cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

️رمان‌های صدیقه مـرادی️📚

"کانال رسمی صدیقه مرادی" رمان‌های چاپ شده: سراب‌خیال؛ اقتباس و شش رمان در دست چاپ🌟 «هیچ کدام از رمان‌های چاپی نویسنده فایل ندارند.» ارتباط با نویسنده: https://instagram.com/__s.moradiii__

Більше
Рекламні дописи
36 666
Підписники
-5124 години
-3927 днів
-2 11630 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

عزیزای دلم؛ اگر نیاز دارید به فیلترشکن خوب؛ بدون قطعی و با قابلیت دو کاربره بودن به آیدی زیر پیام بدید: @Sellvpn3 کاملا مورد تایید و قابل اعتماد و تضمین شده هستند.
Показати все...
به افتخار زوج پر ماجرا و پر حاشیه‌ی تاریکی‌شهرت این آهنگ جهت خاطره بازی شما ارسال شده🥹❤️‍🔥 حق‌شهروندی رو دوست دارید؟ نظرتون رو درباره‌ی این قصه در دایرکت پیج اینستاگرامم بنویسید برام؛ حتما می‌خونم✨👇🏻 https://instagram.com/__s.moradiii__
Показати все...
حـق شهـروندی ص.مـرادی 🎵❤️‍🔥 https://instagram.com/__s.moradiii__
Показати все...
Koorosh_Bazigar_ft_The_Don_Sami_Low_320.mp37.86 MB
#حق_شهروندی #پارت52 ص.مـرادی نفسی که بیرون فرستاد همراه با حرص بود و ارمغان فکر می‌کرد او مثل اکثر اوقات قصد شوخی دارد. حکایت چوپان دروغگو شده بود! حتی وقتی گرک به گله می‌زد هم او هر چقدر فریاد می‌زد کسی به کمکش نمی‌آمد! _ از وقتی شدم عروس خانواده شما و تا جایی که به یاد دارم پاچه تو همیشه گشاد بوده! باحرص غش غش خندیدن ارمغان را نگاه می‌کرد و در عین حال به همسر برادرش حق می‌داد مشکلات او را جدی نگیرد. عمری جلوی چشم همه‌یشان فردی شاد و شنگول؛ فارغ از مشکل به نظر آمده بود. برادرش با لبخند دست دور شانه‌ی ارمغان انداخت و او چیزی از آن نجوای در گوشی‌یشان نشنید. عاقبت طاقت نیاورد و زیرلب جویده جویده گفت. _ دلم واسه اون مادر فولادزره می‌سوزه که از عروس دوم هم شانس نمیاره! ارمغان شنید و سریع گارد گرفت. _ چی گفتی؟ بی‌حوصله روی مبل لم داد و سعی کرد مثل همیشه خونسرد به نظر برسد. _ دارم پدر می‌شم. لحنش برخلاف همیشه آنقدر جدی و محکم بود که چشمان ارمغان بلافاصله درشت شد و دهانش نیمه باز ماند. دیگر خبری از صدای خنده نبود. فرصت تجزیه و تحلیل به ذهن یزدان و ارمغان نداد، بشکنی در هوا زد و پوزخندی هم چاشنی کلماتش کرد. _ بالاخره یه جا تخم گذاشتم، مرغ و جوجه‌اش دارن میان به مزرعه...
Показати все...
#حق_شهروندی #پارت51 ص.مـرادی قبل از اینکه فرصت کند چیزی بگوید ارمغان مچ دست یزدان را گرفت و وادار به نشستنش کرد. _ بشین عزیزم. آخه از این دیونه چه انتظاری داری؟ لبخندش را پشت لب‌هایش نگه داشت و یزدان حین نشستن تیز نگاهش کرد. _ این دیونه‌‌س؟ این از همه‌ی ما عاقل‌تره! ما دیونه‌ایم که باورمون شده با یه خل و چل طرفیم! صدای خنده‌ی ارمغان بلند شد و او هم دست کشید دور لبش تا لبخندش پنهان بماند. _ سر یه فرصت مناسب ازش تست می‌گیریم ببینیم اون نخود تو سرش در چه حد رشد داشته. فعلا بذار ببینیم چه بلایی سرش اومده. با یک نفس عمیق لبخندش را قورت داد و دستش را کنار بدنش انداخت. _ حتما زده جاده خاکی! داشته مخ دختری رو می‌زده که یا شوهرش اون اطراف بوده یا داداش دختره. بالاخره صدای خنده‌اش بلند شد و چهره‌اش از درد مچاله ماند. نتوانسته بود بیشتر از آن مقاومت کند و جلوی خنده‌اش را بگیرد. _ اگه طوری که تو می‌گی بود باید در به در دنبال جسدم می‌گشتی! _ خب خودت بگو. جریان چیه؟ نگاهش چرخید روی صورت خندان ارمغان و در جوابش بدون مکث گفت. _ فکر کنم این یکی رفته تو پاچه‌ام!
Показати все...
#حق_شهروندی #پارت50 ص.مـرادی _ یعنی چی؟! یزدان! تو نمی‌خوای چیزی بگی؟ قبل از اینکه برادرش فرصت پیدا کند برای صحبت کردن بشکنی در هوا زد. _ اخوی ما فعلا عیشش کوفت شده معلومه حسابی هاپو تشریف داره. تو همون مرحله‌ی ماچ ناکام مونده و خب باید بهش حق بدیم الان ابرو خوشگلاش رو به هم گره زده باشه. قربون اون اخم‌های خونه خراب کن تو برم که این‌قدر جذاب‌تر می‌شی. ارمغان برگرد نگاهش کن، ببین چه هاپوی قشنگی بغل دستت نشسته. صدای خنده‌ی ارمغان بلند شد و یزدان با غیظ غرید. _ چرا پات و از زندگی من نمی‌کشی بیرون؟ فورا نیم خیز شد و به جفت پاهایش نگاه کرد. _ این پاهای زحمت کش همیشه تو شلوار خودم خدمت کردن! الکی تهمت نزن. _ سیروان یه کاری نکن بلند شم این بار واقعا یه بلایی به سرت بیارم! سرش را بالا گرفت و پوزخند زد. _ الان دیگه سه کیوتی محافظ دارم! دستت بهم بخوره مامان باید حلوات رو درست کنه! اصلا هم تیمی‌های من کجا هستن؟ به خاطر دو دقیقه تنها موندن با زنت کجا سرشون رو زیر آب کردی؟ ارمغان با خنده‌ای که قطع نمی‌شد گفت. _ تو اتاقشون دارن بازی می‌کنن. دوباره روی مبل نشست و مشکوک چشم ریز کرد. _ چه شیره‌ای مالیدید به سر هم تیمی‌هام؟! قرارمون این بود همیشه یه نفرشون کنار شما دوتا باشه و میدون خالی نمونه! یزدان مثل فنر از جا پرید و صدایش بالا رفت. _ تو به سوین و سوما گفتی حتی یه لحظه منو ارمغان رو تنها نذارن؟ کار توئه؟
Показати все...
#حق_شهروندی #پارت49 ص.مـرادی قدم در سالن بزرگ خانه که گذاشت با دیدن هر دونفرشان بلافاصله کف دستانش را به هم کوبید. _ بچه‌ی کوچک تو این خونه‌س! آخه چرا آتش شما دوتا خاموش نمی‌شه؟ هر دونفرشان با چشمانی گرد شده برگشته بودند و نگاهش می‌کردند. دستانش را پایین انداخت و به مبلی که آن‌ها نشسته بودند نزدیک شد. _ اینجوری نگاه نکنید بابا! کلید دارم! چرا عادی نمی‌شه براتون؟ این دفعه با همکاری کیوت شماره دو از روی کلیدها زدم. خودش را روی مبلِ رو به رویی آن دو رها کرد و دستانش از دو طرف باز شد. _ آخیش! _ این چه سر و شکلیه؟! _ کیوتی نامبر وان خودمی، نسخه‌ی اصلی از دو کیوتی دیگر... _ شوخی رو بذار کنار سیروان! این چه قیافه‌ایه؟ صورتت چی شده؟ خودش را بیشتر به مبل چسباند و لبخندش القای تکراری از دردی ناخوشایند بود. _ فکر کنم دارم ازدواج می‌کنم!
Показати все...
هم‌اکنون می‌توانید نسخه‌ی کامل بازنویسی شده‌ی مجازی رمان تاریکی‌شهرت(همراه با قسمت‌هایی جدید و یک فصل اضافه‌تر جهت خاطره بازی شما با این رمان) را قبل از چاپ و به مدت محدود تهیه کنید❤️‍🔥 خلاصه‌ای ‌از رمان: همه چیز از یک افشاگری تمام عیار درباره‌ی ارمغان‌ بدیع بازیگر سینمای ایران که درگیر شایعه جدایی خود با همسر سوپراستارش یزدان ‌مَجد می‌باشد شروع می‌شود! یک فایل صوتی لو رفته از ارمغان ‌بدیع و سهیل‌ ملکان پسر یکی از معروف‌ترین تهیه‌کنندگان صنعت سینما زندگی مرموز ارمغان و یزدان را تحت شعاع قرار می‌دهد تا آن‌جا که این زوج برای پایان دادن به شایعه‌ها مجبور می‌شوند بازی تازه‌ای را شروع کنند! * تاریـکی‌شهـرت روایتی پر ماجراست از دنیای شهرت و پشت پرده‌ی سینما و افشاگری‌های جنجالی که قدرت فروپاشی یک زندگی را دارند... خودخواهی‌ها و جاه‌طلبی‌هایی که حتی از یک عاشق در راه رسیدن به معروفیت می‌تواند شیطان بسازد! این قصه یک روایت جدید و تازه از دنیای شهرت می‌باشد. ___________________ کسانی که پیج اینستاگرام نویسنده را فالو دارند می‌توانند با یک تخفیف عالی فایل کامل بازنویسی شده‌ی رمان تاریکی‌شهرت (همراه با قسمت‌هایی جدید و یک فصل اضافه‌تر) را تهیه کنند. مبلغ این فایل ۹۸هزارتومان می‌باشد که فقط کسانی که پیج اینستاگرام نویسنده را فالو دارند می‌توانند با استفاده از یک تخفیف عالی فقط ۸۲هزارتومان پرداخت کنند. بعد از ارسال فیش حتما یک اسکرین شات از پیج اینستاگرام نویسنده بگیرید و آیدی خودتون در اینستاگرام رو هم برای ادمین بفرستید. پیج اینستاگرام نویسنده: https://instagram.com/__s.moradiii__ «لطفا توجه داشته باشید که اگر پیج اینستاگرام نویسنده را فالو ندارید باید مبلغ کامل را واریز کنید.» 🌸واریز مبلغ؛ به حساب زیر: 6037697654785937 بانک صادرات به نام صدیقه مرادی شات واریز خود را به آیدی ادمین بفرستید: @admiiin_tariki_VIP
Показати все...
چه بمبی هست این حق‌شهروندی؛ مگه نه؟ 😈❤️‍🔥 هیجان و انفجارش از تاریکی‌شهرت خیلی بیشتره🙃😉
Показати все...
#حق_شهروندی #پارت48 ص.مـرادی مرد جوان با ابروهایی در هم گره شده سوئیچ را گرفت و او به سرعت رو برگرداند. یکی از درهای آن ماشین مشکی پارک شده، آماده به رویش باز مانده بود و او هم بی‌هیچ تعللی سوار شد. دلش می‌خواست تنها باشد... دلش می‌خواست فعلا آن مرد را نبیند و در واقع به زمان نیاز داشت برای پرقدرت در نقش خود ظاهر شدن ولی خیلی وقت بود هیچ چیز به میل او پیش نمی‌رفت مثل وقتی که عطرِ تند و تیز نفرت انگیزترین ادکلنی که می‌شناخت زیر دماغش زد. بی‌حرکت ماند اما پیچکی سمی به دور بدنش پیچید... _ می‌ریم خونه‌ی من. سرش روی سینه‌ی مرد قرار گرفت و لب بر هم فشرد. وقتی امر می‌کرد حتی او هم نمی‌توانست مخالفت کند. یاد گرفته بود که برای بُردن باید با خیلی چیزها راه بیاید مثلِ عادت به چشم گفتن... به مخالفت و لجبازی نکردن. دلش تنهایی و نرفتن به آن خانه را می‌خواست؛ دلش همراهی نکردن می‌خواست اما ناچار سر به آن سینه فشرد و کوتاه گفت. _ خیلی خسته‌ام. کلماتی که زیر گوشش نجوا شد حالش را به هم زد. _ تو بغل من که بخوابی هیچ اثری از خستگی برات نمی‌مونه. ***
Показати все...
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.