❄️ قٖؒـؒؔـٰٰـٖٖلٖؒـؒؔـٰٰـٖٖبٖؒ یٖؒـؒؔـٰٰـٖٖخٖؒـؒؔـٰٰـٖٖیٖؒ ❄️
سلامتـــی خـــــودم حـــــالم خــــــــرابــــــم بخــــت بـــــدمـــــو پیـــڪ شـــــرابــــــم ســــلامــتـــے دلـــــم ڪہ شـڪست ولـــے دل شــڪستنُ بـــلد نیســت..
Більше317
Підписники
Немає даних24 години
-57 днів
-1730 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
همه ی ماها تو زندگیمون یکیو داشتیم
که برای بودنش،
جون کندیم
بغض کردیم
گریه کردیم و جنگیدیم..
ولی در آخر سهممون جز هیچ
هیچی نشد...
C᭄
👏 1
در دنیایی که
محبت را هرزگی
عشق را هوس
مهر را بردگی می نامند
کسی را دوست داشتن
جرأت می خواهد....
C᭄
👍 1
آرزو می کنم روز تولدت💝
مثل طعم کیک خامه ای شیرین باشه🍰
و سال جدید زندگیت🌹
سرشار از شادی و اتفاقات خوب برات باشه😍
روز میلادت مبارک عزیزترینم♥️
(\(\
(„• ֊ •„) 🎶🎂
┏━∪∪━━━━━━┓
🎂🎀🎂🎀🎂
🎉 @Tavallodchanei
18.92 MB
8.87 MB
❤ 1
Фото недоступнеДивитись в Telegram
به نام خداوند وجد و سرور
پدید اور عشق و احساس و شور
آغاز میکنیم پنج شنبه چهاردهمین
روز از فصل تابستان و تیر ماهِ زیبا را...
آخر هفته تابستانی تون در
کنار خانواده و دوستان خوش...
❖
@Tahavol_nab
Фото недоступнеДивитись в Telegram
صبح است و هوای باده تقدیم تو باد
این خانه ی رو به جاده تقدیم تو باد
بگذار برایت بنویسم با عشق:
یک صبح بخیر ساده تقدیم تو باد
سلام صبح پنج شنبه بخیر ☕️
❖
@Tahavol_nab
00:10
Відео недоступнеДивитись в Telegram
آرزو میکنم امروز پنج شنبه
چهاردهم تیر ماه زیبا...
از شوق سر ریز باشید و
لبخندی به بلندی آسمان
رو لبهاتون نقش ببندد
آخر هفته تون سرشار
از خیر و برکت الهی....
❖
@Tahavol_nab
3.41 MB
00:20
Відео недоступнеДивитись в Telegram
برای بسیاری از آدم ها ، معمولی ترین داشته های زندگی ، بزرگترین آرزوهای اونهاست ، این یعنی فقر که اگه عدالت در بین بشر وجود داشت هیچکس بهش مبتلا نمیشد....
❖
@Tahavol_nab
3.60 MB
Repost from N/a
قسمت146 رمان #شعله_های_هوس
نفس در سینه ی ژوان حبس شده بود و هیچ حرفی به زبانش رانده نمی شد . تیامی ... تیامین چه می گفت؟ وسط دنیا ... وسط دنیا همان وسط قلب بودن، معنا نمی شد؟
دست روی قلبش گذاشت و برش دار پرسید:
-تو ... تو چی گفتی؟
تیامین نفس عمیقی کشید و در حالی که آب دهانش را قورت می داد، سرش را پایین انداخت . قلبش آرام نمی گرفت. نمی گذاشت یک جمله را درست و حسابی و بدون لکنت بر روی زبان بیاورد .
تیامین: ژوان ...! بودن یا نبودن من توی اینجا، به خواسته ی تو مربوط می شه . قبول کردن این فکری که بابات و ماه نساء گفتن، اجباری نداره . نخواستی من میرم . شب ها جایی دیگه می خوابم و صبح به تو ملحق می شم .
-من سوال پرسیدم تیامین!
تیامین سرش را بالا آورد . با اویی که انگار کلید نبض خوشی هایش شده بود، چشم در چشم شد و تنها گفت:
-نکنه این حرفم هم نیاز به اثبات داره ژوان خانوم؟!
قلب ژوان لرزید . خوشی، ناخوشی، اشک و لبخند، عشق و نفرت ، همه و همه با هم به دلش هجوم آوردند . طعنه ی تیامین گوشت قلبش را قالب قالب کرد . باید چه می گفت؟ حق با او بود ... اما آن وسط دنیا را چطور برای خودش معنا می کرد .
تیامین به سمت پشت برگشت و با سر پایین افتاده اش، از او دور شد . خواست انتخاب را به خود ژوان واگذار کند . از او گفته و از ژوان شنیده شده بود، بقیه اش با دخترک بود و قلب نامطمئنش !
پای درخت مذکور، تکیه اش را اول محکم و بعد سریده سریده به زمین رساند .
آنقدر دلش گرفته بود که می خواست تا خود صبح در آغوش آن درخت، گریه کند و بخت سیاهش را لعنت کند .
لعنت به لیلی های گذشته که قوز بالای قوز آینده اش شدند . لعنت به نفس خودش که او را از راه به در کرد و ندانسته وارد راه های بی راهه شد .
ماه نساء با دیدن تنهایی ژوان و تیامین از قدمگاهی که پشت کلبه برای خودش درست کرده بود، بیرون آمد و به سمت ژوان رفت .
جلوی مسخ بودن چشمان ژوان به تیامین ایستاد و دست روی شانه ی دخترک گذاشت:
-ژوان ! من باید برگردم . چیکار می کنی؟ قبول می کنی یا اینکه ...
ژوان چشمانش را بست و لب زد:
-خودم رو تسلیم می کنم .
با اینکه سنگ به دل تیامین می زدند، اما حاضر به جلو رفتن بیش از آن نبود . عهد بسته بود ژوان را به حال خودش واگذار کند . با شنیدن این حرف ژوان، ناامید از پای درخت بلند شد و بی امید به سمت کلبه رفت .
ماه نساء : با اینکه داری بزرگترین اشتباه زندگیت رو می کنی اما باشه . انتخاب خودته! راه بیفت بریم .
آب دهان ژوان قورت داده شد اما نگاهش ناآرام به دنبال تیامینش می گشت . حق یک خداحافظی با او نداشت؟
-یه لحظه صبر کن با تیامین خداحافظی کنم .
ماه نساء چشم بر روی هم گذاشت و زمزمه کرد:
-باشه!
با قدم هایی لرزان و دلی عاشق وارد کلبه شد . تیامین را گوشه ای در حالی که روی صندلی نشسته بود، پیدا کرد . سرش پایین و دست هایش لرزش داشت . تیامینی که هیچ چیز تکانش نمی داد، داشت لرزیدن دست آن هم به خاطر ژوان را تجربه می کرد .
-تیامین!
صدایش زد بی آنکه بداند در دل تیامین، شهری به نام عشق وجود دارد و آن شهر، شهردار داری به نام ژوان به منصب را رسانده است .
با شنیدن صدای گربه ی اشرافی اش، سرش را بالا آورد . نگاه در نگاه ژوان مخلوط کرد و لب زد:
-جانم!
این اولین جانم گفتن تیامین در خطاب به صدا زدنش از طرف ژوان بود .
دل در دلدان ژوان تکان خورد . مگر می شد تیامین نگاهش کند، جانم بگوید و او راحت راحت حرفش را بزند؟
-من ... من خیلی بهت بدهکارم .
چانه اش لرزید :
-خیلی برای من زحمت کشیدی . نمی خوام مثل گاو نه ماه شیر ده باشم که آخرش لگد به ظرف شیر می زنه و همه زحمتاش رو به فنا می ده، باشم .
بغضش بزرگ و بزرگتر شد . سیب چه بود؟ گلویش داشت وزن بادمجان را به دوش می کشید:
- می خوام بهت بگم خیلی خوشحالم که تو آشنای این روزهای من بودی .
بغضش ترکید و اشک های شورش پهنای صورتش را در بر گرفتند:
-اینکه به روزی رسیدی که باید می رسیدی، من رو خوشحال می کنه .
تیامین بی طاقت و با دلی لرزان سرش را پایین انداخت و دست هایش را مشت کرد . چطور می توانست گربه ی اشرافی اش را به دست پلیسان بدهد؟ مگر دلش آرام می گرفت؟ کاش ... کاش آن گربه ی بداخلاق می فهمید همه جا نباید مرد باشد . یک جا باید به مرد زندگی اش تکیه کند ...
ادامه دارد
👍 2👏 1
00:14
Відео недоступнеДивитись в Telegram
یک روزی خدا دری
رو به روت باز میکنه
که جبران همه ی
درهای بسته زندگیت بشه...
" شب خوش "
❖
@Tahavol_nab
4.09 MB
Оберіть інший тариф
На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.