نوعی دیگر
این کانال با هدف ارتقاء فرهنگِ گفتگو و رفتار در خانواده، با دستچینی از مطالب مختلف، توسط یک معلم ، که ۲۷ سال سابقه ی تدریس و کار اجرایی در مدارس تهران دارد، به روز رسانی میشود. @moein1726 : ارتباط با ادمین
Більше603
Підписники
Немає даних24 години
-27 днів
-130 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
Фото недоступнеДивитись в Telegram
📜 کارنامه احمد شاه
معلم نقاشی: کمال الملک
معلم خط: عماد الکتاب
@noeidegar
00:28
Відео недоступнеДивитись в Telegram
تو شبیه کوچه هایی هستی که به دریا میرسه... 🌺❤️😊
@noeidegar
در مجموع عملکرد ابراهیم رئیسی را در طی این ۴۵ سال قابل قبول میبینید؟Anonymous voting
- بله ، عملکردش قابل قبول است.
- خیر ، عملکردش قابل قبول نیست.
🌿🌿🌿
یه نظرسنجی دیگه بریم ..
در این نظرسنجی افراد حتی برای ادمین قابل تشخیص نیستند و فقط میتوان تعداد و درصد آرا را دید.
✅ در مجموع عملکرد ابراهیم رئیسی را در طی این ۴۵ سال به عنوان
- دادستان تهران ، کرج ، همدان
- عضو هیئت رسیدگی به وضعیت زندانیان سیاسی سال ۶۷
- دادستان کل کشور
- ریاست سازمان بازرسی کل کشور
- دادستان دادگاه ویژه ی روحانیت
- تولیت آستان قدس رضوی
- عضو مجمع تشخیص مصلحت
- عضو مجلس خبرگان
- معاون اول قوه ی قضائیه
- رئیس قوه ی قضائیه
- رئیس جمهور
قابل قبول میبینید؟
⏬⏬⏬⏬⏬⏬⏬⏬⏬⏬
@noeidegar
در این نظرسنجی افراد حتی برای ادمین قابل تشخیص نیستند و فقط میتوان تعداد و درصد آرا را دید.
@noeidegar
از حادثه ی هلیکوپتر و کشته شدن رئیسیAnonymous voting
- ناراحتم
- خوشحالم
- ناراحتم( چون انسان بود) ولی ظالم بود.
- اصلا اهمیتی نداره
- دیدن نتایج
Фото недоступнеДивитись в Telegram
اینم برای شب پر از تردید و ابهام ...
اونقدر بهمون دروغ گفتن که حتی نتونیم باور کنیم که امشب در واقع چه اتفاقی افتاده ...
وقتی رجایی و باهنر کشته شدند رو یادمه .. اکثریت مردم واقعا ناراحت بودن ..ولی الان مملکت رو به اینجا رسوندن و وضعی که همه میبینیم...
@noeidegar
👍 2
Repost from آموزشکده توانا
01:00
Відео недоступнеДивитись в Telegram
فرزند زندهیاد عباس معروفی، در سالروز تولد او این ویدیو را منتشر کرد و نوشت:
«بابای قشنگم:
تولدت مبارک عزیزم. اینو بدون شاید بتوانند خیلی چیزها که یادگار توست از من بگیرند ولی هیچ قدرتی وجود ندارد که بتواند تو را از من بگیرد. چیزهایی که چهل سال به من آموختی و عشق خالصانه ای که هر لحظه در وجودم کاشتی، فراتر از نوشته و کتاب هایت بود و چراغ راهم. برایم نوشته بودی: “آنچه می دانستم به تو آموختم، باقی راه باتوست”. باقی راه را با انسانیت و شرافت و پرتوان حرکت خواهم کرد تا روزی که به تو برسم. ممنون که به دنیا آمدی و چه خوشبختم که پدرم هستی.
عاشقتم، مهرگان ❤️»
عباس معروفی (زاده ۲۷ اردیبهشت ۱۳۳۶ تهران) رماننویس، نمایشنامهنویس، شاعر، ناشر و روزنامهنگار معاصر ایرانی مقیم آلمان بود.
او فعالیت ادبی خود را زیر نظر هوشنگ گلشیری و محمدعلی سپانلو و سیمین دانشور آغاز کرد و در دهه شصت با چاپ رمان سمفونی مردگان در عرصه ادبیات ایران به شهرت رسید.
معروفی که با رمان «سمفونی مردگان» شناخته میشود، «سال بلوا»، «برای پیکر فرهاد» و نیز «فریدون سهپسر داشت»، هم تحسین شده است.
در کارنامه معروفی، سردبیری مجله فرهنگی-ادبی-اجتماعی گردون دیده میشود که با رای دادگاه در دهه ۱۳۷۰ توقیف شد.
معروفی به خاطر موضعگیری علیه حکومت ایران بارها بازجویی شد و سرانجام تحت فشار سیاسی از ایران خارج شد و به آلمان رفت.
معروفی چند سال پیش با نوشته کوتاه زیر از ابتلای خود به سرطان خبر داده بود:
«سیمین دانشور به من گفت: "غصه یعنی سرطان! غصه نخوری یکوقت، معروفی!" و من غصه خوردم.»
عباس معروفی ۱۰ شهریور ۱۴۰۱ پس از یک دوره طولانی بیماری درگذشت.
ویدیوی کامل مصاحبه اختصاصی توانا با عباس معروفی را، که چند سال قبل انجام شده، در لینک زیر ببینید:
https://youtu.be/_oA65RXyfBU?feature=shared
#عباس_معروفی #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
❤ 3
Фото недоступнеДивитись в Telegram
تا بو که یابم آگهی از سایه سرو سُهی
گلبانگ عشق از هر طرف بر خوش خرامی میزنم
حضرت حافظ
@noeidegar
Repost from گفت و چای | فهیم عطار
به سیاق روزهای درخشان وبلاگنویسی، باید حال این لحظهام را ثبت کنم تا از شر نسیان رهایی پیدا کند. امروز محبوب یک عکس برایم فرستاد از کوه دماوند. خودش ایستاده بوده کنار خیابان فاطمی، شرق را نگاه کرده و بعد زارپ عکس را گرفته بود. درختهای راستهی خیابان. دکلهای قناس مخابرات. حتی ساعت روی برجِ اداری ساعت، هم دیده میشد. اما ته ته عکس، کوه دماوند علم شده بود به چه پهنایی. نقشهی گوگل را باز کردم. خیابان فاطمی را پیدا کردم. مطمئن بودم که گوگل، سرویسِ «استریت ویو» را برای ایران ندارد. اصلا این کلمه به فارسی چی میشود؟ نمای خیابان؟ خیابان نما؟ حالا هر چی. به هر حال شانسم را امتحان کردم و رفتم گوشهی پایین تصویر و گردن آدمکِ زردِ خیاباننما را گرفتم و پرتش کردم وسط خیابان فاطمی. همانجا که محبوب بود. و با کمال تعجب رفت. اگر موسی عصایش را جلوی من زده بود زمین و اژدهای ده سر شده بود، باز هم اینقدر هیجانزده و متعجب نمیشدم. از کی گوگل، سرویس خیابان نما را برای تهران فعال کرده است؟
حالا دو ساعت است در اتاقم را بستهام و دارم لای خیابانهای تهران ول میچرخم و دور میزنم. بیشتر خیاباننماها را یک آقایی با کفشهای زرد گرفته که سوار موتور است و دوربین را چسبانده بالای کلاه ایمنیاش. اسمش را گذاشتم حمید. حمیدِ خیاباننما. چرا هیچ کس تا حالا به من نگفته بود که با خیاباننما میشود تهران گردی هم کرد؟ تا امروز که هجده سال از مهاجرتم گذشته، خیلی به خودم مطمئن بودم که دوران سانتیمانتالیسم را رد کردهام و به ساحل امن بیحسی رسیدهام. اما امروز حمید همهی معادلاتم را ریخت به هم. من هنوز موقع دیدن خیابانهای شهر، رقیق میشوم.
خیلی جاها رفتم. حس کردم نشستم روی کولِ حمید و شهرپیمایی میکنم. اول رفتیم میدان نیلوفر. بعد دم ساندویچی فری کثیف نگه داشتیم. دکانش بسته بود. چرا؟ نمیدانم. حمید جمعه عکس را گرفته؟ جمعهها که باز بود. آخرین بار چهار پنج سال رفتم آنجا. دقیقا یک روز جمعه. باز بود. جلوی ساندویچی فری کثیف توی ماشین نشستیم و به دلیلی که اینجا جای گفتنش نیست غصه خوردیم با کوکتل دودی. به هرحال. بعد رفتیم میرداماد. دم همان ساختمان پایتخت. دم دانشکده دور زدیم. رفتیم بالا سمت باغ فردوس. همان دیوار آجری که یک نفر رویش نوشته بود «بالاخره بهار میاد». اومد بالاخره؟ تجریش. بعد حسن آباد. بعد آریاشهر. به حمید گفتم برو خیابان فلان. دم خانهی بابا. نرفت. هنوز خیاباننمایی نکرده آنجا را. بهتر. احتمالا اگر میرفتیم مجبورش میکردم در را بزند و با موتور برویم طبقهی سوم و برویم توی خانه. با موتور که نمیشود رفت روی فرش. مادرم به تمیزی فرشها حساس است. همان بهتر که نرفتیم.
بهش گفتم برویم اهواز، خیابان اصفهان. آنجا هم نرفت. چرا حمید؟ چرا نرفتی اهواز؟ برنامهات هست که اصلا اهواز بروی؟ من هزینهی سفر و موتور را جور میکنم. با هم برویم. چند جا را سر میزنیم با هم. خوش میگذرد. بلوار گلستان را اول از همه میرویم. تهش یک پارک هست که بهش میگفتند پارک قوری. چرا؟ چون یک قوری بزرگ سیمانی وسطش درست کرده بودند، قدِ فیل. قدیمها آنجا برای من ته دنیا بود. همیشه دوست داشتم با دوستدخترم بروم آنجا و کنار قوری مغازله کنم. یا معاشقه. یا حالا هر کار دو نفرهی دیگری که امکانش باشد. اما هیچ وقت جفت و جور نشد. یعنی دوست دختر جفت و جور نشد. شاید اگر شده بود، الان روی کول حمید نبودم.
من اگر به جای حمید بودم، از مردم دور از مرکز سفارش خیاباننمایی به شکل زنده میگرفتم. مثلا جاسم، پنجاه ساله از واتیکان زنگ بزند به حمید که دلش هوای کوتعبداله را کرده است. حمید هم همانجا به شکل زنده جاسم را کول کند-همانطوری که من را کول کرد- و ببرد کوتعبداله. یک سر هم به کریم ذغالی بزنند و یک چیزی بخورند و دور دوری بکنند و برگردند. حمید پولدار میشود. جاسم ویارش میخوابد. کرکرهی دکان کریم بالا باقی میماند و خلاص. یا من را ببرد خانهی برادرم. تازه جابجا شدهاند و من خانهی جدیدشان را ندیدهام. تازه یک بچهگربهی ابلق هم پیدا کردهاند. من پیشنهاد دادهام که فامیلش را بگذارند عطار. به هر حال عضوی از خانواده است. حمید من را ببرد آنجا. هر خانهی جدید را ببینیم. هم برادرم را، هم سیمبا عطار را. یک دیزی هم میخوریم حتما. حمید خوش میگذرد به خدا.
حمید! بکن این کار را. برو همهی خیابانهای شهرها را وجب به وجب بگرد. در هر مترِ هر خیابان، هزار یاد و خاطره زندگی میکند. حتی اگر خاطرهای نباشد، حتما حسرتی در آن نهفته است. مثل پارک قوری. جدن.
#فهیم_عطار
@fahimattar
https://t.me/fahimattar/606
گفت و چای | فهیم عطار