Zahra saghafi | واهی
کانال رسمی زهرا ثقفی آثار نویسنده: رقص پیچکها پرواز در مه شبهای سفید آتیشبازی 🌱
БільшеКраїна не вказанаМова не вказанаКатегорія не вказана
3 202
Підписники
Немає даних24 години
Немає даних7 днів
Немає даних30 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
واهی تمام شد.
پستهای پایانی تا زمانیکه وضعیت اینترنت به روال قبل برگرده، روی کانال میمونه🌺
1 37020
سلام عصرتون بخیر💛
اینکه پستهای آخر واهی رو با بغض نوشتم، برای خودم طبیعیه.
استارت واهی رو مرداد ۹۷ زدم. قرار بود یه کار آفلاین باشه واسه دل خودم، بعد از پنجاه پست، کاملا چارت داستان رو عوض کردم و تصمیم گرفتم انلاین بنویسم. کتاب تا نیمههاش نوشته شده بود که بنا به دلایلی، رمان متوقف شد تا پارسال که با یه چهارچوببندی جدید دوباره شروع به نوشتن کردم. اینکه یک نویسنده چهارسال درگیر یه رمان باشه، فوقالعاده انرژی ازش میگیره و اگه زمانی بخوام بدقلقترین کارم رو نام ببرم، بیشک میگم "واهی"
قصهای که سر نوشتنش احساسها و اتفاقهای مختلفی رو تجربه کردم. بارها قلم رو زمین گذاشتم و دوباره دست به زانو گرفتم و بلند شدم.
اگه بخوام واهی رو به کسی تقدیم کنم، بیشک تقدیم میکنم به خودم، زهرایی که با وجود همهی اتفاقها صبوری کرد و ادامه داد. زهرایی که پای این قصه بزرگ شد❤️
برای تموم شدن این قصه هم خوشحالم و هم بغض دارم و در نهایت، قدردان تمام مخاطبهام هستم. با تمام وجود قدران صبوریتونم❤️
ممنونم که واهی رو خوندید، ممنونم که وقت و نگاه ارزشمندتون رو برای نوشتههای من گذاشتید. امیدوارم شرمندهی وقتتون نشده باشم🌺
واهی از نشر صدای معاصر چاپ میشه و قبل از اون، من دوتا کار دیگه هم دارم، آتیشبازی و شبهای سفید که در دست چاپه. فعلا کار آنلاینی نخواهم داشت تا زمانیکه مطمئن باشم شرایط و وقت کافی برای نوشتن دارم.
نمیدونم تو این شرایط بگم برای اینکه هم رو گم نکنیم و اخبار کتابهام رو داشته باشید، حتما پیجم رو فالو داشته باشید یا نه اما ادرس پیج اینستام را براتون میذارم.
پ.ن. دوست نداشتم واهی رو تو این شرایط تموم کنم اما خب پیش اومد. برای مردمم، برای هموطنهام آرزوی آرامش دارم و صبر. مردم نجیب من🥺💛
پ.ن. بهرسم چهار سال همراهی و به عادت پایان همهی رمانها، نظراتتون رو برام بفرستید. همه رو با عشق میخونم. شک نکنید نظراتتون بهم انرژی میده و حالم رو خوب میکنه🥺❤️
بیصدا نرید. برام نظر بنویسد🌺
و در آخر
به پایان آمد این دفتر
حکایت همچنان باقیست...
💛❤️
1 390150
#پست_دویست_و_نود
#واهی
#زهراثقفی
**
" مبارک باشه. بههم میاین"
این پیام را پیمان یک ساعت بعد از رفتن خانوادهی مقیمی فرستاده است. چندبار پیامش را میخوانم تا مطمئن شوم کنایه و تهدیدی پشت حرفش نیست. ساده تبریک گفته و وقتیکه این تبریک ساده را کنار گفتههای مرتضی مینشانم، میتوانم امیدوار باشم خطری از جانب او زندگی جدیدم را تهدید نخواهد کرد.
حالا میدانم که پیمان قصد رفتن از این شهر و کشور را ندارد و شاید بهحساب خودش میخواهد کمکاریهایش را برای پسرش جبران کند. فرزان برای رفتوآمد با پدرش مشتاق است. حاجعمو معتقد است رفتوآمدهای فرزان و پیمان باید چهارچوبدار باشد و چه بهتر که این چهارچوب را روانشناس فرزان تعیین کند. مرتضی از اشتیاق فرزان و پیمان در ملاقاتشان میگوید و صمیمیتی که بین فرزان و برادر ناتنیاش موج میزند و من بیشتر از قبل به این باور رسیدهام باید تسلیم شوم در برابر هرآنچه زندگی برایم خواب دیده است.
_فرزان
بدون اینکه نگاهش را از تلویزیون بگیرد، جواب میدهد:
_بله؟
کنارش مینشینم و آهسته دستم را روی موهای نرمش میکشم.
_امشب چطور بود؟
سوالم برایش خوشایند است که دل از تلویزیون میکند و نگاهم میکند.
_بابا داشتن خیلی خوبه مامان.
برق نگاهش، ذوق صدایش و اشتیاق وجودش دلم را میلرزاند. بیهوا دستانم را دورش حلقه میکنم و عطر تنش را نفس میکشم. عطر تلخی که میان موهایش پیچیده، برایم غریبه است!
_امشب رفتیم پارک، ماشین بازی کردیم، پیتزا خوردیم. تازه برای من و فرزان بستنی هم خرید.
سرش را بلند میکند تا صورتم را ببیند، وقتیکه میگوید:
_ میدونی داداشمم دوتا بابا داره؟
چینی به پیشانی میاندازم. منظورش را نفهمیدهام. فرزان کودکانه توضیح میدهد:
_عمهش، مامانشه و شوهر عمهش باباش.
شنیده بودم که پسر پیمان با عمه و شوهرعمهاش زندگی میکند و انگار این دو پدر داشتن، وجه اشتراک فرزندان پیمان است.
کمی فرزان را از خودم جدا میکنم. با کف دو دست موهایش را از روی پیشانیاش کنار میزند و تمام دانستههایش را به زبان میآورد.
_قرار شده اسم داداشم رو عوض کنن. میخوان اسمش رو بذارن نوید.
_چرا نوید؟
شانه بالا میاندازد.
_نمیدونم. خودشم نوید دوست داره. دیگه اسمش هم مثل من نیست.
لبخند به رویش میپاشم.
_اینطوری اسمهاتونم قاطی نمیشه.
_امشب هربار بابا میگفت فرزان، دوتایی جوابش رو میدادیم.
نخودی میخندد. خوشحالیاش حالم را خوب میکند.
_مامان
سرم را به پشتی مبل تکیه میدهم و نگاهش میکنم.
_جانم؟
مردد و محتاط میپرسد:
_میتونم به بابا زنگ بزنم؟! شمارهش رو بهم داده.
با تاخیر سر بلند میکنم و به ساعت نگاه میکنم.
_بذار فردا زنگ بزن. الان دیر وقته.
فرزان رضایت میدهد درحالیکه میدانم رضایتش از ته دل نیست و مخالفت من فقط بهخاطر زمان نامناسبش نیست. باید هرچه زودتر چهارچوب رابطهی این پدر و پسر تعریف شود.
1 159290
#پست_دویست_و_نود_و_یک
#واهی
#زهراثقفی
*****
رویا با ناخنهای ژلیش شدهاش روی میز آرایشگاه ضرب گرفته و آنقدر اخم کرده که رد کرمهایش روی پوستش مشخص است.
پشت سرش میایستم و ضربهی آهستهای روی کتف لختش میزنم.
_اخم نکن. کل آرایشت رو خراب کردی.
سر بلند کرده و از توی آینه نگاهم میکند. چشمان خیسش را که میبینم، بند دلم پاره میشود. از خجالتِ نگاه اشکیاش است که نگاه میگیرم.
_بخدا نزدیکه همینجا لباسهام رو در بیارم و برم خونه، پتانسیل این رو دارم بزنم همه چی رو خراب کنم.
اخم میکنم و سعی میکنم آرامش کنم درحالیکه میدانم هیچ فایدهای ندارد.
_آروم باش دختر خوب.
حرفم هیچ تاثیری ندارد. نباید از این دختر انتظار داشته باشم آرام باشد وقتیکه شب عروسیاش خواهرشوهرش بیدلیل قهر کرده و شوهرش پی راضی کردن خواهر و مادرش است.
_تو جای من بودی، آروم بودی؟
جوابی نمیدهم. جوابی ندارم که بدهم. اشک رویا روی گونهاش میدود و زیر چشمش سیاه میشود.
_تو روز عروسیت خواهرشوهرت همچین بلایی سرت بیاره، آروم میمونی؟!!
از پشت بغلش میکنم.
_آخه من چه گناهی کردم؟! تا دیشب همهچی خوب بوده، یهو امشب رگش برگشته و قهر کرده؟ که چی؟ چی شده که خانم باز بهش برخورده؟
_قربون دلت برم من. نکن این کار رو با خودت.
سرش را تند تکان میدهد.
_بخدا دیگه خسته شدم. خودم از خودم خسته شدم. دلم رو به چی این خانواده خوش کردم؟!
_تو به هادی فکر کن.
_اونم بچهی این خانوادهست.
دلم هری میریزد. امان از روزیکه زنها خسته شوند!
گوشیاش زنگ میخورد و اسم هادی روی صفحه میافتد.
_ولش کن. جوابش رو نمیدم.
کمر راست میکنم و شانهاش را میفشارم.
_رویا بچهبازی در نیار. مهمونها منتظرن، هنوز باید برید اتلیه.
جوش میآورد. ساعت را نشان میدهد و میغرد:
_الان؟! الان وقت آتلیه رفتنه؟! الان باید برن سر قبر من.
دم عمیقی میگیرم و بازدمم را عمیقتر بیرون میریزم.
_اون عفریته از عمد این کار رو کرد که من به آتلیه نرسم. از اولم هدفش همین بود.
با چانه به گوشیاش اشاره میکنم.
_جواب هادی رو بده.
پلک میبندد و کلافه میگوید:
_تو برو، شهریار منتظرته.
_رویا!
عصبانیت چاشنی کلافگیاش میشود.
_برو سوفیا. جون بچهت برو.
1 179280
#پست_دویست_و_نود_و_دو
#واهی
#زهراثقفی
****
حیاط خانهی حاجعمو چراغانیتر از همیشه است و برعکس شبهای معمول زمستان، حوض بزرگ وسط حیاط پر از آب است. امشب برای این خانه و اهالیاش شب مهمیست حتی اگر عروس امشب، آنطور که باید لبخندش واقعی نباشد.
شالم را روی سرم میکشم و کنار شهریار، ابتدای ورودی حیاط میایستم. شهریار همراه با نیمنگاهی، لبخند پرمهرش را حوالهام میکند و دستش را پشت کمرم میاندازد. ده روز است به واسطهی خطبهای که حاجعمو خوانده، محرم شدهایم و اغراق نیست اگر بگویم در این ده روز زندگیام رنگ دیگری گرفته است. با تغییرات جدید زندگیام کنار آمدهام. پذیرفتهام که فرزان قرار است دو روز در هفته را با پدرش بگذراند و گاهی اوقات مجبورم بهخاطر او با پیمان همکلام شوم. پذیرفتهام رابطهی من و ناهیدخانم هیچ راه صلحی ندارد و سپهر هیچوقت برایم مثل قبل نخواهد شد حتی اگر بهقول خودش قصد جبران داشته باشد. دو شب پیش سپهر میان حیاط جلویم را گرفت و بعد از عذرخواهی و تبریکش بهخاطر نامزدیام، از پشیمانیاش گفت و اینکه قصد جبران دارد. میدانم به این راحتیها دلم با سپهر صاف نمیشود و بهگمانم خودش هم از این مسئله آگاه است.
با صدای هلهلهای که بلند میشود، بهدنبال صدا سر میچرخانم.
_عروس داماد اومدن.
به جلو قدم برمیدارم و در پی فرزان سر میچرخانم. فرزان را جلوتر میبینم که با آن کتوشلوار رسمیاش از بین جمعیت بهسمت عروس و داماد میدود. کمی خودم را جلو میکشم تا بهسمتش بروم اما شهریار حلقهی دستانش را محکمتر میکند.
_وایسا.
ملتمس نگاهش میکنم و او با تحکم میگوید:
_یه امشب رو ولش کن. بذار بهش خوش بگذره.
عمیق نفس میگیرم تا بلکه کمی از نگرانیام کم شود. همقدم با شهریار جلو میروم و او میگوید:
_یکم نگرانیهات رو کم کن خانم. لازم نیست نگران همهچی باشی.
دستش را محکم میفشارم و با لبخند کمجانی میگویم:
_دارم تمرین میکنم.
سریع حرفم را اصلاح میکنم.
_دارم ازت یاد میگیرم!
چشمک ریزی میزند و گرمای دستانش را به جانم تزریق میکند.
_پس خوب یاد بگیر چون من از اون استادم که شاگرد تنبلها رو تنبیه میکنه.
سرم را به بازویش میسابم و با ناز میخندم.
_من برعکس همهی شاگردهام، تنبیه رو بیشتر از تشویق دوست دارم.
شهریار پرمعنی نگاهم میکند و من سرم را روی سینهاش چفت میکنم. بعد از سالها، خودم شدهام! نیاز میبینم و ناز میکنم و بهگمانم خوشبختی در چند قدمیام ایستاده است.
هیچ معجزهای در کار نیست
باختن و زمینخوردن، قانون زندگیست.
اما بلند خواهیم شد.
ادامه خواهیم داد.
محکومیم به ادامه
و من محکومیتم را کنار تو دوست دارم...
۱۴۰۱/۰۷/۰۲
1 273290
شروع پستها
دو پست پایانی مونده. تا آخر شب یا اوایل صبح فردا آپ میشه انشالله💛
1 27920
#پست_دویست_و_هشتاد_و_هشت
#واهی
#زهراثقفی
_اون بیرون حواست نبوده. اینجا هم قراره حواست نباشه؟
نفسم توی سینه جا مانده و دستان سردم میان گرمای دستان او اسیر شدهاند. از این نزدیکی ناراحت نیستم. امشب بیشتر از همیشه به این حضور و حمایت نیاز دارم.
_تو میگی چیکار کنم؟
انگشتان شستش روی دستم بازی ناجوانمردانهای به راه میاندازند. وقتی نگاهم میکند، شیطنت نگاهش رنگ باخته و آنچه جا مانده سراسر حمایت است.
_لازم نیست تو کاری بکنی. من کاری میکنم که هم حواست، هم دلت بیاد اینجا.
یک دستش را بالا میآورد و دسته موی بیرون زده از شالم را میگیرد. با آرامش دستهی مو را پشت گوشم میزند و با لبخند کمرنگ گوشهی لبش، میگوید:
_وقتی حواست جمع شد، میتونیم از مسائل مهم حرف بزنیم.
احساس میکنم قلبم کنار گوشم میزند. نفسم را محکم بیرون میریزم و لب میزنم:
_شهریار!
دستم را میفشارد و سرش را پیشتر میآورد. پیشانیاش مهمان پیشانیام میشود و پلکهای من روی هم فرود میآیند.
_اول حواست رو جمع میکنم، بعد به سوالهات جواب میدم.
دستش را میفشارم و بزاقم را قورت میدهم.
_حق نداری با خودت فکر کنی فرصتطلبم، چون نیستم. حقم نداری فکر کنی آب ندیدهم، چون دیدم.
من عمیق نفس میکشم. اکسیژن اتاق با همیشه فرق دارد؛ حتی جنس این نزدیکی، این آغوش و این حمایت مردانه از تمامی مردان اطرافم متفاوت است.
_تو فرق داری! تو با همهی زنهای اطرافم فرق داری؛ چون فرق داری، همه چیزمون فرق داره.
اینبار من هستم که خودم را پیشتر میکشم. من هستم که پیشانیام را محکمتر به پیشانیاش میفشارم. قلبم آرامتر شده است.
_شاید معذب باشی، اما من دلم آرومه که اگه محرم جسمت نیستم، محرم قلبت هستم. من به قلبت محرمم، حرف نگاهت رو میفهمم و اینکه نمیذاره ساده رد بشم از تشویش نگاهت.
_حرف بزنیم!
آنقدر آهسته میگویم که سخت شنیده میشود اما شهریار با آرامش جواب میدهد:
_برای حرف زدن وقت زیاده. اول باید تو رو آروم کنیم.
دستش روی شانهام مینشیند و دست دیگرش پهلویم را لمس میکند. وقتی سرم روی شانهاش میافتد که با خودم زمزمه میکنم:
ما به هم محتاجيم
مثل ديوونه به خواب
مثل گندم به زمين
مثل شوره زار به آب
ما به هم محتاجيم
مثل ما به آدما
مثل ماهيا به آب
مثل آدم به هوا
1 139240
#پست_دویست_و_هشتاد_و_نه
#واهی
#زهراثقفی
میان خوشوبش خانوادهها، پشت سر خانوادهی مقیمی از ساختمان بیرون میآیم. زیر نور کمسوی چراغ کوچه که میایستیم، از داخل شیشهی در نیمنگاهی به تصویر خودم میاندازم. چشمانم برق دارد! این را ندیده، میدانم. قلبم سبکتر است و ذهنم آنقدر باز است که انگار سالهاست هیچ فکر و خیالی از آن گذرد نکرده است. این حال خوب را مدیون شهریار هستم و البته سوفیایی که دل به دل این مرد داد!
پدر شهریار با حاجعمو دست میدهد و بهسمت من که میچدخد، پدرانه دستش را پشت کمرم میگذارد و با محبت میگوید:
_ممنونم از مهموننوازیت دخترم، حسابی زحمت کشیدی.
لبخندم بهخاطر "دخترم"ی است که از زبان این مرد نمیافتد و این یعنی من قرار است دختر این خانواده باشم، نه عروسشان.
_اختیار دارید. وظیفه بود.
پدرشهریار بهسمت مادری و عمه میچرخد و من در آغوش پرمحبت لعیاخانم فشرده میشوم. زیر گوشم زمزمه میکند:
_پدرشوهر چشمم عروس رو گرفته ها.
با صدای کشیده شدن لاستیکهای ماشینی روی زمین، از آغوش لعیاخانم بیرون میآیم و مضطرب بهسمت صدا میچرخم. با دیدن ساینای سفید پیمان قدمی از لعیاخانم فاصله میگیرم و وحشتزده به روبهرو زل میزنم. فراموش میکنم من و پیمان هیچ ربطی بههم نداریم و ته دلم خالی میشود از خطرات احتمالی که ممکن است از سمت این مرد زندگی جدیدم را تهدید کند. انگار نمیخواستم پیمان از ازدواجم باخبر شود.
احساس میکنم تمام دنیا منظرهی نگاه من را میبینند. لبم را زیر دندان میکشم. حواسم پرت پیاده شدن فرزان و مرتضی میشود و حضور شهریار را از گرمای دستش روی کمرم، متوجه میشوم. ناخودآگاه قدمی عقب میروم و به شهریار تکیه میدهم.
فرزان و مرتضی بعد از خداحافظی از ماشین فاصله میگیرند. با تاخیر در سمت راننده باز میشود. قلبم بالاترین تپشهای خودش را تجربه میکند. هرآن احتمال میدهم پیمان از ماشین پیاده شود و با حرکتی، آبروریزی کند.
پیمان از ماشین پیاده میشود و بین در و ماشین میایستد. فرزان و مرتضی از خیابان رد میشوند. فرزان بهسمت شهریاد میدود و نگاه من هنوز هم قفل نگاه مردیست که آنطرف خیابان، کنار ماشینش ایستاده و با نگاه سنگینش براندازم میکند. آنقدر خیره نگاهم میکند که دستانم بنای لرزیدن میگذارند. میفهمم که جمع ساکت شده است. میشنوم که حاجعمو ذکر میگوید و مادری ترسیده لب میزند:
_نیاد اینجا!
بزاقم که بهسختی پایین میرود، نگاه میگیرم. شهریار کنار گوشم زمزمه میکند.
_سوفیاجان، حواست هست عزیزم؟
پشت به پیمان میچرخم و سعی میکنم حواسم را به آدمهای دورم و پسرم بدهم. کمی بعد صدای بسته شدن در ماشین و استارت خوردنش، پلکهایم را روی هم میاندازد. در دلم میگویم:
_به خیر گذشت.
1 240240
#پست_دویست_و_هشتاد_و_چهار
#واهی
#زهراثقفی
****
_مادری، چرا دوهفته مونده به عروسی من آش شلغم پختید؟! من که اگه این آش رو بخورم، اینبار خودم میمیرم و عروسی بههم میخوره.
مادری با پشت دست ضربهی آرامی روی گونهی رویا میزند و لبش را گاز میگیرد.
_دور از جونت دختر!
مرتضی کمی از آشش را سر میکشد و وقتیکه کاسهاش را پایین میآورد، میگوید:
_عموجون، کاه از خودت نیست، کاهدون که از خودته؛ وقتی میدونی حساسیت داری و حالت بد میشه، میتونی نخوری.
رویا قاشقش را بهسمت مرتضی پرت میکند و با حرص میگوید:
_خودت نخور ببینم میتونی؟!
مرتضی با خنده دهانش را تمیز میکند.
_من که اگه خوردم و مردم، وصیت میکنم عروسی تو بههم نخوره. دیگه کمکم داره بو ازت بلند میشه، این سری اگه عروسی بههم بخوره، بوی ترشی داداشعلی تا هفت تا کوچه اونطرفترم میره.
رویا با جیغوداد بهسمت مرتضی خیز برمیدارد و مرتضی سرخوش از اینکه موفق شده او را حرص بدهد، با صدا میخندد. میان کلکلهای آنها، مادری ظرف در دارش را از آش پر میکند و همان حین، پا در میانی میکند.
_بس کنید شما دو تا هم. عین موش و گربه به جون هم افتادید.
رویا خسته از درگیری با مرتضی، روی دستهی مبل، بالای سر او مینشیند و موهایش را از شانه پس میزند.
_مادری یه چیزی به پسرتون بگید!
قبل از اینکه مادری حرفی بزند، مرتضی میپرسد:
_اون ظرف آش برای کیه مادری؟
مادری ظرف آش را با احتیاط توی سینی پشت سرش میگذارد و با دلتنگی میگوید:
_گذاشتم برای سپهر. بچهم دو روز دیگه میاد.
قاشقم را توی ظرف رها میکنم و دستم را به شلوارم میکشم. بهآنی سکوت حاکم میشود و جو طروات دقایق پیشش را از دست میدهد.
_سپهر عاشق آش شلغمه. خیلی دوست داره بچهم.
_اون ظرف آش رو بده بخوریم مادری. سپهر خیلی چیزها دوست داره، همهچیز رو که نباید براش گذاشت کنار.
حرف معنیدار مرتضی، نگاه سنگین عمه و ناهیدخانم را در پی دارد. سرم را از روی کاسهام بلند نمیکنم، اما سنگینی نگاهها را احساس میکنم. از عصر که وارد خانه شدهام، سنگینی این نگاهها دنبالم بوده و حالا فقط جنسش فرق کرده است. عمهخانم هنوز هم میخواهد بداند صحبتهای عصر من و شهریار به کجا رسیده است و میدانم به اصرار مادری است که تا حالا حرفی نزده و ناهیدخانم، دلچرکین است بهخاطر پسرش؛ پسری که نیست، اما حرفش هنوز هم نقل مجلس این خانواده است.
1 046250
Оберіть інший тариф
На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.