cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

❄️ قٖؒـؒؔـٰٰـٖٖلٖؒـؒؔـٰٰـٖٖبٖؒ یٖؒـؒؔـٰٰـٖٖخٖؒـؒؔـٰٰـٖٖیٖؒ ❄️

سلامتـــی خـــــودم حـــــالم خــــــــرابــــــم بخــــت بـــــدمـــــو پیـــڪ شـــــرابــــــم ســــلامــتـــے دلـــــم ڪہ شـڪست ولـــے دل شــڪستنُ بـــلد نیســت..

Більше
Рекламні дописи
317
Підписники
Немає даних24 години
-57 днів
-1730 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

همه ی ماها تو زندگیمون یکیو داشتیم که برای بودنش، جون کندیم بغض کردیم گریه کردیم و جنگیدیم.. ولی در آخر سهممون جز هیچ هیچی نشد... C᭄
Показати все...
👏 1
در دنیایی که محبت را هرزگی عشق را هوس مهر را بردگی می نامند کسی را دوست داشتن جرأت می خواهد.... C᭄
Показати все...
👍 1
آرزو می کنم روز تولدت💝 مثل طعم کیک خامه ای شیرین باشه🍰 و سال جدید زندگیت🌹 سرشار از شادی و اتفاقات خوب برات باشه😍 روز میلادت مبارک عزیزترینم♥️    (\(\      („• ֊ •„)  🎶🎂 ┏━∪∪━━━━━━┓ 🎂🎀🎂🎀🎂 🎉 @Tavallodchanei
Показати все...
18.92 MB
8.87 MB
1
Фото недоступнеДивитись в Telegram
به نام خداوند وجد و سرور پدید اور عشق و احساس و شور آغاز میکنیم پنج شنبه چهاردهمین روز از فصل تابستان و تیر ماهِ زیبا را... آخر هفته تابستانی تون در کنار خانواده و دوستان خوش... ❖ @Tahavol_nab
Показати все...
Фото недоступнеДивитись в Telegram
صبح است و هوای باده تقدیم تو باد این خانه ی رو به جاده تقدیم تو باد بگذار برایت بنویسم با عشق: یک صبح بخیر ساده تقدیم تو باد سلام صبح پنج شنبه بخیر ☕️ ❖ @Tahavol_nab
Показати все...
00:10
Відео недоступнеДивитись в Telegram
آرزو میکنم امروز پنج شنبه چهاردهم تیر ماه زیبا... از شوق سر ریز باشید و لبخندی به بلندی آسمان رو لبهاتون نقش ببندد آخر هفته تون سرشار از خیر و برکت الهی.... ❖ @Tahavol_nab
Показати все...
3.41 MB
00:20
Відео недоступнеДивитись в Telegram
برای بسیاری از آدم ها ، معمولی ترین داشته های زندگی ، بزرگترین آرزوهای اونهاست ، این یعنی فقر که اگه عدالت در بین بشر وجود داشت هیچکس بهش مبتلا نمیشد.... ❖ @Tahavol_nab
Показати все...
3.60 MB
Repost from N/a
قسمت146  رمان #شعله_های_هوس نفس در سینه ی ژوان حبس شده بود و هیچ حرفی به زبانش رانده نمی شد . تیامی ... تیامین چه می گفت؟ وسط دنیا ... وسط دنیا همان وسط قلب بودن، معنا نمی شد؟ دست روی قلبش گذاشت و برش دار پرسید: -تو ... تو چی گفتی؟ تیامین نفس عمیقی کشید و در حالی که آب دهانش را قورت می داد، سرش را پایین انداخت . قلبش آرام نمی گرفت. نمی گذاشت یک جمله را درست و حسابی و بدون لکنت بر روی زبان بیاورد . تیامین: ژوان ...! بودن یا نبودن من توی اینجا، به خواسته ی تو مربوط می شه . قبول کردن این فکری که بابات و ماه نساء گفتن، اجباری نداره . نخواستی من میرم . شب ها جایی دیگه می خوابم و صبح به تو ملحق می شم . -من سوال پرسیدم تیامین! تیامین سرش را بالا آورد . با اویی که انگار کلید نبض خوشی هایش شده بود، چشم در چشم شد و تنها گفت: -نکنه این حرفم هم نیاز به اثبات داره ژوان خانوم؟! قلب ژوان لرزید . خوشی، ناخوشی، اشک و لبخند، عشق و نفرت ، همه و همه با هم به دلش هجوم آوردند . طعنه ی تیامین گوشت قلبش را قالب قالب کرد . باید چه می گفت؟ حق با او بود ... اما آن وسط دنیا را چطور برای خودش معنا می کرد . تیامین به سمت پشت برگشت و با سر پایین افتاده اش، از او دور شد . خواست انتخاب را به خود ژوان واگذار کند . از او گفته و از ژوان شنیده شده بود، بقیه اش با دخترک بود و قلب نامطمئنش ! پای درخت مذکور، تکیه اش را اول محکم و بعد سریده سریده به زمین رساند . آنقدر دلش گرفته بود که می خواست تا خود صبح در آغوش آن درخت، گریه کند و بخت سیاهش را لعنت کند . لعنت به لیلی های گذشته که قوز بالای قوز آینده اش شدند . لعنت به نفس خودش که او را از راه به در کرد و ندانسته وارد راه های بی راهه شد . ماه نساء با دیدن تنهایی ژوان و تیامین از قدمگاهی که پشت کلبه برای خودش درست کرده بود، بیرون آمد و به سمت ژوان رفت . جلوی مسخ بودن چشمان ژوان به تیامین ایستاد و دست روی شانه ی دخترک گذاشت: -ژوان ! من باید برگردم . چیکار می کنی؟ قبول می کنی یا اینکه ... ژوان چشمانش را بست و لب زد: -خودم رو تسلیم می کنم . با اینکه سنگ به دل تیامین می زدند، اما حاضر به جلو رفتن بیش از آن نبود . عهد بسته بود ژوان را به حال خودش واگذار کند . با شنیدن این حرف ژوان، ناامید از پای درخت بلند شد و بی امید به سمت کلبه رفت . ماه نساء : با اینکه داری بزرگترین اشتباه زندگیت رو می کنی اما باشه . انتخاب خودته! راه بیفت بریم . آب دهان ژوان قورت داده شد اما نگاهش ناآرام به دنبال تیامینش می گشت . حق یک خداحافظی با او نداشت؟ -یه لحظه صبر کن با تیامین خداحافظی کنم . ماه نساء چشم بر روی هم گذاشت و زمزمه کرد: -باشه! با قدم هایی لرزان و دلی عاشق وارد کلبه شد . تیامین را گوشه ای در حالی که روی صندلی نشسته بود، پیدا کرد . سرش پایین و دست هایش لرزش داشت . تیامینی که هیچ چیز تکانش نمی داد، داشت لرزیدن دست آن هم به خاطر ژوان را تجربه می کرد . -تیامین! صدایش زد بی آنکه بداند در دل تیامین، شهری به نام عشق وجود دارد و آن شهر، شهردار داری به نام ژوان به منصب را رسانده است . با شنیدن صدای گربه ی اشرافی اش، سرش را بالا آورد . نگاه در نگاه ژوان مخلوط کرد و لب زد: -جانم! این اولین جانم گفتن تیامین در خطاب به صدا زدنش از طرف ژوان بود . دل در دلدان ژوان تکان خورد . مگر می شد تیامین نگاهش کند، جانم بگوید و او راحت راحت حرفش را بزند؟ -من ... من خیلی بهت بدهکارم . چانه اش لرزید : -خیلی برای من زحمت کشیدی . نمی خوام مثل گاو نه ماه شیر ده باشم که آخرش لگد به ظرف شیر می زنه و همه زحمتاش رو به فنا می ده، باشم . بغضش بزرگ و بزرگتر شد . سیب چه بود؟ گلویش داشت وزن بادمجان را به دوش می کشید: - می خوام بهت بگم خیلی خوشحالم که تو آشنای این روزهای من بودی . بغضش ترکید و اشک های شورش پهنای صورتش را در بر گرفتند: -اینکه به روزی رسیدی که باید می رسیدی، من رو خوشحال می کنه . تیامین بی طاقت و با دلی لرزان سرش را پایین انداخت و دست هایش را مشت کرد . چطور می توانست گربه ی اشرافی اش را به دست پلیسان بدهد؟ مگر دلش آرام می گرفت؟ کاش ... کاش آن گربه ی بداخلاق  می فهمید همه جا نباید مرد باشد . یک جا باید به مرد زندگی اش تکیه کند ... ادامه دارد
Показати все...
👍 2👏 1
00:14
Відео недоступнеДивитись в Telegram
یک روزی خدا دری رو به روت باز میکنه که جبران همه ی درهای بسته زندگیت بشه... " شب خوش " ❖ @Tahavol_nab
Показати все...
4.09 MB
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.