که دیدگاهِ هنری است و هیچ زرّادخانهٔ مجهّز به بمب اتمی و ئیدروژنی هم نمی‌تواند به جنگش بیاید، بنگریم، هیچ روشنفکری بهتر از فروغ به ستیزهٔ با سنّت برنخاسته است، دیگران شعار داده‌اند و دشنام و اگر به تحلیل سبک‌شناسیک آثارشان بپردازیم، در جدال با سنّت، خود گرفتار تناقض‌های خنده‌آوری نیز شده‌اند. محمدرضا شفیعی کدکنی با چراغ و آینه، صص ۵۶۹–۵۶۸
Показати все...
آنچه میگویم یکی از قدیمی ترین شیوه های مراقبه است که هنوز در صومعه های تبت مورد استفاده قرار میگیرد آن شیوه مراقبه بر این اصل تاکید دارد که در خانه خود طوری باش که گویی نیستی. این را یک شیوه مراقبه کن و هر روز روی آن تعمق کن در گوشه ای بنشین و تصور کن که تو دیگر نیستی. از این دنیا رفته ای. رادیو روشن است، همسرت مشغول درست کردن صبحانه است، بچه هایت دارند آماده میشوند که به مدرسه بروند. و تو؟ مرده ای و رفته ای. به شبحی تبدیل شو. روی صندلی ات بنشین و آسوده شو و ناپدید شو. پیش خودت فکر کن من دیگر نیستم. ببین در خانه ات اوضاع چگونه پیش میرود. خواهی دید که بدون تو نیز آب از آب هم تکان نخواهد خورد. و تو بیش از حد خودت و وجودت را جدی گرفته بودی. پس فایده اش چیست که آنقدر نگران امور باشی؟ تو از دنیا خواهی رفت و هر چه کرده ای به باد خواهد رفت. درست مثل رد پایی که روی شن های بیابان با وزش باد ناپدید بشود. پس برای لحظاتی چنان باش که گویی نیستی. برای لحظاتی بمیر و ببین. این تکنیک مراقبه به راستی زیبا و تاثیر گذار است حتی اگر بتوانی چند ثانیه انجامش دهی تاثیری شگرف بر تو خواهد گذاشت. فقط دست از کار بکش و متوقف شو. چرخ روزگار در گردش است. وقتی این حقیقت مثل روز برایت روشن شد که تو هم که نباشی باز در به روی همان پاشنه میچرخد، آرام آرام از بخش دیگر وجودت که برای یک عمر مورد غفلت قرار گرفته بود خبردار میشوی و این شیوه ی پذیرش و آسودگی است. تو صرفا یک در و معبر میشوی و متوجه می شوی همه چیز بدون تو نیز پیش خواهد رفت. منظور بودا هم همین است وقتی میگوید "آسوده و شناور باش و همچون الواری خود را به دست جریان آب بسپار." بگذار جریان آب تو را با خود ببرد. تقلا نکن. نگران نباش. این شیوه ی زندگی بودایی است. شیوه ای بر اساس پذیرش کامل و در دسترس بودن و آسودگی. * اشو
Показати все...
ﺳﮓ ﮔﻠﻪ ﺍﻯ ﺑﻤﺮﺩ ، ﭼﻮﻥ ﺻﺎﺣﺒﺶ ﺧﻴﻠﻰ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﻣﻘﺎﺑﺮ ﻣﺴﻠﻤﻴﻦ ﺩﻓﻦ ﻛﺮد. ﺧﺒﺮ ﺑﻪ ﻗﺎﺿﻰ ﺷﻬﺮ ﺭﺳﻴﺪ ﻭ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺣﻀﺎﺭ ﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﻨﺪ، ﺯﻳﺮﺍ ﺍﻭ ﺳﮓ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ ﺑﺨﺎﻙ ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ، ﻭﻗﺘﻰ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺳﺘﮕﻴﺮ ﻛﺮﺩﻧﺪ، ﻭ ﻧﺰﺩ ﻗﺎﺿﻰ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ، ﮔﻔﺖ؛ ﺍﻯ ﻗﺎﺿﻰ، ﺍﻳﻦ ﺳﮓ ﻭﺻﻴﺘﻰ ﻛﺮﺩﻩ ﻛﻪ ﻣﻰﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻋﺮﺽ ﻛﻨﻢ ﺗﺎ ﺑﺮ ﺫﻣﻪ ﻣﻦ ﭼﻴﺰﻯ ﺑﺎﻗﻰ ﻧﻤﺎﻧﺪ! ﻗﺎﺿﻰ ﭘﺮﺳﻴﺪ؛ ﻭﺻﻴﺖ ﭼﻴﺴﺖ؟ ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ؛ ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﺳﮓ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﻮﺕ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩﻡ ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻳﻦ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﻮ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﻭﺻﻴﺖ ﻛﻦ ﻛﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻪ ﻛﺴﻰ ﺑﺪﻫﻢ؟ ﻭ ﺳﮓ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﻤﺎ ﻛﻪ ﻗﺎﺿﻰ ﺷﻬﺮ ﻫﺴﺘﻴﺪ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩ! ﺍﻳﻨﻚ ﮔﻠﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺣﺎﺿﺮ ﻭ ﺁﻣﺎﺩﻩ ، ﻭ ﺩﺭ ﺍﺧﺘﻴﺎﺭ ﺷﻤﺎ ﺍﺳﺖ. ﻗﺎﺿﻰ ﺑﺎ ﺗﺎﺛﺮ ﻭ ﺗﺎﺳﻒ ﮔﻔﺖ؛ ﻋﻠﺖ ﻓﻮﺕ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺳﮓ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ؟ ﺁﻳﺎ ﺑﻪ ﭼﻴﺰ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﻭﺻﻴﺖ ﻧﻜﺮﺩ؟ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺍﺧﺮﻭﻯ ﺑﺮ ﺍﻭ ﻣﻨﺖ ﻧﻬﺪ ﻭ ﺗﻮ ﻧﻴﺰ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺖ ﺑﺮﻭ، ﭼﻨﺎﻧﭽﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﻭﺻﺎﻳﺎﻯ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺁﮔﺎﻩ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻥ ﻋﻤﻞ کنیم. 💎‏ ﻋﺒﯿﺪ ﺯﺍﮐﺎﻧﯽ
Показати все...
از شیخی پرسیدند صوفی کیست؟ گفت: آنچه در سر داری بِنهی و آنچه در کف داری بِدهی و از آنچه بر تو آید نَجهی. #ابوسعیدابوالخیر
Показати все...
جسم ها چون کوزه های بسته سر تا که در هر کوزه چه بود؟ آن نگر گر به مظروفش نظر داری ، شهی ور به ظرفش بنگری تو گمرهی #مولانا
Показати все...
✍️ صدیق قطبی 🖊 اگر نمی‌آمد، اگر نمی‌رفت، مولانایی نبود «شمس پرنده بامداد روز شنبه بیست و ششم جمادی‌الاخر سال ۶۴۲ به قونیه آمد. معمولاً بسیار نادر است که تاریخ دقیق روز و ماه و سال در حوادث زندگی بزرگان ما قید شود. اما این تاریخ هم در مناقب العارفین افلاکی و هم در نسخه‌های خطیِ کهنِ مقالات شمس، به فارسی و عربی، دقیقاً ضبط شده است... ما نه از سال تولد شمس آگاهی داریم و نه از سال وفات او، اما تاریخ ورود او را به قونیه با این دقت در دست داریم. در واقع باید پرسید که دانستن سال تولد واقعی شمس چه اهمیتی دارد جز ارضای حس کنجکاوی، زیرا که زادروزِ شمس برای ما همان تاریخ است که وی به قونیه می‌آید و داستان او با مولانا آغاز می‌شود... اگر این سفر نبود چنین داستانی هم نبود. شمسی نبود و مولانایی نبود... مسلمانان هجرت پیغمبر به مدینه را مبدأ تاریخ خود قرار داده‌اند، نه تولد، نه رحلت، و نه حتی بعثت پیغمبر اکرم مبدأ تاریخ اسلام نیست. تاریخ اسلام از آن روز شروع شد که پیغمبر به مدینه رفت. این هجرت بود که سرنوشت اسلام را در جزیرة‌العرب رقم زد و آینده‌ی اسلام را به عنوان دینی عالمگیر تضمین کرد.» (شمس تبریزی، محمدعلی موحد، ص۱۰۶_۱۰۷، نشر طرح نو) تولد مولانا و تولد شمس، در لحظه‌ی دیدارشان بود. آنچه مولانا را مولانا کرد و شمس را شمس، دیدارشان بود. نادرند کسانی که در یک دیدار، متولد می‌شوند. تاریخ تولد حقیقی ما، تاریخ سر رفتن از خویش است. وقتی از خویش گم می‌شویم تا خویشتن حقیقی‌مان را پیدا کنیم. ما زمانی به حقیقت متولد می‌شویم که در جذبه‌ی یک دیدار، بیدار شویم. اما اگر شمس همیشه می‌مانْد، تولد مولانا کامل نبود. چرا که عشق در رنج و فراق است که به کمال می‌رسد. شمس می‌گوید: «اگر چنان توانی کردن که ما را سفر نباید کردن، جهت کار تو و جهت مصلحت تو، و کار هم بدین سفر که کردیم برآید، نیکو باشد. زیرا که من در آن معرض نیستم که تو را سفر فرمایم. من بر خود نهم سفر را جهت صلاح کار شما، زیرا فراقْ پزنده است. در فراق گفته می‌شود که آن قدر امر و نهی چه بود، چرا نکردم؟ آن سهل چیزی بود در مقابله‌ی این مشقت فراق... من جهت مصلحت تو پنجاه سفر بکنم. سفر من برای برآمدِ کار تست، اگر نه مرا چه تفاوت از روم تا به شام، در کعبه باشم و یا در استنبول، تفاوت نکند. الا آن است که البته فراقْ پخته می‌کند و مهذّب می‌کند.» (مقالات شمس تبریزی، تصحیح استاد موحد، ص۱۶۳_۱۶۴) غالباً گمان می‌کنیم سبب غیبت شمس، تنها آزارهای اطرافیان مولانا بود. اما شمس می‌گوید اگر رفتم، برای خاطر تو رفتم. برای اینکه دوستت داشتم. برای من قونیه و مکه و شام که فرقی ندارند. من در قونیه همان‌قدر غریبم که در شام یا هر جای دیگر. اما اقتضای دوست داشتن، همیشه ماندن نیست. تو را ترک می‌کنم تا در عشق، پخته‌تر باشی. بی‌غبارتر، مهذب‌تر، خالص‌تر. آنچه مولانا را مولانا کرد، تنها دیدار شمس نبود. رفتن شمس هم بود. تو را ترک می‌کنم و این آخرین کاری است که برای دوست داشتن‌ات انجام می‌دهم.
Показати все...
معشوق جدید شعر فارسی:*داف* خلاصه ای از مقاله ی شهریار خسروی «یار» یک زنگ کهن دارد. آدم احساس می‌کند این واژه از گذشته می‌آید و مثلاً از سنت ادبیات فارسی گرفته شده است. تصویرِ یار مینیاتوری است: اثیری است و پر از ناز و کرشمه. شفیعی کدکنی می‌گوید معشوق شعر کهن سادیست (دیگرآزار) و عاشق شعر کهن مازوخیست (خودآزار) است. او «ناز» دارد و این «نیاز»؛ و عاشق از ستمی که معشوق به او می‌کند، لذت می‌برد. اما مهترین ویژگی معنی‌شناختی «یار» این است که در دسترس نیست. یار، به این دلیل یار است که حاضر نیست. ارزشش در نبودنش است. اصلی‌ترین مفهوم مربوط به یار «فراق» است. «داف» اما، طنینی جدید دارد. این واژه سابقه‌ای در ادبیات کهن ما ندارد. تازه وارد زبان روزمره‌ی ما شده است. مینیاتوری نیست، بلکه فانتزی است. در توصیفش بیشتر از ظاهر او گفته می‌شود: از لباس و چهره و اندامش. اما مهمترین ویژگی‌اش این است که به دست می‌آید. اگر در دسترس نباشد فراموش می‌شود. کسی پنجاه سال در سوگ از دست دادن یک داف نمی‌نشیند. اگر «یار» نماد وحدت معشوق است، «داف» نماد کثرت و تنوع آن است. دافی که به دست نیاید داف نیست. هیچ است. مهمترین مولفه‌ی معناشناختی داف «وصال» است. گویی از پارادایم «فراق»، به پارادایم «وصال» رسیده ایم این راهگشای یکی دیگر از عناصر معنی‌شناختی «داف» است: مصرف. «داف» در ذات خود یکتا نیست. بلکه متکثر است. «ابدی» نیست. روزی تمام می‌شود. هیچ ارزش ذاتی‌یی هم ندارد. چون کالاست و ارزش‌ آن را مثل هر کالایی بازار و مناسبات عرضه و تقاضا تعیین می‌کند. نمی‌توانید صورتی استاندارد عرضه کنید. اگر بگویید دافِ استاندار لاغر است ممکن است فردا بازار از «لاغر» اشباع شود و «چاق» بیاید. اگر بگویید دافِ استاندارد «خِنگ» است، فردا ممکن است دافِ «باهوش» بیاید. اگر بگویید «بور»، فردا «مشکی»... اگر «بلند»، فردا «کوتاه»... نتیجه‌ی این حرف، به زبان اقتصادی، آن است که بگوییم داف، آن معشوقی است که «مصرف» می‌شود. اما مسئله در همین جا متوقف نمی‌شود. مفهوم مصرف، همبسته‌ی مفهوم «خشونت» است. اگر انسانی را «مصرف» می‌کنید، یعنی مستعد «خشونت» به او هستید. خشونتی که در فرهنگ عمومیِ امروزِ ایران –و مثلا در بخشی از موسیقی رپ فارسی- وجود دارد، خشونتی است که در ذات مفهوم «مصرف» است. اجازه بدهید توضیح کوتاهی بدهم: هگل در کتاب «پدیدارشناسی روح» این خشونت را نشان داده است: انسان، ابژه‌ی میل خود را نابود می‌کند. مثال ساده و مشهور این قضیه این است: انسان به غذا میل دارد. اما ارضای این میل در گروی نابودی غذاست. وقتی فرد غذا را خورد، یعنی وقتی انسان به «وصلِ» غذا رسید، میل برآورده شده و دیگر ابژه‌ی میل، یعنی غذا وجود ندارد. معشوقی که تماماً در «وصل» تعریف شود، تبدیل به «کالا» شده است. کالا برای «مصرف» است و مصرف، واجد حدی از «خشونت» است. پس اتفاق اصلی‌، زن‌ ستیز تر شدنِ هرچه بیشتر و بیشترِ جامعه (یا بخش‌هایی از جامعه) است...
Показати все...
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.