cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

𝙉𝙀𝙂𝘼𝙏☕

[𝘾𝙊𝙏𝙏𝘼𝙂𝙀☕︎𝙍𝙊𝙈𝙄𝙍] کـــــــلبـــهــ رمـــــــیــــــر -🖤🤎 -مثل خون به ریشه های خشکیده ی قلب ؛ تو جریان میدی به این زندگی.. [ https://t.me/+EjxYfTJ1yvk0Y2U0 ]

Більше
Рекламні дописи
730
Підписники
+224 години
+557 днів
+5630 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

این بوس دوم رو مینی بوس خطاب میکنیم😂💔
Показати все...
بچه ها اینو از ته قلبم میگم و باورتون نمیشه ولی من واقعا با خوندن نظراتون عشق میکنم❤ حالم خوب میشه و میرم به ادامه ی بدبختیام می رسم😂💔 و باز میام اینجا شارژ میشم🍒 چه قدر خوبه که امیر و رهام باعث شدن ما به همدیگه حال خوب هدیه بدیم🙂
Показати все...
73
چشماشو گذاشت رو هم: +شب به خیر _همین؟ شب به خیر؟ دوباره چشماشو باز کرد: +میخواستی چیکار کنم؟ _برو رو میز بخواب. تعارف نکن! با دهن بسته خندی تو گلویی کرد: +میخوای بیام بچسبم بهت؟ _تا دیشب نصف هیکلت رو من بود! حالا چی شد؟ با اطوار بهم نزدیک شد... فاصلمون حالا قد یه تار مو بود و من از خدامه که این تار پاره بشه: +حالا خوبه آقا رهام؟ دوست داشتم بهش نشون بدم که از نظر من چی خوبه و چی قلبمو بی قرار کرده اما حیف که به معنای واقعی دست و بالم بستس. چشمامو باز و بسته کردم که رضایتمو نشون بدم: +خب می شنوم...از کجا فهمیدی دکتر گفته قرصا جابه جا شده؟ _از خود دکتر، وقتی جوابمو ندادی به اون زنگ زدم و رو دست زدم. دکترم همه چیو گفت و فهمیدم که از یکی رکب خوردم! +متاسفم رهام...من میخواستم خودم بهت بگم. یعنی نمیخواستم ناراحت بشی. پوزخندی زدم و بهش خیره شدم: _من دیگه ضد ضربه شدم! +فک میکنی کار کیه؟ بلا؟ _امروز باید اینجا بودی و اون رویِ منو میدیدی! صدای عربده هام خونه رو می لرزوند! هیکلشو بهم نزدیک تر کرد و با تعجب حرف زد: +چیکار کردی؟ هااا؟؟؟ زود باش تعریف کن. _به همه گفتم بِلا همچین کاری کرده و اونم ناراحت شد، قهر کرد و رفت خونه باباش. قهقه ی بلندی زد و من شاهد گلوی قرمز و دندونای سفید امیر جان بودم! یواش یواش آروم شد: +عجب زرنگیه! دست پیش میگیره که پس نیفته. _اوهوم.امیدوارم اونی که همچین کاری کرده پیدا کنیم. +به کسی شک نداری؟ _نمیدونم،من خیلی وقته از کارخونه و تجارتمون دور بودمم،این جریان یا برای قبل از تصادف منه یا بعدش. +حل میشه.نگران نباش. دکترم گفت کارارو بکنیم که بری واسه عمل. _با هم میریم. +با من؟! _تو نمیخوای بیای؟ ذوق زده شد: +اگه منو ببری چرا نیام؟ _من هر جا برم تو هم باید باهام باشی. دستامو گرفت و بهم نزدیک تر شد، سرشو از روی بالش خودش برداشت و گذاشت کنار سر من: +با کمال میل... از عطر گردنش داشتم دیوونه میشدم. تاحالا این قدر بی قرار نبودم و نمیتونستم خودمو کنترل کنم. من سرکش تر از امیر شدم انگار... خداروشکر پایین تنم کار نمیکنه وگرنه... بهش گفتم: _میگم که...حالا نگفتی مزش چجوریه؟ +مزه چی؟ زبونمو کشیدم رو لبم و قضیه رو گرفت: +اصن بهت نمیخوره این قدر منحرف باشی! _بگو خب؟ +مزشو یادم رفته. اومد جلو و لباشو با ملایمت گذاشت. هر دومون با همون دهن بسته خندمون گرفته بود. چند ثانیه بعد فاصله گرفت: +عسله لامصب عسل... _لبای تو هم همین طور! ناخودآگاه خمیازه کشیدم: +بخواب قربونت... جفت دستامو گرفت، برد نزدیک گردنش و بغلش کرد. آروم آروم پلکام رو هم رفت و دلم گرم شد از بودنش.
Показати все...
104👍 3
#نجات 🧡💛 #part40 طوری سرگرم لب گرفتن بودیم که با صدای در یه لحظه نفسم رفت! با ترس و لرز از هم جداشدیم! در حدی که صدای آخرین لغزش لبای خیس و قرمزمون بلند تر از صدای در حس شد. امیر سریع چشماشو باز کرد و به در خیره شد،با صدای لرزون گفت: +خاک تو سرم... منی که محو صورت زیبای امیر بودم و ذوق زده از چراغونی لباش! چه قدر خوش چهره ای پسر! نگران برگشت سمتم: +ر...ر...ها...م؟ کی پشت دره؟ _چرا این قدر ترسیدی امیر؟ چشماش دو دو می زد: +من تو رو بوسیدما! لبخند ملیحی زدم. بعد از اینکه حرف خودشو حلاجی کرد دستشو گرفت جلوی دهنش و باعث شد بیشتر از چشمای آهویی و کهرباییش هض کنم... لبخند آرومی زدم، گردنمو کج کردم و به تماشاش ادامه دادم، با صدای ضعیفی که از زیر دستاش میومد شروع کرد حرف زدن: +اینجوری نگام نکن وا رفتم! _پاشو  ببین کیه پشت در... سریع بلند شد و چند قدم جلو رفت، دوباره صدای در اومد. با عجله برگشت سمتم و خم شد: +روی لبام چیزی معلوم نیست؟ _چرا...رد لبای من! چندثانیه نگام کرد و خنده ی آرومی رو مهمون صورتش کردو رفت که درو باز کنه: /سلام امیر جان! +علیک سلام. /آقا حالشون بهتره؟ +وقتی این موقع شب درو باز نمیکنیم یعنی خوابیم!! /بسیار عالی.پس یعنی حالشون خوب شده و خوابیدن؟ +نه داروی بیهوشی بهشون دادم که خوابیدن! صدای خنده ی زورکی فرهاد اومد: /من دیگه مزاحم نمیشم امیر جان...شب خوش +شب به خیر. برگشت داخل‌ و یکم اومد نزدیک تر. داشت با انگشتاش بازی می کرد، سرشو انداخته بود پایین و صدای کلفتش رو مظلوم کرد: +میگم که... سرمو تکیه دادم به تخت و منتظر ادامه ی حرفش شدم: +هنوزم پای حرف قبلیت هستی؟ _کدوم؟ پشت گردنش دست کشید: +حرف که زیاد بارم کردی ولی آخرین حرفتو منظورمه. اخراج! از اینکه بهش شک کردم و همچین حرفای گستاخانه ای زده بودم عذاب وجدان گرفتم. رهام تو از این به بعد ادعای عشق و عاشقی داری! پس مراقب رفتارت باش و مسئولیت قلبتو بپذیر. سعی کردم حس اطمینانی رو بهش ببخشم: _من نمیخوام بری...حرفامو فراموش کن. با خنده و ذوق نشست سر جای قبلیشو و محکم کف دستاشو زد به هم: +ایول...پس نقشم گرفت! پوکر فیس بهش خیره شدم: _تو نقشه داشتی که لبامو بوسیدی؟ چشمکی زد و انگشت شصتشو نرم و ناز کشید روی لبام: +یکم خشک شده بود، میخواستم به حالت قبل برگرده لطیف و نظیف... دستاشو آورد پایین و با خودش کلنجار میرفت... نمیدونست حرف تو دلشو بگه یا نه! گلوشو صاف کرد: +خب من دلیل کارمو گفتم. دستشو گذاشت رو قلبش و نفس عمیقی کشید: +تو چی؟ تو چرا منو بوسیدی؟ خودش که خیلی قشنگ ابراز علاقشو پیچوند. و الان منتظره که من بگم چون ازت خوشم‌ میاد؟! اما... من... تاحالا به هیچ کس نگفتم دوسش دارم و بیان این،خیلی سخته! هول زده گفتم: _چیزه...خب...نمیخوای بدونی از کجا فهمیدم یکی داروهامو عوض کرد؟ +طفره میری؟! _نه... + یه کلمه بگو! از بس سینگل موندی به بوسه ی لبام ادامه دادی یا از روی ...؟ لبامو به هم فشار دادم و نگاه اون به لبم متمرکز شد. مغز و قلبم در تلاطم بودن که بتونن این حس رو برای امیر تعریف کنن: _امیر، فقط، فقط ازت میخوام بهم وقت بدی. من الان توی شرایطی نیستم که... گردنشو تکون داد و خُبی زیر لب گفت: _خودت میدونی چی میخوام بگم. گوشه ی لباش بالا رفت،اما برق چشماش پایین: +اوهوم...من توقعم زیاده که میخواستم تو از همه چیت بخاطر یه پسر پرستار بگذری! از جاش بلند شد: _امیر وایسا. بهم جواب نداد و بازم رفت سمت اتاقش. این بار جدیت و تن صدامو بیشتر کردم: _امیر گفتم وایسا! سرجاش موند: _چرا میخوای اولین بوسمون رو اینجوری تلخ کنی؟! حرفی نزد و رفت. از اینکه ترجیح داد امشبو جدا بخوابه قلبم لرزید: _مگه نمیخوای اینجا بخوابی؟ برگشت سمتم: +نه من تا یک ساعت پیش خواب بودم دیگه خوابم نمیاد، میرم کتاب بخونم. همه تلاشمو کردم تا راضیش کنم: _تو نمیدونی من تو چه حالیم؟ نرو امیر. امروز روز خیلی سختی داشتم...خودت که بیشتر از من باید بدونی! بیا حرف بزنیم... +هوفففف...خیله خب. برم لباسمو عوض کنم بیام. ده پونزده دقیقه ای گذشت و دوباره اومد تو اتاق من. یه تیشرت سفید و شلوار راحتی مشکی پوشیده بود و هم چنان موهاش بسته... دستاشو برد زیر کمرم و بدنمو کشید پایین... رفته عطر زده؟! آروم نفس کشیدم و لذت بردم از بوی ناب امیر. همیشه قبل خواب پیشونیمو می بوسید اما امشب این کارو نکرد! پتو رو کشید روی من و خودش رفت توی کورترین نقطه ی تخت خوابید! حرکاتشو زیر نظر داشتم. بدون پتو، به پهلو دراز کشید روی تخت و دستاشو برد بین پاش. پس عطر زدی برای عمه ی من؟! بیا تو بغلم بخواب مرد!
Показати все...
82👍 2
پارت جدید فردا شب💜😍
Показати все...
58💔 1
خوش به حال اون آدما😉👆
Показати все...
👍 54
Фото недоступне
آدمایی که یار وفادار دارن،دنیا رو بردن... بدون چشم داشت به پول،جایگاه و شهوت!
Показати все...
60😭 4👍 1
رفقای ناب این پارت جدید بین معرفی کانال دوستای گلم فراموش نشه هه🤝
Показати все...
👍 31
Показати все...
𝙉𝙀𝙂𝘼𝙏☕

[𝘾𝙊𝙏𝙏𝘼𝙂𝙀☕︎𝙍𝙊𝙈𝙄𝙍] کـــــــلبـــهــ رمـــــــیــــــر -🖤🤎 -مثل خون به ریشه های خشکیده ی قلب ؛ تو جریان میدی به این زندگی.. [

https://t.me/+EjxYfTJ1yvk0Y2U0

]

باندمرگ :
Fou
اوژنی
`هاژ🤍
ߊ‌‌ࡅߺ߳ܦ߭ߊ‌‌ܦ߳
نپنتی
ســرهنگ‌کـــوچولـــوے‌مـن
*نجات*   [ https://t.me/+EjxYfTJ1yvk0Y2U0  ]
Показати все...
𝙉𝙀𝙂𝘼𝙏☕

[𝘾𝙊𝙏𝙏𝘼𝙂𝙀☕︎𝙍𝙊𝙈𝙄𝙍] کـــــــلبـــهــ رمـــــــیــــــر -🖤🤎 -مثل خون به ریشه های خشکیده ی قلب ؛ تو جریان میدی به این زندگی.. [

https://t.me/+EjxYfTJ1yvk0Y2U0

]