نــ🥀ـازار
﷽ چنل vip پارتگذاری هر روز سر ساعت. ۹صبح~۹ شب✨ شروع:« ۰۰/۲/۷ » 𝖍𝖆𝖓𝖆 𝖓𝖊𝖛𝖊𝖘𝖍𝖙✨
БільшеКраїна не вказанаМова не вказанаКатегорія не вказана
1 503
Підписники
Немає даних24 години
Немає даних7 днів
Немає даних30 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
دستش زخمی شده بود و نگرانش بودم.
وقتی دیدم کسی اون دور و بر نیست با ترس و لرز تو اتاق #بادیگاردم رفتم و در رو بیصدا بستم.
کنارش نشستم و بازوی لختش رو دست کشیدم. به خاطر #محافظت از من این بلا سرش اومده بود...
چشمهاشو باز کرد و وقتی من رو کنارش دید، متعجب پرسید:
_ چرا اومدی اینجا؟ نمیگی اگه یکی ببینه چه داستانی میشه؟ زودتر برو بیرون تا شر نشده...
واسم مهم نبود کسی منو اینجا ببینه یا نه...
من #عاشقش بودم و نمیتونستم با این حال، تنهاش بذارم.
_ تو به خاطر من زخمی شدی، چجوری میتونم بیخیال باشم؟ درد نداری دایان؟
اخماش بیشتر درهم شد و دستمو از بازوش دور کرد.
چرا داشت از من دوری میکرد؟
_ چیز خاصی نشده که بخواد نگران من باشی. حالا برو تا...
انگشتمو روی لبش گذاشتم تا ادامه نده و ازش پرسیدم:
_ تو به من هیچ حسی نداری دایان؟ چرا منو همیشه از خودت دور میکنی؟
دستشو روی چشماش گذاشت و کلافه گفت:
_ جدای حس من؛ من و تو نمیتونیم ما بشیم برکه!
دندونام روی هم سابیدم و عصبی گفتم:
_ حالا که تو منو نمیخوای، منم با خواستگاری که دارم ازدواج میکنم.
بلند شدم؛ دو سه قدم رفتم که دستش دور کمرم حلقه شد و از پشت تو بغلش کشیده شدم.
لبخندی روی لبم نقش بست و نفس راحتی کشیدم.
حالا که فهمیده بودم واسش مهمم، خیالم راحت شده بود.
زیر گوشم پرسید:
_ قضیه خواستگار چیه برکه؟
بدون این که جوابش رو بدم گفتم:
_ دوستم داری دایان؟
زیرگوشم رو بوسید و گفت:
_ آره... معلوم نیست که دوست دارم؟ اگه دوست نداشتم جلوی رفتنت رو نمیگرفتم برکه!
تو بغلش چرخیدم و با خنده گفتم:
_ خواستگار ندارم. الکی گفتم بهت تا واکنشت رو ببینم فقط...
خواستم از زیر دستش در برم که از پهلوهام گرفت و گفت:
_ بهت نشون میدم که دیگه منو سرکار نذاری!
قبل این که کاری کنه، گفتم:
_ دوست دارم بادیگارد جذاب من...
صورتش نزدیکم شد و...
https://t.me/joinchat/Wt-_JeWoXPphMDNk
https://t.me/joinchat/Wt-_JeWoXPphMDNk
دایان پسری که به خاطر گرفتن انتقام از نامزد برکه، #بادیگاردش میشه و باهاش رابطه برقرار میکنه ولی تو این راه خیلی چیزهاش رو از دست میده... مثل قلبش😂😍 حالا اگه گفتین به کی؟😱❌
23400
-آروم تر استاد !
آریا آرام و ذره ذره الکل را روی زخم پای دخترک ریخت و چهره ی خودش از دردی که می دانست گیسو تحمل میکند ، به شدت در هم شد :
-کافیه خواهش میکنم ، خیلی داره میسوزه.
آریا بر خلاف میل باطنی اش یکباره الکل را روی تمام سطح زخم پای گیسو پاشید و خم شد سر دخترک را به سمت سینه اش هدایت کرد .
گیسو محکم لبش را به دندان گرفت و دادش را در سینه ی آریا خفه کرد ، آرام کنار گوش دخترک زمزمه کرد :
-تموم شد دیگه عزیزم ، آروم باش. تموم شد.
کنار گوشش زمزمه می کرد و آرامش را به جان و روح دختر تزریق می کرد .
چند لحظه بعد آرام سر دخترک را از سینه اش فاصله داد . موهای فرش را از روی چشمانش کنار زد :
-سوزش و دردش همون قسمت الکلشه ، الان باند پیچی میکنم ، یه مسکن هم بخوری دیگه درد نداره .
گیسو سری تکان داد و خیره دستان مردی شد که ازش فاصله گرفت و با مهارت پای آسیب دیده اش را باند پیچی کرد .
-بیشتر مراقب باش خانوم کوچولو ، این چندمین باره داری به خودت آسیب میزنی ، دفعه دیگه مهربون باهات تا نمیکنم .
بعد از اتمام دستش را از روی انگشتان پای گیسو برنداشت .
آب دهانش را قورت داد و همچنان خیره پای دخترک بود .
گیسو به چهره ی آریا نگاهی انداخت که خیره انگشتان سفید پایش با آن لاک های جیغ قرمز شده بود .
متوجه نوازش زیر پوستی آریا بر روی باند زخم که تا روی انگشتانش امتداد میداد، شد .
دلش غنج می رفت برای آغوش مرد رو به رویش و تمنای تمام کردن رابطه نصف و نیمه ای که بار قبل به سرانجام نرسیده بود را داشت .
-من برم مسکن بیارم .
آریا با صدای لرزان این را گفت و قلبی که به شدت می کوبید ، آرام پای گیسو را روی مبل گذاشت و بدون اینکه نگاهی به دختر بیاندازد به سمت آشپزخانه قدم تند کرد.
چند لحظه ای گیج زد ، بعد از اینکه ظرف داروها را زیر رو کرد و مسکنی برداشت ؛ همراه با آب دوباره بیرون رفت و با نفسی عمیق برای کنترل نگاهش کنار دخترک روی مبل نشست.
دلش نفس به نفس شدن دخترک و حل شدن در وجودش را میخواست اما ...
-اینو بخور و سعی کن بخوابی .
گیسو بدون اینکه نگاهی به آریا بیاندازد قرص و آب را با تشکری از دستش گرفت و بلعید.
-ممنون خیلی زحمت کشیدید.
آریا خیره عرق نشسته بر روی صورت دخترک و گونه های گلگونش بود .
هر لحظه بودن در کنار گیسو سخت تر میشد. بدون اراده دستش بالا رفت و روی گونه های دخترک نشست.
هر دو همزمان خیره یک دیگر شدند و این آریا بود که به سمت گیسو خم شد و لب زد :
-وقتی این همه نزدیکمی ، نمیتونم کنترلی روی حرکاتم داشته باشم گیسو . این قلب بی جنبه ی من با هر نگاه و با هر حرکتت خودشو به در و دیوار می کوبه .
دخترک لب به دندان گرفت و سکوت کرد اما آریا ادامه داد :
-تو این مدت باید خودت فهمیده باشی چه جایگاهی برای من داری ، باید فهمیده باشی حتی با دونه دونه ی فر موهات اختیارمو از دست میدم . می دونی که دیگه نمیتونم تحمل کنم این فاصله رو ... در توانم نیست !
-استاد من ... یعنی قرار نبود که ...
-هیس ، دیگه نمیذارم حتی یک لحظه هم ازم دور بشی .
-ولی شما که گفتید ...
نمیگذاشت حرف دخترک تمام شود :
-این قلب لامذهب دیگه کسی رو اندازه تو نمیخواد ، خیلی وقته میخوام بهت بگم که باید خانم خونم بشی !! از این به بعد دهن کسی رو گِل میگیرم که بخواد حرفی پشت سرت بزنه و با روح و روانت بازی کنه .
من تا آخرش باهات هستم گیسو ، فقط ... فقط بذار اینبار با قلب و احساسمون پیش بریم .
از وجودت سیرابم کن گیسو ... نیاز دارم بهت ...
چشمانش را بست و بی طاقت به سمت صورت دخترک خم شد . لبانش گوشه لبان گیسو فرود آمد .
بالاخره کم آورد ، دست خودش نبود . این خواسته قلبی اش بود که نمی توانست نادیده اش بگیرد.
هر دو غرق تمنا ، نیاز و با ضربان قلبی که راه نفسشان را بند آورده بود ، غرق در بوسه شدند .
آریا با حرص و طمع دستانش را پشت سر دخترک برد و محکم در آغوشش کشید . حواسش به پای آسیب دیده اش هم بود .
لبانش از لبان دخترک پایین تر کشیده شد و پایین و پایین تر رفت ...
هر دو نفس نفس میزدند و آریا قفسه ی سینه و گردن گیسو را با بوسه های مالکانه و محکم مهر میزد .
دستانش به بازی دلخواهش مشغول شدند و ...
❌❌
آریا رستگار، مردی جدی در کار که بعد از مدتی کنارهگیری از اجتماع، برای تدریس پا به دانشگاه میذاره.
آریا با همه جدی، خشن و عصبی برخورد میکنه، مخصوصا دانشجوهاش!
این بین فقط گیسو، دختر درسخون کلاس تونسته آریا رو راضی کنه!
کمکم شایعاتی از رابطه اریا و گیسو پخش میشه . و آریا با جذب شدن به سمت دخترک بیشتر به این شایعه ها دامن میزنه و ...
عاشقانه های این دو دلبر ، قرار از دل همه برده
کافیه وارد لینک زیر بشی و دو پارت آخر و کامنت هارو بخونی تا متوجه بشی چی میگم🤤😍
لینک بعد ده دقیقه باطله❌👇
https://t.me/joinchat/9mPPN_z3ciEzZDc0
https://t.me/joinchat/9mPPN_z3ciEzZDc0
23820
می خواد به دختره تجاوز کنه که مطمئن بشه 😱❤️این رمان انقدر طرفدار داره که نگو اگه توام #طرفدارش نیستی با خوندن پارت اول میشی😌مطمئن باش👌 من که #عاشقشم😍فقط #نویسنده به من گفته که سریع #لینک رو پاک کنم چون رمان حق عضویتیه❌😢 زود بی سر و صدا عضو بشید که اگه این رمان رو نخونید نصف عمرتون به فنا میره💯❤️🩹
-عاشقتم بانو میفهمی ،عاشقتم
#اشکام تموم صورتم را خیس کرده بود ، با درد و دلتنگی بهش نگاه کردم. اعترافش برام خیلی شیرین بود ولی فعلا نمی تونستم قبولش کنم .
بغض توی صداش دیوونم می کرد .
_می خوامت بانو ، غلط کردم ، به خدا غلط کردم ، ببخشم ، التماست می کنم ، به پات میوفتم، نمی تونم بانو،دارم از دوریت از نداشتنت میمیرم، شبا از ترس اینکه با کس دیگه ای ازدواج کنی خوابمنمیبره ، دارم از ترس نداشتنت دق می کنم ، می فهمی ؟
با درد بهش نگاه کردم .
_ به نظرت منی که عروسی عشقم را با چشمای خودم دیدم نمی فهمم ؟ به نظرت منی که بوسه ی اونو با زنش دیدم نمی فهمم ؟
صدام بلند شد .
_هر بار به پسرت نگاه می کنم به تونگاه می کنن تک تک اون لحظات ، بوسه هات ، بغلات جلوی چشمامزنده میشه ، با من حرف از درد کشیدن ودق کردن ،نزن ، با منی که خودم بالای سرت قند سابیدم و آرزوی خوشبختی براتون کردم ، در این مورد حرف نزن که من ، بانو اسطوره ی این درد کشیدنام .
https://t.me/joinchat/yKBGzQPCncZjOGJk
رفت یه گوشه و سرشو چندین بار به دیوار کوبید و سالار...#سالار داشت گریه می کرد؟خدایا این مرد چش شده بود ، انگار اصلا متوجه حرفام نمیشد
-من نمی ذارم کسی تو رو از من بگیره
و یورش آورد سمتم همون طور که #اشک می ریخت تمام اجزای #صورتم رو بوسه می زد دستش روی دکمه #مانتوم نشست متعجب یه قدم عقب رفتم
-چیکار می کنی #سالار؟
-می خوام فقط و #فقط مال خودم باشی
بهش زل زدم رسما دیوونه شده بود چشماش #انگار کاسه ی خون بود درو قفل کرد و محکم منو به در چسبوند.
https://t.me/joinchat/yKBGzQPCncZjOGJk
محکم چونه ام رو گرفت
-#تو مال منی ، تو مال #سالاری ، این کار رو فقط برای #اطمینان می کنم ، تو باید مال من بشی می فهمی
مانتوم رو با تمام زورش پاره کرد و #انداختم روی کاناپه و لباش را محکم به لبام چسبوند ....
برای خوندن ادامه رمان بزن روی لینک زیر
https://t.me/joinchat/yKBGzQPCncZjOGJk
پارت رمان هست بنر🔞 یعنی اگه این رمانو تا حالا نخوندین سریع برین عضو چنل شین و بخونین😍😍😍 یعنی سالار چه بلایی سر بانو میاره ؟😭😱
عاشق هم بودن ، پسره تصادف می کنه فراموشی میگیره و با یکی دیگه ازدواج می کنه، حالا بعد مدت ها حافظه اش را بدست آورده و........
❤️❤️هرنگ ❤️❤️فروزان امانی
نویسنده ی رمان های عشق او زیباست هِرَنگ(آنلاین ) هر گونه کپی و نشر پیگرد قانونی دارد.
20210
رمان: نازار
ژانر:« #عاشقانه #اجتماعی
خلاصه:«
ساحل دختری که در کودکی بخاطر اختلاف خانوادهاش و اصرار مادرش برای جدایی، به اجبار به عقدِ پسر عموی معتادش در میاد تا مادرش از طلاق صرف نظر کنه.
اما با خیانت پدرش، این تلاش بی فایده میمونه. و ساحل میمونه و ازدواج اجباری و حامی که دوستش نداره...
پرش به پارت اول🐣✨✨
https://t.me/c/1151618187/2
https://t.me/c/1151618187/2
6 888210
#پارت_۶۷
مستقیم سمت ما حرکت کرد و تمام تلاش من برای پنهان ماندن به فنا رفت.
انگار آماده بود تا تمامِ حرصش را سر اوستا خالی کند.
خیلی عصبی راهش را کج کرد و سمت ما آمد. وایی گفتم و همینطور که سعی میکردم تکه موی مزاحم روی صورتم را کنار بزنم سرم را به سمت مخالف چرخاندم.
خدایا! خودت به خیر کن...
جلوی اوستا ایستاد و بازوهایش را باز کرد:«
_مشکلی پیش اومده؟
اوستا با دیدن این کارِ حامی اخمهایش بیشتر درهم شد و با اخم گفت:«
_من باید بگم مشکلی پیش اومده یا نه!
پوف آرامی کشیدم و یک قدم عقبتر رفتم. اوستا که نمیدانست حامی پسر عموم است و حامی هم نمیدانست اوستا کسی است که ننجون را به بیمارستان فرستاده.
برای همین هر دو نفر اینطور طلبکار به هم نگاه میکردند. گوشه آستین حامی را گرفتم و کمی به عقب کشیدم.
_برو داخل حامی!
خودم میام.
انگار نه انگار من چیزی گفته باشه دستم را مثلِ کنار زدن مگس پس زد و تازه یک قدم هم به اوستا نزدیکتر شد.
حامی قد بلندتر بود. نه انقدر که فیل و فنجون باشند، اما بلند قد تر بود و این ترس و دلهره من را بیشتر میکرد.
_صنمت؟
منظورش این بود که چه ارتباطی با من داره که کنارم ایستاده. اینبار کلافهتر آستینش را گرفتم و محکمتر به عقب کشیدم.
_حامی دنبال شر نباش میگم! برو داخل میشناسمش خودم میام.
انگار با این حرفم بیشتر آتش زیر خاکستر ریختم که حامی سریع به عقب برگشت.
_دخل تو با این چیه؟ چشم و گوشت باز شده؟ هنوز رنگ تهران به خودت ندیدی بعد واسه من میشناسم میشناسم راه میندازی؟
انگار حرف من به اوستا جرعت داد که دستش را روی شانه حامی گذاشت و فشاری بهش وارد کرد.
_برو داداش، برو خانم که داره بهت میگه بهت ربطی نداره. برو داخل...
حامی نگاهی از گوشه چشم به دست اوستا که روی شانهاش بود انداخت و قبل از اینکه حرفش تمام شود چنان مشت محکمی توی دهن اوستا کوبید که حرفش نصفه ماند و دو قدم به عقب پرت شد.
برای خرید vip با مبلغ ۱۲,۰۰۰، به ایدی زیر پیام بدید.
بعد از گرفتن شماره کارت، فیش واریزی رو به آیدی ادمین ارسال کنید تا لینک vip رو بهتون بده
@Ok_No_problem
2 273100
- بچه درست کردن بلد نیستی یا من و دست انداختی دخترجان؟!🔞🔥
صورت سرخ شدهام رو پایین میندازم که ننه طوبی ادامه میده:
- چرا بچه دار نمیشید؟ مگه شوهرت پیشت نمیخوابه؟
لب بیچارهی بی تقصیرم رو گاز میگیرم و صدایی از گلوم در نمیاد که با لحن عادی ادامه میده.
- قدیما مردایی که مثل پدربزرگ خدابیامرزت کشاورز بودن شیش ماه اول سال و روی زمین کار میکردن و شیش ماه دوم سال و توی رختخواب...تازه جدا از اون یک دو سه تام اون وسط شهید می شدن. الکی نیست که قدیم انقدر بچه زیاد بود همهی اینا پشتش یه فلسفهای خوابیده...تا میومدیم یه بچه رو از آب و گل در بیاریم یه بچهی دیگه مینداختن تو شکممون ما هم جون داشتیم بدنمون قوت داشت...مثل الان نبود که تا به شب زفاف میرسه عروس از ترس غش و ضعف میکنه و با هزارتا کاچی و حلوا سرپا نگهش میدارن...اما خب مردای الانم پرتوقع شدن مادر...لباس خواب توری و عطر خوشبو و هزار جور فانتزی از آشپزخونه گرفته تا داخل حموم...حالا با این همه تفاسیر دختره هم ناخواسته حامله بشه دیگه الله و علم...پوزیشن های دوران حاملگی هم که بماند.
چشمام با شنیدن حرفای ننه تا آخرین جای ممکن گشاد میشه و من سعی میکنم دهن وامونده از تعجبم رو حرکت بدم.
- شما اینا رو از کجا میدونی؟!
یک تای ابروش رو بالا میندازه و با هزار تا ادا و اطفار که از سنش گذشته از داخل کیفش تبلت سفید رنگی بیرون میاره.
- درسته که هفتاد سال سنمه اما از وقتی اینیستا وصل کردم آپدیت شدم ننه...تازه چی چیهان اینا...آهان لباس خواب خلبانی و پرستاری برات سفارش دادم بپوشی بلکه اون بی بخار یکم اون پایین مائیناش یک خودی نشون بده.
هینی می کشم و لبخندم رو میخورم و نگاه ناباورم رو روی تبلیت سفید رنگ اخرین مدلش میچرخونم.
- این و دیگه از کجا اوردی؟!
انگشت اشارهاش رو روی صفحه لمس میکنه که با اثر انگشت باز میشه.
- سوگند برام خریده بلکه یه چیزایی ازش یاد بگیرم تا بتونم مخ پدربزرگ جذاب لاله رو بزنم...دیگه مادر پیری و تنهایی و یک عمر دلتنگی...درسته که هیچکس نمی تونه جای آقا جونت رو برام پر کنه اما خب دل منم طاقت نداره دیگه تنها بمونه.
چشم هام هر لحظه با حرف های ننه طوبی لحظه گرد تر می شد تا اینکه با صدایی که از پشت سرم شنیدم، نفسم قطع شد:
- ماشالا به شما ننه...فقط بی زحمت به این دخترتونم یاد بدید وسط هر کاری شوهرش رو ول نکنه و تنها نذاره خصوصا اینکه ممکنه اون کار، یکی از فرآیند های تشکیل نوهاتون باشه.🥲😂🔞🔥
https://t.me/joinchat/WUY7ul1AbfdlZTY0
https://t.me/joinchat/WUY7ul1AbfdlZTY0
ننهِ از خود دختره پایه تره🥲😂
جرررررررر این رمان آخر خندهاس
فقط محدودیت سنی داره زیر هیجده راه نمیدیم🔞🔞🔞
https://t.me/joinchat/WUY7ul1AbfdlZTY0
لحظههاباتو
عاشقانهای خاص بقلم شیرین عمرانی
ژانر عاشقانه اجتماعی طنز
پارتگذاری منظم روزانه+پارت هدیه💖
-
25010
🔥دختره هیچی از روابط زناشویی نمیدونه و پسره علامه دهره... 🤦🏻♀️
اولین بارم که دستش به دست دختره میخوره، دختره دنیا رو کن فیکون میکنه که قراره حامله بشه.
هر چی ام پسره بیچاره قسم و آیه می یاره میخوره دختره زیر بار نمیره که نمیره حالا...😂😂📿
- خب خله تو نمی دونستی چیزی که گرفتی چطوری بود؟ نرم بود سفت بود کجاش پسر بیچاره بود؟
پوزخندی زدم:
- مگه این چیزا میدونستم؟ مگه میدونستم اصلا چی به چیه!؟
- شاداب بیست سالت بوده. باید این چیزا رو می فهمیدی.
- من حتی بدن خودمم نمی شناختم و نمیدونستم چرا پریود میشم و چطوریه اون وقت تو میگی شاداب بیست سالت بود.
- تو کتابا...
اخم کردم:
- کدوم کتاب فرناز؟ کتابایی که از مدرسه میدادن؟ من اولین رمانم و از اون مرد هدیه گرفتم. اولین فیلم سانسور نشده رو با اون مرد دیدم. من اولین صحنه بوسه رو توی فیلمایی که اون مرد بهم داد دیدم. کجا دیده بودم؟ من تو بیست سالگی فکر میکردم زن و مرد شب بخوابن پیش هم بچه تشکیل میشه.
زیر خنده زد.
لبم را گاز گرفتم. یادآوری اولین باری که او فقط دستش را تا به آنجا که نباید کشانده بود و من دیوانه وار اشک ریخته بودم که قرار است حامله شوم روزها عذابم داده بود. هنوز هم همانقدر عذاب آور بود.
- راستش باید بگم شاداب این آقا مثل یه فرشته بوده تو زندگیت تا تو رو از اون جاهلیت بیرون بکشه.
https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk
یه داستان سراسر خنده و هیجان بخونید.
با چند پست ابتدایی داستان حسابی ترکونده و تو تلگرام معروف شده.
https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk
پسره دنیا دیده و پررو که هیچی از خجالت سرش نمیشه یه دختر کاملا سنتی و ساده گیر آورده که هیچی از مردا نمیدونه. 😄😅
#کوارا🔥🔥👇🏻
https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk
25420
👩🎓♥️👨🎓
پارت_۱
دانشکده فنی دانشگاه تهران
خرداد ۱۳۹۵
«لیا موحد»
از پشت سر صدای استاد را شنیدم، سر برگرداندم، نگاهی به دستان لرزان و برگهی سفیدم انداخت و پرسید :
- خانم موحد، حالتون خوبه؟! چرا چیزی نمینویسید؟
دستپاچه و با تته پته گفتم:
- بله خوبم، الآن مینویسم استاد!
به ساعت مارک دستش نگاهی انداخت، کمی خم شد کنار گوشم آهستهتر و با ملاطفت و مهربان گفت:
- نیم ساعت بیشتر وقت نیست، برگهتون هنوز سفیده.
به #نرمی و با زبان بیزبانی #التماس میکرد، چیزی بنویسم. بی اراده کمی خودم را #عقب کشیدم ،بوی خُنک و شیرین اُدکلنش حال و هوای #خوبی بهم داد:
- میدونم استاد، حواسم به زمان هست.سریع مینویسم...
فاصله گرفت و دوباره به سمت انتهای سالن رفت، امّا رَدی از بوی خوشش را در مشامم و حس خوب توجهش را در وجودم باقی گذاشت.
رضا احمدی با چند فاصله صندلی از اول جلسه، تمام حواسش به من بود. برای چندمین بار برگشت، با ایما و اشاره پرسید:
"سؤال چند رو میخوای؟"
صدای استاد با #تحکم و #هشدارگونه از انتهای سالن بلند شد و به تندی گفت:
- آقای احمدی! سرت به کار خودت باشه.
❌ #لیا موحد بدجوری دل استادش #سامین مهرابی راد رو برده، حالا کسی حق نداره سمت لیا چپ نگاه کنه.😉🥰
https://t.me/joinchat/mJdmm9edyy4zY2Nk
🔥کپی نکنید پارت اول رمانشه🔥
🔴 همین پارت اولش رو بخونی #جذبت میکنه🤤
❌رمان #استاددانشجویی متفاوت و جذاب سومین اثر موفق #کیوان با قلمی قوی رو از دست ندید، با وجود
#سامین یک #آقازادهی جذاب و #جنتلمن
#لیا دختری که #برنامهنویس توانا و #موفقه👌👌
❌میدونستید نویسنده ازدواج استاد دانشجویی داشته؟🥰 خودشم استاد دانشگاهه😍 رمان سَدَم یه جورایی خاطرات خودشه😊
❌پارت گذاری #منظم و روزانه+ پارت هدیه🎁 همراه یک نویسندهی متعهد و منظم از نظر مخاطبان☺️
https://t.me/joinchat/mJdmm9edyy4zY2Nk
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
25510
Оберіть інший тариф
На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.