cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

️رمان‌های صدیقه مـرادی️📚

"کانال رسمی صدیقه مرادی" #تاریکی‌شهرت در حال پارت گذاری🎭 #حق‌شهروندی_بزودی❤️‍🔥 رمان‌های چاپ شده: سراب‌خیال؛ اقتباس و شش رمان در دست چاپ🌟 «هیچ کدام از رمان‌های چاپی نویسنده فایل ندارند.» ارتباط با نویسنده: https://instagram.com/__s.moradiii__

Більше
Рекламні дописи
42 283
Підписники
+53324 години
+2097 днів
+96630 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

ولی چه‌قدر کامنت‌هایی که دارید زیر پست جدید صفحه‌ی اینستاگرامم برام به یادگار می‌ذارید قشنگن... همراهیتون مثل نور می‌مونه برای قلمم✨🤍 https://instagram.com/__s.moradiii__
Показати все...
پست قرعه‌کشی که کلیپ جذابی از اقتباس هست در پیج اینستاگرامم قرار گرفت😍👇🏻 https://instagram.com/__s.moradiii__ ۴۸ساعت بعد هم در استوری کسانی که می‌تونن وی‌آی‌پی حق‌شهروندی و یا فایل فروشی تاریکی‌شهرت رو به صورت رایگان دریافت کنند اعلام می‌شه❤️‍🔥 برای اطلاع از شرایط قرعه‌کشی پیام ریپلای شده رو چک کنید و یا روی لینک زیر بزنید: https://t.me/c/1157679018/35454
Показати все...
میانبر پارت‌های رمان عاشقانه_اجتماعی #تاریکی_شهرت ریپلای شده❤️‍🔥 و برای اطلاع از شرایط تهیه فایل کامل تاریکی‌شهرت روی لینک زیر بزنید : https://t.me/c/1157679018/34633
Показати все...
Repost from N/a
ما عشق بچگی هم بودیم. توی هجده سالگیم،من یه دخترِ شادِ انسولینی بودم که سخت برای آرزوهاش می جنگید و اون یه فوتبالیستِ ناآشنا یه عشق کاملا سنتی و از این قصه های رنگی رنگی که قند توی دلت آب می کرد. اون مردی بود که همه فامیل می خواستنش و اون فقط منو میخواست و منو می دید. مریض که می شدم بیشتر از من درد می کشید. ولی پایان قصه امون شبیه رمانای عاشقانه نبود و اون عشقِ شیرین تبدیل به زهر شد. ولم کرد و رفت. حالا چند سال از اون عشق دیرینه گذشته‌. اون الان کاپیتانِ تیم ملیه. معروفه،هزار تا فن پیج داره و چهره اش پخته تر و بدنش خیلی جذاب تر شده. منم عوض شدم،الان صاحبِ بزرگترین باشگاه کراسفیتِ بانوان توی تهرانم. هنوز دوسش دارم و وقتی من به عنوان مربیِ بدنسازیِ تیم ملّی فوتبال استخدام شدم و با اون بعد از سالها رو به رو شدم. اونی که توی اوّلین دیدار،بخاطر لگِ تنگ و سیاهم غیرتی شد و منو به زور از باشگاه جلوی همه فوتبالیستا بیرون برد و سرم داد زد"واسه چی با این لباس تنگ اومدی وسط یه عالمه مرد؟" https://t.me/+iyw8L0ip0wIwM2Jk اگه به ژانر انمیز تو لاورز علاقه دارید از دستش ندید که هم کلی می خندید و هم قلبتون اکلیلی میشه.
Показати все...
Repost from N/a
- صد بار گفتم عطا دیگه بزرگ شده، صدات رو روش بالا نبر. لیوان را در دستش محکم‌تر فشرد و لحنش جدی شد: - من هم صدهزار بار گفتم تو روابط منو و بچه‌ها دخالت نکن. ثریا دست به کنار تخت گرفت و بلند شد تا خیلی هم در قد و قواره کم نیاورد.  رودررویش گفت: - چطور دخالت نکنم؟ خودت بهتر می‌دونی تو این خونه هر آشوبی به پا بشه زیر سر اون دختره است، اون‌وقت دعواش باید هوار شه رو سر عطای من. خط میان پیشانی‌اش عمیق‌تر شد. - اون دختره اسم داره، روجا! بعد هم یکی دخترمه، یکی پسرم. با هر کدوم هر جوری بخوام رفتار کنم به خودم مربوطه. پوزخند ثریا غراتر شد. - نه خسروخان چالاکی، نگو یکی دخترمه، یکی پسرم. همیشه خون اونا برات رنگین‌تر بود. تو دین و ایمونت همیشه یکی دیگه بوده و من و بچه‌ها رده دوم بودیم. خسرو نوچی زد و کلافه سر جنباند. - خیلی خب، من اصلا دین و ایمونم یکی دیگه بوده، تو که از اول می‌دونستی چرا پا گذاشتی تو این زندگی؟ ثریا از اشاره‌ی واضح خسرو خونش به جوش آمد. - تا کی قراره سرکوفت این ازدواج لعنتی رو بهم بزنی؟ لب خسرو به پوزخندی کج شد و خشم در لحنش موج زد. - مگه همینو نمی‌خواستی؟ مگه وقتی به مادرم موس موس می‌کردی که عروس این خونه بشی همینو نمی‌خواستی؟ نمی‌دونستی دل من برای یه نفر دیگه بود؟ می‌خواستی چنگ بندازی رو ثروت و اسم و رسم چالاکی‌ها؟ ثریا تن سستش را روی تخت انداخت. - خدا لعنتت کنه خسرو. خدا لعنتت کنه. چی کم گذاشتم برات؟ خسرو نفس تندی کشید. - من چی کم گذاشتم برات؟ دستت رو باز نذاشتم تو خرج و مخارج؟ خواستی خرج کردی، خواستی بریز بپاش کردی. یه بار گفتم کجا می‌ری، کجا می‌آی؟ پوزخند ثریا کمرنگ شده بود. - اینایی که گفتی از محبت نبوده، از بی‌غیرتیت بوده! قدم خسرو تند سمتش برداشته شد. - اگه جرئتش رو داری یه بار دیگه تکرار کن. ثریا آهی کشید. - تکرارش جرئت زیاد لازم نداره، ولی غیرت کی رو قلقلک بدم؟ تو رو؟ ارزشش رو نداره. تو بعد ثنا دیگه کسی رو ندیدی.... https://t.me/+k7nWV3wiuMliZmU0 https://t.me/+k7nWV3wiuMliZmU0 عروس بلگراد شاهکار جدید اکرم حسین‌زاده
Показати все...
Repost from N/a
نمی دانم دیشب کی خوابم برد ! اما بعد از مدتها خوابی آرام داشتم ..! در آغوش آرسان ..! https://t.me/+FMrj9zZb60BiN2E0 آن لحظه که بوسه بر چانه خوش فرشم زدم و وقتی  گفتم: -آرسان..قول بده تو دیگه رهام نکنی! من این بار میمیرم ..! قول بده همیشه باشی .. https://t.me/+FMrj9zZb60BiN2E0 -دست زیر چانه ام برد  خیره در چشمانم که ذوق در آغوشش بودن را  فریاد میزد .. -قرار کجا برم عروسک تازه مزه ات رفته زیر زبونم بیخ ریشتم  دلبر..! آرام از تخت پایین آمدم نمی دانم ساعت چند است لباسهایم هر تکه اش طرفی افتاده .. اما لبخند شیطانی میزنم .. در کمد آرسان را باز میکنم و یکی از پیراهنهایش را تن میزنم دستم روی دستگیره ی در است که صدای مبهمی میشنوم ، آرام بیرون میروم به طرف اشپزخانه صدا واضح تر است! -آرسان دردت بجونم مامان ..ازت خواهش کردم من حرف زدم با خاله ات ،ابروم نبر .. اون دختر مناسبت  نیست ،من هزارتا آرزو دارم .. -خودت قول دادی مامان خودتم حلش کن .. -نمی تونی با آبرو ی من حاج بابات بازی کنی .. یه مدت با اون زن بودی  خوشگذرونی کردی دیگه تمومش کن.  من نمیزارم با یه مطلقه  بمونی -مامان.. -همین که گفتم .. سر حاج  خانم به آستانه ی آشپزخانه بر میگردد! -هین..بسم الله ..ورا بی صدا میایی؟ لحظه ای نگاهم میکند ..کاش لباس مناسبی  میپوشیدم. ریشخندی میزند .. -اصلا خودم با   گلشید حرف میزنم.. -دخترم بد میگم !؟..من یه مادرم برای بچه ام آرزو دارم .. تو خودت بزار جای من .. اگر یه پسر داشتی حاضری براش یه زن مطلقه بگیری که از قضا  بدون هیچ عقدی شب بمونه خونه یه پسر..؟ -ماماااان راست میگفت من نباید دیشب با آن حال خراب  بعد از تهدیدهای یاسر کمک آرسان را قبول میکردم می آمدم و کار به اینجا میکشید  که غیر مستقیم به من هرزه بگوید ..! -ببین دختر جون  فردا شب ما قرار خواستگاری گذاشتیم بهتر خودت از زندگی آرسان بری چون نه من نه باباش اجازه نمیدیم با همچین زنی بمونه براش آرزوها دارم ..! -بس کن مامان.. -شیرم و حلالت نمیکنم اگه رو حرفم حرف بیاری بغضم را فرو بردم -آرسان جان ..حق با حاج خانمه .. بغض راه حرف زدن را بسته.. -گلی.. -برو. -تو بمون من شب میام حرف میزنیم.. پس او هم بدش نمی آمد که به خواستگاری برود که فقط منتظر تایید من بود .. -باشه.. https://t.me/+FMrj9zZb60BiN2E0 البته تا او میرفت منم میرفتم .. من معشوقه ی پنهانی نمیشوم..
Показати все...
🤍🩶🖤 Lucifer🤍🩶🖤

🍂بسم قلم🍂 📌روزانه سه الی چهار پارت✔️ 🪄برگرفته شده از داستانی واقعی 📕چاپی لینک چنل👇

https://t.me/+kvjK6gxIMs1kNjY0

Repost from N/a
#هدیه - خودت اومدی سمتم... خودت گفتی دوستم داری... خودت گفتی قصدت ازدواجه... پس الان چرا داری اینکارو باهام می‌کنی؟ امیرعلی بازویم را گرفتو برای دور کردنم از در خانه به عقب هولم داد: - بیا برو ببینم... پاشدی اومدی اینجا زرزر گریه راه انداختی که چی بشه؟... پاهایم را به زمین چسباندم تا بیشتر از آن نتواند مرا از خودش دور کند. التماس کردم: - امیرعلی... تروخدا... نکن... اینکارو نکن... من دوستت دارم... بازویم را سفت فشار دادو دندان‌هایش را بهم فشرد: - دنبال شر می‌گردی؟ نمی‌بینی الان تو اون خونه سوروسات نامزدیمه؟ کوری؟ نمی‌بینی دارم با خواهرت ازدواج می‌کنم؟ - من چیکارت کرده بودم امیرعلی؟ اگه نمی‌خواستی چرا از همون روز اول اومدی طرفم؟ من که کاری به کارت نداشتم... داشتم زندگیمو می‌کردم کلافه شده بود و مدام با ترس از اینکه کسی ما را ببیند به عقب برمی‌گشتو در خانه را چک می‌کرد تا کسی بیرون نیاید. با رگ گردن بیرون زده غرید: - گوه خوردم گفتم دوستت دارم خوبه؟... با کف دست ضربه‌ای به قفسه سینه‌ام زد. نفس چند ثانیه از درد قطع شد و دو قدم عقب پرت شدم. - می‌دونی چرا نخواستمت؟ برای همین سیریش بودنات برای بی‌حیا بودنت برای خراب بازیات. یه نگاه به رفتارت کن چرا باید انقد آویزون باشی که شب نامزدیم بیای جلو در خونم؟ فکر می‌کردم آدمی اومدم سمتت اما دیدم نیستی. رفتارت، لباس پوشیدنت، حرف زدنت، آرایش کردنت عین زنای خیابونی بود... - امیرعلی به خدا بعد این هر چی تو بگی می‌شم. هر جور تو بخوای لباس می‌پوشم... فقط اینکارو با من نکن... اگه امشب با ترانه صیغه بخونی من می‌میرم. به قرآن می‌میرم امیرعلی زار زدم. اما امیرعلی تبدیل شده بود به یک تکه سنگ. باز هم هلم داد. - کم چرت بگو... به جا این حرفا گورتو گم کن تا کسی ندیدنت به ولله ترانه بو ببره مادرتو به عزات می‌شونم سکندری خوردم. امیرعلی سمت در خانه برگشت. صدایم را بالا بردم تا مجبورش کنم بیاستد. - من بد... من زن خیابونی... من خراب... که هم تو می‌دونی نیستم هم خودم ولی تو چرا انقد نامرد‌ و بی‌معرفت بودی که بین اینهمه دختر دست گذاشتی رو خواهرم؟... چرا حتی ازم خداحافظی نکردی که وقتی اومدی خواستگاری ترانه من هنوز منتظر زنگت بودم؟ - ولمون کن بابا... شروور تحویلم نده - می‌رم امیرعلی... می‌رم پسر حاج حسین... می‌رم پسرعمو اما یادت باشه تو به دختری انگ هرزگی زدی که خودتم می‌دونستی اولین بوسش با خودت بود... می‌رم ولی تورو به همون خدای می‌سپارم که هر روز جلوش خم و راست می‌شی امیرعلی سمت یورش آورد بازویم را گرفتو اینبار با قدرت تمام پرتم کرد - هرررررری بابا... گمشووووو https://t.me/+GzUZsbNrpekxN2E0 https://t.me/+GzUZsbNrpekxN2E0 https://t.me/+GzUZsbNrpekxN2E0 👈 سرآغاز رمان دیگری از نویسنده فصل‌های نخوانده عشق 👈 موضوعی متفاوت و پر از کشمکش 👈 پارت‌گذاری همه روزه و به‌طور منظم 👈 تمام بنرهای تبلیغاتی واقعی و بخشی از پارت‌های رمان هستند
Показати все...
✨ کانال عم‍ــومی س‍ـــ‌آغْآزْ‍ـــر ✨

پارت‌گذاری هر شب یک پارت برای رفتن به پست اول رمان روی لینک کلیک کنید

https://t.me/c/1767855958/286

لینک کانال

https://t.me/+n4qXw-6ChxdlNjA0

پست قرعه‌کشی که کلیپ جذابی از اقتباس هست در پیج اینستاگرامم قرار گرفت😍👇🏻 https://instagram.com/__s.moradiii__ ۴۸ساعت بعد هم در استوری کسانی که می‌تونن وی‌آی‌پی حق‌شهروندی و یا فایل فروشی تاریکی‌شهرت رو به صورت رایگان دریافت کنند اعلام می‌شه❤️‍🔥 برای اطلاع از شرایط قرعه‌کشی پیام ریپلای شده رو چک کنید و یا روی لینک زیر بزنید: https://t.me/c/1157679018/35454
Показати все...
روزتون بخیر باشه همراهان عزیز قلمم. تصمیم دارم به چند نفر از شما عزیزان به قید قرعه لینک کانال وی‌آی‌پی حق‌شهروندی و یا فایل فروشی تاریکی‌شهرت که در مرحله‌ی پیش‌فر‌ش هست رو به انتخاب خودتون تقدیم کنم. شرکت در این قرعه‌کشی هم خیلی راحت در نظر گرفته شده؛ کافیه پیج من در اینستاگرام رو فالو داشته باشید و زیر پستی که قصد دارم امروز در ارتباط با کتاب اقتباس در صفحه‌ام به اشتراک بذارم یک کامنت درباره‌ی قلمم و رمان‌هام به یادگار برای من بنویسید و حتماً پست رو هم لایک و ذخیره کنید❤️‍🔥👇🏻 https://instagram.com/__s.moradiii__ و اما درباره‌ی اقتباس... قصه‌ی عزیزی که در تاریک‌ترین روزهای زندگی من چاپ شد و تا به امروز خیلی کم درباره‌اش صحبت کردم و برای همین پست جدید امروز صفحه‌ی اینستاگرامم برای آنیل جسور و سرگرد فراز جذاب قصه‌ی اقتباس خواهد بود🥰 ممنون می‌شم اگر در صورت مطالعه‌ی این رمان نظرتون رو زیر پستی که قراره از اقتباس در پیج اینستاگرامم منتشر بشه برای من و دوستانی که هنوز این کار رو نخوندن، بنویسید✨🤍 سخن آخر؛ همون‌طور که اطلاع رسانی شده نمایشگاه کتاب نشرعلی شروع شده با یک تخفیف خیلی ویژه و ارسال رایگان پس بهترین فرصت برای تهیه هر دو کتاب چاپی من (سراب‌خیال و اِقتباس) رو اصلاً از دست ندید عزیزای دلم😍
Показати все...